این شماره:
دنیاى معتادان ـ بهار بویرى ـ بروجن
وجدان فراموش شده ـ زهرا قره غاش ـ قم
دنیاى معتادان
بهار بویرى ـ بروجن
باز همان ماجراى همیشگى اعتیاد. نویسنده محترم, باید توجه داشته باشید که موضوعات تکرارى احتیاج به پرداختى نو و زاویه دیدى جدید دارند تا دوباره خواندنش ارزش داشته باشد. نوشته شما, فقط گزارش زندگى سیما و خانواده اش است. متن, فاقد پرداخت داستانى است. شما ماجرایى را نقل کرده اید بدون اینکه بگذارید شخصیتها خود, با اعمال و گفتارشان خودشان را معرفى کنند و حوادث داستان را پیش ببرند; مثلا در شروع کار, سیما را معرفى مى کنید و بعد با روایت ماجرا, براى ما مى گویید که سیما چه شکلى بود, سیما چه کار کرد و کجا رفت. باید بدانید که در داستان تکنیکهاى خاصى مورد نظر است که استفاده از آنها باعث مى شود متن قوى و جذاب شود. به طور مثال دیالوگ نویسى یکى از بخشهاى مهم داستان است و شما باید خوب بتوانید حرف مردم را از زبان خودشان بیان کنید, نه اینکه خودتان به جاى آدمهاى داستانتان تصمیم بگیرید و اجازه فکر کردن و حرف زدن به آنها ندهید.
نکته دیگر اینکه انتخاب نام داستان خود قانون خاصى دارد و این طور نیست که از هر اسمى که خوشمان آمد استفاده کنیم. در این داستان با توجه به اسم ((دنیاى معتادان)) ما خیلى زود متوجه مى شویم که قرار است شخصى معتاد شود. پس باید مد نظر داشته باشید که یکى از اختصاصات نام داستان این است که موضوع اصلى را لو ندهد و طورى نباشد که خواننده از قبل بداند آخر داستان چه خبر است.
در ضمن خواهر عزیز, آزمایش خون دختر نمى تواند نشانه معتاد بودن پدر باشد. شما باید از مسایل قانونى و بازداشتگاه مخصوص بازپرورى معتادان هم اطلاعاتى داشته باشید تا بتوانید در آن مورد چیز بنویسید و از جانب خودتان حکم صادر نکنید که یک چنین شخصى به همین راحتى پس از سه روز آزاد شود.
در آخر باید اضافه کنیم که زیاد بنویسید و زیاد مطالعه کنید. داستانهاى کوتاه نویسندگان معاصر و کتابهاى آموزش داستان نویسى کمک زیادى به شما خواهد کرد تا بتوانید کم کم با نثر داستان آشنا شوید. آقاى حجوانى در کتاب ((مایه داستان)) مى نویسد: ((آثار داستانى مشهور را بخوان. فراگیرى فنون داستان نویسى بدون مطالعه این نمونه هاى موفق, راه به جایى نمى برد. گاهى جرقه فکر اولیه در ذهن نویسنده از طریق مطالعه داستانى از نویسنده دیگر ایجاد مى شود. در این حال, کار دوم از کار اول مایه گرفته است. گاهى هم مطالعه داستان یک نویسنده دیگر, انگیزه اى مى شود براى نوشتن داستانى که از داستان اول مایه نگرفته, بلکه به کلى شخصیتى مستقل دارد)).
موفقیت در تمام لحظات زندگى مخصوصا در امر نویسندگى را براى شما آرزومندیم.
وجدان فراموش شده
زهرا قره غاش ـ قم
خواهر گرامى داستان پر از احساستان را خواندیم. اول از همه باید بگوییم که سطح نوشته هاى شما, با توجه به داستانهایى که در سالهاى گذشته براى مجله فرستاده اید, به میزان قابل توجهى, رشد پیدا کرده است و این براى ما جاى بسى امیدوارى و دلگرمى است که شاهد پیشرفت دوستانمان در امر قصه نویسى باشیم. لذا بهتر است لحظه اى دست از نوشتن نکشید و با علاقه به کارتان ادامه دهید تا اینکه نثر صمیمى و روانى داشته باشید. در داستان شما چند نکته اى هست که باید به آنها بیشتر دقت مى کردید.
یکى اینکه سعى نمایید شخصیت پردازیتان کامل باشد, یعنى از تمام جنبه ها یک شخص را مورد ارزیابى قرار دهید و او را به خواننده بشناسانید. به طور نمونه در اینجا شخصیت دکتر حیدرى, کم پرداخت شده است; در صورتى که او محور داستان مى باشد.
نکته بعدى اینکه از امکانات مکان و موقعیت داستان استفاده کنید. مثلا هر کسى وقتى نام بیمارستان و بخش اورژانس را مى شنود, یک تصور خاصى در ذهنش مىآید, ولى وقتى مى گوییم فرضا بخش اورژانس کوچک بود و یا فلان امکانات را داشت و یا نداشت و یا فلان شکل بود, آن وقت این بخش با تمام اورژانسهایى که قبلا بوده, فرق خواهد کرد. در همین صورت است که شما مى توانید به راحتى از موقعیتهاى این اورژانس بخصوص استفاده کنید و براى پیشبرد داستانتان از آنها یارى بگیرید. در واقع شما داستانتان را خوب شروع کرده و با بهترین جمله به پایان برده اید, اما در مورد تنه داستان باید دقت بیشترى مى کردید, که حال تکلیف بیماران با این وضعیت چیست؟ چرا دکتر حیدرى تقاضاى آمبولانس دیگرى را از محل دیگرى نمى کند؟ چرا مدیر بازخواست نمى شود؟ چرا ...؟ شما همه چیز را به امید آمدن دکتر حمیدى گذاشته اید که فکر مى کنیم با توجه به سابقه مدیر, او هم نتواند کارى انجام دهد.
شما مى توانستید با کشمکش میان خانواده مصدومین و همچنین مراجعین احتمالى, داستان را پرکشش تر و جالب تر کنید و دکتر حیدرى را در یک وضعیت بحرانى و بى سابقه قرار دهید تا خواننده لحظه به لحظه در انتظار وقوع حادثه جدیدى باشد. با این حال داستان شما در شکل فعلى هم زیبا و پرکشش است. پس با آرزوى پیروزى و شادکامى براى شما, داستان خوبتان را مى خوانیم.
وجدان فراموش شده
زهرا قره غاش
((با سلام حضور همکار محترم جناب آقاى دکتر حیدرى. به علت فوت پدر, امروز شنبه و فردا یکشنبه نمى توانم انجام وظیفه نمایم. در غیاب اینجانب تمام مسوولیت بیمارستان به شخص شما واگذار مى گردد, تا با دلسوزى و تعهدى که در شما سراغ دارم, به نحو احسن کارهاى محوله را انجام دهید. در صورت نیاز بیمارى به عمل جراحى, بیمار را به تهران انتقال دهید. قبلا از همکارى و زحمات شما قدردانى و تشکر مى نمایم. بااحترام دکتر حمیدى. 15/4/70))
ـ خانم محمدى, این یادداشت رو کى آورده؟
ـ آقاى دکتر! صبح که اومدم روى میز بودش.
هنوز پشت میزش آرام نگرفته بود که ورود دو مرد قوىهیکل با لباسهاى روغنى و کثیف که از دور داد مى زد باید راننده باشند, نظرش را جلب کرد. آنها پتویى را در دست داشتند و از زیر پتو مثل آبکش خون مى ریخت. هر کدام یک طرف پتو را گرفته بودند که وارد اورژانس شدند.
ـ آهسته! آهسته! شما برو جلو مواظب سرش باش. خانم پرستار لطفا کمک کنید! این بچه خیلى حالش بده.
ـ لطفا بذارینش روى تخت. خودتونم برین بیرون. ما هر کارى از دستمون بربیاد مى کنیم.
ـ آقاى عباسى, کمک کن پتو رو از زیر بچه بکش بیرون.
دکتر زود خودش را بالاى سر دخترک رساند و شروع به معاینه کرد.
ـ خانم پرستار, من الان دو ساعته اینجا خوابیدم پس چرا کارى برام نمى کنین؟
این صداى پیرزنى بود که در گوشه سمت راست اورژانس, کنار پنجره خوابیده بود. ساعت دیوارى, هشت ضربه نواخت که پرستار گفت: ((چشم خانم, الان آقاى دکتر, ترتیب همه چیز رو مى دن.)) دکتر نگاهى به پیرزن انداخت.
ـ خانم حسنى یه آمپول پتدین بهشون تزریق کنید.
ـ چشم آقاى دکتر.
ـ خانم محمدى, شما هم فورى یه سرم رینگر براى بچه وصل کنید, خیلى فورى. خانم حسنى, شما هم بعد از تزریق براى این بیمار دو واحد خون درخواست کنید.
تا پرستار دیگرى سر دخترک را پانسمان کند, دکتر پشت میزش که در انتهاى سالن اورژانس بود, نشست و نامه اعزام بیمار با برگ مإموریت راننده در معیت پرستار را امضا کرد.
ـ آقاى عباسى, تا پرستارا کارشون رو انجام مى دن فورى راننده رو خبر کنین تا این بچه رو اعزام کنن. چون هیچ کارى نمى شه براش کرد. فورى باید عمل بشه, هر چه سریعتر.
مردى سراسیمه در حالى که پسربچه اى بیهوش را روى دو دستش گرفته و سر و پاهاى بچه از هر طرف آویزان شده بود, وارد اورژانس شد.
ـ آقاى دکتر کمکم کنین. به دادم برسین. خواهش مى کنم بچه م داره مى میره. شما رو به خدا هر کارى از دستتون برمى یاد انجام بدین. هر چقدر پول بخواین مى دم, فقط بچه مو به من برگردونین.
کفشهاى براق مرد پر از خون بود و کت شلوار کرمى رنگش, قرمز قرمز شده بود. پشت سرش شیون زنى با پاى برهنه و صورتى خراشیده و خونى, تمام فضاى اورژانس را پر کرد و زن دوان دوان به طرف دخترک رفت.
ـ خانم حسنى, فورى یه سرم براى این بچه وصل کنین. شما هم لطفا اورژانس رو ترک کنین. بذارین ما به کارمون برسیم.
صداى پیج که تإسیسات را به اورژانس دعوت مى کرد, به گوش مى رسید که آقاى عباسى وارد اورژانس شد.
ـ آقاى دکتر, راننده رفته کولرگازى مدیر بیمارستان رو بذاره منزل و برگرده.
ـ آمبولانس که وانت نیست. دوباره شروع کرد. همین دیروز آقاى دکتر حمیدى توبیخش کرده بود. پس لابد با این حساب, تإسیسات هم رفته تا کولر رو نصب کنه! واقعا که!
ـ نمى دونم فقط از نگهبان پرسیدم: ((راننده کجاست؟)) گفت: ((رفته منزل مدیر. ))
خدمتگزار با تى, خونهاى دلمه شده زیر تخت دخترک را تمیز مى کرد.
ـ بوى خون کم بود, بوى این دواى ضد عفونیم بدترش کرد. دیگه داره حالم به هم مى خوره.
بعد از گفتن این حرف, پیرزن دوباره ناله کرد و جلوى دماغ و دهانش را گرفت. خانم حسنى مشغول پاک کردن خونهاى اطراف صورت دخترک بود. باند سفیدى که پرستار دور سر او بسته بود, دیگر سفید نبود و سرخ سرخ شده بود. پدر پسربچه هم که بالاى سر پسرش ایستاده بود, فقط به او نگاه مى کرد و آرام اشک مى ریخت.
ـ آقاى دکتر خواهش مى کنم. اگه صلاح مى دونین پسرمو به یه شهر مجهزتر اعزام کنین. فکر پولش نباشین, هر چى بخواین پول مى دم, تو رو خدا به دادم برسین.
ـ آقا شما لطفا بیرون منتظر باشین; این دختر حالش از پسر شما بدتره. بعد از اون بچه شما اعزام مى شه. ناراحت نباشین. اتفاقى براى پسرتون نمى افته, وضعش خیلى وخیم نیست.
پیرزن که داشت با خودش زمزمه مى کرد با صداى بلندترى گفت: ((آقاى دکتر پس من چى؟ منو فراموش کردین. من که قبل از اومدن شما اینجا خوابیده بودم. دیگه دارم از درد مى میرم. مگه پیرا آدم نیستن!؟ شما از ساعتى که اومدین همش به فکر این دو تا بچه هستین. آخه منم انسانم.)) پاى پیرزن شکسته و استخوان ران, گوشت را پاره کرده و از آن بیرون زده بود. دکتر داشت فکر مى کرد که او هم باید اعزام شود تا پایش عمل گردد ولى در بیمارستان بیشتر از یک آمبولانس که نبود. تهیه آمبولانس از جاى دیگر براى حمل سه بیمار احتیاج به وقت بیشترى داشت.
پسربچه اى که از بلندى سقوط کرده بود در تخت وسط, پیرزن کنار پنجره و دخترک در سمت چپ اورژانس, ردیف به ردیف خوابیده و منتظر سرنوشت بودند. صداى ناله و شیون مادر دخترک و پدر پسربچه از یک طرف و صداى آه و ناله پیرزن از طرف دیگر, کارکنان اورژانس را کلافه کرده بود. ساعت 9 ضربه زد و دوباره تیک تاک کرد. دکتر از هواى گرم اورژانس به تنگ آمده بود ولى همراه دو پرستار, کنار تخت بچه ها ایستاده بود و تکان نمى خورد. یکى از پرستاران هر یک ربع ساعت نبض و فشار خون بچه ها را بعد از کنترل روى ورقه یادداشت مى کرد. دکتر هم دائما در حال کنترل خون و سرم و تنفس آنها بود. صداى هیاهوى بیماران منتظر دکتر از پشت در, کار را مشکل تر مى کرد. پدر پسرک در یک لحظه اورژانس را ترک کرد.
خدمتگزار همراه راننده, که تازه از خانه مدیر برگشته بود, دنبال برانکار براى حمل دختر بودند. مادر دختر از وخامت حال بچه اش خبرى نداشت, فقط شاهد خونریزى شدید سر دخترش بود و او را که بیهوش و بى نفس روى تخت افتاده بود, مى دید و شیون کنان از همه براى نجات او کمک مى خواست. پدر پسر بعد از چند لحظه در حالى که خیلى عجله داشت برگشت.
ـ خانم پرستار لطفا سرم بچه منو قطع کنین.
ـ نمى شه آقا, بچه بدحاله باید اعزام بشه.
ـ خواهش مى کنم; مى خوام بچه رو ببرم یه جاى دیگه; لطفا قطع کنین!
ـ آقاى دکتر بفرمایید تا سرم پسرم رو قطع کنن!
ـ آقا اگه شما صبر کنین ما ترتیب اعزام اونو هم مى دیم. بچه بدحاله. نمى شه تکونش داد.
ـ من رضایت مى دم, بازم نمى شه؟
ـ چرا در اون صورت خود شما مسوولین.
بعد از امضاى رضایت نامه با دو دست بچه بیهوش را از روى تخت بلند کرد و به سرعت اورژانس را ترک نمود. هنوز صداى ناله هاى پیرزن بلند بود که دکتر را قسم مى داد تا هر چه زودتر اعزامش کنند. دخترک هر لحظه بى رنگتر مى شد و بدنش سردتر. دکتر لحظه اى او را رها نمى کرد. پرستار هم تند تند وظیفه اش را انجام مى داد. پسر را که از اورژانس خارج کردند, مادرش هم شیون کنان به دنبالش سالن را ترک کرد. ساعت هم از این موقعیت بدست آمده استفاده کرد و ده ضربه جانانه زد و دوباره براى خودش مشغول تیک تاک شد. حالا تنها گریه مادر دخترک به گوش مى رسید. کولرهاى گازى روى درجه زیاد مرتب کار مى کردند. پارچ استیل روى میز دکتر, خبر از گرم شدن آب داخل آن مى داد و قطرات ریز عرقى که از پارچ روى میز ریخته بود حالا براى خودشان راهى به طرف پایین باز و زمین را خیس کرده بودند.
ـ خانم حسنى, لطفا ببینین چرا راننده دیر کرد! اگه برانکار خالى نیست, بگین همون تخت آمبولانس رو بیارن. من هم کمک مى کنم. حال دختره خیلى بده.
پیج در میان آه و ناله مجروحین بار دیگر به صدا در آمد.
ـ مسوول تإسیسات هر چه سریعتر به اورژانس.
ـ امروز از شانس بد, نه تلفن وصله و نه دکتر جراح هستش. خدا خودش بخیر کنه.
با گفتن این حرف, پرستار به طرف در اورژانس رفت و سالن را ترک کرد ولى بعد از چند لحظه در حالى که چشمهایش از تعجب گرد شده و عرق زیادى تمام صورتش را خیس کرده بود, وارد بخش شد.
ـ آقاى دکتر راننده پسربچه رو اعزام کرده!
دکتر ناگهان مثل بمبى منفجر شد و از جا پرید.
ـ چى, راننده پسربچه رو برده؟ کى این دستور رو داده؟ با اجازه کى؟ مگه نگفتم دخترک باید اعزام بشه. نمى دونم توى این بیمارستان من پزشک هستم یا کس دیگه!؟ من تشخیص مى دم یا افرادى که از پزشکى اطلاعى ندارن؟! این دختر داره مى میره!
در حالى که عرق زیادى تمام سر و صورتش را پر کرده و دکمه هاى جلو روپوشش باز بود, گوشى را که تا آن موقع مثل پاندول ساعت با هر تکانى به این طرف و آن طرف مى رفت, از گردن درآورد و روى میز انداخت و با عجله به طرف اتاق مدیر بیمارستان که در طبقه دوم بیمارستان واقع شده بود رفت. از اورژانس تا اتاق مدیر راه زیادى نبود, اما باید بعد از رد شدن از نرده هایى که اورژانس را از بیمارستان جدا کرده بود, یک دور کامل دور ساختمان اورژانس مى چرخید, که تازه یادش افتاد برگه اعزام بیمار را نیاورده است.
دخترک بدنش سردتر شده و به سختى نفس مى کشید. پیرزن همچنان مى نالید, گویا اثر داروى مسکن تمام شده بود که او از درد زیاد شکایت مى کرد. خدمتگزار لیوان خالى آب را روى میز گذاشت.
ـ من گفتم که آقاى دکتر عصبانى مى شه. باید اول دختر رو فرستاد اما راننده به دستور مدیر, پسر رو برد. خدا کنه زودتر برگرده و این طفل معصوم هم نجات پیدا کنه.
ـ ولى آقاى عباسى, تو این هواى گرم مگه مى شه راننده تندتر بره. کم کم, چهار پنج ساعت طول مى کشه تا برگرده.
بعد از این حرف, فشارخون چهار را روى ورقه یادداشت کرد. لوله اکسیژن را جلوى بینى بچه گذاشت و فورى خون و سرم را تا آخرین درجه باز کرد. براى چندمین بار مسوول تإسیسات به اورژانس پیج شد. پرستار, خدمتگزار را دنبال دکتر فرستاد و با خود اندیشید شاید مسوول تإسیسات مرخصى باشد, در غیر این صورت باید خودش را به اورژانس مى رساند. سپس با ناراحتى دست بر گردن و مچ دختر گذاشت تا نبض را احساس کند. اما هر لحظه مضطربتر مى شد. گریه مادر کمتر شده و منتظر ایستاده بود. بعد از چند لحظه دکتر در حالى که عصبانى بود وارد اورژانس شد و نامه معرفى بیمار و برگه مإموریت راننده را در معیت پرستار, برداشت و بدون توجه به گفته هاى پرستار, اورژانس را ترک کرد. عقربه هاى ساعت یازده و نیم را نمایش مى داد که پرستار روى ورقه چیزى یادداشت کرد و نگران تر شد. از رفتار پرستار, مادر فهمید که باید اتفاقى افتاده باشد. خودش را به پرستار رساند اما چیزى دستگیرش نشد. به محض اینکه دکتر با معرفى نامه وارد اتاق مدیر شد او را در حال شمارش اسکناسهاى سبزرنگ زیادى دید. مثل برق گرفته ها در جا خشکش زد ولى طورى وانمود کرد که چیزى نفهمیده و متوجه هیچ چیز نشده است; چون مدیر را از قبل مى شناخت و مى دانست که این اولین بارش نیست, اما جان دختر براى دکتر بیشتر از این چیزها ارزش داشت. لذا معرفى نامه بیمار را روى میز گذاشت و به مدیر زل زد. مدیر فورى دستپاچه شد و کیفش را بست و از روى میز به زمین گذاشت و شروع به دلیل تراشى کرد که حال پسرک بد بوده و او انجام وظیفه کرده است.
تلاش دکتر بى فایده بود, پس با عصبانیت در اتاق مدیر را به هم کوبید. چشمهایش را لحظه اى بست و آه بلندى کشید و به طرف اورژانس راهى شد.
ـ خانم, چطور شد که دخترتون این جورى جمجمه ش خورد شده؟
مادر با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: ((خانم پرستار, خونه ما توى خیابون کنار رودخونه س. هر روز دخترم با بچه ها توى ماسه ها عروسک بازى مى کنن. امروز هم مثل هر روز. بچه م مشغول بازى بود. گویا یه جرثقیل براى بیرون آوردن یه ماشین از تو ماسه ها اومده لب رودخونه. بچه هام براى تماشا جمع شدن دور جرثقیل. اون موقع یهویى قلاب جرثقیل خورده تو سر بچه م. خانوم جون تو رو خدا بچه م خوب مى شه؟))
پاندول ساعت, 12 ضربه بلند زد. خدمتگزار مشغول نظافت اورژانس بود. دکتر ناراحت و عصبى وارد شد. پرستار با صداى آرامى چیزى به او گفت. دکتر فورى با چراغ قوه چشمهاى بیمار را معاینه کرد. و بعد از معاینات زیاد آهسته گفت: ((حیف شد.)) سپس پشت میزش قرار گرفت و لیوان آبى سر کشید و سرش را دودستى گرفت.
ـ آه چه روز شلوغ و پرسر و صدایى! واقعا که کمبود وسیله, آدم رو کلافه مى کنه.
ـ خانم محمدى لطفا ...
و با اشاره سر, دستور قطع سرم و خون دخترک را داد. مادر که با چشمانى نگران دکتر را زیر نظر داشت, فریادش به آسمان بلند شد و با ناله صورتش را خراشید. پرستار که هاج و واج مانده بود, پرسید: ((آقاى دکتر, چى شد که اول دختر اعزام نشد؟ این که همه چیزش آماده بود.))
ـ متإسفانه پدر پسره, مدیر رو خرید و اونم با فروش وجدانش مإموریت براى راننده زد و پسره رو فرستاد تهران. من حتما این موضوع رو به دکتر حمیدى گزارش مى کنم; شاید اون تو جریان کار مدیر نباشه.
ـ آقاى دکتر, حال پسرم بد بود اما مى شد عصرى اعزام بشه.
ـ بله, اما کسى نظر منو نخواست. بالاخره نفهمیدم وقتى دکتر حمیدى نباشه من چه مسوولیتى دارم؟
پیرزن با شنیدن این حرفها, مثل بید به خود لرزید و با گریه و التماس گفت: ((آقاى دکتر, تو رو به خدا, تا من هم به روز دختره نیفتادم به دادم برسین.))