معرفى کتاب

 

 

((ما آن شقایقیم))
نویسنده: تقى متقى
چاپ اول: زمستان 1375
ناشر: معاونت انتشارات ـ مرکز فرهنگى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى.
دوران افتخارآمیز دفاع مقدس 8 ساله ملت بزرگ ایران, صفحات درخشانى را در دفتر تاریخ و در حافظه بشریت به جاى گذاشت.
راستى وقتى مشاهده مى کنیم برخى از ملتها چنان به حفظ و اشاعه خاطرات نبرد کشور خود اهتمام مى ورزند که براى مختصر مبارزه اى که کرده اند سالها مى نویسند و از هر عنصر خردى, اسطوره اى مى سازند و افسانه مى بافند و آن وقت ما با داشتن سابقه یکى از طولانى ترین جنگهاى دفاعى چند قرن اخیر و این همه ستارگان جاویدى که در آسمان دفاع شرافتمندانه ملت مسلمان ما درخشیدند, کارى در خور حوزه هنر نکرده ایم تإسف و حسرت, وجودمان را فرا مى گیرد.
ما در سالهاى دفاع مقدس شاهد جریان اقیانوسهایى از عشق و عرفان و حماسه بودیم. شاهد شورآورترین ماجراهاى پاکبازى و ایثار و خداباورى بودیم. لحظه لحظه سالهاى دفاع مقدس, براى تک تک انسانهاى آزاده از زنان و مردان و کودکان و نوجوانان و جوانان و پیران این سرزمین, آمیزه اى از شور, حماسه, غیرت, تعصب, دلارامى و اضطراب, تلخى و شیرینى, امید و بیم, جوشش و شکفتن, شادمانى و تإثر, مقاومت, نفوذناپذیرى, گذشت و ایثار و ... بود.
بارى حدیث آن عهد در این مجال تنگ نمى گنجد. ولى طرح این استفهام بجاست که هر کدام از ما از خود بپرسیم در طول دوران دفاع مقدس چه دیدیم و چه کشیدیم و چه اثرى و چه تصویرى از آن بر جاى گذاشتیم تا نسل آینده ما رد پاى ما را ببیند و راه ما را بشناسد؟!
بهانه این درد دل گویى, مشاهده و مطالعه کتابى است که رسید از دست محبوبى به دستم. کتاب ((ما آن شقایقیم)) که از مجموعه خاطراتى از شهیدان سرافراز جنگ, فراهم آمده است. شاعر و نویسنده ارجمند, تقى متقى با قلم شیواى خود این خاطرات را بازنویسى نموده و در قالب متنى ادیبانه ارائه داده است.
ایشان در مقدمه اى که بر این مجموعه نگاشته آورده است:
((اى نگاهى که نگران این سطورى! بر این قلم مگیر اگر با تو به زبان ((خون)) سخن گفت و هق هق گریه هایش شانه هاى طاقتت را لرزاند.
بر او ببخش اگر آرامش آبى اندیشه ات را به کبودى واژه هاى زمختى چون ((بمب)), ((گلوله)), و ((انفجار)) پریشان کرد چه آن که التهاب آن روزهاى اضطرابآلود, هنوز بر گرده زخمى غیرتش پاى مى کوبد.
دیرگاهى است که ((شهیدان جنگ)) در هفت توى رمز و رازى سترگ, خفته اند و آرامش ویرانگرشان, موج موج, درد و داغ را میهمان لحظه هاى صمیمى زندگى مان کرده است.
((در من کسى است
مرگ تو را مویه مى کند
دنیا تو را نفهمید
با آن که با هزار آینه
تابیدى))
اینک تو را که نگران آن ((نوخطان)) به ((خط)) پیوسته اى و شاهدان به شادى نشسته, به مرور خاطرات خون رنگشان فرا مى خوانم. چه این ((میراث ماندگار)) آن خورشیدهاى شعله ور است و مباد منظومه سرد حیاتمان از گرمى دست و زبانشان خالى بماند!))
تلاش مخلصانه نویسنده گرامى را ارج مى نهیم که با تحمل زحمت گردآورى خاطرات و نگارش آن عطر شهادت و عطر یاد سرداران شهید دفاع مقدس را به مشام جانها رسانده است و تداوم آن را آرزومندیم. دو نمونه از خاطرات ((ما آن شقایقیم)) را برگزیده ایم که خواندن آن, یاد آن روزها را به خاطر سرازیر مى کند.

عروس شهادت
آرزوى هر مادرى این است که دامادى پسرش را ببیند. اما ((جواد)) از آنانى نبود که به آسانى خودش را پابند زن و فرزند کند. هر وقت که مسإله ازدواج را مطرح مى کردیم مى گفت:
((بماند براى بعد!))
حتى دوستانش بارها به او اصرار کردند اما نمى پذیرفت. همیشه مى گفت: ((تا موقعى که در این کشور جنگ است ازدواج نمى کنم!))
مى گفتیم:
((مادر! معلوم نیست که جنگ کى تمام مى شود.))
مى گفت:
((این, راهى است که انتخاب کرده ام و معلوم نیست که زنده بمانم و راضى نیستم یک نفر به عنوان همسر, اسیر من باشد!))
خلاصه, هر بار که در این موضوع به وى فشار مىآوردیم مى گفت:
((ان شإالله بماند براى بعد از عملیات آتى)).
تا آن که عملیات ((والفجر 8)) آغاز شد. موقعى که مى رفت, گفتم: ((جواد! قول بده بعد از این عملیات ازدواج کنى.))
گفت:
((اگر زنده ماندم چشم!))
ما هم فورا دست به کار شدیم و همسر آینده اش را انتخاب کردیم و در انتظار پایان عملیات نشستیم.
اما انتظارمان دیر نپایید, چرا که قبل از ما ((عروس شهادت او را انتخاب کرده بود.))
ـ ((راوى: مادر شهید جواد دلآذر ـ فرمانده عملیات لشکر 17 على بن ابى طالب(ع)))

سفیدبخت و سرخ رو
در این اواخر, ((على اصغر)) به نورانیت عجیبى دست یافته بود که توصیف حالات معنوى ایشان برایم مقدور نیست. با اینکه از ناحیه دست آسیب دیده بود و در منزل به سر مى برد, اما تمام وقتش را گذاشته بود براى راز و نیاز با خدا و مسائل عبادى. حتى یک روز آن قدر احساس کردم چهره اش دگرگون شده و به اصطلاح, عشق به شهادت در سیمایش نمود ظاهرى پیدا کرده که چند بار چشمهایم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: خدایا! پناه بر تو.
همیشه به من در باره مسائل اعتقادى سفارش مى کرد و از اهمیت دادن به ظواهر دنیوى برحذر مى داشت.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد, رو به من کرد و گفت:
((فلانى! مى دانم این دفعه دیگر شهید مى شوم. اگر عملیات در روز عاشورا باشد در این روز, اگر در شب عاشورا باشد, در این شب, و گرنه در یکى از روزهاى ماه محرم به شهادت مى رسم.))
گفتم: على! راستش را بگو, خواب دیده اى؟
چیزى نگفت و در همین ایام بود که بیشترین محبت را نسبت به بچه هاى برادر شهیدش ـ محمدعلى ـ مى کرد. یکى را روى این پا مى نشاند و دیگرى را روى پاى دیگر. با آنها به ملاطفت سخن مى گفت. نازشان مى کرد. مى بوسیدشان.
بالاخره دورى از جبهه را بیشتر تاب نیاورد و با همان دستهایى که هنوز توى گچ بودند راهى جبهه شد. اول محرم سال 62 بود که براى آخرین بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پیش بینى کرده بود, در بیست و هشتم محرم, با شهادتى که از قبل انتظارش را مى کشید, سفیدبخت و سرخ رو, به مولایش حسین(ع) پیوست.

((راوى: همسر شهید على اصغر امینى بیان,فرمانده تیپ دوم لشکر على ابن ابى طالب(ع)))