رفیع افتخار
در این داستان, مرد نماد مردهاى خودخواه, بى مروت, بدون ثبات شخصیت (داشتن تحصیلات تا برگشت به طفولیت و نشستن در داخل روروک), گرفتار دیدگاه غیر اسلامى نسبت به زن, بوالهوسى و ستم به زنان است. و زن نشان دهنده انعطاف پذیرى و فداکارى آنان است.
سالها پیش بود. براى کشتن وقت پرسیده بودم: ((یه چیزى ... راز موفقیت, جوون موندن ... خصوصیات اصلى, منظورم اخلاق و رفتار هم هستش ... بگین ...)) تو مجله اى خونده بودم این سوالات را از بزرگترا بپرسیم از خامى درمىآییم. پخته مى شیم. هنوز یادم هست. اونجا منظورم این نبود, مى خواستم حرفى, چیزى گفته باشم. این به ذهنم رسیده بود. چه خوب شد که پرسیده بودم!
نگاهش غضبناک بود به شاهرخش: ((حیف از اون نونى که توى ... مى خورى. سن و سالى نداره, اما مى دونه, مى فهمه, مى بینه آینده رو, سودشو مى بینه, مى پرسه, سوال پرمغز ... یک بار به مغز کودنت خطور کرد بخواى تجربه زندگیم را برات بشکافم, بگم از کجا به کجا رسیدم ... چطورى, هان؟))
طفلکى شاهرخ! دلم برایش سوخت. او شیرینى دیگرى در دهان انداخت و زبان را دور لبها و روى سبیل کشید: ((بارک الله ... خوشم آمد. یه چیزى مى شى. هوش و حواس دارى. زرنگ مى خواد با سوالش کل زندگى و تجربه ام را قلفتى سر بکشه . .. شاهرخ, بگو ببینم حالا چند سالته؟)) عجب گیرى کرده بودم.
ـ چ ... چهار ... چهارده سال!
ـ و تو؟
بابا میوه آورد و به بهانه اى زودى رفت بیرون. دلم مى خواست منم نباشم. دلم مى خواست بگویم بابا اصلا نخواستیم. اما نمى شد. کار از کار گذشته بود. زیر لب گفته بودم: ((دوازده سیزده)).
ـ هان بابامى! مى دونستم سن و سالى ندارى ... شاهرخ مى بینى, یاد بگیر. اى که کارد توى آن شکمت بخورد. هوش و فهم که به سن و سال نیس ... فکر کردم همین الان است که بیفتد به جان شاهرخ. سابقه اش را داشتیم. یک بار, همین جا, جلوى همه ما, تو خانه مان زده بودش. عیب نمى دانست این کار را, آشنا و غریبه
سرش نمى شد. اما, میوه را ترجیح داد. سیبى پوست گرفت و با دهان پر گفت: ((این باباى تو هم رفت که بیاید ... خودم و خودم و بس, همه چى مال خودم ... من همه, همه هیچ ... خوشم باشه, دمى است و حالى ... خوش خوش ...))
همه اش همین یادم مانده. خیلى سال مى شود. او دوست پدرم بود. مثلا شاهرخش را دوست داشت. اما در واقع مىآوردش براى سرکوفت زدن. راست مى گویم. لذت مى برد. خوشمان نمىآمد او بیاید. ولى ((چاره چه بود)) میهمان بود. بابا به مامان مى گفت.
رفتارش, دید کاسبکارانه اش از زندگى و جوابى که آن روز به سوالم داد و هرگز فراموشم نشد, بعدها بارها وسوسه ام مى کرد تا بر اساس زندگیش قصه اى بنویسم. اما هر بار به دلیلى قصه را نیمه تمام رها مى کردم و یا حقیقتش به بن بست برمى خوردم. کدام خواننده اى قبول مى کرد شخصیت اصلى داستان فردى باشد که صرفا خود را دوست داشته باشد و لاغیر; و ابراز دارد جن و انس جز به هدف خدمت او آفریده نشده اند. خواننده فکر مى کرد این آدم باید مریض باشد و از آدم مریض هم که توقعى نمى رود. خلاصه, قصه خوبى از آب درنمىآمد. تصنعى مى شد.
اما اینک به دلیل اتفاقى استثنایى و باورنکردنى دست به قلم برده ام. براى جلوگیرى از ناتمام ماندن داستان و یا اینکه تصور نشود حوادث ساخته و پرداخته ذهن خودم است; ماجراها را از زبان شخصیتها بیان کرده ام. به این ترتیب من صرفا گزارشگر ماجراها خواهم بود و باور بفرمایید هیچ گونه دخل و تصرفى در قضایا نداشته ام.
فخرالسادات هستم. دوازده سالم شده نشده شوهرم دادند. اواخر دوره رضاخان بود, تقریبا. من سوادى نداشتم. اون وقتها عیب مى دانستند دختر سواددار باشد ولى او سواد داشت, باسواد بود, بعد سوادش هم بیشتر شد, پیشرفت کرد, بالا رفت تا که شد دادیار. تک فرزند زن دوم باباش بود. عزیزدردانه, خیلى. دستشان به دهنشان مى رسید اما وضع ما بهتر بود, خانواده هامان را مى گم. من بر و رویى نداشتم, آنچنانى. او خوش قیافه بود, خیلى. خیلى از من بهتر. گفتن اینکه گفتم سخت است براى یک زن که بگوید ولى من مى گویم, چون قول داده ام قصه واقعى زندگیم را بگویم, واقعى. منم حقیقتش را مى گویم.
بچه بودم. حالا مى فهمم چقدر بچه بودم. چیزى حالیم نبود. پخت و پز مى کردم. دست پختم خوب بود, مى گفتند. چند بارم او گفت, یادم نمى رود. بچه هم آوردم. اولى شد ثریا, بعد آذر و سومى ماهرخ. دخترا پشت سر هم اومدن. بدشانس بودم, دیگه. بدشانسى وبال گردنم شده بود. سومى که آمد خیلى احساس بدبختى کردم. بیشتر از دو تاى قبلى. یک زن بدبخت. بعد از سومى, ماهرخ, درهم شد. باش همدرد بودم. حق داشت. دلم براش مى سوخت. دلش پسر مى خواست. یه پسر کاکل زرى! یک گله دختر براش زاییده بودم. به انتظار اتفاق شومى بودم. دلم گواهى مى داد. این اتفاق افتاد. بالا سرم آمد, یک روز, بعد از زایمان سومى بود. تهدید کرد. گفت بس است دختر, یا پسر یا زن دیگر. چیزى نگفتم. یعنى قبول کرده بودم. اما پیش خودم گریه مى کردم. عزیزجونم گفت: گلباجى دوا درمونت مى کنه. ته دلم قرص شد. گلباجى قدحى آب دستم داد و چیزى خواند زیر لبى. بعد گفت: تو آب فوت کن. بعد از رو رف یه تخم مرغ آورد. رو پوسته اش چند خط کشیده شده بود, با جوهر آبى. من که سواد نداشتم بخونم. گفت فردا صبح مى شکنى. زرده خالیش را مى خورى. نه ماه و نه روز بعد پسر مى زایى. همین شد, واقعا. 9 ماه بعد پرویز آمد. من زدم به خنده ولى خنده م پس رفت. اون ... کار خودشو کرده بود. از دهات, زن عقد کرده بود, هووى من. اشک به چشم آوردم وقتى راست راست تو چشام نگاه کرد و گفت. پرسیدمش تو که پسر مى خواستى. ایناهاش, پسرته, هوو واسه چى, اونم غریبه؟ نگاش مى کردم. خیلى از خود راضى بود. به نظرم آمد. براى دفعه اول بود این جورى فکر مى کردم. گفت: چه جورى بگم بى سوادى, تو. زن بى سواد, مرد لیسانس؟ جور درمىآد؟ یه جورى شدم. حال خودمو نفهمیدم. داد و فریاد کردیم. من و دختر ها که گریه مى کردند. من نیشگون گرفتم و به موهاش چنگ انداختم. دست خودم که نبود. دفعه اولى بود که این جورى مى شدم. بعد گریه کردم, خیلى, همان جا, تو اطاق. دم برنیاورد. فقط نفس نفس مى زد. مرتیکه ...! روروکى که هدیه پرویز آورده بود, ناسلامتى, طرفش پرت کردم و در را به هم زدم, محکم. بعد دخترها را فرستادم بخوابند و بعد خودم دوباره گریه کردم, سیر. آن قدرى که دلم ضعف رفت. بعد, شاید خوابم برده بود; نمى دانم. به خود که آمده بودم پرویز با چشمانى باز نگاهم مى کرد. مى خندید. قربان صدقه اش رفتم, خیلى. بعد دلم برایش سوخت. براى دخترا, خودم و حتى اون ... چرا دیگر دلم براى اون ... مى سوخت؟ نمى دونم. به هر حال, دلم مى سوخت.
شوهرم بود, ناسلامتى. اما بعد پشیمان شدم. پیش خود گفتم: ((به درک ... من که براش پسر زاییدم ... چرا سرم هوو آورد؟ ... چرا چرا چرا؟ ...)) در این فکر و خیالها بودم که خوابم برد. نمى دونم چى شد خوابیدم. با سر و صداى پرویز از خواب پریده بودم. صبح شده بود. اما اون از اتاق بیرون نیامده بود, حالا ظهر بود. نگران شدم, واقعا. دست آخر خودم را شکستم, غرورم را زیر پا گذاشتم. به اتاق رفتم. در اتاق را باز کرده نکرده نزدیک بود از هوش بروم. زهره ترک شده بودم, از ترس. جلوى دهانم را گرفته بودم که صداى جیغم بیرون نرود. اتاق را سر تا پا ورانداز کرده بودم. با چشمانى از حدقه درآمده که مطمئن باشم عوضى نمى بینم. اما, خواب نبودم. حتما خواب نمى دیدم. نمى شد شناختش, مگر از چشماش که همان بودند. او پیر شده بود. کوتوله اى با گوژى در پشت و بى دندان با پستانکى در دهان. در روروک پرویز, پا مى کشید. مثل بچه ها, وقت راه افتادنشان. چندشم شد, از قیافه اش و آن منظره. بدریخت بود, خیلى. ترسم هنوز نریخته بود. اما چاره اى نبود. جلو رفتم. باش حرف زدم. جوابى نمى داد, اصلا. صدایم را نمى شنید و یا هم مى شنید و قادر به حرف زدن نبود. اول, فکر مى کردم. با زنگوله هاى آویخته روروک مشغول به بازى بود. روروک را عقب جلو مى برد و سر مى خورد. دوست داشت روى فرش چهار دست و پا برود و دنبالش کنند, بعد فهمیدم. لذت مى برد. دهان بى دندانش را به تمامى مى گشود. یعنى مى خندید و دستهاى کوچک و بى ریختش را در هوا تکان مى داد. آیا این همون او بود؟ بر سرم زدم و شیون کردم. سوال پیچش کردم که چه بلایى سرش آمده, هیچى نمى گفت, پى به کر و لالیش بردم. از پستانک پرویز شیر به او خوراندم. مى خورد با ولع, گشنه اش بود. ملچ ملچ مى کرد. چندشم شد. در را از پشت قفل کردم. مى خواستم ببینم چه خاکى باید سرم بریزم. فکر آبرویم بودم, خیلى. مردم مى فهمیدن, مسخره دست این و آن مى شدم, حتما. نذاشتم کسى بو ببرد. دخترها را به بهانه اى پیش مادرم فرستادم. نشستم و فکر کردم. به تر و خشک کردنش مشغول شده بودم. فراموش کرده بودم سرم هوو آورده. بچه دارى مى کردم از دو تا, پرویز و او. این بود و بود تا دم دماى غروب. روز سوم که سایه اى را دیدم. از پنجره اتاق پایین پرید و به طرف در حیاط رفت. او بود, خودش, سالم و سلامت. همان قیافه, مثل اول. گیج بودم اما خوشحال. بعد از همه, اون ... رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. زنش را از ده آورد. ما این سر شهر, آنها آن سر شهر. خانه و زندگى جدا, جداى جدا. بعد پیام داد, یا طلاق یا اول هر برج 30 تومان برایتان مى دهم براى خرجیتان. چه کار مى توانستم بکنم. خواستم نفقه را بیشتر کند. گفته بود ندارم. دروغ دروغ دروغ. دروغ مى گفت مثل آب خوردن. پولش را از جانش بیشتر مى خواست. گریه کردم, در خفا. بیشتر مى رفتم میان باغچه و دور از چشم همه سیر گریه مى کردم. از اون ... روزگار بود ... چى بگم واله تموم عمر یه قلپ آب خوش از گلوم پایین نرفت ... (ببخشید گریه ام گرفته ... یعنى حرفام همین بود, تقریبا ...)
نمى دونم چى شد, چى گذشت که عقدم کردند واسش, زنش شدم. سنى نداشتم, سیزده یا شاید هم چهارده. تو آبادى یه تیکه باغ داشتیم, پدرم سر باغ با مش سیف اله اختلاف داشت. کارشان به شهر و دادگاه کشیده شد. اون جا, پدرم با دادیار آشنا مى شه. طبق رسم و رسوم, دعوتش مى کنه بیاد آبادیمان. او مرا دید. نمى دانم چه جورى یا از کجا. شاید دید زده باشد. بابام ساده بود. مى گفت زنش بشى مى رى شهر, سر و وضعت خوب مى شه, مثل شهریا. شایدم مى خواست یه نون خور کمتر داشته باشه, آخه سال سختى بود. بعید هم نبود مثل رشوه باشم تا تو مرافعه جانب ما را بگیرن, کارمون رو زود راست ریس کنن. من از خودم نظرى نداشتم. چه نظرى مى توانستم داشته باشم؟ تو شهر بم گفت زن و چهار بچه داره که نمى خوادشان. پرسیدم چرا. خنده اى تو صورتش ول شد. خوشم نیومد. گفت با آن زن صاف نمى شدم. پرس و جو کردم. همسایه ها گفتن, زنش براش دختر مى زاییده. من, بچه اولم پسر شد. خوشحال بودم, نفس راحتى کشیدم بعد از زایمانم. خیلى سخت است زایمان. بعدا, یه عده دیگه از زنا گفتن, بى سواد بوده, پى بهانه اى مى گشته. گفته بودش چرا بى سوادى؟ خواندن نوشتن شروع کردم تا یازده بالا آمدم; یعنى تا حالا. سرکوفتم مى زد که دهاتى و بى سوادى! متفرقه مى خواندم. به هر جان کندنى که بود, تا کلاس 11. چهار شکم براش زاییدم. پشت سر هم. چهار تا پسر. چهارمى هم پسر شد, کار خدا. ترسیدم عاقبت پسرزده بشه. همین طورى که من آب مى رفتم اون مث قالیچه کاشون بیشتر رو مى اومد. و من بیشتر ترس ورم مى داشت و حق داشتم. سر چهارمى بود, فهمیدم جاجا مى کنه, پى بهونه ایه, واقعا.
گفتم دردت چیه, تر و خشکت که مى کنم, همه چیزت براه. گفت:
((پخ, هیچى نیس. ازت خسته شدم. من تنوع لازم دارم. زندگیم تنوع نداره ... جوونیم که نباس به پاى تو بگذره. دارم پیر مى شم ...)) به هیچ صراطى مستقیم نبود, با زبان خوش, گریه و التماس. آخرش از کوره در رفتم. زندانیش کردم تو اتاق; و محل ... هم بش نذاشتم. خودم هم زده بودم زیر گریه, از بدبختى. آن قدرى که دلم ضعف رفت. بعد شاید خوابم برده باشد, نمى دانم. به خود که آمده بودم احمد با چشمانى باز نگاهم مى کرد. مى خندید. قربان صدقه اش رفتم, خیلى. بعد دلم براش سوخت, برا خودم, پسرها و حتى اون ... چرا دیگه دلم براى اون ... مى سوخت؟ نمى دونم. به هر حال این طورى بودم. شوهرم بود, ناسلامتى. بعد پشیمان شدم پیش خودم. پیش خودم مى گفتم به درک ... من که براش 4 پسر زاییدم ... سواددار شدم ... اینم آخر عاقبتم ... دوباره فیلش هواى هندوستان کرده مرتیکه ...
در این فکر و خیالها بودم که خوابم برد. نمى دونم چه وقت و کى بود. با سر و صداى احمد از خواب پریده بودم. صبح شده بود. تا ظهر شد. سر و صدایى نمىآمد. نگران شده بودم, واقعا. خودم را شکستم. غرورم را زیر پا گذاشتم. کلید انداختم. قفل در را باز کردم. در اتاق را باز کرده نکرده نزدیک بود از هوش بروم. زهره ترک شده بودم, از ترس, جلوى دهانم را گرفته بودم که صداى جیغم بیرون نرود. اتاق را سر تا پا ورانداز کرده بودم با چشمانى از حدقه درآمده که مطمئن باشم عوضى نمى بینم. اما, خواب نبودم. حتما خواب نمى دیدم. نمى شد شناختش, مگر از چشمهاش که همان بودند. او پیر شده بود. کوتوله اى با گوژى در پشت و بى دندان با پستانکى در دهان. در روروک احمد, پا مى کشید. مثل بچه ها, وقت راه افتادنشان. چندشم شد, از قیافه اش و آن منظره. بدریخت بود, خیلى. ترسم هنوز نریخته بود. اما چاره اى نبود. جلو رفتم. باش حرف زدم. جوابى نمى داد, اصلا. صدایم را نمى شنید یا هم مى شنید قادر به حرف زدن نبود. اول, فکر مى کردم. با زنگوله هاى آویخته روروک مشغول به بازى بود. روروک را عقب جلو مى برد و سر مى خورد. دوست داشت روى فرش چهار دست و پا برود و دنبالش کنند, بعد فهمیدم. لذت مى برد. دهان بى دندانش را به تمامى مى گشود. یعنى مى خندید و دستهاى کوچک و بى ریختش را در هوا تکان مى داد. آیا این همون او بود؟ بر سرم زدم و شیون کردم. سوال پیچش کردم که چه بلایى سرش آمده, هیچى نمى گفت, پى به کر و لالیش بردم. از پستانک احمد به او شیر خوراندم. مى خورد با ولع, گشنه اش بود. ملچ ملچ مى کرد. چندشم شد. در را از پشت قفل کردم. مى خواستم ببینم چه خاکى باید سرم بریزم. فکر آبرویم بودم, خیلى. مردم مى فهمیدن, مسخره دست این و آن مى شدم, حتما. نذاشتم کسى بو ببرد. پسرها را روانه ده کردم, به بهانه اى و خودم به تر و خشک کردنش مشغول شدم. بچه دارى مى کردم از دو تا, او و احمد.
این بود و بود تا دم دماى غروب روز سوم که سایه اى دیدم. از پنجره اتاق پایین پرید و به طرف در حیاط رفت. او بود. خودش, سالم و سلامت. همان قیافه. مثل اول گیج بودم اما خوشحال. بعد از همه, اون ... رفت و پشت سرش را نگاه نکرد ... (ببخشید گریه ام گرفته... یعنى حرفام همین بود, تقریبا...)