نا گفته هایى از سرزمین سیب وآتش قسمت 4

نویسنده


  ناگفته هایى از سرزمین سیب و آتش
((قسمت چهارم))

صدیقه وسمق

 

 

جنوب, سرزمین سیب و آتش
صبح روز بیست و سوم دیماه 1370 با دو تن راهنما به سوى جنوب حرکت کردیم. بسیارى از طول راه را مدیترانه, رفیق راه ما بود; آرام و زیبا. رفیقى آرام بخش و بدون غرغر.
زمستان, سبزى را از چهره طبیعت غارت کرده بود. زخمهاى جنگ نیز هنوز اینجا و آنجا دیده مى شد. لبنان, روزى عروس خاورمیانه و محل عیش و تفریح پولداران و اهل طرب بوده است, اما امروز سرزمینى ناامن و بحرانى است با چهره اى غم انگیز. البته چهره آن را باید در چهار فصل دید.
حدود دو ساعت راه سپردیم تا به اردوگاه ((رشیدیه)) رسیدیم. روبه روى ((مکتب الامام الصادق)) توقف کردیم. ((بلال سیداحمد)) به مکتب رفت تا ((شیخ سعید قاسم)) را بیابد. قرار بود با شیخ وارد اردوگاه شویم. پس از چند دقیقه شیخ و سیداحمد از مکتب خارج شدند. شیخ با ماشین خود, و ما به دنبال او وارد اردوگاه شدیم. اردوگاهى, که خانه ها و کوچه هاى باریک و دراز و پرشیب و نشیب, آن خاطرات تلخ جنگها و کشتارها را در سینه, نهان دارد. از چهره اردوگاه نیز مى توان رنجهاى پنهان آن را دریافت. این اردوگاه در سال (1367) 1988م. توسط نیروهاى حرکت امل محاصره شده بود. محاصره اى سخت و جانکاه. (شرح ماجرا را در گفتگو با سیدعیسى طباطبایى خواهیم آورد.)
مساحت اردوگاه 1000 * 500 مترمربع بود که در این وسعت حدود پانزده هزار فلسطینى زندگى مى کردند. خانه ها محقر و بسیارى از آنها غیر قابل سکونت بود. ماشین را در جایى پارک کردیم, زیرا باقى راه, ماشین رو نبود و باید پیاده مى رفتیم. بعضى کوچه ها شیب تندى داشت. خانه شیخ در انتهاى اردوگاه, مشرف بر ساحل مدیترانه بود.
خانه, حیاط کوچکى داشت. از دیوار کوتاه حیاط مى شد مردانى را دید که در زمین ساحلى پشت خانه, سبزى مى کاشتند و مى چیدند. آن سوىتر آبهاى آبى مدیترانه و فراتر, نیروهاى اسرائیلى را.
در گوشه اى از حیاط کوچک, دو پله بالا رفتیم و وارد اتاقکى شدیم. روى مبل کهنه نشستیم. زمستان بود و سرد, اما وسیله اى براى گرم کردن نبود. با پاهاى یخ زده, نشستم. همسر شیخ چاى آورد. او لباس بلندى شبیه لباس روستاییان ایران پوشیده بود و دستارى بر سر داشت. شیخ پرسید که چاى رقیق مى نوشم یا غلیظ؟ گفتم: وسط, و جعلناکم امه وسطا.کمى خندیدیم. یک استکان چاى عربى پرشکر نوشیدم. کمى یخهایم آب شد! کم کم با گرمى سخنان شیخ, سرما را به کلى فراموش کردم.
((شیخ سعید قاسم)) داراى دو فرزند بود که فرزند چندماهه اش را در آغوش داشت. قطعا او دیر ازدواج کرده بود که فقط دو فرزند داشت! او سالها پیش در یک عملیات ضد اسرائیلى در مرز لبنان مجروح و سپس اسیر نیروهاى اسرائیلى شده بود و شانزده سال در زندانهاى اسرائیل, عمر خود را سپرى کرده بود. او به زبان عربى عامیانه سخن مى گفت. از وى خواهش کردم که فصیح سخن بگوید. پرسید: آیا دوباره چاى مى نوشید؟
گفتم: الان, نه. گفت: ایرانیان چاى, زیاد مى نوشند. گفتم: بله, ولى به تدریج. غافل از آنکه در آنجا کار تدریجى وجود ندارد. چاى را بردند و ظرفى پر از میوه آوردند. شیخ و سیداحمد و یکى دو نفر دیگر, شروع به خوردن کردند. بشقابها پر از پوست شد و ظرف میوه, خالى. من هنوز منتظر تعارف بودم. سیداحمد چند نارنگى پوست کند و جلوى من گذاشت. قصدم این بود که در طول گفتگو به تدریج بخورم, اما پس از چند دقیقه هنوز یک نارنگى نخورده, میوه ها و بشقابها و نارنگیهاى پوست کنده و خوردنى مرا نیز بردند و با خیال راحت نشستند! گویا تا وقتى که چیزى براى خوردن هست, نمى شود سخن گفت. حالا دیگر چیزى نبود! پس مى شد وارد گفتگو شد. مهمان بودیم و تسلیم.
صداى اذان ظهر به گوش رسید, قرار شد پیش از گفتگو نماز بخوانیم. من و ((انیس)) به اتاق مجاور رفتیم. فرش کهنه اى کف اتاق, پهن بود. همسر شیخ, پتویى روى فرش انداخت. نه مهر داشتیم و نه چیز دیگرى که بر آن سجده کنیم.
انیس گفت: بر انگشت سجده کنیم؟ جاى شکر باقى بود که انگشت داشتیم و پیش از آن نیز باید شکر مى کردیم که وضو داشتیم, زیرا با وجود سرما و چادر چاقچور در حیاط, وضو گرفتن, کار کوچکى نبود.
بعد از نماز از ((سعید قاسم)) خواستم تا کمى در باره گذشته سخن بگوید. از سالهایى که در زندانهاى اسرائیل بوده است, از وضعیت زندانها و ...
هنگام اسارت, سخت مجروح شده بودم. بعد از مدتى مداوا مرا به زندان عسقلان بردند. سالهاى سختى بود. زندانبانان با زندانیان رفتار بسیار بدى داشتند. به هر بهانه کوچکى ما را مى زدند. غذا بسیار کم و نامناسب بود. در ماه رمضان هنگام افطار فقط یک چهارم قرص نان به ما مى دادند. در زمستان, لباس نداشتیم و از سرما به خود مى لرزیدیم. پتو و زیرانداز نداشتیم. گاهى که کتابهاى درسى به دست ما مى رسید, از آنها براى زیرانداز هنگام خواب استفاده مى کردیم. به هر بهانه اى ما را به سلول انفرادى مى بردند. زندانبان هر وقت و هر که را دلش مى خواست, مى زد. به راحتى اجازه نمى دادند به دستشویى یا حمام برویم. در سال 1970 م. زندانیان نسبت به قانون بد و ظالمانه زندان اعتصاب غذا کردند و این اعتصاب یک ماه و نیم طول کشید. این نخستین بار نبود. تنها سلاح زندانیان اعتصاب غذا بود. در طول سالهایى که زندانى بودم, بارها و بارها اعتصاب غذا شد. برخى نیز در طول اعتصاب غذا مردند. در این مواقع اسرائیلیها براى شکستن اعتصاب غذا از هر وسیله اى استفاده مى کردند. چند بار در روز ما را کتک مى زدند. ما را به سلولهاى انفرادى مى بردند. به زندانیان سلولها اجازه نمى دادند که به هیچ طریقى با یکدیگر حرف بزنند و یا ارتباط برقرار کنند. بر ما بیشتر از پیش سخت گیرى مى کردند تا شاید اعتصاب را بشکنیم. در سال 84 م به زندان ((نابلس)) منتقل شدم. در آنجا وضع زندانیان بدتر بود. زندان نابلس مجهز به دوربینهاى مخفى بود که به راحتى زندانیان را کنترل مى کردند. اسرائیل در تمام شهرها, زندان مخصوص فلسطینیان دارد. تا سال 85 م. ده زندان مخصوص فلسطینیها وجود داشت که اکنون بیشتر شده است. در سال 85 م. آمار رسمى زندانیان فلسطینى سه هزار نفر بود. در حالى که رقم واقعى بسیار بیشتر از این بود. بسیارى از مردم مفقود مى شوند و آمارى از آنان در دست نیست. مثلا در ((عسقلان)) در آن زمان 445 نفر و در نابلس 750 نفر فلسطینى زندانى بودند.
من قبلا با تفکر میهنى و ملى به مبارزه با صهیونیستها مى پرداختم, اما باید بگویم که از سال 73 م. تحولى عمیق در مسیر مبارزه به وجود آمد و آن احیاى تفکر دینى و اسلامى بود که در واقع جان تازه اى به مبارزات بخشید.
افراد گروههاى مختلف به تدریج به تفکر اسلامى گرایش پیدا مى کردند. و حقیقتا این روش از هر جهت موفق تر بود. اسرائیلیها حتى از صداى اذان زندانیان نیز مى ترسیدند. اذان گفتن با صداى بلند ممنوع بود. اقامه نماز جماعت و نماز جمعه ممنوع بود. ما بیست و یک روز اعتصاب غذا کردیم تا توانستیم آنان را به زانو درآوریم. و بالاخره توانستیم اذان بگوییم و نماز جماعت بخوانیم. این کارها به ما امید و عشق مى داد.
یادم است که در سال 84 م. همه فلسطینیها در تمام زندانها به طور هماهنگ و یکپارچه دست به اعتصاب غذا زدند. اعتصاب غذا در اعتراض به قوانین وحشیانه اسرائیل در زندانها و رفتار غیر انسانى با زندانیان فلسطینى بود.))
سالهاى طولانى زندان او را افسرده و فرسوده نساخته بود. او محکم و پرتلاش بود.
همراه ((سعید قاسم)) از خانه بیرون رفتیم تا کمى اردوگاه و مردم را ببینیم. چهار, پنج نفر بودیم. سه, چهار نفر از دوستان ((سعید قاسم)) نیز در کوچه هاى اردوگاه به تیم ما پیوستند. کوچه ها باریک و دراز بود. بعضى کوچه ها موصوف به صفت سومى نیز بودند: شیب دار. برخى خانه ها, خانه ها که نه, کوخهاى گلى در روز روشن, چنان تاریک بود که گویى خورشید با این کوخها و کوخ نشینان قهر است. اهل این خانه هاى محقر گویى پنجره را دوست نداشتند.
خانه ها فشرده, سر در یکدیگر فرو برده بودند و اگر خوب گوش مى کردى حکایت سالیان دراز پر از اندوه و تاریکى را با هم بازگو مى کردند.
زمین اردوگاه محدود بود و جمعیت, زیاد. لذا هر خانواده در یک اتاق کوچک زندگى مى کرد. اگر پسر خانواده ازدواج کند و در اردوگاه بماند, و اگر خانه آنان دو اتاق داشته باشد, چاره اى جز آن نیست که یک اتاق را به زوج جوان بدهند. کوچه ها پر از بچه بود که با سر و صداى زیاد بازى مى کردند. همه از چادر من مى فهمیدند که ایرانى هستم. با خوشحالى و خوشرویى به ما خوشآمد مى گفتند. آنان ایران را نسبت به خود دلسوز مى دانستند. بویژه که در طول محاصره اردوگاه از سوى نیروهاى حرکت امل, شاهد فداکاریهاى ایران براى شکستن محاصره بوده اند. پیرمردى تکیده و مهربان با سطلى پر از پرتقال به سوى ما آمد. او ((ابوعلى)) بود. در کوچه ها مى گشت و دانه دانه پرتقال مى فروخت. به هر یک از ما پرتقالى داد. او 75 سال داشت.
کوخى چون لانه دیدم که با خار و خاشاک و نایلون پوشیده شده بود. پیرمردى به نام ((خدر)) تنها در آنجا زندگى مى کرد. اطرافش پر از خاک و زباله بود. گوشش نمى شنید. از اینکه مهمان به خانه اش رفته بود, خوشحال بود, اما سخنان مهمانان را نمى شنید و جایى نیز براى نشستن و ایستادن نداشت. لذا با تکان دادن دست از او خداحافظى کردیم.
سرى به مدرسه رشیدیه زدیم. استاد ((قدوزه)), مدیر مدرسه به استقبال ما آمد. زنگ نقاشى بود. استاد ((قدوزه)) از ما دعوت کرد که نقاشى بچه ها را ببینیم. بچه ها بسیار با استعداد بودند. موضوع نقاشى آزاد بود; اما اکثر بچه ها تصویر قدس را کشیده بودند. برخى نیز تصاویرى از جنگ و درگیرى فلسطینیان با سربازان اسرائیلى را کشیده بودند. زیاد وقت نداشتیم. از بچه ها و مدیر مدرسه خداحافظى کردیم. استاد ((قدوزه)) چند بار با شور و هیجان تکرار کرد: ((سلام مرا به مردم ایران برسانید)).
ادامه دارد.