باید شکوفه ریخت

نویسنده


نشسته بودم روى پله ها و الکى به در و دیوار, درخت آلبالو و سایه اش نگاه مى کردم و مثلا لذت مى بردم, ولى واقعا حوصله ام سر رفته بود. هیچ کارى نداشتم که بکنم. صبح که مى شد تازه ((چه کنم, چه کار کنم)) گفتنم شروع مى شد, اما هر چه فکر مى کردم چیزى به ذهنم نمى رسید. نزدیک خانه مان نه پارکى بود و نه کتابخانه اى. پدرم هم که مى گفت کلاس تابستانى کلى خرج دارد. من هم قید همه چیز را زده بودم و فقط ظرف مى شستم و حیاط را جارو مى کردم. لااقل وقت مدرسه رفتن درس مى خواندم و هى امتحان مى دادم ولى حالا چى؟
باز مثل همیشه, بعد از کلى فکر کردن از روى پله هاى داغ بلند شدم و رفتم توى اتاق. پدر که چرت بعد از نمازش را زده بود, متکایش را گذاشته بود بغلش و چاى قند پهلو مى خورد. ناصر هم طبق معمول جلوى آینه ایستاده بود و با آن چند شوید سیاهش ور مى رفت. مادر هم, بالشتى را که همیشه ناصر روى آن خرخر مى کرد برداشته بود و به طرف کوه رختخوابها مى برد; که گفت: ((فریده! یه چایى برام بریز.)) حوصله این کار را هم نداشتم. با بى میلى رفتم طرف میز سماور. نصف چاى توى استکان بود و نصفش توى نعلبکى که صداى مادر درآمد: ((حواست کجاس؟ این چه وضع چایى ریختنه؟))
ـ چیکار کنم, حوصله ندارم.
ناصر که باز شوخى کردنش گل کرده بود, لحظه اى از آینه دل کند و رو به من گفت: ((یادم باشه برگشتنى برا آبجى کوچیکم یه کیلو حوصله بخرم. راستى چه رنگیشو مى خواى؟)) پدر به این حرف بى مزه ناصر خندید ولى من چپ چپ نگاهى به ناصر توى آینه انداختم و او از همان جا شکلکى برایم حواله کرد. پدر که داشت دوباره قورت قورت چایش را مى خورد گفت: ((خب بشین یه کتاب بخون. به مادرت کمک کن, آشپزى یاد بگیر, چه مى دونم از همون کارایى که همه دخترا مى کنن دیگه.))
ـ کدوم کتاب؟ هر چى بوده همشو خوندم. هر روزم تمام اتاقها رو جارو مى زنم. قیمه خورشتم یاد گرفتم. اینا که کار نمى شه; همش حوصلم سر مى ره.
این بار مادر گفت: ((واسه همینه که مى گن خواب نیمروز پر از فایده س. بعدازظهرها که نمى خوابى, اگه یه کمى دراز بکشى خستگى تنت در مى ره و فکرت باز مى شه.))
ـ کدوم خستگى؟ منکه همش بیکارم. حوصله خوابیدنم ندارم. اصلا شما تو این گرما چطورى مى خوابن؟
پدر که داشت لباسهایش را مى پوشید جواب داد: ((چه جورى نداره, آدم خسته خوابش مى گیره. توام اگه مثل ناصر پسر بودى تابستونا مى بردمت در مغازه تا بفهمى خستگى یعنى چى.)) ناصر که بالاخره کارش با آینه تمام شده بود, گفت: ((گل گفتى بابا. اگه این دختر تونست یه جفت لاستیک دوچرخه رو باد بزنه, من در عوض براش دو کیلو حوصله مى خرم.)) چشم غره اى به ناصر رفتم و داد زدم: ((کلک, فکر کردى نمى دونم واسه خاطر دوچرخه سوارى مى رى مغازه وگرنه از دست تو هم کارى ساخته نیست.)) داشت بگو و مگوى ما بالا مى گرفت که پدر پرید وسط دعوایمان.
ـ بسته دیگه! شب موقع اومدن اگه جایى باز بود برات یه کتاب مى خرم.
و داشت با ناصر بیرون مى رفت که گفتم: ((همش یکى بابا؟!))
ـ پس چند تا؟! نکنه مى خواى بازارو برات بار کنم بیارم! توهمون یکى رو با دقت بخون انگارى که ده تا کتاب خوندى.
خوب آنها حق داشتند خسته شوند. از صبح تا شب کار مى کردند ولى من چه؟ بیخود از این اتاق به آن اتاق مى رفتم و کف اتاقها را وجب مى کردم, یا گرد و خاک آینه و رادیو را مى گرفتم و یا لب حوض بودم و به تنها درخت حیاطمان نگاه مى کردم.
مادر که نشست پشت چرخ خیاطى گفت: ((خیالبافى بسته دیگه. پاشو یه آب به این استکانا بزن ببینم.)) آفتاب آن قدر تیز بود که انگار مى خواست وسط کله ام را سوراخ کند. استکانها را لب حوض شستم و برگشتم به اتاق. گوشه اى کز کردم و باز رفتم توى فکر. پس هم سن و سالهاى من چکار مى کردند؟ پسرها که همه از صبح تا شب توى کوچه ها فوتبال بازى مى کردند و سر به سر هم مى گذاشتند اما دخترها چه؟ مادر که متوجه رفتارم شده بود گفت: ((چرا نمى شینى بازم از اون لباساى کوچیک کوچیک بدوزى؟))
ـ تمام تابستونو لباس عروسک دوختم. آخه اونا به چه دردى مى خورن! پارچه که نمى دین برا خودم یه چیزى بدوزم.
ـ آخه مى ترسم پارچه به این گرونى رو یهو خراب کنى.
ـ پس مى گى چیکار کنم؟ از پارسال تابستون که خیاطى یادم دادى یه چیز حسابى ندوختم. همش لباساى کوچیک و به درد نخور, بگین حالا چیکار بکنم؟
ـ چه مى دونم; یه کارى بکن دیگه. مثلا برو یه کاردستى درست کن.
ـ کاردستى! مثلا چى درست کنم؟ یک قایق کاغذى که بندازمش توى حوض یا یه چل تیکه که بندازمش رو طاقچه.
اصلا از این کارهاى کوچک خوشم نمىآمد. حالا اگر یک چیز درست و حسابى مى ساختم باز هم حرفى. چیزى که تا به حال کسى نساخته باشد. یک چیز کارآمد و جالب. بله یک کاردستى بزرگ و قشنگ. آره خودش بود; باید مى نشستم و یک اختراع تر و تمیز راه مى انداختم.
دیگر همه اش فکرم شده بود اختراع یک چیز عجیب و غریب, مثلا یک بالون کوچک بسازم و با آن گردش کنم تا حوصله ام سر نرود, ولى از کجا مى توانستم آن همه چیز را پیدا کنم. از این کار منصرف شدم و فکر کردم چطور است یک همزن برقى درست کنم و به مادرم هدیه بدهم. بعد دیدم این هم قبلا اختراع شده. آفتاب که بیشتر به سرم خورد گفتم: ((هان فهمیدم, یه باترى خورشیدى مى سازم. این روزا همه جا حرفشه.)) اما این کار را که بلد نبودم. فکر کردم چطور است بروم توى زیرزمین و به قول معلممان که مى گفت: ((هنرمند آن است که از چیزهاى بدرد نخور, چیز بدرد بخورى بسازد)) چیزى پیدا کنم و با همان, یک اختراع چشمگیر ترتیب بدهم.
زیرزمین پر از گرد و خاک و تار عنکبوت بود. تعجب کردم که چطور این همه وقت اصلا به فکر جارو کردن آنجا نیافتاده بودم. آن پایین پر بود از تیر و تخته و دیگ و دیگچه. ولى چیز به درد بخورى که بشه با آن یک اختراع بزرگ کرد, پیدا نمى شد. به خود گفتم: ((اول باید اینجا رو تمیز کنم تا محل اختراعم مرتب باشد. بعد حتما یه چیزى به نظرم مى رسد.))
باز جارو و خاک انداز اسیر دست من شدند. همه چیزهاى دست و پاگیر را گوشه اى تپاندم. دیگها را منظم روى هم چیدم. شیشه هاى پنجره را پاک کردم. در و دیوار را حسابى برق انداختم. بطریهاى کثیف و شکسته را توى کارتنى جمع کردم و رویشان یک گونى انداختم. مادرم که انگار از غیبت من تعجب کرده بود و یا صداى اسباب کشى دیگها را شنیده بود, جلوى در زیرزمین ظاهر شد و گفت: ((چیکار مى کنى؟ همه جا پر گرد و خاک شده.)) جواب دادم: ((دارم زیرزمینو جارو مى کنم, خیلى کثیفه.)) مادر لبخندى زد و گفت: ((دستت درد نکنه, خیلى وقته که سراغ زیرزمین نرفته بودم, مى خواستم یه روز, سر فرصت جاروش کنم.)) و در حالى که دور مى شد صدایش را شنیدم که مى گفت: ((منکه گفتم اگر فکر کنى بالاخره یه کارى پیدا مى کنى.))
هوا دیگر رو به تاریکى مى رفت که همه جا را تمیز کردم و آب پاشیدم ولى وقتى چراغ را روشن کردم تا نتیجه کارم را بهتر ببینم هیچ اثرى از نور پیدا نبود. انگار لامپ خاصیتش را از دست داده بود. دمغ راه افتادم و آت و آشغالهاى زیادى را جمع کردم و آوردم بیرون. کنار حوض دست و رویم را شستم و لباسهاى پر از خاکم را تکاندم و نفس راحتى کشیدم تا اینکه پدر شب با کلى آب و تاب کتابى به دستم داد.
ـ اینم اون کتابى که بهت قولشو داده بودم.
ناصر هم زود گفت: ((راستى من همه بازارو گشتم; حوصله اى که به اندازه تو بخوره پیدا نشد که نشد!)) برایش قیافه گرفتم و دلخور, کتاب را باز کردم که دلخوریم بیشتر شد. باز هم پدر چه کتابى خریده بود. کتابى که فقط به درد بچه کوچولوها مى خورد. نمى دانستم چرا این پدر و مادر من باورشان نمى شود که من بزرگ شده ام و باید کارهاى بزرگى بکنم. چاره اى نبود. شروع به خواندن کردم ولى هنوز چند خطى بیشتر نخوانده بودم که حوصله ام از دست کتاب و خاله خرسه اش سر رفت. این کتاب به درد دختر همسایه مان مى خورد نه به درد من. حق بجانب, به پدر نگاه کردم که داشت مى رفت توى حیاط. مى خواستم گله گى بکنم که پدر دستش رفت روى کلید برق حیاط و من یکهو یاد لامپ زیرزمین افتادم.
ـ ناصر دفعه بعد که رفتى بازار به جاى حوصله یه لامپ پرحوصله بخر.
ناصر مى خواست سر شوخى را باز کند و دوباره از زیر کار طفره برود که مادر جدى گفت: ((آره, فریده امروز حسابى زیرزمینو تمیز کرده, فقط یه لامپ کم داره. فردا سر راهت یه لامپ بخر.))
شب توى خواب دیدم که دارم در سالن بزرگى سخنرانى مى کنم. یکى هم هى مى پرید وسط حرفهاى من و مى گفت: ((مخترع بزرگ, فریده خاتون را به شما معرفى مى کنم. ایشون مخترع بزرگترین آدم آهنى دنیا هستن, آدم آهنى اى که با شما حرف مى زنه, بازى مى کنه, شما رو به گردش مى بره, غذا درست مى کنه, براتون لباس مى دوزه, تازه شبام واسه تون قصه مى گه تا خوابتون ببره.)) آن قدر گفت و گفت تا اینکه تمام حضار برایم دست زدند و عکاسان چپ و راست از من عکس گرفتند, طورى که از خواب پریدم و دیدم صبح شده است.
ـ اه همش خواب بود, ولى بالاخره من امروز باید یه کار حسابى بکنم.
قبل از اینکه سجاده ام را جمع کنم, نشستم و کلى با خدا درد و دل کردم و از او خواستم هر چه زودتر فکرم جرقه اى بزند و طرح اولین اختراعم به ذهنم بیاید. بعد بلند شدم و رفتم پایین.
زیرزمین همان طور تمیز و مرتب سر جایش بود. کمى به تغییر دکورى که داده بودم نگاه کردم و گفتم: ((حالا که هنوز چیزى براى اختراع پیدا نکردم چطوره اینجا بشه اتاق من.)) نشستم و به ردیف دبه ها و دیگها زل زدم و هى فکر کردم. به تنهایى چه چیزى مى توانم بسازم که یکهو چیزى به فکرم رسید کتابى در باره مخترعین جهان دارم; پس چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود. بهتر بود بروم بالا و همه کتابهایم را بیاورم توى زیرزمین و سر فرصت یکبار دیگر همه شان را نگاه کنم. شاید حرفى از اختراع در آنها باشد. خیلى زود همه چیز پشت سر هم ردیف شد و کتابهاى کنار دیوار زیرزمین چیده شدند ولى از میانشان چیزى براى اختراع پیدا نشد که نشد. همه چیزهاى خوب را قبلا کس دیگرى اختراع کرده بود. پس بیکار نشستم و به کتابها خیره شدم. کاش لااقل کتاب بیشترى داشتم و کتاب مى خواندم. اصلا چطور بود آنجا یک کتابخانه کوچک براى خودم درست مى کردم. انگار حال و حوصله ام سر جایش آمده بود, چون خیلى زود به فکرم رسید چطور است کتابخانه ام را عمومى کنم و به همه دختر همسایه ها خبر بدهم. بله این بهترین کار بود. پس زود پریدم توى اتاق و هر چه کاغذ و مداد پیدا کردم بردم پایین. چند تا کارت تبریک و عکس به دیوار چسباندم. یکى از گلدانهاى توى حیاط را آوردم پایین, ولى نمى شد که کتابها روى زمین باشند. قفسه شکسته اى که مادر از آشپزخانه اخراج کرده بود, توجهم را جلب کرد و کمى بعد این من بودم که با میخ و چکش به جانش افتادم. بعد کتابها را به ردیف چیدم رویش. اگر مادر مى دانست این قفسه این همه بدردبخور است حتما نگهش مى داشت. تازه باید یک میز کار هم درست مى کردم. چهارپایه اى را که مادر با آن پرده ها را به دیوار مى زد برداشتم. صندوق کهنه اى را هم که هر تکه و پاره اى از گوشه اى بیرون زده بود, کشیدم جلو و گذاشتم کنار چهارپایه و باز رفتم توى اتاق و این طرف و آن طرف را گشتم. مادر پرسید: ((دنبال چى مى گردى فریده؟))
ـ یه چیزى که بندازم روى صندوق. مثلا یه چیزى مثل رومیزى.
مادر کمى فکر کرد و بعد از توى کمد یک سفره گلدار بیرون آورد و گفت: ((این سفره, پارسال یه گوشه اش سوخته. تو فکر بودم به چه دردى مى خوره؟ اگه به کارت مى یاد برش دار.)) با خوشحالى جواب دادم: ((آره مامان خیلیم خوبه.)) سفره را انداختم روى صندوق و گلدان گلهاى کاغذى را که در مدرسه ساخته بودم طورى گذاشتم رویش تا سوراخ غیب شود. بعد دیدم بهتر است با مقوا شکلهاى عجیب و غریب فضایى درست کنم و با ماژیک رنگ کنم و بچسبانم دور تا دور دیگها, که اینکار را هم کردم. . بعد بقیه کاردستى هایم را که توى اتاق جلوى دست بود و مادر را ذله کرده بود جمع کردم و هر کدام را در گوشه اى از کتابخانه ام جا دادم. همه چیز تمیز و مرتب بود و من داشتم حسابى از این کارم لذت مى بردم. باید به همه دخترهاى همسایه مى گفتم که آنها هم کتابهایشان را بیاورند تا همه از کتابهاى همدیگر استفاده بکنند. شیرین که اتاقش پر از کتاب بود. تازه از پدرش هم خطاطى یاد گرفته بود. باید مى گفتم به من هم یاد مى داد تا این همه ناصر از خطم ایراد نگیرد. لیلا هم که کمى شیرینى پختن بلد بود, هر وقت از پشت پنجره آشپزخانه اشان رد مى شدم و صداى او و مادرش را مى شنیدم, خیلى زود بوى وانیل هم مى پیچید توى دماغم. من هم که خیاطى بلد بودم. زهرا نقاشى اش خیلى خوب بود. سوسن هم که دیگر از همه بهتر, انشا نوشتنش یک یک بود. تازه بعضى وقتها شعر هم مى گفت. توى این فکرها غرق بودم که دیدم ناصر آمد توى زیرزمین; یعنى ظهر شده بود و من اصلا حواسم نبود. برادر شوخم با تعجب همه جا را نگاه کرد و گفت: ((مثل اینکه بالاخره حوصله ات رو پیدا کردى ها؟ ))
ـ از اولشم گمش نکرده بودم آقا ناصر! حوصله من سر جاشه.
سپس گشتى زد و به نقاشیهاى دور دیگ نگاه کرد.
ـ آفرین! فکر نمى کردم خواهرم این قده باهوش باشه؟ ببینم این ماکت یه سفینه جدیده; نه؟
ـ ناصر بازم که شروع کردى!
و او با شیطنت صندلى مرا کش رفت تا لامپ را سر جایش ببندد. من هم که از قبل مقواهاى رنگى را سوراخ سوراخ کرده و به شکل زیبایى دالبر زده بودم, جلو آمدم و آنها را به دست ناصر دادم و گفتم: ((اینارم بنداز دور لامپ.)) ناصر کاردستى عجیب را گرفت و گفت: ((لابد اینم لوستر قرن بیستمه; مگه نه؟))
همه چیز آماده آماده بود. آن قدر توى زیرزمین راه رفتم و به ساعتى که همراهم آورده بودم نگاه کردم تا اینکه هوا رو به خنکى رفت و مإموریت من شروع شد. وقتى چادرم را روى سرم انداختم با اینکه از قبل همه چیز را براى مادر توضیح داده بودم, او گفت: ((کجا مى رى؟))
ـ خونه همسایه ها دیگه.
مادر فکرى کرد و گفت: ((خب برو, سلام منم به همسایه ها برسون.)) از در خانه که بیرون آمدم من ماندم و یک کوچه خانه. با خودم گفتم اول سراغ چه کسى بروم و بعد دیدم از همان دم در خانه مان شروع کنم بهتر است. زهرا که در را باز کرد همه چیز را تند تند برایش تعریف کردم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: ((مگه مى شه؟ حتما باید بیام ببینم, انگار خیلى دیدنیه.))
ـ آره حتما بیایى ها, فردا صبح افتتاحیه س. یادت نره ها.
با دیدن اولین نفر انگار تمام خستگیم در رفت. پس سر حال و قبراق راه افتادم طرف خانه هاى دیگر. بعد از کوچه مان بیرون رفتم و به تمام خانه هاى آن دور و بر که دخترى هم سن و سال خودم داشتند سر زدم. یکى گفت: ((حتما مى یام.)) دیگرى جواب داد: ((فردا مى خوایم بریم مهمونى)). یکى با ناراحتى گفت: ((آخه ما تابستونا مى ریم مسافرت.)) مهناز با هیجان داد کشید: ((چقده خوب. تنهایى حسابى حوصلم سر مى ره.)) به نسرین هم که شاگرد اول کلاسمان بود گفتم باید یک مسابقه علمى هنرى ترتیب بدهیم و با پولهاى خودمان جایزه بخریم. تازه مى توانستیم یک نمایشگاه کوچک راه بیندازیم و بزرگترها را براى بازدید دعوت کنیم.
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز, چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم در این کار مهم کمکم کند شاید مى زد و در آینده هم یک کتابدار مى شدم. سر سفره هم هى به خودم مى گفتم: ((چن نفر شون مى یان؟. نکنه یادشون بره. نکنه هیشکى نیاد. نکنه فکر کنن مسخره بازى بوده.)) سفره جمع شده بود ولى من همین طور با خودم حرف مى زدم و دور حیاط مى چرخیدم که مادر پرسید: ((برا مهمونات, چایى درست نمى کنى.)) و من که تازه یاد پذیرایى افتاده بودم یواشکى دور از چشم مادر نردبان را به زور جلو کشیدم و تکیه دادم به درخت آلبالو و به آرامى از آن بالا رفتم. چون چند تا از پله هاى نردبان لق بود مادر نمى گذاشت کسى از آن بالا برود, ولى من رفتم و نشستم روى بزرگترین شاخه و تند تند آلبالوها را ریختم توى دامنم. که سر و کله مادر پیدا شد.
ـ اه, چه جورى رفتى اون بالا! اگه بیفتى باید فاتحه زیرزمینم بخونى ها.
سپس نردبان را محکم چسبید تا من آمدم پایین. زود آلبالوها را شستم و چایى را دم کردم. همه چیز تمیز و مرتب بود اما خبرى از بچه ها نبود و زیرزمین خالى زل زده به من, اما از کلمه زیرزمین خوشم نمىآمد. مثلا مى خواستیم آنجا کلاس تابستانى راه بیندازیم! رفتم و یک کاغذ بزرگ پیدا کردم و با خط کج و کوله ام رویش نوشتم: ((کتابخانه شبانه روزى, نمایشگاه آثار هنرى, کلاسهاى آموزش خیاطى, گلدوزى, نقاشى, خطاطى, آشپزى, ورزش , ...)) و چسباندم به در زیرزمین. سپس فکرى به خاطرم رسید. کاغذى دیگر برداشتم و رویش نوشتم: ((به پاى شما شکوفه باید ریخت.)) و نشستم به انتظار. داشت ظهر مى شد ولى خبرى نبود. هیچ کدام از بى انصافها نیامده بودند. مرا بگو که کلى به این در و آن در زدم تا حتما همه بیایند. مى خواستم بروم و سرى به کوچه بزنم که مادر گفت: ((مى دونى فریده داشتم فکر مى کردم که از دست تو هم کاراى بزرگى بر مى یاد.))
ـ چه کارى مامان؟
ـ همین که تونستى زیرزمینو تر و تمیز کنى و به بچه ها خبر بدى.
ـ چه فایده, هیچ کس که نیومده.
مادر دلداریم داد و گفت: ((عیب نداره; تو کار خودتو کردى. مهم اینه که باورت شد مى تونى یه کارى رو تنهایى شروع کنى. مى دونى راستش منم خیلى بهت امیدوار شدم. ))
ـ راست مى گى مامان؟
هنوز ته دلم غصه مى خوردم. آخر با این درد و دلها که خنک نمى شدم. مادر حال و روزم را که دید از پشت چرخ خیاطیش بلند شد و کمى بعد دوباره پشت پنجره ظاهر شد.
ـ مى خوام یه خبر خوب بهت بدم. راستش خیال نداشتم به این زودى بگم ولى فکر مى کنم حالا وقتشه.
دستش را که جلو آورد, داشتم از خوشحالى پر در مىآوردم. پارچه اى گلدار و قشنگ در میان دستهاى مادر بود.
ـ حالا دیگه وقتشه این کارم تجربه کنى. خیاطى من دیگه داره تموم مى شه. بعد نوبت توس. باید یاد بگیرى که چطورى از پس تموم کاراى خونه بر بیاى.
از ذوق داشتن پارچه پر درآورده بودم و داشتم با خوشحالى مى رفتم بالا تا از مادر تشکر کنم که چشمم به در زیرزمین افتاد و بال و پر شادیم شکست و قدمهایم کند شد, اما همین که دستم به دستگیره در اتاق رسید صداى زنگ بلند شد. پیش خودم فکر کردم:
ـ یعنى کیه؟ حتما طلعت خانوم بازم نردبونو مى خواد.
در را که باز کردم خشکم زد. همه بودند با یک بغل کتاب, قاب کوچک مرواریددوزى, یک تابلوى خطاطى, کلى نقاشى و یک عالم چیزهاى دیگر و لیلا که جلوى همه ایستاده بود, یک بشقاب شیرینى وانیلى دستش بود. همان طور مات و مبهوت جلوى در ایستاده بودم و باورم نمى شد که بالاخره آنها آمده باشند که ناگهان لیلا با صداى بلندى گفت: ((حالا اجازه مى دین بیایم تو یا نه؟)) و همه خندیدند. منکه تازه متوجه شدم جلوى در ایستاده ام خودم را کنار کشیدم و با خوشحالى گفتم: ((خوش اومدین, خوش اومدین, به پاى شما باید شکوفه ریخت.))