بوى خاک قسمت دوم داستان

نویسنده


بوى خاک
((قسمت دوم))

منیژه آرمین

 

 

اشاره:
[ مجید به دنبال مسإله دار شدن و اعدام دو برادرش به جرم همدستى با تروریستها, تصمیم مى گیرد على رغم خانواده هاى خود و همسرش, به همراه همسر و دو فرزندش, مخفیانه توسط یک قاچاق بر, راهى ترکیه شود تا در باور خویش به زندگى خود سر و سامانى بدهد. حرکت مى کند و اینک]...
بنز خاکسترى کنار مهمانخانه ایستاده بود. روى صندلیهاى جلو, دو نفر نشسته بودند که با مردى که آنها را با خود برده بود, شدند سه نفر.
از مهمانخانه, صداى نعره هاى مستانه مىآمد. ملیحه و مجید عقب نشستند. مردها, نگاهى تیز به آنها انداختند. ملیحه روسرىاش را کشید تا روى ابروهایش. مردها نگاه بدى داشتند; انگار هر چه که مال آنها بود, از آن خود مى دانستند. بوى تند الکل همراه با بوى سیگارهاى مانده مىآمد. بیوکآقا, سیگارى آتش زد و نشست پشت ماشین و شروع کردند به ترکى حرف زدن. ماشین در جاده هاى دراز و تاریک راه افتاد. مجید یاد کابوس زمان بچگیهایش افتاد. زمانى که در کابوس مى دید که در ماشین بى راننده نشسته و در میان تاریکى مى رود و دستش به هیچ جا بند نیست. نورى اندک از چراغهاى ماشین به صورت دو خط موازى بر جاده افتاده بود.
بچه ها, همچنان, خوابیده بودند ولى ملیحه و مجید همه حواسشان به سه مردى بود که جلوى آنها نشسته بودند. از چیزى مرموز, احساس خطر مى کردند. کاش مى شد دوباره به عقب برگشت. به زمانى که مجید به هنرستان مى رفت. معلمهاى هنرستان مى گفتند: ((تو یک روزى نقاش بزرگى مى شوى.)) هنوز دیپلمش را نگرفته بود که کار برایش پیدا شد ولى حیف ... شاید تقصیر پروین بود که مثل جادوگرها در گوششان ورد مى خواند. اولش که رفت دنبال آنها فکر مى کرد آنها از حقوق محرومین دفاع مى کنند. او در محله خودشان نازىآباد و یاخچىآباد خیلى چیزها دیده بود. دلش مى خواست عدالت باشد. آرزوهاى بزرگى داشت. پوسترهایش را این طرف و آن طرف مى چسباندند, براى خودش شخصیتى شده بود. بله, رفت داخل ستاد و افتاد به فروختن کتاب و پخش اعلامیه. باورش نمى شد که کارشان به آنجاها بیفتد. کاش همان وقت برگشته بود. همان وقت که پدر گفته بود: ((تا حالا باهاتان کارى نداشتم ولى از امشب مى گویم, هر کسى برود دنبال گروهکها, جایش در این خانه نیست.))
پروین, نشسته بود دم حوض و یک پایش را روى پاى دیگر انداخته و تکان مى داد. یک بلوز سبز سربازى پوشیده بود. گفت: ((ولى انقلاب, نیمه تمام است. ما باید تا آخرش برویم ...))
پدر, سر تکان داد و گفت: ((مى خواهید دنبال این بچه مزلفها بروید؟))
پروین رو در روى پدر ایستاد و گفت: ((شما هم مى خواهید بروید دنبال فالانژها؟ ))
ـ نه دخترجان, من این مو را در آسیاب سفید نکرده ام. اگر راحت طلب بودم, الان جایم توى این دخمه نبود که هنوز قسطش هم تمام نشده است.
ـ ولى پدر, انقلاب از اساس با سرمایه دارى ضدیت دارد.
ـ اى دخترجان من گوشم از این حرفها پر است. زمان توده ایها هم زیاد از این حرفها شنیدم. بعد, همه شان توزرد از آب درآمدند. بچه مچه ها را نمى گویم ها. سرانشان را مى گویم که یا از کشورهاى خارجى سر در آوردند و یا رفتند توى ساواک.
حسین که تازه سبیلهایش سبز شده بود, کاملا دنباله رو پروین بود.
فردا صبح, پروین چمدانش را بست و بدون خداحافظى رفت تا خبر اعدامش آمد.
مجید دیگر سراغشان نرفت. رابطه اش قطع شد. کبراخانم براى اینکه پسرش سر به راه شود, رفت توى جلدش و خواست که او با ملیحه عروسى کند. ملیحه دختر آرام و سر به زیرى بود و شاید مى توانست آرامش را به خانه طوفان زده آنها بیاورد.
عروسى او و ملیحه در شرایطى سخت و در میان نغمه هاى مخالف سر گرفت.
هنوز چند ماهى نگذشته بود که حسین به زندان افتاد و فرارى شد. بعد, او را گرفتند تا بلکه جاى برادرش را افشا کند ولى او که چیزى نمى دانست, خیلى زود آزاد شد ولى شده بود گاو پیشانى سفید.
سردبیر نشریه اى که در آن کار مى کرد محترمانه به او گفت که دیگر جایش آنجا نیست و او به ناچار خانه نشین شد. بعد افتاد توى خط هر کارى که صنار سه شاهى ازش دربیاید. حتى مسافرکشى با ماشین این و آن. ولى بالاخره چى ... آخرش رفت پیش یک تابلوفروش و شروع کرد به کشیدن نقاشیهاى بازارى. ولى از این کار هم پول درنیامد و بالاخره افتاد توى خط رفتن به خارج, جایى که گاو پیشانى سفید نباشد. جایى که حرفهاى او را باور کنند و سایه هاى شک و تردید اطرافش نباشد.
ملیحه, سرش را تکیه داده بود به پشتى صندلى و دلش مى خواست دریا دریا اشک بریزد. در چشمهاى مجید, مرور خاطرات گذشته را خوانده بود.
کاش مى توانستند, حرفى با هم بزنند; ولى سه مردى که جلو نشسته بودند با صداى حرف زدنشان که بوى الکل و سیگار را در فضاى کوچک ماشین مى انباشت, نفس کشیدن را براى آنها سخت کرده بود.
حرکت مستقیم ماشین تبدیل شده بود به حرکات مارپیچى. انگار که به جاى تازه اى رسیده بودند. از دور, کورسوى چراغها را مى دیدند. جایى شبیه به پاسگاه بود. بیوکآقا, همراه با دو مرد دیگر برگشتند و نگاهى به زن و مرد و بچه هاى خواب کردند.
بیوکآقا با سختى به فارسى گفت: ((آنجا مرز است. اما رد شدن از آنجا خرج دارد. چقدر پول دارى؟))
مجید مى دانست که جاى چانه زدن نیست. چیزى نمانده بود که بزند زیر گریه. یاد مادرش افتاد که گفته بود: ((اینجا این طور است, از غریبه ها چه انتظارى دارید؟ ))
دست کرد و کیسه اى را که به گردنش بود بیرون آورد و گفت: ((فقط هدیه است.))
مردى که پهلوى بیوکآقا نشسته بود, دستهاى بزرگش را به علامت نفى تکان داد و به انگشت و گردن و گوشهاى ملیحه اشاره کرد و گفت: ((قیزیل. قیزیل.)) مجید, غیرتى شده بود ولى آنجا, جاى غیرتى شدن نبود. اگر توى محله خودشان بودند ... یاخچىآبادیها ریخته بودند سر این سه نفر و تار و مارشان مى کردند ...
ـ هیچى ندارد. هیچى, همه را کرده ایم توى این کیسه و کیسه را گرفت جلوى چشمهاى حریص بیوکآقا که سبزتر و شفاف تر شده بود; مثل شیشه هاى یخ زده.
بیوکآقا, به ترکى چیزى گفت و کیسه را گرفت. مجید, حالا بچه را بغل کرده و توى خودش فرو رفته بود. ملیحه هم به آرامى اشک مى ریخت. رنگش پریده بود و داشت مى لرزید.
ماشین دوباره, افتاد توى حرکات مارپیچى و بعد وارد یک تونل شد و از میان درى که توسط آدمى که هیچ چیزش دیده نمى شد, باز شده بود, گذشت.
بیوکآقا که سعى داشت هیإت آدمهاى جوانمرد را به خود بگیرد, با لبخندى گفت: ((این هم ترکیه. حالا از مرز گذشته اید. حالا کجا میل دارید بروید؟))
از تاریکى وارد روشنایى اول صبح شدند, نور آبى صبحگاهى.
ملیحه دلش خواست بگوید: ((هیچ جا)) و مجید با خودش گفت: ((یک جایى که بتوانم با زن و بچه هایم زندگى کنم. همین!!))
بچه ها را بیدار کردند. آنها به زور چشمها را باز کردند.
ـ بلند شوید بچه ها; رسیدیم.
بچه ها نمى دانستند به کجا آمده اند. فقط شنیده بودند که مى روند خارج و شکلات مى خورند. فکر مى کردند آنجا را با شکلات و بستنیهاى خوشمزه ساخته اند; ولى حالا ... از خواب شیرین بیدار شده بودند, آن هم احساس با تکانهاى شدیدى که ماشین روى جاده سنگلاخ مى خورد.
ماشین از جاده سنگلاخ گذشت و وارد یک آبادى شد. جلوى عمارتى نیمه مخروبه رسید که رویش نوشته بود خوش گلدى.
بنز خاکسترى با حرکتى سریع نگه داشت و گفت: ((فورا پیاده شوید و بروید پى کارتان.))
آنها پیاده شدند و از خستگى چیزى نمانده بود همان جا ولو شوند ولى با آخرین رمق, خودشان را رساندند به همان عمارت که به نظر مىآمد مسافرخانه باشد. دل زدند به دریا و وارد شدند.
از راهرویى گذشتند که در دو طرفش پله هایى بود که به طبقات بالا مى رفت. روبه روى در, پشت یک میز چوبى شکسته, زنى چاق نشسته بود که چشمهاى پفآلود و خسته داشت; با خط چشمى که تا نزدیکیهاى شقیقه هایش مى رسید و لبهایى که رنگ قرمز روى آن ماسیده بود. یک دسته موى وز کرده از زیر روسرى خالدارى که به پشت بسته بود, بیرون زده بود.
ملیحه از دیدن زن, ذوق زده شده و خودش را به او رساند. هر چه باشد او یک زن بود و بیشتر مى توانست دردهاى یک زن را درک کند. به بچه ها اشاره کرد و به او فهماند که خیلى خسته اند.
زن که چشمهاى قهوه اى روشن داشت به کاغذى که بالاى سرش بود, اشاره کرد و گفت: ((این هم نرخ ما است.))
ملیحه و مجید با دقت به نرخ اتاقها که معلوم بود از چه قماشى است نگاه کردند. نرخها به لیره و دلار نوشته شده بود.
ملیحه گفت: ((ما یک اتاق یک تخته مى خواهیم.))
زن گفت: ((نمى شود. نمى شود.)) بعد با دست اشاره کرد که صبر کنید و رفت و مردى ژولیده مو که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده آمد. مرد چشمهاى قرمز و نگاه بى تفاوتى داشت. به مرد و زن و دو بچه نگاهى انداخت و گفت: ((باشد; ولى یک برابر و نیم باید بدهید.)) و دوباره تلو تلوخوران رفت که دوباره بخوابد.
از درى نیمه باز, بوى چاى دم کرده و سوسیس سرخ شده مىآمد.
صبا گفت: ((مامان, من ساندویچ مى خواهم.))
زن گفت: ((بروید رستوران یک چیزى بخورید.))
از در کوچکى که سه پله به زیرزمین داشت, گذشتند و وارد غذاخورى شدند.
میزها خالى بود. بچه ها, هاج و واج به اطرافشان نگاه مى کردند. ملیحه, صبا را بغل کرده و سعى مى کرد همه چیز را با آرامش تحمل کند. همه جا صداى آواز مىآمد آیریلیق, آیریلیق ...
مجید رفت به طرف آشپزخانه و صبحانه و غذا سفارش داد. چند دقیقه بعد پسرى جوان که موهاى سیاه و صورت سبزه اى داشت با یک سینى آمد. با حرکاتى مکانیکى, چایها و شکردان را گذاشت روى میز و نیز نانهایى که درونش تخم مرغ سرخ کرده گذاشته بودند. بوى چاى و تخم مرغ سرخ کرده از زندگى و روزى دیگر خبر مى داد.
مجید گفت: ((پسرم, دخترم, مى بینید آمدیم رستوران. ببنید چه رستوران خوبى است!!)) در این حال دو گربه چاق و چله آمدند و شروع کردند به لیسیدن پاى آنها و چند موش هم از کنار دیوار رد شدند و گربه ها به دنبال موشها دویدند و هر یک, موشى را شکار کردند.
ـ مجید, حالا راستى راستى چه کار کنیم؟ این زن اگر بفهمد که تو پاسپورت ندارى, معلوم نیست به ما جا بدهد.
ـ چرا مى دهد.
ـ ولى لابد پول خون باباش را مى گیرد.
ـ خوب شد یک خورده پول قایم کردیم!
ـ این هم فکر من بود.
ـ معلوم است. سرکار خانم عقل کل است دیگر. من از اولش هم مى دانستم.
بچه ها, لقمه هاى نان و تخم مرغ را با ولع مى بلعیدند و با نگاهشان به بازى موش و گربه ها نگاه مى کردند. نورى از پنجره ها که بالاى سقف شیب دار غذاخورى بود, به شکل ذوزنقه هاى تکرارى روى میزها که در سکوت و انتظار صبح بودند, افتاده بود. مگسها روى لکه هاى باقیمانده غذا نشسته بودند و ویز ویز مى کردند.
مجید, سعى کرد لبخند بزند. شروع کرد به جوک گفتن. ولى هیچ کس نمى خندید. بچه ها با چشمهاى خوابآلود به اطرافشان نگاه مى کردند.
مهدى گفت: ((مامان, اینجا خارج است؟))
ـ آره پسرم, مى بینى چه جاى خوبى است.
بچه ها, به دیوارهاى کثیف و موشها و گربه ها و مگسها که حسابى سر و صدا راه انداخته بودند, نگاه مى کردند و مجید به رویاهایش فکر مى کرد. به آرزوهایش. هنوز امیدوار بود. با پولى که داشتند, شاید مى توانستند یک هفته دوام بیاورند. ولى بعد ...
کاش مى توانست اینها را نقاشى کند. در این چند ساعت به اندازه یک عمر آدم دیده بود. آدمهایى که گویا از سرزمین عجیب آمده بودند.
ملیحه و مجید به هم نگاه کردند. در نگاهشان سوالى بزرگ بود و هیچ کدام جواب قاطعى براى سوال طرف مقابل نداشتند.
سر و کله ساکنین مهمانخانه, کم کم پیدا مى شد. ملیحه رفت سراغ مهمانخانه چى و کلید اتاق را گرفت.
بچه ها, پشت میز خوابشان برده بود. هر کدام بچه اى به بغل گرفتند و با ساکهایى که به امانت گذاشته بودند, خودشان را به اتاق رساندند. اتاقى که سقفش گاهى با سر آنها مماس مى شد. بدون اینکه به اطرافشان نگاه کنند, هر چه داشتند پهن کردند و روى زمین خوابیدند. خوابى سنگین و عجیب که سنگینى خود را بر همه خستگیها و افکار درهم و برهم آنها انداخته بود. با این حال, در چرخشهاى میان خواب و بیدارى به فردا فکر مى کردند.
ادامه دارد.