نویسنده

شــازده در را که گشود بر جاى خشکش زد. خاتون مستقیم وارد شد. شازده گفت: ((چه مى بینم ... چنان در تعجبم که اصلا نفس خوشآمد گویى به تو را ندارم ... چون خاتونى بزرگوار بر من منت گذارده اى ...))
خاتون بر مبلى نشست و به نقطه اى خیره گشت. شازده, مقابلش بر کاناپه اى نشست. دستهاى سرد او را در دستان فشرد و هیجانزده ادامه داد: ((باور نمى کنم ... باور نمى کنم ... بعد از این همه سال ... چه سعادتى, چه سعادتى, خواهرم, خواهرکم که حاضر بودم با رضایت و طیب خاطر, جانم را فدایش سازم, بعد از این همه سال به دیدار این خمیده پیر آمده است!))
بعد تو گویى چیزى به یادش آمده باشد با حرکتى فنر مانند ـ که ازش بعید مى نمود ـ از جاى جست: ((با آمدنت چنان اوضاع را به کام دلم سرشار از شادى کردى که چشمان کم سوى من ملتفت لبهاى تفتیده ات نشد.)) سپس ادامه داد: ((اى جسم نحیف و چزیده بپاخیز و در این روز مسرت بخش, براى بانویى زیبا که رنج سفر را بر خود همواره نموده و راه درازى براى دیدنت پیموده نوشیدنى مهیا کن)).
دقایقى بعد شازده بانو با شیرینى, میوه و تنقلات بازگشت. طبق آیین و رسوم و تربیت اشرافى خاص خانوادگى, آنها را بر میز پذیرایى چید و دوباره در چشمان خواهر چشم دوخت: ((گویى از دنیایى به دنیاى دیگر عبور مى کنم. باورم نمى شود این تو هستى که چون ونوس بر مبل غنوده باشى. همانى که بودى. زیبایى بى همتا ... آه! خاتون ما دو تن چقدر خوشبخت بودیم. من مفلوک و منجمد در تمام این سالیان دراز, فقط به یاد یک یار مهربان بودم و آن تو بودى. تو قوى مغرور ... اما ... اما ببینم, چرا آن پسر بلند اختر را همراه نیاورده اى؟)) و پیشانى را چین انداخت.
خاتون, چشمها را با بى حالى به جانب خواهر چرخاند. دو خواهر براى اولین بار بعد از سالها به هم نگریستند. خاتون زیبا بود; زیبایى بى همتا و مثال زدنى و شازده, چون عجوزه اى با بینى دراز و موهاى ریخته در وسط سر. تو گویى آن دو از یک پدر و مادر نبودند به لحاظ تفاوت, شباهت و شکل. رازى که این دو خواهر را بعد از سالیان سال به هم رسانیده بود, مادام که خاتون لب به سخن نمى گشود, همچنان سربسته مى ماند. قلب شازده از پریدگى و لرزش دستان خواهر به وقوع حادثه اى خبر مى داد اما چنان از دیدار خواهر کوچکتر که هنور هم به مانند دوران بچگى مى پرستیدش به شوق و ذوق آمده بود که فرصت تإملى براى فکر در این مورد براى خود باقى نگذاشته بود. و بالاخره خاتون به سختى و اندوه جمله اى گفت: ((شما قلبى رووف دارید که بدبختى دیگران را حس مى کنید و ...)) اما بغض گلویش را فشرد و نتوانست ادامه دهد.
شازده گیج شد. باور کرد حادثه اى اتفاق افتاده است. از طرف دیگر براى اولین بار تمجیدى از خواهر در مورد خود مى شنید. شازده به یاد نداشت خاتون هیچگاه حرف خوشآیندى درباره او گفته باشد. دهان باز کرد تا چیزى بگوید اما فقط توانست با پریشانى نجوا کند: ((خوب ... خوب ... ادامه نده ...)).
لبخند دردمندانه اى بر رخسار خاتون پدیدار گشت: ((غنچه حیات من پژمرده و بر لبهایش خشکیده. آفتاب بختم به افول گراییده ...)) و اشکهایش سیلآسا سرازیر شدند.
ـ خداوندا! چه مى گویى؟ این غم و لبخند, این غم و لبخند! آیا مکاره اى با دستهاى هرزه خود نازنین مرا چنین پریشان ساخته است؟
ـ او جلوه فریبنده اى بود.
ـ از چه؟
ـ از سراب, باتلاق بود.
ـ باتلاق؟
ـ باتلاق تقلب به عشیره شیطان!
ـ آه! اینقدر مرا در غم و غصه فرو مبرید. از که مى گویى؟
ـ از آن عفریت قوى هیکل!
ـ روى درشت, کله طاس, صورت بیمارگون و ملول وار.
ـ نمى فهمم ... نمى فهمم.
ـ با دستهاى گوشتالو, تنى فربه!
ـ نکند منظورت آن کسى است که چون ارواح بر سرم شبیخون زد و ترا از من جدا کرد؟ ... کاشکى زخم تو در جان داشتم ... چه مصیبتى! شازده این بگفت و به ناگاه جلد عوض کرد. چیزى در درونش زبانه کشیده بود. زخمى چرکین, زخمى کهنه. با لحنى دگرگونه گفت:
ـ هر چند ... ببینم او که برایت اقیانوس مواج عاطفه ... نگاه آفتاب و غنچه اى صبور بود. دندانها را بر هم فشرد و با غیظ ((بود)) را از میان دندانهاى قفل شده بیرون داد.
ـ آه خواهر بزرگوارم! همه بى شکیب بر من مى رانند. بر زخمم نمک مپاش. او دلداده اى جست و بعد از سالیان دراز زندگى مرا ترک گفت ... آه! و به شدت گریست.
شازده که حال برخلاف دقایق قبل با چهره اى دژم پشت به خواهر کرده بود, با قساوت تمام به هاى هاى گریه خواهر گوش مى داد. او که سالها منتظر فرا رسیدن لحظات انتقام از خواهر بود, مناسبترین زمان را یافته بود. خاتون چون عروسکى چینى خرد شده و بر زمین ریخته بود و این مناسبترین زمان براى فرود ضربه نهایى بود.
ـ کوچولوى من, او ترا در کوچه تنهایى تنها گذارد و نگاهت را تر کرد ... امیرخان میوه عشقش را زیر پا له و به کنارى تف کرد. تو عجب شاخه شقى بودى, شاخه شق و بشدت خندید. خاتون گوشه اى کز کرده و ناله هاى جگرسوزش را تحویل خواهر داده بود.
ـ تو همه چیز داشته اى. اقبال, عشق, خوشبختى ... وه که چه رویایى! من از حرارت این رویا همچون برف در پیش آتش گداخته ام ... تو را همه دوست داشته اند اما من از گهواره مبغوض بودم... زشت رو و بى نوا ... این فامیل, پدر و مادر, اقوام و دوستان به سگى زیبا دل مى بستند اما به من هرگز ... تو مى خرامیدى و عزیز بودى و من درد مى کشیدم. این چه سرنوشت دردناکى بود که از اول براى من رقم خورد. منم بارها آرزو کردم شورى در دلها بیافکنم اما افسوس! این زشترویى وحشتناک! هیچ کس حاضر نشد با من نرد محبت ببازد و تو در عوض مى گفتى اینها زاییده حسادت است ... هوم حسادت, چقدر سرکوفت! آرى همین تو مدام مى گفتى و حال که شورش اشک غم بر تو هجوم آورده به یاد من افتاده اى و از من مدد مى جویى؟ حال که خم شده اى؟ به طرف خاتون رفت. شانه هاى او را محکم در دستهاى استخوانیش فشرد و فریاد کشید: ((اوضاع زندگى به کام دلت بود. آهوى دشتهاى خوشبختى! پس خواهر بیچاره ات چه؟ او را به باد نسیان سپردى و مستانه برایش طعن و لعن مى فرستادى. تو کى هستى؟ کى؟ ترشرو, کدر, تلخ زبان, کینه جو و حالا مفلوک, مفلوک مفلوک. به مانند تمامى آفات زندگى من ... و آهسته زیر لب زمزمه کرد: شاخه اى از درختان شب ... از درختان شب ...)) و ناگهان نتوانست خود را کنترل کند. گریه اى دردناک بر زندگى بر باد رفته, از سوز دل برآورد.
خاتون چون مسخ شدگان پایمال شده از ترک شوهر و زخم دار از نیشهاى خواهر بپاخاست و عزم رفتن کرد. شازده یکه اى خورد. او نمى خواست باز هم تنها بماند. عقده دل را گشوده و حالا آرامتر بود. در چهارچوب در, راه بر او بست و با لحنى مهربانانه گفت:
ـ خواهرکم, انصاف بده ... این موج غم, این موج عقده مرا بى تاب ساخته بود. سالها در آستان یإس به سر برده بودم, بغضى که داشت خفه ام مى کرد ... مرا ببخش, بیا با هم مهربان باشیم, بیا به زمان بچگى برگردیم, مى پذیرى ها, مى پذیرى انیس هم باشیم؟
اما خاتون گویى در عالمى دیگر بود. خشک و بى احساس خواهر را کنار زد و به راه افتاد. شازده بى طاقت بود.
ـ در چه اندیشه اى؟
ـ در اندیشه مرگ ... شازده تکان خورد اما حمل بر شوخى یا وضعیت روحى او کرد.
ـ خداوندا! چه مى گویى. مى خواهید رشته عمر ناپایدار را کوتاه کنید؟
ـ گل امید من را اهریمن ستمگر پرپر کرد. طوق بندگى دلدار را از خود وا رهانیده ام. آه خداى من! باران مى بارد. باد مى زد و سر در شانه خواهر فرو برد و گریست.
ـ جانم خاموش باش. من حاضرم با رضایت و طیب خاطر جان خویشتن را فداى تو سازم.
خاتون سر برآورد و مصممانه ندا داد: ((دریا آزمندانه مرا خواهد بلعید تا جهانیان بدانند زخمهاى من, همه از عشق است)) و چشمهاى شازده برق زدند:
ـ من از هیچ چیزى ممکن نیست حظ و بهره برم مگر آنکه تو در آن با من شریک باشى. اندرز تو شایان به کار بستن است. آرامش غنودن دریا را از او خواهیم ستاند و فریاد بر خواهیم آورد که صبح سفر چه صفایى دارد! چه صفایى دارد!
پس دو خواهر به طرف دریا روانه شدند. شازده دست خاتون را با شوق و محکم در دستان مى فشرد. اما خاتون گامها را بى اراده برمى داشت و حضور خواهر و یا هیچ کس دیگر را حس نمى کرد. شازده زیر لب زمزمه مى کرد:
ابر تنهایى در سینه ما مى بارد
ابر تنهایى در سینه ما مى ماند
بوى کبود مرگ مىآید
من روشنایى یک فانوس را هم نداشته ام
سوگواران ژولیده, بر جنازه ام خواهم گریست
نام گلى را تکرار کنید. گلى با تاج خارى بر سر
و پا در آب فرو بردند. شازده سخت تر دست خواهر را مى فشرد. قلبش به طپش افتاده بود. حال که به قصد مرگ پاى در آب سرد مى گذاشتند, براى اولین بار در زندگى احساس گرمى مى کرد. فکر مى کرد همدردى دارد و با او زندگى را وداع مى کند و او خواهر زیبایش بود که سالها در سایه اش مانده بود اما حال در شرایط مساوى با هم قصد مرگ کرده بودند. آب بالاتر مىآمد و شازده همچنان مى خواند:
من تازه مى شوم
زایش دریا
حفره هاى شب
رقص برگها
مادران دریا بزایند
نشاط سرودهایم
موج سرکش عشق, محمل دل و جان
ناگهان از ساحل دریا فریادى برآمد: ((آها ... آهاى خانمهاى محترم .. آهاى ... آها ...))
خاتون به شنیدن صدا هیجانزده شد. به شدت دست را از دست خواهر کشید و با آخرین رمق به طرف سایه ساحلى شلنگ برداشت. اینک آب تا نزدیک گردن شازده بالا آمده بود. دستها را به تمناى خواهر در هوا چرخاند. قصد کرد خواهر را بجوید و بخواهد اما زبان یاریش نرساند. پس ادامه داد:
موج سرکش عشق, محمل دل و جان
موج ... سرکش ... عشق ... محمل
محمل ... دل
و آب به سرعت از سر شازده گذشت و مصرعش را نیمه تمام باقى گذارد. اما خاتون بى توجه به شازده با تمام وجود در آب گام مى زد و فریاد مى کشید: ((امیرخان ... امیر من ... امیرخان ...))
خاتون به ساحل رسید. مرد را دید او شویش نبود. مرد قد بلند با ادب خاص خانواده هاى اشرافى سرى فرود آورد و گفت: ((بانوى من, جسارتم را ببخشاید. قصدم مزاحمت نبوده است. تنها مى خواستم به استحضار برسانم انصراف از قصد شومتان مرا بى نهایت خوشحال خواهد کرد. هر چند, نمى دانم چرا تنهایى آمدید؟ آن یکى خانم چه شدند؟ ... آه, مثل اینکه قدرى دیر شده بود, حیف شد. به هر حال, مایه تإسف و تإثر و تإلم من فراهم گشت.)) سپس دوباره سرى فرود آورد. پشت به او کرد و به راه افتاد. آه از نهاد خاتون برآمد.