گفتگو با همسر سردار شهید سید ابراهیم تارا

نویسنده


گفتگو با همسر سردار شهید سیدابراهیم تارا

فریبا انیسى

 

 

((سید)) مى گفت: اگر مرا تکه تکه کنند
حرفى نمى زنم, اما نمى دانم اگر چادر را
از سر تو بردارند چقدر مى توانم تحمل کنم,
حرف مى زنم یا نه؟
((سید)) همیشه مى گفت: فراموش نکن,
بعد از من بگو
((بچه هاى کردستان چه کشیدند . . .))
((سید)) مى گفت: . . .
زمانى که خائنین و منافقین از پشت, خنجر به قلب پاسداران این سرزمین مى زدند, زمانى که بنى صدر خائن دستور داد حتى یک فشنگ به کردستان نرسانید, زمانى که خائنین به ملت زیر لواى خلق کردستان دسته رستگارى! راه انداختند ...
مردانى بودند که با خون خویش از دین و سرزمین خود دفاع و مرز ایران را با خون خود مشخص کردند.
ایمان آنان چراغ روشنى بخش راه ما شد و بدن ناپیداى آنها درفش جاویدان عقیده ما. آنها براى ما نه تنها شهداى جاوید که جاویدان عشق خواهند ماند.
مظلوم و گمنام; اقتدا به حسین(ع) کردند تا با خون خود, منظومه عشق را به پایان برسانند, زیرا که در عشق, دو رکعت نماز است که وضوى آن درست نیاید الا به خون.
((شهداى اطلاعات, گمنام ترین شهدا هستند
شهداى کردستان, مظلوم ترین شهدا هستند
و شهداى واحد اطلاعات کردستان, گمنام ترین مظلومان خواهند شد.))
از سلاله پاک مردان نسل نور, سیدى طلوع کرد تا با مقاومت دلیرانه اش نورافشان راه ما باشد. توفیق یار شد تا صحبتى خواندنى, با همسر شهید ((سیدابراهیم تارا)) و نیز گفتگویى کوتاه با تنها فرزند ایشان داشته باشیم. با این یادآورى که ایشان تإکید داشتند نامى از او برده نشود.

ضمن تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار داده اید, لطفا شمه اى از ماجراى آشنایى و ازدواج خودتان با شهید عزیز ((تارا)) را بفرمایید.
ـ ضمن عرض سلام و تشکر از حضور شما, عامل آشنایى ما برادرم بود. حدود دو سه ماه که از پیروزى انقلاب گذشته بود, برادرم براى تهیه عکس و خبر از جریان پاوه به کردستان رفته بود. او و همراهانش توسط کومله دستگیر مى شوند. بعد از اذیت و آزار فراوان, جیبهاى آنان را خالى کردند و چون یکى از آنها کارت کمیته امداد امام خمینى(ره) را داشت, بعد از شکنجه فراوان او را شهید کردند و برادرم و دوست دیگرش را رها کردند. در بازگشت, آنها با سپاه تماس گرفتند تا ماجرا را بیان کنند و آنجا بود که با برادرى به نام ((ابراهیمى))! آشنا شدند.
در آن زمان من در جهاد سازندگى هرسین فعالیت مى کردم و دانشآموز بودم. بعد از اتمام تحصیلات وارد سپاه شدم. کلا ایشان را دورادور مى شناختم. هنگام خواستگارى گرچه پدرم مى دانست او سپاهى است, وقتى شغلش را پرسید ایشان گفت: من به در و دیوار پوستر مى چسبانم! و تا مدتها فامیل فکر مى کرد ایشان مسوول چسباندن پوستر به در و دیوار است.

برخورد خانواده با این ازدواج چگونه بود؟
به دلیل نوع خانواده اى که در آن بزرگ شدم, خودم تصمیم گیرنده بودم. گرچه برادرم ایشان را کاملا تإیید مى کرد اما خانواده مادرىام کاملا مخالف بودند. خانواده مادرى من به وضعیت مادى و اصالت خانوادگى خیلى اهمیت مى دادند و چون در طبقه بالاى اجتماعى قرار دارند با این ازدواج مخالف بودند. با توجه به اینکه زمان ازدواج ما اوج درگیریهاى کردستان بود, آنها مى گفتند: او سپاهى است شهید مى شود و تو با یک بچه مى مانى.

خانواده شهید چه نظرى داشتند؟
آنها هم در سطح مادى بالایى قرار داشتند و اصلا قابل قیاس با ما نبودند. اما این مطلب را خانواده مادرى من نمى دانست. علاوه بر آنکه شهید در تضاد کامل با وضع و طبقه اجتماعى خودشان قرار داشتند. شهید در 14 سالگى با آقاى هادى غفارى از طریق سخنرانیهایشان آشنا مى شود و از آن به بعد با سردار شهید رضا قائمى که چندى پیش بر اثر سرطان ناشى از شیمیایى شدن شهید شدند, خطدهنده اصلى بچه هاى نازىآباد مى شوند و کلا در اختیار برنامه هاى انقلاب قرار مى گیرند و از خصلتهاى خانوادگى و بافت اجتماعى خود جدا مى شوند.

با وجود این مخالفتها ازدواج شما سر گرفت؟
از آنجایى که خواست خدا بود و من قبلا خوابى دیده بودم که اطمینان داشتم همسر من ((سید)) است و ایشان نیز سید طباطبایى بود, ازدواج ما سر گرفت. ابتدا قرار بود براى عقد ازدواج نزد امام(ره) برویم اما چون دفتر امام براى 4 ماه بعد وقت مى داد و ایشان نیز هر لحظه امکان شهید شدن خود را مى داد, به تهران آمدیم و در منزل برادرم عقد کردیم. ایشان با لباس سپاه و من با مانتو و شلوار, خیلى ساده عقد کردیم. براى مهریه هم به پدرم گفتم: یک جلد کلام الله مجید. براى خرید مى خواستم فقط یک حلقه بخرم. اما خانواده ایشان قبول نکرد, خودشان انتخاب کردند و خودشان خریدند. فرداى ازدواج به مشهد رفتیم و من براى ایشان یک انگشتر عقیق خریدم که تنها خرید ازدواج براى ایشان همین بود.
دو روز در مشهد بودیم که طرح کودتاى نوژه لو رفت و چون انبار مهمات آنها در غرب بود, سریعا به کرمانشاه برگشتیم و ایشان یک هفته براى مإموریت از من جدا شد.

آن زمان مسوولیت ایشان چه بود؟
ایشان اصلا از برنامه هاى خودش براى من نمى گفت. یعنى اگر من سپاهى نبودم نمى دانستم او چه کاره است. آن زمان مسوول ((امور قضایى واحد اطلاعات منطقه 7 کشورى)) بودند.

بعد از ازدواج چه کردید؟
ایشان خیلى اصرار داشتند که تمام وسایل زندگى را شخصا تهیه کنند اما پدرم در فاصله خواستگارى تا ازدواج هر چه به دستش مىآمد خرید. یکى از دوستان روحانى ایشان, یکى از اطاقهاى منزلشان را به ما داد در حالى که وسایل خودش نیز در آنجا بود و ما در آن اطاق که وسایل خودش و ما را در بر مى گرفت به حدى جا داشتیم که در وسط اتاق بنشینیم و غذا بخوریم ... وسایل ما آن قدر دست نخورده بود تا ایشان شهید شد. در واقع چون من در مإموریتها همراه ایشان بودم و دو سه بار قضیه ترور مطرح شد که ناموفق ماند, ما در مقر سپاه ساکن مى شدیم و وسایل زندگیمان به کار نیامد.

چطور به کردستان رفتید؟
مدتى در کرمانشاه ساکن بودیم و ایشان براى مإموریت به شهرهاى دیگر مى رفت. تا اینکه مإموریت ایشان براى کامیاران در نظر گرفته شد. من هم همراه ایشان رفتم. خیلى از جوانان آنجا فریب خورده بودند و خانواده هایشان موضوع را به درستى نمى دانستند. خانواده ها با ما تماس مى گرفتند, حالت سر درگمى عجیبى بود. اما خصوصیت اخلاقى ایشان به گونه اى بود که خانواده ها طرفدار سرسخت او مى شدند و حتى فرزندان گروهکى خود را لو مى دادند.
بعد از کامیاران به بوکان رفتیم. برادر مسوول وى در آن زمان گفت: ((کسى را به بوکان مى فرستم که کامیاران را قم, کردستان کرده است)).

در منزل هم همین گونه کار مى کرد؟
گاه مى شد که بعد از دو سه روز براى خواب به خانه مىآمد. آن هم در حالى که بعد از نماز هنگامى که سجده شکر بجا مىآورد خوابش مى برد. اما اگر کارى نداشت حتما کمک مى کرد. حتى دخترمان را با خود به مإموریت شهرى مى برد تا من بتوانم در کلاس شرکت کنم. در مشهد اولین حرفى که به من زد گفت: ((سعى کن زیاد به من وابسته نشوى; چون من ماندنى نیستم. تو باید بتوانى به تنهایى بچه یا بچه هاى مرا بزرگ کنى)).

در بوکان وضع چگونه بود؟
در بوکان شهر امنیت نداشت. ما در سپاه ساکن بودیم. آن سال کردستان خیلى سرد بود. حتى بومیهاى منطقه مى گفتند: در 50 سال اخیر آن سرما بى سابقه بوده است. شدت سرما به حدى بود که اسلحه به دست مى چسبید. خدا مى داند آن سال به خاطر سرمازدگى چند دست و پاى بسیجى ها قطع شد. حتى یک انگشت دخترم, سمیه, هم که بیرون از پتو مانده بود یخ زد و مدتها آن را درمان مى کردیم.

آخرین مسوولیت ایشان, مسوولیت اطلاعات تیپ بود. چگونه بود که شما ایشان را همراهى مى کردید؟
بچه هاى سپاهى خیلى او را سرزنش مى کردند که چرا مرا با خود به منطقه ناامن مى برد, اما او مى گفت: ((من تو را با خودم مى برم تا بعد از من سندى باشى بر مظلومیت بچه هاى کردستان. یادت نرود که بگویى بچه ها در کردستان چه کشیدند, مرا نگو, اما بچه ها را بگو, ...))
منزل ما در کامیاران درست روبه روى بهدارى بود. آن زمان من 20 سال داشتم. پیش تمام بچه ها بودم. بچه هایى را که با سر بریده بودند مىآوردند یا آن دو پاسدار را که با نفت سیاه سوزانیده بودند ... خیلى ها را شکنجه کرده بودند. تنها خواهرى که بالاى سر آنها بود من بودم.
سید همیشه مى گفت: ((فراموش نکن بعد از من بگویى بچه هاى کردستان چه کشیدند ... ))
واقعا من آنجا خیلى چیزها را دیدم. در بوکان, تمام صحبتهاى ((سید)), حول مسإله شهادت بود. حتى وقتى ایشان عصبانى مى شد بلافاصله از من عذرخواهى مى کرد و مى گفت مرا حلال کن. خود را ماندنى نمى دید.

چه خصوصیت ویژه اى در شهید بارز بود؟
نسبت به نام فاطمه زهرا(س) خیلى حساس بود. هنگامى که نام ایشان برده مى شد, اشک مى ریخت. در یک ماه آخرى که با هم بودیم خیلى تغییر کرده بود. مرتب سمیه را بغل مى کرد و در گوش او قرآن مى خواند. مرتب دعا مى کرد و از خدا مى خواست شهید شود و مى گفت: خدایا اگر من تیر بخورم و شهید شوم از تو گله مى کنم.
بر مسإله گمنام بودن خیلى تإکید داشت و مى گفت: مى خواهم مثل مادرم فاطمه زهرا(س) گمنام باشم. مى خواهم جسدى نداشته باشم. کسى برایم چلچراغ نگذارد, کسى مراسمى نگیرد.
بر مسإله گمنام بودن تإکید عجیبى داشت و یکى از بزرگترین آرزوهاى او بود.

در آن زمان حرف خاصى به شما نگفت؟
یک بار گفت: اگر مرا زیر شکنجه تکه تکه هم کردند از این مردم کینه به دل نگیر. اینها ناآگاهند; نمى دانند چه مى کنند.
قبل از دستگیرى نیز پدرشان را به خواب دیده بود که در باغ مصفایى هستند و دست در گردن ایشان مى اندازند و او را با خود به انتهاى باغ مى برند.
آن زمان من در مدرسه فعالیت مى کردم و او تإکید کرد: ((اگر در شهر درگیرى شد و گروهکها آمدند, سمیه را به افراد بومى بده و فرار کن. غصه نخور; خدا او را به تو برمى گرداند. تو اگر تیر بخورى و شهید شوى بهتر است تا تو را زنده اسیر کنند. اگر مرا تکه تکه کنند حرفى نمى زنم, اما نمى دانم اگر چادر را از سر تو بردارند چقدر مى توانم تحمل کنم, حرف مى زنم یا نه؟))

قضیه دستگیرى و شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
((سید)) على رغم اینکه مى دانست گروهکها در شهر هستند و قرار است کمین بزنند اما به فعالیتهاى خودش ادامه مى داد. آن روز براى سمیه کفش خرید و براى من شیرینى و بعد با دوستانش براى دستگیرى سه نفر از گروهکها رفت. بعد از دستگیرى به شهر مىآیند. شب شده بود و تإمین جاده را برداشته بودند. ظاهرا به آنها ایست مى دهند, اما سید که خودش راننده بود به حرکت ادامه مى دهد. نارنجک تفنگى مى زنند که در ماشین گیر مى کند و عمل نمى کند. درگیرى شروع مى شود. یکى از پاسداران همراه که اهل شمال بود, مغزش متلاشى مى شود. سیدابراهیم نیز تیرى به پایش اصابت مى کند. یکى از پاسداران بومى که خانواده اش در همان محل زندگى مى کردند دستگیر مى شود. پاسدار بومى را کتک زیادى مى زنند. سید فریاد مى زده است: او را در کدام دادگاه محاکمه کرده اید؟ با چه مجوزى او را کتک مى زنید؟ مگر شما دفاع از خلق نمى کنید؟! ... خانواده او گرچه سر و صدا را مى شنیدند اما جرإت اینکه بیرون بیایند را نداشتند. پاسدار بومى را همان جا شهید مى کنند و سید را با خود مى برند. البته ایشان را از قبل شناسایى کرده بودند.

از قرار معلوم ایشان که متولد 1338 بودند, در تاریخ 61/10/20 به شهادت رسیدند. شما چگونه از قضیه شهادت ایشان با خبر شدید؟
همان لحظه که صداى رگبار آمد, سمیه که تازه شروع به حرف زدن کرده بود, خواب بود. ناگهان از خواب پرید و با حالت عجیبى فریاد کشید: بابا, بابا, بابا ... دستهایش را به آسمان برده بود. من در بوکان منتظر شهادت سید بودم اما با این وضعیت سمیه سادات, یقین کردم که یا شهید شده است و یا در کمین افتاده است, ولى کسى به من چیزى نگفت. شب شد, باز هم خبرى از او نشد.
من به پشت بام رفتم. تمام درها را قفل کردم و بالا رفتم. او معمولا به جاى برادران پاسدار پست مى داد. من به پشت بام رفتم. برادر پاسدار خواب بود. اسلحه را از دست او کشیدم, بیدار شد و نشست. به او گفتم: برادر ابراهیم کجایند؟ به پت پت افتاد. همه مى دانستند جز من. گفت: نمى دانم. همه سعى مى کردند خود را از من پنهان کنند. به هر کس مى گفتم چیزى نمى گفت. اصرار مى کردم, مى گفتند: براى دستگیرى رفته است. گفتم: چه دستگیرى بود که دیگر نیامد..
فرداى آن روز تا عصر کسى چیزى نگفت. خودم به خیابان رفتم. برادران سپاهى براى دو روز اعلام حکومت نظامى کرده بودند تا خانه ها را بگردند. احتمال مى دادند که ایشان را از شهر بیرون نبرده باشند. من به معاون او گفتم: به اجازه چه کسى حکومت نظامى کردید, برادر ابراهیم که نیست؟ گفت: بى سیم زده اند که این کار را انجام دهیم. گفتم: برادر ابراهیم کجاست؟ گفتند: زمین یخزده است و امکان نشستن هلى کوپتر وجود ندارد ... گفتم: چه وقت مى خواهید بگویید چه شده است؟ اما کسى چیزى نمى گفت. به خیابان رفتم. ماشین را دیدم که نارنجک در آن گیر کرده بود. مقدارى از شیرینى اى که خریده بود در ماشین گذاشته بودم. شیرینى ها روى زمین ریخته شده بود و کف ماشین خونى بود. اما اصلا باور نمى کردم برادر ابراهیم در این ماشین بوده باشد.
در خیابان دو تن از خانمهاى امور تربیتى به سمت ما آمدند و شروع کردند به بوسیدن و بغل کردن سمیه سادات آنها. را از قبل نمى شناختم اما چون چادرى بودند اعتماد کردم. گفتم: برادر ابراهیم شهید شده. یکى از آنها گفت اینکه خودش مى داند به ما گفتند او نمى داند. یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: واقعا شهید شده است ...
مرا داخل ساختمان خودشان بردند. چهارشبانه روز حتى یک لقمه غذا نخوردم. به زور چاى در دهان من ریختند و گفتند: اگر شما بمیرى جواب مسوولین را چه بدهیم؟
روز چهارم گفتند که باید از شهر بیرون بروى. اما چون سید خودش مى خواست من در منطقه باشم نمى خواستم از آنجا بیرون بیایم. اما مسوولین گفتند: گروهکها مى دانند شما در شهر هستید و براى دستگیرى شما مىآیند. اگر بیرون نروید امکان درگیرى و شهادت بچه ها است. تعدادى از سپاهیان شهید مى شوند و ابراهیم را وادار مى کنند حرف بزند ... سرماى شدیدى بود. هلى کوپتر نمى توانست بنشیند, مرا با ماشین بیرون بردند.

بعد چه کردید؟
به خاطر حساسیت موضوع و مسوولیت سید, حتى اجازه ندادند در کرمانشاه باشم چون برادر ابراهیم و مرا در کرمانشاه مى شناختند, به تهران آمدم و نزد خانواده سید به سر بردم. سپاه تإکید داشت نباید به کسى بگویم چه اتفاقى افتاده است. به خاطر مسوولیت او و اینکه امکان داشت خود را معرفى نکرده باشد و هزار امکان دیگر ... در این مدت من حتى به نزدیک ترین افراد چیزى نگفتم. خانواده ام از دوستان ماجرا را فهمیدند ... مدتى سردرگم بودم. بعد از سه چهار ماه به کرمانشاه بازگشتم. سپاه مخالف برگشتن من به منطقه بود. آن زمان باختران منطقه جنگى بود. علاوه بر مسإله جنگ و فعالیت گروهکها در شهر, مسإله اشرار و اوباش هم بود که نیازمند کار زیاد بود. من خودم را وقف کارم کردم. صبح ساعت 6 سر کار مى رفتم. ساعت 12 نیمه شب برمى گشتم. به هر نحو ممکن مى خواستم خودم را و اتفاقى که برایم افتاده است فراموش کنم.

سمیه سادات را چه مى کردید؟
خاله اى دارم که براى من مادرى کرده است. او در مدت زمانى که فشار روحى بر من وارد شد سمیه را بزرگ کرد. حتى وقتى به خانه هاى سازمانى سپاه نقل مکان کردم, خانه اش را نزدیک خانه ما آورد تا با ما باشد.

چه مدت طول کشید تا بر اوضاع مسلط شدید؟
چهار سال و البته در این فکر بودم که او شهید نشده است. با این امید و آرزو نمى خواستم کسى به من و فرزندم ترحم کند. بهترین دوستان سپاهى ام نمى دانستند شوهر من شهید شده است. طورى رفتار مى کردم که فکر مى کردند در مإموریت است. حتى به سمیه سادات قضیه را نگفتم. البته در این مدت, شهادت او تإیید نشده بود و همه منتظر بودیم. برادران سپاهى خیلى سعى مى کردند از او خبرى به ست بیاورند. در این مدت کادو مى خریدم بالاى سر سمیه مى گذاشتم و بعد مى گفتم: بابا آمد تو خواب بودى, تو را بوسید و این هدیه را براى تو گذاشت و گفت: هر وقت جنگ تمام شد برمى گردم .. . اصلا تصور جدایى از او را نداشتم. البته رابطه روحى قوى با هم داشتیم. مدتى بعد نحوه شهادت او را در خواب دیدم که وقتى بازجوهایش را گرفتند دقیقا همان طور تعریف کردند.

بازجوهاى سید را چه وقت دستگیر کردند؟
چهار سال پس از دستگیرى ایشان خبر دادند که بازجو و دو تن از هواداران گروهکها را دستگیر کرده اند و از من خواستند که به بوکان بروم تا با آنها صحبت کنم. در جلسه اى که برگزار شد من به آنها گفتم: من دخترعموى خانم ((برادر ابراهیم)) هستم و در این شهر معلم مى باشم. خانم ایشان ناراحتى اعصاب دارد چون نمى داند بر سر او چه آمده است, شما هر چه مى دانید بگویید تا من به صورت سربسته براى او بیان کنم. هر کدام تقصیر را به گردن دیگرى مى انداخت ... مدتى او را شکنجه کردند اما 5 روز آخر, شکنجه ها خیلى شدید شده بود. یکى از آنها مى گفت: من مسوول غذاى او بودم. غذا را پیش او مى بردم و یک ساعت بعد دست نخورده آن را برمى گرداندم. مى گفتم مى خواهى به تو غذا بدهم مى گفت: نه. چون دست و پاى او را شکسته بودند قادر به خوردن غذا نبود. با کابل به کف پاى او زده بودند به طورى که به استخوان رسید. استخوانهاى زانو از زیر شلوار بیرون آمده بود. در صورت او جاى سالم وجود نداشت. تمام دندانهایش را شکسته بودند. در جایى که او زندانى بود دو تن از بسیجیان که بعدها آزاد شدند, زندانى بودند. آنها مى گفتند: هر وقت او را از بازجویى برمى گرداندند دیگر قابل شناسایى نبود. شکنجه هایى کرده بودند که حتى در قرون وسطى انجام نمى دادند. مسوول کومله بوکان, شخصا از او بازجویى مى کرد. ایشان تا آخرین دقایق حتى یک کلمه نگفته بود. حتى گفتند: مى دانیم تو یک دختر دارى, اسم او سمیه است و الان در بوکان است. اما او گفته بود: من یک پسر دارم, نامش یاسر است ... هیچ اطلاعاتى نداده بود. با آنکه مى دانستند او کیست اما حتى نام خودش را نگفته بود ... بسیجیها مى گفتند: در آخرین روز او را روى زمین مى کشیدند, قادر به راه رفتن نبود, خونآلود بود, همیشه صداى قرآن خواندن او مىآمد. در آخرین لحظات, صداى قرآن خواندن او قطع مى شود فریاد مى زند: الله اکبر, خمینى رهبر و بعد دخترش را صدا مى زند ...
برادران سپاه براى یافتن او خیلى تلاش کردند. این امکان که او زنده است, همه را دلگرم کرده بود. ممکن بود او زنده باشد و او را تعویض کنند. کارى که شهید خیلى انجام مى داد, کمین مى زد سران آنها را دستگیر مى کرد و با بچه هاى خودمان مبادله مى کرد ...
یکى از کومله ایها مى گفت: در حالى که بدنش هنوز گرم بود, او را داخل گونى گذاشته و آن را داخل مینى بوس قرار دادیم. مسوول کومله منطقه شخصا رانندگى مینى بوس را بر عهده گرفت و رفت ... وقتى برگشت خونهاى کف مینى بوس را شسته بود .. .
بعد از آن جلسه اعلام رسمى شهادت شد و به من اجازه دادند مراسم یادبود بگیرم. در مجلس یادبود تعداد کمى شرکت کرده بودند. چون مراسم را با اسم اصلى اش گرفته بودیم و کسى او را به این نام نمى شناخت دقیقا همان طور که مى خواست: گمنام, مظلوم, ... در زمان دستگیرىاش رادیو ضد انقلاب دو روز اعلام جشن و سرور کرده بود و اطلاعیه اى در منطقه پخش کرد و در آن اعلام کرد:
((ما دست خمینى را در منطقه قطع کردیم))

سمیه را چطور با شهادت پدرش آشنا کردید؟
سمیه 5 سال داشت و من هنوز جریان را به او نگفته بودم. من از ابتدا او را با عشق شهید بهشتى و امام بزرگ کرده بودم. چون من و پدرش خیلى به شهید بهشتى علاقه داشتیم. او مسإله شهادت را به خوبى درک مى کرد. اطرافیان خیلى اصرار کردند که ماجرا را به او بگویم. یک روز منزل دایى ام میهمان بودیم, او را به زیرزمین بردم و گفتم: مى دانى; بچه فلانى و فلانى را دیده اى, بابایشان شهید شده است, رفته پیش شهید بهشتى ... روز قیامت بابایشان آنها را شفاعت مى کند ... و بعد کم کم موضوع را بیان کردم, باور نمى کرد مى گفت: دروغ مى گویى. خیلى بى تابى مى کرد, مرتب گریه مى کرد. براى او سخت بود ... بعد برادرم هم با او صحبت کرد و به او آرامش داد.

بعد از شهادت را چگونه گذراندید؟
مدتى در تهران و در کرمانشاه بودم. بعد از دو سال به شهرک سپاه آمدم. وجود ما در شهرک براى سپاه و خانواده هاى دیگر مهم بود. اما براى من زجر و عذاب بود که کسى نداند من چه وضعیتى دارم. نگذاشتم بفهمند شوهرم نیست چون نمى خواستم کسى به من و بچه ام ترحم کند. با سمیه از شهادت زیاد صحبت مى کردم. سعى مى کردم همیشه قصه هاى بابا را براى او تعریف کنم. سعى مى کردم او را با عشق امام و عشق سپاه بزرگ کنم, سپاه برایش اسوه باشد.
شبهاى بمباران دخترم را بغل مى کردم و چهار طبقه را پایین مىآمدم. بعضى روزها چندین بار این مسائل را انجام مى دادم. این مسائل به اضافه فراهم کردن مایحتاج زندگى, آن هم در محیط آن روز کرمانشاه و بمبارانهاى شدیدى که صورت مى گرفت ... ناچار شدم براى تإمین جانى سمیه سادات مدتى را دور از او باشم. سمیه را به تهران پیش برادرم آوردم و هر دو هفته یک بار براى دیدن او به تهران مىآمدم و یک روز کنار او بودم ...
سمیه سادات بعد از هر عملیات خیلى گریه مى کرد و اظهار ناراحتى مى نمود. مى گفت: چرا باباى من نمىآید, آرم پیروزى زده اند ... نمى دانستم چه جوابى بدهم؟ خود را در سن او قرار مى دادم, ولى تمام ترفندهاى من براى مدت کوتاهى عمل مى کرد.
تا چهار سال کمتر کسى لبخند مرا مى دید. اما به مرور زمان بالاخص هنگام پیروزیهاى ایران در جنگ از حالت خودم بیرون مىآمدم. تمام این مسائل منجر شد به بیمارى من. به گونه اى که روزانه 17 قرص مى خوردم. پزشک گفت باید کار خود را رها کنم, اما من که به کارم در سپاه ایمان داشتم, چنین کارى را نکردم. علاوه بر آنکه دخترم کم کم بزرگ مى شد و وجودم آرامش مى گرفت.
روحیه سازندگى و مثبتى را که شهید در طى دوران زندگى به من القا کرد, در این زمینه خیلى براى من مفید بود. او مى گفت: ((سعى کن آگاه باشى. اگر آگاه نباشى زود از پا در مىآیى, حتى اگر عشق و ایمان زیادى به انقلاب داشته باشى. باید با آگاهى از انقلاب دفاع کنى. کورکورانه تقلید نکنى که تو را مى کوبند ...))

از ازدواج مجددتان بگویید; چگونه دوباره ازدواج کردید؟
بعد از 8 سال که از شهادت سید مى گذشت موردهایى براى ازدواج پیش مىآمد که جواب من براى تمام آنها منفى بود. مادرم در مورد برخى از افراد فامیل اصرار مى کرد که تصمیم بگیرم. یک بار ناگهان در حین صحبت, دخترم گریه کرد و گفت: اگر تو مى خواهى شوهر کنى, باباى من باید آقاى فلانى باشد ... همه تعجب زده ماندیم. حیرت زده به یکدیگر نگاه مى کردیم. من تازه آن وقت فهمیدم که این برادر مرا از مادرم خواستگارى کرده است و گویا دخترم شاهد بوده است. در حقیقت او پدرش را انتخاب کرد. ایشان از افراد شناخته شده بودند. مورد اطمینان و مورد اعتماد بودند; از خانواده اى مذهبى و متدین. البته من خوابى دیدم که فهمیدم سیدابراهیم نیز با این ازدواج موافق است و قبول کردم.

تلخ ترین خاطره اى که دارید چیست؟
بزرگترین تلخیهاى زندگى من شهادت شهید بهشتى و شهید رجایى و پذیرفتن قطعنامه از سوى ایران بود. شهادت پاسدارانى که زیر شکنجه تکه تکه مى شدند. هنگام شهادت شهید بهشتى 24 ساعت دست چپم حرکت نمى کرد. اما سید نقش مثبت و سازندگى را به من القا مى کرد و مى گفت: ((به خدا توکل کن. خدا خودش حافظ انقلاب است. آنها فکر مى کنند با گرفتن اینها, انقلاب را از بین مى برند ...))

شیرین ترین خاطرات آن روزها کدامند؟
روز خرید عروسى مان قرار نبود چیزى بخریم. اما مادرشان خیلى اصرار داشتند که حتما خرید عروسى داشته باشیم. وقتى براى خرید آینه و شمعدان رفتیم, اولین آینه و شمعدان مغازه را انتخاب کرد و گفت این را بخرید. هر چه دیگران اصرار کردند داخل مغازه برویم و انتخاب کنیم قبول نکرد. بعد از آنکه آینه و شمعدان را خریدیم و از مغازه گذشتیم, صاحب مغازه او را صدا زد و نیمى از پول را به او برگرداند و گفت: من پیش خانمت قیمت را دو برابر گفتم. سید عصبانى شد ولى چیزى نگفت و تا به ما رسید ماجرا را تعریف کرد!! او گفت: قرار نبود من این چیزها را بخرم و به من گفت: اگر تو مى خواستى بهترین عروسى را براى تو مى گرفتم. بهترین لباسها را مى خریدم ... اما من از او نخواسته بودم و او هم نمى خواست. یک بار هم صدام خیلى شهر را مى کوبید و شهر خالى شده بود. عشق من, زندگى من, سمیه سادات بود. منزل خاله ام بودم. هواپیماها خانه جنب خانه خاله ام را بمباران کردند. من سمیه را بغل کردم و بیرون آمدم. در هال بودم که خانه روبه رویى آنها را هم بمباران کردند. من سمیه را در بغل قرار دادم. شیشه ها به من پاشید و دست و صورتم خونى شد. سمیه مرا دید, نگران شد و آن قدر به خودش فشار آورد که لبهایش بین دندانهایش قرار گرفت و خون آمد. در همان حال بیرون آمد و هر کس را مى دید مى گفت: تو را خدا کمک کنید, مادرم زخمى شده است.
سمیه سادات شاهد ایثارها و شهادتهایى بوده است که ان شإالله او را بیمه کرده است.

اکنون چه مى کنید؟
من مدتها به صورت فعال کار کردم: در سپاه, در خانه, ... لیسانس روانشاسى ام را وقتى در تهران ساکن شدم گرفتم و در حال حاضر براى فوق لیسانس امتحان داده ام. دوست دارم درسم را ادامه دهم و براى سمیه هم آرزو دارم تحصیلات عالیه داشته باشد. به این عقیده ایمان دارم و هر بهایى را به خاطر آن مى پردازم. من مدتها در چندین جبهه فعالیت کردم و در واقع اکنون دوره آرامش را مى گذرانم.

انتظار شما چیست؟
من کوچکتر از آن هستم که توقعى از دیگران داشته باشم ...
همسران شهدایى که از زندگى و هستى شان گذشتند, زندگیشان را دوست داشتند اما موقعیت تاریخى و فیزیکى ما طورى بود که رفتن برادران, یک ضرورت اجتناب ناپذیر بود. همسران, این موقعیت را درک کردند ... اما حالا این چشم هم چشمیها که دیده مى شود, دل آدم را مى سوزاند. این اجتماعاتى که ما دور هم جمع مى شویم, این چه پوشیده بود, چه خریده بود ... مى توانیم اختصاص دهیم به مسائل خیلى بالاتر تا ان شإالله آن آگاهى را به دست آوریم که بتوانیم به عنوان یک مسلمان واقعى شناخته شویم.

با تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار ما گذاشتید. امیدوارم ما را از اینکه در طول مصاحبه چندین بار باعث تإثر شما شدیم ببخشید. ان شإالله خدا شما را صبر جمیل و اجر عظیم عنایت کند.