نگاهى به چهره زن در ادب پارسى قسمت 17

نویسنده


در برابر هجوم فکرى و تبلیغاتى مردان به شخصیت و جایگاه زن در طول تاریخ, گاه گاه که زنان فرصت ابراز نظر و شکفتن استعدادهاى درونى را یافته اند, به پاسخ بدگویى مردان پرداخته اند و گاه این جبهه گیریها بسیار افراطى جلوه کرده است. در این بخش با دیدگاههاى سه تن از زنان شاعر به نامهاى زنددخت, عالم تاج قائم مقامى (ژاله فراهانى) و ادیبه الزمان فراهانى (شاهین) آشنا مى شویم.

زنددخت
فخرالملوک متخلص به ((زنددخت)) در سال 1288 شمسى تولد و در سال 1331 وفات یافت. او مدیر مجله ((دختر ایران)) و موسس ((مجمع انقلاب نسوان)) بود. زنددخت از پیشاهنگان کشف حجاب در ایران بود و اندیشه هایش بیشتر متإثر از فرهنگ غرب بوده است تا فرهنگ اسلامى. او در یک غزل به اوضاع اجتماعى نامطلوب آن دوره اشاره مى کند و از ضعف عمومى حاکم بر پیکر جامعه شکوه مى کند و انتظار ظهور یک مصلح اجتماعى نیرومند را دارد تا مشکلات به نیروى او حل شود و آنگاه به مردان عتاب مى کند که به جاى سخن گفتن از ضعف زن, از مردى و مردانگى خود سخن برانند:
ایرانیان که فر کیان آرزو کنند
باید که همتى به ره آبرو کنند
نوح دگر بباید و توفان دیگرى
تا لکه هاى ننگ وطن شست و شو کنند
خون گرم رهروان وطن از میان ملک
باید نخست کاوه دلى جست و جو کنند
مردم رها ز بند اجانب نمى شوند
از خون خود مگر که به هر جا وضو کنند
مردى بزرگ باید و عزمى بزرگتر
تا حل مشکلات به نیروى او کنند ...
اینجا زنان ز جهل به زندان ذلت اند
گو خون قلب غمزده سرخاب رو کنند
شد پاره جامه کهن و نو نمى شود
صد ره اگر که وصله زنند و رفو کنند
مردان که ضعف زن به رخ او همى کشند
بهتر بود ز مردى خود گفت و گو کنند
زور و زر است تکیه مردان بى خرد
تیر ستم به سینه زن گر فرو کنند
چون ((زنددخت)) شیرزنان وطن بلى
شرح عیوب بى خردان مو به مو کنند(1)
در غزلى دیگر از عقب ماندگى زن روزگار خویش مى نالد و از اینکه زنان هم دوره او امکان عرضه هنرها و بروز استعدادهاى انسانى و حضور زنده را در جامعه ندارند, زبان به گله و شکایت باز مى کند:
زن در این ملک بدین گونه پریشان تا چند؟
دست و پا بسته و لب بسته به زندان تا چند
همه دور از هنر و علم و کمالیم به ملک
با چنین حال نداریم دبستان تا چند
زن مگر نیست میان بشریت انسان
راستى زندگى اوست چو حیوان تا چند
در همه ملک جهان جمله زنان باهنرند
این لیاقت نبود در زن ایران تا چند
شرف و عزت هر کس بود از علم و کمال
تاج عزت نبود بر سر نسوان تا چند
روح بیمار بود در تن مردم تا کى؟
اندر این ملک خدا را تن بى جان تا چند
زن که باشد گل ارزنده بستان وجود
در بر هموطنان خوار بدین سان تا چند
هر کسى برد برون گوهر علم از این بحر
ما زنانیم چنین غرقه ز توفان تا چند
دیگران گوى هنر برده ز میدان تا کى؟
ما بمانیم در این کلبه احزان تا چند؟
بهره مند آن که بود از زر و زور و منصب
نظرى هیچ ندارد به فقیران تا چند(2)
در شعر زنددخت دیگرى آزادى به معناى بى بند و بارى را نفى و محکوم مى کند و بیان مى دارد که منظورش از آزادى براى زنان, فراهم بودن امکان کسب دانش است و مادرى که عفت و فضل و هنر را یک جا داشته باشد فرزندانى توانا و برومند پرورش خواهد داد:
... در آن کشور ترقى هست و استقلال و آزادى
که زن چون مرد, آزاد است و کس او را نیازارد
نه آزادى بود بى بند و بارى, در ره تقوا
بود آزادى اندر کسب دانش تا ثمر آرد
هر آن مادر که او را عفت و فضل و هنر باشد
توانا پرورد فرزند و از دامان گهر بارد ...(3)
در غزلى دیگر به مقام و جایگاه زن در فرهنگ جامعه اشاره مى کند و روشنى آفاق فرهنگى جامعه بشرى را از پرتو خورشید زن مى بیند. آنگاه به بیتى از یک غزل سعدى اشاره مى کند و دانش مرد را زاییده معرفت زن مى داند و نتیجه مى گیرد که به اقتضاى حدیث شریف, ((طلب العلم فریضه على کل مسلم)) دانشآموزى را براى زن و مرد واجب مى شمارد:
همچو خورشید, جمال تو ز هر در که درآید
باب علم و هنر و فضل و سعادت بگشاید
نور خورشیدى و روشن همه کشور ز وجودت
روشن آرى شود آفاق چو خورشید درآید
این سخن گفته سعدى است که در شإن تو زیبد
گویم امروز که الحق همه در حق تو شاید
((صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتى چو تو فرزند بزاید))
گر که از علم و هنر زنده شود ملت ایران
ذلت جهل هم از عزت دانش به سر آید
نه ترقى کند ایران مگر از دانش مردان
دانش مرد هم از معرفت مام بباید
طلب علم براى زن و مرد است چو واجب
جهد تو اى زن ایران به ترقى بفزاید
((زند)) دلبسته ایران بود و دانش نسوان
از در علم و هنر این همه نومید نشاید(4)

ژاله فراهانى
بانو عالم تاج قائم مقامى, متخلص به ((ژاله)) از شاعران توانا و در عین حال گمنام ایران است. شعرهاى به جا مانده از او, متإسفانه بسیار اندک است و قسمت اعظم اشعار او از بین رفته است اما از همین بخش به جا مانده قوت و استحکام شعر او به خوبى آشکار است. در بین شاعران زن تاریخ ادبیات ایران, ژاله از چهره هاى کمیاب و نادر است. ذوق ظریف و طبع نازک و خیال گسترده او در شعرهایش نمود کامل دارد. محتواى شعرهاى ژاله بیشتر بر محور مردستیزى و زن مدارى و دفاع از زن دور مى زند. او جهان زن را جهانى اسارتبار و محدود و زندگى خود را دفترى غمآگین و مرگبار مى داند:
آن شنیدستم که در دنیاى زن
بوالعجب ننگى است با جان زیستن
زندگى با جان حیوانى سرشت
چیست دانى همچو حیوان زیستن
در جهان زن, نشاط زندگى
نیست جز با عشق جانان زیستن
زندگى بى عشق شاید کرد لیک
بى امید عشق نتوان زیستن
پس حیات من غمآگین دفترى است
داستانش مرگ و عنوان زیستن
گر تو را عشق و امید عشق نیست
مى توان بارى به احسان زیستن
ور نه خیر و نه محبت نه امید
چیست دانى معنى آن زیستن
زاغ وش اندر پلیدیهاى خلق
زیستن وانگه فراوان زیستن(5)
عالم تاج بیش از شانزده سال نداشت که به عقد ازدواج مردى چهل و پنج ساله و اهل جنگ و شکار و بیگانه از عالم ذوق ادب به نام على مرادخان میرپنج از روساى خوانین بختیارى در آمد. این پیوند ظاهرا به علت مشکلات مالى پدر عالم تاج صورت گرفته بود. شرایط ناگوار زندگى با مردى که از عالم هنر درکى ندارد روح عالم تاج را آشفته و پریشان و از زندگى مإیوس کرده بود. شاعر در قطعه اى شوهرش را به زشتى تمام وصف مى کند و از درشت خویى و خشونت و بى مهرى او سخت مى نالد:
... نه علقه فرزند و زن در او
نه ز الفت سامان در و سرى است
اسب است و تفنگ است و پول و پول
گر در نظرش نقش دلبرى است
فردوسى و شهنامه است و بس
گر دفتر شعرى و شاعرى است ...
گر گویمش اى مرد من زنم
زن را سخن از نوع دیگرى است
آسایش روح لطیف زن
فرزندى و عشقى و همسرى است
من عاشق صلحم نه اهل جنگ
ور خود به مثل جنگ زرگرى است
خندد به من آنسان که خنده اش
بر جان و دل خسته, خنجرى است
آنگاه به ذکر جایگاه زن و مرد دربار و عامه مى پردازد که در باور عوام, مرد تا حد خدایى زن, ارج مى یابد اما شاعر بر این تلقى نابجا مى شورد و مردانى از سنخ شوهر خود را بلاى مقدر و ناچار مى داند. ((ژاله)) زن را مجسمه خضوع و کرنش, و مرد را تصویرى از غرور و تکبر مى داند. او زن بودن را در شرایطى که خود در آن مى زیست همانند عدم و نیستى و مرادف با بازیچه بودن و بى ارادگى مى داند:
گویند خداى زنان بود
مردى که بر او نام شوهرى است
مرد است و خداى وجود ماست
نى نى که بلاى مقدرى است
زن چیست خضوع مجسمى
و آن مرد غرور مصورى است
گر زندم از خود مخیرى
ور کو بدم از قهر قادرى است
آرى بود او مرد و من زنم
زن ملعبه خاک بر سرى است
من کیستم آوخ ضعیفه اى
کش نام و نشان طعن است و تسخرى است
دردا که در این بوم ظلمناک
زن را نه پناهى نه داورى است
گر نام وجود و عدم نهند
بر مرد و به زن نام درخورى است ...(6)
نارضایتى شاعر از اخلاق همسرش و پشیمانى از ازدواج با او ـ که خود آن را یک ازدواج سیاسى مى دانست ـ سبب شده بود تا او به تمام زندگى نگاهى تیره و تاریک داشته باشد و تمام هستى را آمیزه اى از ملالت و کسالت و تردید و زن را بازیچه اى بى اراده و ناتوان و آتش سوزنده افروخته در اشک فریب بداند:
((تصویر هستى))
زندگانى چیست نقشى با خیال آمیخته
راحتى با رنج و عیشى با ملال آمیخته
عیش و نوشى جمله در کین و حسد آویخته
زر و مالش جمله با وزر و وبال آمیخته
اصل امکان چیست وین انسان کبراندوز کیست؟
منظرى از هر طرف با صد سوال آمیخته
هر یقینش با هزاران ریب و شک پرداخته
هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته
مرگ دانى چیست درسى با هراس آموخته
با سکوتى جاودان با قیل و قال آمیخته
پرتو لرزان امید این چراغ زندگى
شعله اى زیباست با باد محال آمیخته
چیست زن اى واى این بازیگر این بازیچه چیست؟
خلقتى مکروه با غنج و دلال آمیخته
زشت خویى را فرو پوشانده با رنگ و جمال
ضعف روحى را به روى احتیال آمیخته
آتش سوزنده در اشک فریب افروخته
شهوتى یا عفتى بى اعتدال آمیخته
مرد این شخصیت بى قدر این هیچ این علم
کاسمان گویى گلشن را با ضلال آمیخته
کیست آخر جز فراهم ساز ناخوش لقمه اى
لقمه اى با اشک و با خون عیال آمیخته
رایت عزم الرجالش ساز ناخوش لقمه اى
لیک در حزم النسإ عزم الرجال آمیخته
الغرض گر نقش هستى را نکو بیند کسى
یک جهان زشتى است با قدرى جمال آمیخته(7)
در شعرى دیگر مردان را از رنج زنان بیگانه مى داند که حال صاحب درد را بى درد نمى داند و مى گوید: تمام محدودیتهاى اجتماعى و عرفى و شرعى تنها بر دست و پاى زن سنگینى مى کند ولى مردان زیر بار این محدودیتها نمى روند. شاعر, زنان را به تلاش براى ابراز هویت و جایگاه واقعى خود فرا مى خواند و تإکید مى کند که مردان نیز نیرویى بیشتر از ما ندارند:
مرد اگر زن را بیازارد به عمدا مرد نیست
کاگهى بى درد را از حال صاحب درد نیست
قید عفت, قید سنت, قید شرع و قید عرف
زینت پاى زن است از بهر پاى مرد نیست
آخر اى زن جنبشى کن تا ببیند عالمى
کانچه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست
در شعرى دیگر زیر عنوان ((زن و آینه)) به تنهایى و رنج زن اشاره مى کند و مى گوید: همدم زن از تولد تا مرگ تنها عشق و آینه است. مى دانیم که آینه نماد صداقت و صافى و صراحت و انعکاس است و شاعر با تشبیه زن به آینه, این صفات را در نظر داشته است. شاعر به بستگى عشق و حسن به یکدیگر اشاره مى کند و آینه را به عنوان منعکس کننده حسن به عنوان یک نماد مد نظر قرار مى دهد:
من در این رنج آشنا تنها و تنها آینه
با که گویم گر نگویم درددل با آینه
با زبانم من خموش اینجا و رو در روى من
بى زبان نکته پرور هست گویا آینه
همدم زن از دل گهواره تا دامان گور
عشق و آیینه است خوشا عشق و خوشا آینه
مر زن و آیینه را گویى که یکجا زاده اند
وز صحیفه آب کوثر کرده حوا آینه
عشق رونق بخش حسن و حسن جان افزاى عشق
خوش دمى کاین هر دو را خواند به یکجا آینه
اعتمادى طرفه دارد زن به حسن خویشتن از آنک
مى دهد او را نویدى شادىافزا آینه
آرزوى باطنش رنگ حقیقت مى دهد
زشت را ور نه کجا گفته است زیبا آینه
لیک من دانم که دوران جوانى گشته طى
گر بگوید ور نگوید بى محابا آینه
رخت بر پشت صبا بسته است حسن روى من
با خموشى گفته این را آشکارا آینه
... جنس زن را صبر از نان هست و از آینه نیست
گو نباشد هیچ کس چون هست با ما آینه(8)
ژاله در قطعه اى به نابرابرى موجود در جامعه بین زن و مرد اعتراض مى کند. در قطعه ((فرق مرد با زن)) مى گوید: اگر چه در دستگاه آفرینش مرد و زن یکسان آفریده شده اند اما زن در محیطى بسته عمر خود را سپرى مى کند. او علت محرومیت زنان را دخالت دست قدرت مردان در سرنوشت زن مى داند و معتقد است براى بیرون آمدن از این محبسهاى تاریک, زن باید تلاش کند هر چند که دست و پایش هم نیز بسته است:

((فرق مرد با زن))
خواهرم پرسید فرق مرد و زن در چیست گفتم
گویمت این قصه رابا نکته اى سربسته اما
در دکان آفرینش جنس ما و اوست یکسان
عمر ما طى مى شود در کیسه اى دربسته اما
بر فراز کاخ هستى او به پرواز است و ما هم
جنبشى داریم در کنج قفس سربسته اما
دست قدرت غرس کرده است از ازل باغ جنان را
زیر پاى مادران بر روى ما در بسته اما
ناامید از بخت نتوان شد به کس درهاى رحمت
پیش روى ماست تا دامان محشر بسته اما
گر نبازى خویش را اى آشیان گم کرده اما
غیر از این ره نیز باشد راه دیگر بسته اما
تا برون آید زن از این محبس مرد آفریده
دست و پا باید که هست اى جان خواهر بسته اما(9)

قصیده شکوائیه او که در ذم شوهر خود سروده است, عمق مظلومیت و رنجکشى او را که به سبب شرایط نابسامان اقتصادى خانواده اش مجبور به وصلتى نامتناسب شده بود نشان مى دهد. او تسریع در شوهر دادن دختر را پیش از بلوغ عقلى و جسمى ناروا مى داند و بر آزادى زن در انتخاب همسر به عنوان یک حق مسلم تإکید مى کند و مادران را از اجبار دختر به بلى گفتن برحذر مى دارد:
مرد سیما ناجوانمردى که ما را شوهرست
مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است
آن که زن را بى رضاى او به زور و زر خرید
هست نامحرم به معنى ور به صورت شوهر است
گرچه در ظاهر رضاى ماست سامان بخش کار
لیک لبهاى ((بلى گو)) بر دهان مادر است
شرط تزویج ار بود نه سالگى در دین ما
هم بلوغ جسمى و عقلى دو شرط دیگر است
در دگر جا دختر نه ساله گر بالغ شود
جان خواهر جاى آن سودان, نه در این کشور است
دختر نه ساله شوهر را چه مى داند که چیست
کى عروسک باز را جامه عروسى درخور است ...
مردى اى خواهر به روى جامه و اندام نیست
این عوارض جملگى فرعست و اصلش جوهر است ...
نقش مردى را علاماتى است پیدا و نهان
وانکه را اینها نباشد هر که باشد بى فر است

روح روشن, خوى خوش, دست قوى, طبع کریم
هر که دارد گرچه مملوک است بر زن سرور است
اینچنین مرد ار زر و سیمش نباشد گو مباد
زان که او را خوش خویى سیم است و خوشنامى زر است
مجملى گر بایدت از این مفصل گوش کن
آن که با همسر بود صافى درون, او شوهر است
وینچنین شوى ار نصیب توست شادا عالمت
ورنه آن نامحرمى کت گفتم آن دردسر است(10)
محدوده ستیز او در شوهرش متوقف نمى شود و او با تمام توان خود به ستیز با جنس مرد مى پردازد. او مرد شدن را کارى آسان و زن شدن را کارى عظیم و شگرف مى داند و زن را سراپا مهر و دوستى مى داند. او مردان را دعوت به مردمى و نوعدوستى و مهربانى مى کند و از مردى قهرآمیز برحذر مى دارد:
مرد اگر با زور و زر آراست لشکر باک نیست
بى زر و بى زور من بر قلب آن لشکر زنم
نام مردى بر تو اى ننگآزما فرخنده باد
من زنم و نیک به نام نیک زن ساغر زنم
گر تو را شمشیر در دست است و بازو آهنین
من به نوک خامه پهلو با پرندآور زنم
مرد گشتن کار سهل و زن شدن کارى شگرف
کیست منکر تاش ره با عقل برهانگر زنم
مردى ار در فره علم است این میدان و گوى
دانشى مردا بیا تا خامه بر دفتر زنم
گر شهامت جور و بیداد است ارزانى تو را
ور به مردم دوستى تا حلقه بر آن در زنم
زن سرا پا مهر و پا تا سر فروغ دوستى است
تیرگى بگذار تا چون مه سر از خاور زنم
مردمى بنما نه مردى, عدل و دین بنما نه جور
تا سراى کینه را قفل صفا بر در زنم
مرد کردارم من اما دعوى مردیم نیست
گام در این تنگ میدان ناکسم من گر زنم ...(11)
شاعر در شعرى دیگر چنان ابراز مى کند که مردى امتیاز و برترىاى است که مردان دارند. او سعى دارد به هر وسیله دعوى مردى و مردانگى خود را به اثبات برساند. او افکار خود را با آنکه ضد مرد است, مردانه معرفى مى کند. و از مردى تنها معنى شجاعت و جسارت را در نظر دارد نه معنى جنسیتى آن را:
من نه مردم لیک چون مردان به بازار وجود
هاى و هویى مى کند افسانه سوداى من
بر کند اى مرد آخر گوش سنگین تو را
منطق گویاى من شعر بلند آواى من
من نه مردم لیک در اثبات این شایستگى
شور و غوغا مى کند افکار مردآساى من
اى برادر گر به صورت زن همانا مرد نیست
نقش مردى را به معنى بنگر از سیماى من
باش تا بینى که زن را با همه فرسودگى
صورتى بخشد نو آیین, طبع معنى زاى من
از تو گر برتر نباشد جنس زن, مانند توست
گو خلاف راى مغرور تو باشد راى من
دوره احقاق حق خویش و حق نوع خویش
رسم و آیین مدارا نیست در دنیاى من
پنجه اندر پنجه شیران مرد افکن زنم
از گرى چون سر برآرد همت والاى من
باکى از توفان ندارم ساحل از من دور نیست
تا نگویى گور توست این سهمگین دریاى من
من به فکر خویشم و در فکر هم جنسان خویش
گر نباشد گو نباشد مرد را پرواى من
گر به ظاهر ناتوانم لیک با زورآوران
کوهى از فولاد گردد خود تن تنهاى من
زیر دستم گو مبین اى مرد کاندر وقت خویش
از فلک برتر شود این بینوا بالاى من

شاهین فراهانى
فاطمه سلطان ادیبه الزمان فراهانى متخلص به شاهین, خواهر ادیب الممالک فراهانى است. او در شعرى با عنوان پیام به بانوان, آنان را به کسب علم و کمال فرا مى خواند:
پیام من به شما اى مخدرات وطن
که هست خاطرتان جمله محو و مات وطن
چو دختران وطن علم و دانش آموزند
شوند از اثر دانش امهات وطن
زنان به جسم وطن روح و مردها جسمند
ز روح و جسم بود جنبش و حیات وطن
کنید سعى که این دختران برافرازند
بر آسمان ید بیضا ز معجزات وطن
ز همت سر انگشت نازپرورشان
شود گشوده گرهى ز مشکلات وطن(12)
((شاهین)) در شعرى دیگر به برابرى زن و مرد و بلکه برترى زن بر مرد تإکید مى کند. او زن را مثال روح, و مرد را مثال جسم مى داند که خرمى و خوشى روح بر تن تإثیر مى کند. آنگاه براى اثبات برابرى زن و مرد از چنگال شیر ماده و شیر نر تمثیل مى جوید و سپس به نمونه هایى از زنان برتر تاریخ اشاره مى کند که به مقامات رفیع معنوى رسیدند و در پایان زنان را خاستگاه و منشإ و زادگاه کمال مى داند و فراخور مدح و لایق تمجید:
چو آفتاب پدیدار شد ار بک چند
نهفته بود هنر در زنان دانشمند
زنان مشابه روحند و نوع مردان جسم
ز جان روشن باشد همیشه تن خرسند
یکى است ناخن و چنگال شیر ماده و نر
یکى است لعل بدخشان به تاج و گردنبند
مگر نه حضرت صدیقه دخت پیغمبر
فکنده بالش رفعت فراز چرخ بلند
مگر نه مریم با نفس خود مجاهده کرد
سپس مر او را با روح قدس شد پیوند
مگر نه آسیه شد در خضوع بى همسر
مگر نه رابعه بد در خضوع بى مانند
زنان فراخور مدحند و لایق تمجید
که امهات کمالند و مستحق پسند
ادامه دارد.
پى نوشت :
1ـ بصارى, طلعت, زنددخت, تهران, انتشارات طهورى, چاپ اول, 1346, ص 52 و 53.
2ـ همان, ص 53 و 54.
3ـ همان, ص 55.
4ـ همان, ص 56.
5ـ دیوان عالم تاج قائم مقامى (ژاله), به کوشش حسین پژمان بختیارى, ص 3 ـ 5.
6ـ همان, ص 19 و 20.
7ـ همان, ص 11.
8ـ همان, ص 8 ـ 9.
9ـ همان, ص 13.
10ـ همان, ص 70 ـ 72.
11ـ همان, ص 79 و 80.
12ـ مشیر سلیمى, على اکبر, زنان سخنور, تهران, موسسه مطبوعاتى على اکبر علمى, 1333, دفتر اول, ص 287.