قصه هاى بى بى(2)
((قدم مهین خانم))
رفیع افتخار
الله اکبر ظهر پنج شنبه بود که رسیدم خانه. انگارى مى دانستند من عجله دارم خودم را به بى بى برسانم. پنج شنبه ها زودتر مدرسه ها را تعطیل مى کردند. بى بى معمولا خانه یکى از پسرها و یا دخترهایش بود اما بیشتر میلش به خانه خودش بود. بچه هاش به زور و اصرار و التماس, مى بردنش پیش خودشان و چند روزى نگهش مى داشتند. اما بى بى, زود فیلش یاد هندوستان مى کرد و نق مى زد که: اینجا حوصله ام سر مى ره, دلم هواى خونه زندگى خودم را داره و از این قبیل. مگر کسى هم حریفش مى شد, بلافاصله چادر چاقچور مى کرد و راهش را مى کشید و مى رفت سراغ گلدان و درختهاش که از جونش هم بیشتر دوستشان مى داشت.
اما براى من که توفیرى نداشت. بى بى خانه هر بنى بشرى بود بو مى کشیدم و پیداش مى کردم. هر چند, خودمانیم, ته دلم دوست داشتم بى بى خانه خودش باشد. دو نفرى بنشینیم گل بگیم و گل بشنویم, بى بى برایم درددل کند, نصیحتم کند و تا آخرهاى شب متلهاى شیرین و تمام نشدنیش را توى گوشم بخواند. اما حیف که تا چشم به هم مى گذاشتم بعدازظهر جمعه مى رسید, تعطیلى مثل برق و باد مى گذشت و باید برمى گشتم خانه مان. و آن وقت بود که من مثل برج زهرمار مى شدم. خلاصه, بى بى را خیلى دوست داشتم و نمى خواستم ازش جدا شوم.
آن پنج شنبه هم نمى دانم با پا یا سر خودم را رساندم خانه, سلام کرده و نکرده, ناهار خورده و نخورده پریدم روى دوچرخه ام و پا زدم. تا خانه بى بى راه درازى بود اما مگر این چیزها حالى من مى شد. با دوچرخه توى کوچه خیابانها ویراژ قیقاج مى دادم و به نوبت زنگ و بوق مى زدم. فکر نمى کردم تو آن صلات ظهر مردم به من بد و بیراه مى گویند. لازم مى دانستم همه بدانند تعطیلى آخر هفته من میهمان بى بى ام. با دمم گردو مى شکستم و دوچرخه هوا را مى برید و مى رفت تا سر پیچ کوچه خانه بى بى. از آنجا زنگ و بوق هر دو با هم به کار مى افتادند. پشت سر هم مى زدم و حظ مى کردم. توى آن کوچه همه مى شناختنم و مى دانستند این دیوونگیهاى من از ذوق دیدن بى بى است. بالاى سر در خانه بى بى آیه اى از سوره یاسین روى کاشى فیروزه اى رنگى نوشته شده بود. با این آیه خیال بى بى از بابت دزد راحت بود. او مى گفت: ((آقا دزده تا مى خواد بیاد خونه من چشمش به این آیه مى افته و بدون برو برگرد دمش را مى ذاره رو کولش و راهش را کج مى کنه یه سمت دیگه)). بى بى در خانه را نیم باز مى گذاشت, نهار نمى خورد و به انتظارم مى ماند. من که مى رسیدم همون جورى سوار بر دوچرخه طایر جلو را شتلق به در مى کوبیدم. در که کاملا باز مى شد ویراژ مى دادم و پر سر و صدا و تر و فرز با دوچرخه تا ته حیاط مى راندم و زنگ زنان و بوق زنان داد مى زدم: ((سلام بى بى, سلام, من آمدم.))
بى بى از اطاقش شربت بدست بیرون مىآمد. شربت خاکشیر را که آماده داشت دستم مى داد بخورم تا جگرم خنک بشود و حال این و آن را مى پرسید. در حالى که شربت خوشمزه را مزه مزه مى کردم به سوالهایش خیلى مختصر و با ((بله)) و ((نه)) و ((خوبه)) ((بد نیس)) جواب مى دادم اما شش دانگ حواسم در جاى دیگر کار مى کرد. چشم مى دواندم به هر گوشه اى تا بفهمم توى خونه بى بى از آن هفته تا این هفته چه گذشته است. خانه بى بى از آن خانه هاى قدیمى و خشت و گلى بود, نه بزرگ نه کوچک, که از شوهر خدا بیامرزش برایش مانده بود. چهار تا اتاق داشت با درهاى چوبى که رنگ آبى سیر خورده بودند. وسطش حوض بزرگى بود که من تابستونها لخت مى شدم مى پریدم توش و شنا مى کردم. دور تا دور حوض گلدانهاى بى بى بود و هفت هشت تایى درخت که به ردیف در دو طرف خانه قد کشیده بودند. به درخت توت که از همه کلفت تر بود تابى بسته بودم. وقتى بى بى پى آشپزى و یا کارهاى خودش بود مىآمدم روى تاب مى نشستم و تاب مى خوردم. اما انس من بیشتر با درخت اقاقیا و یاس سفید بى بى بود.
بى بى سفره را انداخت و اشاره داد نهار حاضر است. خدایى اش سفره بى بى چیز دیگرى بود. مى نشستم روبه رویش و تا ته سفره را در نمىآوردم پا نمى شدم هر چند که توى خانه خودمان چیزى لمبانیده بودم.
بى بى طبق عادتش بعد از نهار رفت چرتى بخوابد و من بلبل را از گل میخ درآوردم تا آب و دانش کنم. بلبل بى بى حسابى با من اخت بود. وقت تمیز کردن قفسش براش حرف مى زدم و بلبل زبانى مى کردم و دست آخر از متلهاى فراوان و قشنگ بى بى یکى را پیش مى کشیدم و با چرب زبانى به گوشش فرو مى کردم. در شش و بش بلبل بودم که در خانه به صدا در آمد. بلند شدم رفتم در را باز کردم. خانمى پشت در بود. قیافه اش برایم آشنا آمد. پرسید: ((بى بى هستن؟)) تا آمدم جواب بدهم بى بى از تو اتاقش داد زد: ((هر کى هست بگو بفرمایین تو)). خانم تو که آمد گفت: ((امین حالا دیگه منو یادت نمىآد. منم, مهین, عروس دده حبابه!)) پاک خجالت کشیدم. توى مراسم عقدکنانش دیده بودمش اما با یک بار دیدن که آدم همه چیز یادش نمى ماند. مهین خانم با بى بى چاق سلامتى کرد و رفتند نشستند توى اتاق مهمانخانه. منم رفتم چهارزانو و مودب بغل بى بى نشستم. بى بى پرسید:
ـ خوب, خوب, چه عجب, آفتاب از کدوم طرف زده, چرا این وقت روز, از ماشاالله و بقیه چه حال و احوال؟
منظور بى بى از ((چرا این وقت روز)) مربوط به گرمى هوا مى شد. آن موقع اوایل خرداد بود و هوا رو به گرمى مى رفت و منظورش از ((بقیه)), دده حبابه بود. دده حبابه خواهر ناتنى بى بى بود و آبشان توى یک جوى نمى رفت. اسم دده حبابه که مىآمد بى بى مى گفت: ((واه واه واه از اون حبابه بدعنق و دهن لق, مغز این زن پاک خرابه)) و خلاصه خوش نداشت باش نشست و برخاست داشته باشد. اما دده حبابه توى فک و فامیل بیشتر از بابت دهن دره هاى معروفش زبانزد بود. او وقت خمیازه کشیدن دهانش را قد یک غار باز مى کرد و با صدا نفسش را بیرون مى داد و هر تنابنده اى را از بیدارى پشیمان مى کرد.
طاهره خانم در آمد: ((والله چى بگم بى بى! من ...)) اما ناگهان لب ورچید و پقى زد زیر گریه. من و بى بى به هم نگاه کردیم. بى بى پرسید: ((بسم الله, یعنى چه, چرا گریه مى کنى دختر؟)) اما مهین خانم هق هق مى کرد و نمى توانست جواب بدهد. بى بى سعى مى کرد آرامش کند اما بى فایده بود. عین مادر مرده ها آبغوره گرفته بود و زبانش کار نمى کرد. بى بى گفت: ((بسه دختر, اینجورى که تو گریه مى کنى پس مى افتى, خوب آخه بگو چى شده, کسى طورى شده؟)) و بلند شد رفت برایش آب قند درست کرد و آورد داد دستش. مهین خانم با دستانى لرزان لیوان را گرفت و قلپى خورد. بى بى گفت: ((بلند شو آبى به سر و صورتت بزن حالت جا بیاد, بلند شو دخترم)). بى بى بلندش کرد بردش لب حوض, آب به سر و صورتش پاشید و باد بادش کرد بعد با هم برگشتند تو اتاق. بى بى پرسید: ((حالا مى گى چى شده یا باز هم آبغوره مى گیرى؟))
طاهره خانم سرى تکان داد و آهى کشید: ((بى بى چى بگم, دستم به دومنت, ماشاالله مى خواد طلاقم بده.))
بى بى از سر جایش نیم خیز شد: ((طلاقت بده؟ مگه شهر هرته, شما که تازه عقد کردین, هنوز خیلیها نمى دونند ...))
ـ دده حبابه زیر پاش نشسته ... مى گه این دختر واسه ما عروس نمى شه, الاه و بالله باید طلاقش بدى.
ـ حبابه؟ آخه چه مرضشه, عروس از این بهتر مى خواد؟
طاهره خانم بغض کرد: ((تو گوش همه مى خونه طاهره واسه ما بد قدمه. وصله تن ما نیس. از وقتى زن عقدى ماشاالله شده خیر و برکت از خونه ما رفته و از این جور حرفا!))
بى بى ابروها را به علامت تعجب توهم کشید و کمى از لب بالایش را پشت لب پایین قایم کرد: ((من که سر در نمىآرم. بد قدمه یعنى چه؟ مگه قدم تو چه جوریه؟ کارى کردى اینو برات دراوردن؟))
ـ راستش از روزى که من پام تو خونه اینا گذاشتم یه اتفاقهایى افتاده که کم کم دارم خودم هم شک مى کنم.
حدس زدم حس کنجکاوى بى بى بدجورى تحریک شده, منم دست کمى از او نداشتم.
ـ والله من که نمى فهمم تو چى مى گى جون, منو پاک گیج کردى. هنوز هیچى نشده مى خواد طلاقت بده!
طاهره خانم قلپى دیگر از آب قندش خورد و سفره دلش را پهن کرد: ((والله بى بى جریانش مفصله. اگه بخوام از اولش تعریف کنم باید بگم همه چى یک روز بعد از مراسم عقدکنان شروع شد. آن روز صبح على الطلوع دده حبابه مى ره سر حوض آبى به سر و صورتش بزنه پاش لیز مى خوره و شلپى مى افته تو حوض. لابدم مى خواسته پز بده قبل از اینکه بره سر حوض تمام زلم زیمبواش به خودش مى بنده و لباسهاى جشنش را مى پوشه. تو حوض که مى افته با آن هیکلش, یه دست و پایى مى زده و داد و فریادى مى کرده که نگو و نپرس.))
بى بى زد زیر خنده و من خیالم راه کشید طرف دده حبابه کت و گنده که تو حوض بال بال مى زد. طاهره خانم ادامه داد: ((همان روز سر ظهرى, ماشاالله زده بیرون تا از بقالى سر محل کمى خرت و پرت بخرد. از اونور مشدى غلام, آجر بار خرش کرده بوده و واسه یکى از همسایه ها که بنایى داشتن مىآورده. از اون طرف تو کوچه هاى بلند و تنگ محل دو تا گربه به جون هم مى افتند و بلند ((معو)) مى کنند. خره مى ترسه و پا به فرار مى ذاره.بدبخت که چشم و چار درست و حسابى نداره یهویى خودشو سینه به سینه خر مشدى مى بینه. خره با سر مى ره تو سینه ماشاالله. یه آجرم پرت مى شه هوا و قایم مى خوره تو سر این بنده خدا! خداخواهى خره از روش رد نمى شه وگرنه خون ماشاالله را به پاى من نوشته بودند. خلاصه, عده اى جمع مى شن و ماشاالله زخم و زیلى و درب و داغان را مى برن خونه ...))
بى بى زیر لبى پرسید: ((عجب, من از این چیزا بى خبر موندم. حالا ماشاالله چطوره؟ زبان بسته!))
ـ حالش خوبه, چند روزى تو خونه خوابید حالش خوب شد. خره را که دیده هول شده و دست و پاشو گم کرده. همون شب هم دده حبابه مى ره تو انبارى برنج بیاره یه موش گنده و چاق و چله مثل فشنگ از رو پاش رد مى شه و یکى دیگه از تو سوراخش بیرون مىآد زل مى زنه بش. دده جیغ مى کشه و غش مى کنه. بعد که به هوشش مىآرن تا یک ساعتى از ترس زبونش بند اومده و حرف نتونسته بزنه. روز بعدش پسر کوچیکه ش, کاظم با پسر همسایه, دعواشون مى شه و کار به بزرگترا مى کشه. اونا هم یکى بدو مى کنن و کار بالا مى گیره تا آخر, سر و کارشون مى افته به کلانترى. تو این حیص و بیص سر و کله عصمت دخترشان پیدا مى شه و مى گه بچه هاش یک به یک آبله مرغان گرفتن و شوهرش بند کرده که تقصیر عصمته بچه ها مریض شدن. بعد خبر مىآرن تو بازار کیف آمیرزا, شوهر دده حبابه را دزد زده. خلاصه ش کنم بى بى, از روزى که من عقد ماشاالله شدم از هر طرف, ریز و درشت برا این خانواده مى باره. هر روز هر روز, هر روز ((طاهره خانم دو باره لب ورچید و آماده آبغوره گرفتن شد.)) اما بى بى, ترا به خدا, شما که زن پخته اى هستین و سرد و گرم زندگى را چشیدین بگین بینم گناه من چیه؟ شما رو به حق ابوالفضل بگین من تقصیرى دارم. دده حبابه چو انداخته میون فک و فامیل و در و همسایه که اگه از چپ و راست واسه ما مى باره, به خاطر مهین بد قدمه. هر چى هم عز و جز مى کنم و دلیل و برهان مىآرم به گوشش فرو نمى ره که نمى ره. و هرى اشکهایش ریخت پایین. من خنده هاى زیرلبى مى کردم اما بى بى پاک دمغ شده بود. باز هم حرف زدند تا دست آخر بى بى گفت: ((به حق چیزاى نشنفته و ندیده, حالام طورى نشده, از این ستون تا آن ستون فرجه)). و بعد از کلى دلدارى مهین خانم را روانه منزلشان کرد. او که رفت بى بى آرام و قرار نداشت: ((اى دختر بیچاره, هى هى ... هى هى ... این مهین بى زبون و بى کس کوفت بخوره بهتر از نونیه که مى خواد از دست حبابه و پسرش بخوره)) و رفت سراغ تسبیح روشن و شب نمایش و مشغول مهره انداختن شد. بى بى زن دلرحمى بود. مى دانستم رفته تو کوک گرفتارى مهین خانم. منم اخلاقش را مى شناختم. راحتش گذاشتم و یواش خزیدم بیرون و خودم را مشغول تاب کردم. تو فکر و خیال بودم که بى بى صدام کرد: ((بى بى, مادر, جلدى بپر برو دم خونه دده حبابه. مى گى بى بى سلام رساند و گفت فردا زحمت بکشین و چند دقیقه اى تشریف بیارین خدمتتان باشیم. نمى گى هم مهین اینجا اومده, فهمیدى؟))
با نگاه پر از تعجب نگاهش کردم. باور نمى کردم. بى بى با دده چاق سلامتى گرم و گیرایى نداشتن اما حالا چى شده؟! بى بى از نگاهم همه چیز را فهمید چون شروع کرد به خاراندن بغل دماغش یعنى: صبر کن و زبان به دهن بگیر! پاپیچش نشدم اما اگر دده حبابه فردا مىآمد و دوتایى گرم صحبت مى شدند تکلیف قیمه پلوى روز جمعه اى من چى مى شد. خواستم بپرسم قیمه پولو چیه مى شه ترسیدم بى بى متلکى بارم کنه. سرم را پایین گرفتم و فکورانه به طرف دوچرخه ام رفتم و لنگ به دوچرخه زدم. تو راه با خودم به مادرشوهراى بى انصاف و دختر بدبخت کن که مثل دده حبابه از کت و گندگى عین نخود تو شله زرد هستن بد و بیراه مى گفتم که با کاراشون نمى گذارند من و بى بى یک جمعه آب خوش از گلویمان پایین برود و بى بى براى من, نهار پلو قیمه تدارک ببیند. پیام بى بى را که به دده رساندم غبغب گرفت باد کرد و گردنش را شق و رق کرد: ((چه عجب بى بى جانتان یاد فقیر فقرا افتاد! بگو هر چند خیلى کار دارم ولى روش را زمین نمى گذارم.))
تا دده حبابه این حرفها از زبانش بیرون آمد معطل نکردم و دوچرخه را به طرف خانه بى بى برگرداندم. بى بى شامى درست مى کرد. تند و تند حرفهاى دده حبابه را برایش گفتم. خیلى به تیرج قبایش برخورد و لب و لوچه اش تو هم رفت. تا وقت شام زیر لب غر و لند مى کرد. هر چه هم مى گفت حرصش وا نمى نشست. ادا اطوار و قمپزهاى دده حبابه براى آن خدا بیامرز زور ور مى داشت. اما فرداش که دده حبابه آمد از این رو به آن رو شد و کلى تحویلش گرفت. بى بى گفت: ((تو این دوره زمونه کى مى پرسه خرت به چند, کسى به کسى نیست خواهر. آدمها سال تا سال از حال هم خبر ندارند. پیش خودم فکر کردم نکنه این آخر عمرى سرم را رو زمین بگذارم و حبابه را نبینم)) دده حبابه یک پر شیرینى گوشه لپش گذاشت و با دهان پر گفت: ((والله کم لطفى از خودتونه, شما هستین کنار مى کشین وگرنه خدا شاهد و ناظره, از طرف ما همیشه ذکر خیر شما بوده)). و شروع کردند به قربان صدقه هم رفتن و بگو بخندى راه انداختند که آن سرش ناپیدا بود. صحبتهایشان گل انداخته بود که یکهو بى بى پرسید: ((راستى یادم رفت بپرسم از عروست مهین چه خبر؟))
ـ مهین را مى گى, اى ... ایش ... خدا بدور! خواهر جان تو که غریبه نیستى, از گوشت و خون خودمانى, همیشه آرزوم به درگاه خداوندى این بوده که ماشاالله پسرم صاحب زن و زندگى بشه, سر و سامون بگیره. اما من بدبخت از اول بخت و اقبالم کور بوده. مردم عروس مىآرن ما هم دلمون خوشه دختر واسه پسرمون عقد کردیم. والله نمى دونم دلمان را به چى این دختره خوش کنیم. قدم که نگو بگو کوفت, بگو زهرمار, بگو کوفت و زهرمار. اى داد و بیداد از بى شانسى! همش از این پیشونیه!
و محکم با کف دست توى پیشانیش کوفت. بى بى ناقلا خودش را زده بود به آن راه که از همه چیز و همه کس بى خبر است! دده حبابه افتاده بود روى دور و از زمین و زمان و بخت و اقبال بد و بدقدمى طاهره خانم مى گفت و مى بافت. بى بى آمدن خانم را درز گرفت و آتیش بیار معرکه شد: ((اصلا مى دونى همون یه بارى که مهین را دیدمش شستم خبردار شد باید بدقدم باشه.)) دده حبابه گر گرفت زد سر کاسه زانوش و تمام ماجراهاى بدقدمى عروسش را که ما مى دانستیم ریخت روى دایره. همین جورى که دده حبابه مى گفت بى بى مى زد روى لپش, مى زد پشت دستش و نچ نچ مى کرد. من هاج و واج گاهى به این و گاهى به آن نگاه مى کردم. دده آنقدر گفت و
گفت که فکر کردم مى خواد تا صبح قیامت از بدقدمى مهین بگوید. آخرش شروع کرد به گفتن حرفاى صد تا یه غاز اما مگر از زبان مى افتاد. بالاخره من حوصله م سر کشید و رفتم تو حیاط پى لگد زدن به توپ. نزدیکیهاى ظهر دده حبابه پا شد که برود. هر چى بى بى اصرارش کرد نماند. دم در بى بى بش گفت از بابت بدقدمى مهین جگرش کباب است و دده حبابه جواب داد: ((خیالت تخت باشد. نمى گذاریم پایش را توى خانه ما بگذارد. نیامده طلاقش مى دهیم)). او که رفت بو بردم بى بى بد جورى شنگول است. اما امان نداد چیزى بپرسم. پیچید توى آشپزخانه سراغ راست و ریس کردن قیمه پلو که من هفته اى را با خیالش گذرانده بودم و اینجورى دهن مرا بست. بى بى نمازش را خواند. سفره را کشید. ناهار خوشمزه اش را خوردیم. سفره را جمع کرد. سرش را روى بالش گذاشت. دراز به دراز گوشه اتاق افتاد و شروع به نالیدن کرد. رفتم جلو, بالاى سرش و تکانش دادم. بى بى بى حال خوابیده بود و هر چه صداش مى زدم ناله مى کرد. حسابى ترسیده بودم. دستپاچه پریدم روى دوچرخه که بروم کمک بیاورم اما پاهام با خودم نبودند. زانوهام قوت نداشتند و مى لرزیدند. بى بى مى نالید و مى گفت: ((من رفتنیم, چند روز بیشتر میهمانتان نیستم. دکترم نیارید که مى دانم افاقه نمى کند. رفتنى باید برود.))
نمى دانید توى خانه بى بى چه خبر بود. هر کى خبردار مى شد کوچک و بزرگ, ریز و درشت, فامیل و در و همسایه خودش را سراسیمه مى رساند. بى بى از همه حلالیت مى طلبید و به همه یک چیز مى گفت: ((شاید عمر من کفاف چند سال دیگر را هم مى داده اما از بدقدمى حبابه من دیگر در این دنیا ماندنى نیستم.)) مخلص کلام, بى بى بدقدمى دده حبابه را دستمال دست کرده و به همه مى گفت. دکتر آمد اما بى بى لب به دوا نزد . به دکتر گفت: ((بى فایده س. من که مى دونم هر چى هس زیر سر قدم حبابه خوابیده, واسه چى خودمو عذاب بدم و دواى تلخ, تو حلقم بریزم. این من, این حبابه, هان هان, روز قیامت, سر پل صراط یقه اش را مى چسبم.)) بى بى زن نازنین و محبوبى بود و حتى آنهایى هم که به این چیزها اعتقادى نداشتند در پشت مریضى بى بى رد پاى قدم بد حبابه را مى دیدند و این قدم را لعن و نفرین مى کردند. کار طورى بالا گرفته بود که آدمها وقت و بى وقت سراغ دده حبابه مى رفتند و لنترانى بارش مى کردند که آخه این چه قدمیه که تو دارى! بعضى هم به او بد و بیراه مى گفتند. مرا مى گویید از زور مریضى بى بى پاک از خورد و خوراک افتاده بودم. به سرم زده بود بروم با تبر بیفتم به جان قدم دده حبابه و تمام قدمهاى بدى که بى بى هاى خوب را از دار دنیا مى برند و آدمها را داغدار مى کنند.
بالاخره خود دده حبابه آمد. تاریک روشن غروبى بود که خودش را بالاى سر بى بى رساند. پیش بى بى افتاد به عجز و التماس و قسم و آیه که از من چى بدى دیدى چو انداختى حبابه بدقدمه. اما بى بى جوابش نمى داد, زیر لب دعا مى خواند و سر تکان مى داد. دده حبابه گفت: ((بى بى از خر شیطان بیا پایین, چرا مى خواهى آبروى مرا ببرى, مردم کرور کرور لغز بارم مى کنن)). توى اتاق کسى نطق نمى کشید. بى بى زیر چشمى, یه جور بد دده حبابه را نگاه کرد بعد ناگهانى توى جایش نشست. همه غافلگیر شدیم. بى بى گفت:
ـ حبابه تو آدم گندى هستى!
دده حبابه جا خورد. بى بى ادامه داد:
ـ اگه مى خواى در رو همین پاشنه نچرخه سور و سات عروسى مهین و ماشاالله را تا آخر همین هفته اى راه مى اندازى, حرفم نباشه, همین که گفتم.
دده حبابه تا ته قضیه را خواند, ما هم همین طور. دده اخمهایش را کشید تو هم و گفت:
ـ خوبه والله.
اما سمبه بى بى پر زور بود. حسابى بارش کرد و فرستادش پى رو براه کردن مراسم. بعد که همه رفتند به من نگاه کرد. چشمهاى آبى بى بى روشن نشان مى دادند و لبخندى تو صورتش پخش شده بود.