سخن اهل دل شعر


 

مهمانى
طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى
ز سمت مشرق جغرافیاى عرفانى
دوباره پلک دلم مى پرد, نشانه چیست؟
شنیده ام که مىآید کسى به مهمانى
کسى که سبزتر است از هزار بار بهار
کسى, شگفت کسى, آنچنان که مى دانى
کسى که نقطه آغاز هر چه پرواز است
تویى که در سفر عشق خط پایانى
تویى بهانه آن ابرها که مى گریند
بیا که صاف شود این هواى بارانى
تو از حوالى اقلیم هر کجاآباد
بیا که مى رود این شهر رو به ویرانى
کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق
بیا که یاد تو آرامشى است طوفانى
قیصر امین پور
[ از مجموعه ((آینه هاى ناگهان]((

((جان فدایت ...))
نذر امام زمان(عج)
آسمان, بعدى حصیر از ارتفاع دستهایت
کهکشان, سوسوى کورى از بقاع دستهایت
شک ندارم, خارج از اندازه هاى این جهانى
اى فراتر از ((نمى دانم)) شعاع دستهایت
فکر کردم تا محاذات خدا ... ـ استغفرالله ـ
تا توهم قد کشیده ارتفاع دستهایت!
از تو مى پرسم: مگر دریا خروشد بى نگاهت؟!
یا ببالد باغها بى اطلاع دستهایت؟!
یک تکان کافى است خوابآلودگى این جهان را
ـ جان فدایت ـ از چه رو هست امتناع دستهایت؟

مهربانى تحفه اى غیر از حضورت نیست آقا!
چشم در راهیم, تا لمس متاع دستهایت
على عزیززاده ـ سراب

((به ساحت مقدس حضرت ولیعصر(عج)))
در مشت شب سپیده به فردا نمى رسد
خورشید خاک خورده به بالا نمى رسد

یک شب سرى به عمق مهآلود من بزن
دستم به پاى دامنت, آقا! نمى رسد
بالانشین من! به زمین سر نمى کشى؟
چشمان خاکى ام به تماشا نمى رسد

بغضم ترک نخورد و ورم کرده سینه ام
این کال میوه مى تکد اما ((نمى رسد))
اى سکوت غرقه در تکلم طویل
رحمت رها!
سبز بى بدیل!
پشت نرده هاى گیسوان تو
التماس اشک دیدنى ست
کاش از تکلف تنم رها شوم
کاش روى دوش رد پاى تو
از زمین جدا شوم
کاش در گلوى مهربان تو
صدا شوم
کاش ...
سیدمحمدعلى رضازاده ـ فریدون کنار

واگویه هاى خیس
این بغض مدتى است که در چشمهاى ماست
از غم امانتى است که در چشمهاى ماست
یک آسمان شکایت و یک دشت انتظار
این بى نهایتى است که در چشمهاى ماست
از روزهاى گمشده از خاطرات سبز
آتش اشارتى است که در چشمهاى ماست
یادش به خیر آن که از آیینه گفت و رفت
ماندن, صداقتى است که در چشمهاى ماست
تا گفت اشک گفتمش این همزبان خوب
باران رحمتى است که در چشمهاى ماست
او آفتاب بود و از این کوچه کوچ کرد
این راز ظلمتى است که در چشمهاى ماست
خالى نمى شویم به واگویه هاى خیس
این بغض مدتى است که در چشمهاى ماست!
مجتبى صادقى ـ مرودشت

خم سربسته
بتى که راز جمالش هنوز سربسته ست
به غارت دل سوداییان کمر بسته ست
عبیر مهر به یلداى طره پیچیده ست
میان لطف, به طول کرشمه بربسته ست
به آن بهشت مجسم, دلى که ره برده ست
در مشاهده بر منظر دگر بسته ست
زهى تموج نورى که بى غبار صدف
میان موج خطر, نطفه گهر بسته ست
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک, تا سحر بسته ست
به پاىبوس جمالت, نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق, پل نظر بسته ست
امید روشن مستضعفان خاک تویى
اگر چه گرد خودى, چشم خود نگر بسته ست
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته ست
متاب روى ز شبگیر اشک بى تابم
که آه سوخته, میثاق با اثر بسته ست
به یازده خم مى گرچه دست ما نرسید
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته ست
زمینه ساز ظهورند, شاهدان شهید
اگر چه هجرتشان داغ بر جگر بسته ست
کرامتى که ز خون شهید مى جوشد
هزار دست دعا را ز پشت سر بسته ست
قسم به اوج, که پرواز سرخ خواهم کرد
در این میان مرا گرچه بال و پر بسته ست
چنان وزیده به روحم نسیم دیدارت
که گوش منتظرم چشم از خبر بسته ست
در این رسالت خونین, بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر, بسته ست
رواست سر به بیابان نهند منتظران
که باغ وصل ترا عمر رفت و در بسته ست
قادر طهماسبى (فرید)
[ از مجموعه ((عشق بى غروب]((