نویسنده

شب, سیاه بود و جاده, صاف و بى انتها به نظر مى رسید. تا وقتى از مرز ایران نگذشته بودند, ملیحه احساس نوعى نگرانى تازه مى کرد. اگر چه آن طرف مرز و این طرف مرز, براى او چندان فرقى نداشت. بر زندگى اش اضطرابى بزرگ سایه افکنده بود.
سى ساعت بود که چشم روى هم نگذاشته بود. وقتى از مرز گذشتند; مجید خوابش برد. انگار که خیالش راحت شده بود. صبا هم خوابیده بود. توى راه از بس گریه کرده بود, اشکها روى گونه هایش ماسیده بود.
عروسک پارچه اىاش روى سینه اش بود. عروسک او در این سفر یک چشمش را از دست داده بود. چشم او دکمه اى بود که مادربزرگ روى صورت پارچه اى دوخته بود. هر چه گشتند, پیدا نکردند. صبا هم زده بود زیر گریه تا خوابش برده بود. مهدى هم خوابیده بود. سرش روى زانوى مجید بود و در دستش یک آب نبات چوبى نیمه تمام. سر مجید با حرکت کامیون تکان مى خورد و در این حال, شبیه عروسکهاى خیمه شب بازى به نظر مىآمد.
با خودش گفت: ((خوش به حال مجید که در این وضعیت خوابش برده است.)) ملیحه, سرش را چسبانده بود به برزنتى که اتاق راننده را از قسمت بار جدا مى کرد و از میان سوراخ کوچکى که در میان برزنت بود, توانست اتاق راننده و جاده اى را که تاریک و بى انتها بود, ببیند و تک و توک ماشینهایى که رد مى شدند.
روبه روى راننده, عروسکى آویزان بود در حال رقص. با یک دست دامن چیندار قرمزش را گرفته بود و با دست دیگر, موهاى سیاهش را که تا روى پنجه پا آمده بود.
صداى آهنگ ترکى با صداى حرکت کامیون به گوش مى رسید.
راننده, پشت سر هم سیگار مى کشید.
دم مرز, قاچاقچى اى که رابط بود, آنها را تحویل راننده کامیون داده و طى کرده بود که هزار دلار از آنها بگیرد.
قسمت بار, پر بود از جعبه. و راننده, جایى براى آنها در قسمتى که پشت اتاق راننده بود, درست کرده و جعبه ها را دوباره چیده بود. نمى توانستند جم بخورند ولى باید همه چیز را تحمل مى کردند.
سرش گیج مى رفت و دلش آشوب شده بود. درد, سر تا پایش را گرفته بود. در نور بسیار کمى که روى صورت بچه ها افتاده بود, موهایشان را مى دید که از عرق خیس شده بود. یاد على و رضا افتاد که از اول با عروسى او و مجید مخالف بودند.
على بارها گفته بود: ((مجید رفیقم است. بهترین رفیقم است ولى اولا که کار درستى ندارد و دوما هم پایش روى پوست خربزه است, با آن خواهر و برادرى که دارد . ..))
مادر, از اول طرفدار مجید بود و عقیده داشت که گناه آنها را نباید به پاى مجید نوشت. شاید هم به این خاطر بود که خودش را مدیون خانواده آنها مى دانست.
مادر مى گفت: ((از اولش مهر این پسر به دلم نشست. از اولى که به خانه آنها آمدیم ... در آن روزگار غریبى, کى به دادمان رسید; جز اینها. حتى فامیل ازمان رو برگرداندند.))
پدر مى گفت: ((پسر خوبى است. قبول دارم. ولى کار درستى که ندارد. آخر نقاشى که شغل نمى شود ...))
ملیحه آن وقت به گذشته ها فکر مى کرد. به زمانى که از هستى و نیستى ساقط شده بودند و از مشهد و از خانه راحتشان سر از دو اتاق کوچک که در نازىآباد اجاره کرده بودند, درآوردند. براى همین بود که مادر همیشه مى گفت: ((با محبت آنها بود که ملیحه بزرگ شد. من که اگر یک وجب علف روى قبرم بروید, محبتهاى اینها را فراموش نمى کنم.))
براى همین بود که وقتى ملیحه سر سفره عقد, توى آینه اى که قاب ساده اى داشت, چشمهایش به چشمهاى سیاه و خندان مجید افتاد, تصمیم گرفت تا آخر عمر در کنار او بماند. مثل مادربزرگ. مثل مادر, که همیشه گفته بود دختر با لباس عروسى به خانه شوهر مى رود و با کفن باید از خانه او بیرون آید.
آن وقتها کسى عروسى مفصل نمى گرفت. اول انقلاب بود و تب انقلاب بالا رفته بود. یک جشن ساده گرفتند ولى کبرا خانم, مادر مجید, سنگ تمام گذاشت. هر چه از دستش آمد کرد. لباس عروسى را خودش دوخت. به اندازه اى که مى توانست, طلا خرید. آن هم توى چه موقعیتى!!
چند ماهى بود که ((پروین)) خواهر مجید اعدام شده بود و ((حسین)) برادرش هم از زندان فرار کرده بود ...
حاجى صفر, پدر ملیحه, او را صدا کرد توى ایوان کوچک خانه شان و گفت: ((من فقط یک شرط دارم. دیگه دنبال این برنامه ها نرو.))
مجید هم دو دستش را گذاشت روى چشمهایش و گفت: ((به روى چشم. به خاطر ملیحه هر شرطى را قبول مى کنم.))
کبرا خانم گفت: ((اگر برود, به خدا شیرم را حلالش نمى کنم. همان دو تا براى هفت پشتمان بس است. پدرشان را دق مرگ کردند. ما را بى حیثیت کردند. دشمن شادمان کردند. چه بگویم.))
بیچاره کبرا خانم. دایم قرص اعصاب مى خورد. موهایش سفید شده و چشمهایش بى نور شده بود. پوست صورت و لبهایش بى رنگ به نظر مى رسید و دستش مى لرزید.
عروسى آنها در میان نغمه هاى مخالف و موافق, بالاخره سر گرفت. مجید در یک نشریه شروع به کار کرد ولى بعد از مدتى آن نشریه تعطیل شد. رفت یک جاى دیگر ولى بهش کار ندادند و گفتند: ((تو مسإله دارى.)) دستى بر قلبش چنگ انداخت. اگر مجید کار گیر آورده بود, کى آواره شده بودند. حالا در دل این شب سیاه ...
بچه ها و مجید همچنان خواب بودند. کامیون در جاده صاف و بى انتها مى رفت. آنها به کجا مى رفتند!؟ این صدایى بود که از اعماق قلب او مىآمد.
این آخر سرىها, مجید, دست از حرفه خودش برداشته بود. هر کارى دستش مىآمد مى کرد. مسافرکشى, کارگرى ساختمان. مى گفت: ((کار عیب و عار نیست.)) ولى فایده اى نداشت. هر جایى یک مدت کار مى کرد, عذرش را مى خواستند.
على و رضا دست به دست هم داده بودند و پاپى ملیحه مى شدند که از شوهرت طلاق بگیر. بیا خانه خودمان. بچه ها را هم بیاور. ولى او نمى خواست بى وفایى کند. این همه زنهاى شهید را مى دید. مادرهاى شهید را ... حتى زنهاى معمولى مثل مادر خودش را ... آن وقت او چطورى مى توانست شوهرش را رها کند. مى دید که مجید براى سیر کردن شکم آنها, از نقاشى که بزرگترین عشق زندگى اش بود, دست برداشته بود. آن وقت او ... چطور مى توانست.
وقتى مجید را مى دید که خسته و وامانده به خانه مىآید, یاد پدرش مى افتاد. آن شبى که وقتى به دخل و خرجش رسید, متوجه شد که ورشکست شده. حاجى صفر که عمرى را به عنوان تاجر, زندگى آبرومندى را در مشهد داشت, همه چیزش را فروخت و با اثاثیه اى مختصر به تهران آمد. مگر آن وقت مادر خم به ابرو آورد!! برعکس. این مادر بود که از همه چیزش گذشت. از خانواده آنچنانى اش. از دوستانش. آمد دنبال شوهر ورشکسته اش. از یک خانه بزرگ پرتجمل تا اتاقى اجاره اى در نازىآباد!!
همه زنهایى که مى شناخت کم و بیش, این گونه بودند. صداى چرخ خیاطى مادر را شنید که انگار از دوردستها مىآمد. شب تا صبح و صبح تا شب مى نشست سر چرخ خیاطى جهیزیه اش و براى در و همسایه خیاطى مى کرد. تا چرخ زندگى شان به راه افتاد و حاجى صفر, کار را شروع کرد و کم کم آبها به آسیاب برگشت.
با خودش گفت: مجید هم ورشکسته شد. بله ورشکسته.
پتوى پاره اى را که راننده کامیون داده بود, کشید روى بچه ها. با گوشه روسرى, صورتش را که خیس عرق بود, پاک کرد. از همان سوراخ برزنت راننده را دید که باز هم سیگار مى کشید. عروسک روبه رو با تکان ماشین, حالت رقص داشت. صداى یک آهنگ ترکى مىآمد. آهنگى که تنها ترجمه یک کلمه آن را مى دانست. جدایى. آهنگ, همان لحن جدایى را داشت. دو روز پیش بود. خودش تنهایى رفت سراغ مادر. تنگ غروب بود. حاجى صفر داشت گلدانها را آب مى داد. ملیحه, زیر گوش مادر گفت: ((فردا پس فردا مى رویم. هر وقت که پولمان جور شد و موقعیت مساعد بود.))
جرإت نداشت به مادر نگاه کند. مى ترسید در چشمهاى او چیزى ببیند که او را از تصمیمى که گرفته بود, برگرداند.
مادر با ناخن صورتش را خراشیده و گفته بود: ((آخر چطور به یک قاچاقچى اعتماد مى کنید!؟))
ـ طرف تا حالا چند نفر دیگر را هم از مرز رد کرده. ان شإالله که مشکلى پیش نمىآید. وانگهى, چه کار کنیم. خودت که مى بینى. چند ماه است یک قلم نزده. این طورى مى ترسم دیوانه بشود.
ـ تو بمان. بیا همین جا. بچه ها را هم بیاور. مژه به چشم سنگینى نمى کند.
ـ یعنى مى گویى شوهرم را تنها بگذارم. مادر! مگر شما خودتان این کار را کردید؟
ـ من؟ مسإله خیلى فرق مى کرد.
ـ نه مامان. من مجید را تنها نمى گذارم. اگر ما نباشیم او دق مى کند.
ـ خوب, او برود. هر وقت وضعش خوب شد, شما هم بروید. او, مرد است. هر جا شد مى خوابد. هر جا شد ... تو, یک دختر جوان ... تازه, دیپلمت را گرفتى, مى توانى بروى سر کار. اگر افسانه یک کارى برایت دست و پا کند ...
دلش ازدست ((افسانه)) هم خون بود. ولى به مادر چیزى نگفت.
از وقتى که مجید بیکار شد, رفتند خانه محمد برادر بزرگش. افسانه زن برادرش, معلم بود و دائما به آنها غر مى زد. ملیحه, تقریبا شده بود کلفت بى جیر و مواجب آنها. مجید هم این چیزها را مى دید و حرص مى خورد.
ـ مادر, اگر برویم وضعمان از اینکه هست بدتر نمى شود. مادر! ترا خدا به پدر چیزى نگویى ها! به على و رضا هم نگو. اگر آنها بفهمند نمى گذارند ما برویم. مادر, مگر خودت نگفتى از این ستون به آن ستون فرج است.
مادر, یواشکى گریه مى کرد. یک چایى برد براى حاجى صفر که نشسته بود کنار گلدانها و سیگار مى کشید. شاید بو برده بود که خبرهایى هست. ولى زیاد کنجکاوى نمى کرد. صداى اذان که آمد, عباى کهنه اى را که آخرین یادگار باقى مانده از پدرش بود, روى دوش انداخت, عرق چین به سر کرد و گفت: ((من مى روم مسجد, کمى دیر مىآیم. ))
ملیحه, به قامت خمیده پدر نگاه کرد. به چشمهاى خسته و بى رمق او. به دماغ عقابى شکلش و لبهایى که همیشه به خواندن دعا یا به فرستادن صلوات مشغول بود. شاید آخرین بارى بود که پدر را مى دید. چقدر دلش مى خواست برود دست پدر را ببوسد. مثل روزهاى عید و پدر انگشتر عقیقى را که اسم پنج تن رویش کنده شده بود, بر پیشانى و چشم او بکشد ... ولى مگر مى توانست ...
پدر که رفت, بغض مادر و دختر ترکید. نشسته بودند توى ایوان. چراغ را روشن نکردند. انگار واهمه داشتند که تو روى هم نگاه کنند; از بس که لحظات تلخى بود!
ـ فردا صبح بچه ها را مىآورم ببینى.
ـ چه فایده دارد ننه؟ من که دیگر نباید آنها را ببینم. حالا یک دفعه دیدن و ندیدن چه فرقى مى کند ...
ملیحه زد زیر گریه; هاى هاى.
ـ این حرفها را نزن مادر, دلم مى گیرد. ما, دوباره برمى گردیم. دلم روشن است که همه چیز درست مى شود.
مادر, مثل کسى که مى داند حرفش خریدارى ندارد, بریده بریده گفت: ((کاش تو مى ماندى.)) و چشمانش را که درشت و زیبا بود به آسمان دوخت. انگار دارد با آسمان حرف مى زند. ملیحه حس کرد مادرش زیباترین زن دنیاست. مثل زمان بچگى هایش ...
ـ مادر, من نمى توانم مجید را رها کنم; همان طور که تو پدر را رها نکردى.
مجید, بیدار شده بود. نگاهى به ملیحه کرد و گفت: ((خیلى مخلصیم!!))
عجیب بود!! توى چشمهاى خوابآلودش برق شادى مى درخشید.
ـ خوب است والله, حوصله شوخى کردن دارى.
ـ چرا نداشته باشم؟! نگاه کن چه پسر خوشگلى داریم.
ـ دختره مگر خوشگل نیست؟
ـ چرا, ولى این یکى ... تو را خدا نگاهش کن. از حالا چه قیافه مردانه اى به خود گرفته!!
یک لحظه از دلش گذشت که کاش اینها نبودند ولى از فکر خودش پشیمان شد.
مجید به شیشه زد و با اشاره به راننده گفت: ((خیلى مانده؟))
راننده هم با اشاره گفت: ((نه)).
ملیحه, صبا را در آغوش گرفت و سرش را تکیه داد به برزنت. عروسک یک چشم, از دست دخترک افتاد و او, عروسک را برداشت و به زحمت در ساک جا کرد.
هوا گرم و دم کرده بود و جاده, مثل اژدهاى افسانه اى, دهان باز کرده بود تا آنها را ببلعد.
مجید گفت: ((بخواب. چشمهایت را ببند و به چیزهاى خوب فکر کن.)) ملیحه که دیگر رمق نداشت, چشمهایش را بست و به چیزهاى خوب فکر کرد. به اتاقى کوچک که پنجره اى داشته باشد و در ایوان کوچکش چند گلدان باشد و شوهرى که هر روز صبح برود سر کار و شب, خسته به خانه برگردد و نه آنکه صبح برود و شب برگردد و بگوید, نشد, بى فایده است. چقدر باید این حرفها را مى شنید ...
خانه پدرىاش را به یاد آورد. حالا حتما جلسه خانوادگى است. هیچ کس شب را نخوابیده. مادر حالش به هم خورده و افسانه برایش گل گاوزبان دم کرده. پدر نشسته توى ایوان و با دستهایش سرش را گرفته. حتما سردردش عود کرده است. على و رضا مشغول هارت و پورت هستند که اگر دستشان به مجید برسد, چنین و چنان خواهند کرد و محمد مثل همیشه ساکت است و کارى به کار کسى ندارد. عکس بچه ها روى تلویزیون است. مادر به عکس نگاه مى کند و اشک مى ریزد. شاید هم بگوید کاش عروسک دیگرى براى صبا دوخته بود!! عروسک قبلى خیلى کهنه شده.
ـ دختر, ابروهایت را باز کن. گفتم که به چیزهاى خوب باید فکر کنى.
ـ چطور مى توانم به چیزهاى خوب فکر کنم. توى این وضعیت ...
ـ همه چیز درست مى شود. آدم باید جربزه داشته باشد.
ـ مثل پروین حرف مى زنى.
ته چشمهاى مجید اشک بود و در گلویش, بغض.
ـ پروین اشتباه کرد. حسین هم اشتباه کرد. ما هم چوب اشتباهات آنها را مى خوریم.
توى تاریکى گریه مى کرد و دلش نمى خواست کسى او را ببیند.
آن شب, ملیحه تا وقتى مجید را مى دید یاد پدرش مى افتاد. یاد روزگار پریشانى پدر که هر چه را داشت فروخت و داد به طلبکارها ...
مجید به ملیحه نگاه کرد که خیلى جوان بود. با دو تا بچه ... شاید پشیمان بود. با صدایى بغضآلود گفت: ((ملیحه, من گفتم تو آزادى. دلت مى خواهد بیا, دلت مى خواهد, بمان.))
ملیحه, دلش گرفت. این هم عوض تشکرش است.
مجید با لحن غم انگیزى گفت: ((اما, اگر شما نمىآمدید من مى مردم. من بدون شما هیچى نیستم. من ...))
ملیحه خندید. دندانهاى سفیدش توى تاریکى برق زد و گفت: ((از همان روزى که گفتم ((بله)) یعنى براى همه چیز ((بله)).
مجید با لحنى عجیب گفت: ((ملیحه, به خدا تو لنگه ندارى. حالا کمى بخواب.)) و با دست, چشم او را بست.
ـ نه خوابم نمى برد.
از دور, نور چراغى را دیدند که نشان داد به آبادى تازه اى رسیده اند. شاید آخرین منزل قبل از مرز ترکیه بود.
راننده به شیشه زد و مجید برزنت را بالا زد. راننده به چراغ اشاره کرد. یعنى آنجا باید پیاده شوید و با حرکت انگشتها نشان داد که باید پول را حاضر کنند. چشمهاى ورقلمبیده راننده, مثل دو کاسه خون بود و ترسناک به نظر مى رسید. بقیه صورتش را سبیلى انبوه, تقریبا پوشانده بود.
مجید, کیسه اى را که با سنجاق قفلى به جیب بغلى اش وصل کرده بود, بیرون آورد. ده اسکناس صد دلارى را شمرد و گرفت توى مشتش و کیسه را با دقت دوباره سر جایش سنجاق کرد. نگاهش افتاد به دست ملیحه که حلقه نداشت, النگو هم. همین دیروز تبدیلش کرده بودند به دلار.
ـ ملیحه, به خدا شرمنده ات هستم.
ـ نمى خواهد شرمنده باشى. فقط حواست را توى مملکت غریب جمع کن.
مجید زیر لب گفت: ((خدا کند دبه درنیاورد ...))
کامیون معلوم نبود چرا ایستاد. حدود صد متر مانده بود به نقطه مورد نظر. زیر نور چراغ قرمز, بنز خاکسترى که طبق قرار قبلى مى بایست آنها را از مرز ترکیه بگذراند و تحویل بدهد, دیده مى شد.
بچه ها, چنان خوابیده بودند که انگار روى پر قو بودند. راننده از سوراخ شیشه با مخلوطى از فارسى و ترکى گفت: پولها را نشانم بده تا به آنجا ببرمت. و او, ده اسکناس صد دلارى را نشان داد. راننده دستش را بالا برد و گفت: ((یخ. یخ)) مجید گفت: خوب قرارمون این بود. مگر یادت رفته ...
راننده, خودش را زد به نفهمیدن و زیر لب غر و لند کرد.
حالا پیاده شده و داشت کنار جاده قدم مى زد. مجید فکر مى کرد اگر زن و بچه همراهش نبود, الان با راننده دست به یقه شده بود. شاید هم تا بنز خاکسترى را مى دوید ... ولى حالا ...
مجید پیاده شد. حالا, او و راننده روبه روى هم بودند. راننده کامیون, دو برابر مجید بود. اگر اینجا او را مى کشت, کى مى فهمید. آب هم از آب تکان نمى خورد.
تمام بدنش مى لرزید. رنگش پریده بود و برق چشمهایش خاموش شده بود. زیر لب گفت: ((نامرد! بى شرف!!))
پنج تا اسکناس دیگر هم بیرون آورد و پیاده شد. راننده, پولها را گرفت و گذاشت توى جیبش. سیگارى آتش زد و سوار شد. مجید هم نشست پهلویش.
کامیون با یک خیز, خودش را رساند به نزدیکى بنز خاکسترى و در کنارش ایستاد. ملیحه, سعى کرد بچه ها را بیدار کند. ولى هیچ کدام بیدار نشدند. مجید آمد و مهدى را بغل کرد. او هم صبا را بغل کرد. هر کدام یک ساک دستشان بود. راننده کامیون, هیچ کمکى به آنها نکرد. از ماشین که پیاده شد, گفت:
((این هم بیوکآقا, گل همه آقاها.))
آنها با تعجب به او نگاه کردند که فارسى را به خوبى حرف مى زد.
بیوکآقا, مرد بسیار بلندى بود با استخوانهاى درشت, پسرى که بیش از حد بزرگ بود, با صورتى سرخ که از ته تراشیده بود و چشمهاى سبز که به نظر بى مژه مىآمد. کت و شلوار سفیدى پوشیده بود. با راننده کامیون دست داد و موقعى که راننده خداحافظى کرد و سوار شد, یک کارتون سیگار را از پنجره به او داد. راننده کامیون گفت: ((خداحافظ, گارداش. خوش بگذرد.))ادامه دارد.