قصه هاى شما قسمت 8

نویسنده


قصه هاى شما (8)

 

 

این شماره:
پرستوى در قفس ـ آذر ودادى ـ تبریز
فاصله ـ آفرین محب على ـ تهران
نتیجه مساوى
چاى شیرین
خانم خجى

پرستوى در قفس
آذر ودادى تبریز
خواهر محترم, بعد از خواندن ((پرستوى در قفس)) متوجه شدیم که شما استعداد وافرى در زمینه داستان نویسى دارید اما از آنجا که هنوز در آغاز راهید, اشکالاتى چند در نوشته شما به چشم مى خورد. یکى اینکه در هنگام نگارش دقت لازمه را ندارید; یعنى تمام کلمات شما به صورت ادبى و محاوره کنار هم قرار داده شده اند و همین مسإله موجب شده تا روانى متن از بین برود. این در حالى است که شما به خوبى توانسته اید از زاویه دید دوم شخص استفاده کنید و داستانتان را بر این اساس بنویسید. پس هر چه زودتر اقدام به تمرین متن نویسى کنید تا اینکه بتوانید راحت و روان متن داستان را به صورت فقط ادبى و گفتگوها را به صورت محاوره بنویسید نه اینکه تمام داستان, نثر یکسانى داشته باشد. به طور مثال به این قسمت از داستانتان و موارد اصلاحى آن دقت کنید: ((راه مى افتیم و مى ریم (مى رویم) طرف خونه (خانه) لیلا. وقتى که دم در خانه لیلا مى رسیم تو با, عجله زنگ درو (را) فشار دادى, چند لحظه اى نگذشته بود که خاله لیلات (لیلایت) درو (را) باز کرد و تو خودت رو (را) به هر شکلى که بود توى بغلش جا کردى و بعد پریدى پایین و رفتى پیش مریم. ..))
مسإله بعدى در مورد طرح داستان است. طرح پرستوى در قفس کامل نیست و فقط اشاره اى به حوادث مربوطه دارد. اصلا معلوم نیست شرایط زندگى این خانواده در گذشته و حال چه بوده است. شما فقط اشاره خیلى کوتاهى به دو, سه ساعت از زندگى شخصیتهایتان مى کنید, بدون آنکه واقعا آنها را معرفى کنید و بگویید که چه اندیشه اى در سر دارند.
در مرحله بعدى, فضاسازى و شخصیت پردازى داستان شما ضعیف است و احتیاج به کار بیشترى دارد. به شما توصیه مى کنیم که بیشتر بنویسید و بیشتر بخوانید و این گفته نویسنده معاصر ((جف گرین فیلد)) را همیشه به خاطر داشته باشید: ((چون من به فراست این نکته را دریافته ام که چقدر زیاد باید بدانم و چقدر کم مى توانم بدانم, هر مطلبى که دستم بیاید و احساس کنم که باید راجع به آن چیزى بدانم, مى خوانم. قدرت سریع خوانى و درک مقدار زیادى از مطالبى که مى خوانم, خیلى به من کمک کرده است.))
چشم به راه داستانهاى خوب و زیباى شما هستیم.

فاصله
نتیجه مساوى
چاى شیرین
خانم خجى
آفرین محب على ـ تهران
خواهر عزیز, هر چهار داستان شما, یکجا به دستمان رسید. لذا ما هم قصد داریم همه را یکجا جواب بدهیم و بیش از این شما را در انتظار نگذاریم.
در داستان ((فاصله)), شما مدام از فاصله ها حرف زده اید و از خواهر و برادرى که یا باید کنار مادر باشند و یا پدر: ((روزى که قرار است بعد از بیست و چهار ساعت تنفس بوى مادر و حرارت نگاه دلسوزش, به نزد پدر بازگردیم; خواهرم با گریه و شیون, تکرار لحظه هاى با مادر بودن را تمنا مى کند.))
بر ما معلوم نیست که چرا پدر و مادر از هم جدا شده اند و چطور است که هر دو, آدمهاى خوبى هستند و بچه ها هم در کنار مادر و هم در نزد پدر, سرخوش و شاد هستند. پس اختلاف اصلى بر سر چیست که فاصله ها را بیشتر مى کند و خانواده را از هم مى پاشد.
شخصیت پردازى پدر و مادر, کامل نیست و داستان شما به احساسات یک جوان تنها, بیشتر اشاره دارد تا به یک کنش و عمل لازمه داستان. در واقع متن شما فقط گوشه اى از یک داستان نیمه تمام است که شما آن را به پایان نبرده اید.
در داستان ((نتیجه مساوى)), زن و شوهرى به آخر خط رسیده اند و مى خواهند از هم جدا شوند. علت جدایى را شور و عشق زن و سردى مرد در ابراز عشق عنوان مى کنید. مرد واقعا همسرش را دوست مى دارد, ولى تمایلى به بروز این مسإله ندارد و خودش مى گذارد که این احساس زن در جریان دیگرى بیفتد: ((حرفهایى که هیجده سال انتظارش را مى کشید ... این همه سال بى اعتنایى و در این لحظه آخر, آتش شدن, سوختن, سراپا عشق بودن او را نمى توانست باور کند.)) مردى که همسرش را با تمام قلب دوست دارد, براحتى کوتاه مىآید و معلوم نیست زن چطور بدون هیچ واکنشى مى گذارد و مى رود.
مسإله مهم دیگر, زاویه دید شماست. براى اینکه بتوانید صحنه خداحافظى این زوج را نشان دهید, از یک راوى که اول شخص است کمک جسته اید و گذاشته اید او همه ماجرا را براى ما تعریف کند. در صورتى که ما نمى دانیم این راوى کیست و چطور در تمام مدت داستان کنار این زوج مانده و حرفهایشان را گوش کرده است؟ اصلا شما از توصیف مکان غافل مانده اید و مشخص نیست محل وقوع داستان کجا است. به هیچ چیز آشنایى اشاره نمى کنید; نه عبور رهگذرى, نه سوت قطارى و نه چیزى که ما را بیشتر به فضاى جدایى و سفر ببرد. چطور ممکن است دو نفر در مقابل چشم ار دیگران این همه حرف بزنند. بهتر است از زاویه دید سوم شخص یارى مى گرفتید تا مجبور نباشید با حضور غیر, این صحنه ها را بیان کنید.
در آخر داستان عنوان مى کنید که مرد پرحرارت شده و همان چیزهایى را که زن مى خواهد, مى گوید و زن تا حدى سرد شده و واکنش خاصى نشان نمى دهد. یعنى همان چیزى که شوهرش از او مى خواسته است. پس با این حساب شما شخصیتهایتان را به یک تفاهم نسبى رسانده اید, پس چرا آنها باز از هم جدا مى شوند و راوى به یک بازى با نتیجه مساوى مى اندیشد؟
داستان ((چاى شیرین)), بازگوکننده مهر و محبت مادرى است. زنى که به علت فقر قادر نیست براى کودکش تکه اى نان و استکانى چاى فراهم کند و مجبور است از جایى که معلوم نیست کجاست, براى فرزندش غذا بیاورد. حتى شما در جایى اشاره مى کنید که ((پلوى زعفرانى معطر با روغن خوب, زیر دلش زد و حالش را منقلب کرد.)) چرا نمى گویید این مکان کجاست و زن در آنجا چه مى کند؟ تنها حدسى که ما مى توانیم بزنیم این است که این مادر دلسوز, خدمتکار یک خانه اشرافى است و در عین حال با فقر مى جنگد. گذشته این زن براى ما روشن نیست و شما اسمى از شوهر و خانواده او نمى برید. در واقع یک زن ناشناس را جلوى چشم ما قرار مى دهید تا ما براى بدبختى او دل بسوزانیم. لااقل بهتر است شخصیت این مادر را درست پرداخت کنید و ما را به عمق مصائب او ببرید تا بدانیم که واقعا مشکلش چیست و چرا به این وضعیت دچار شده است. ما در داستان باید براى هر عملى, دلیلى داشته باشیم و نمى توانیم فقط به حدسیات قناعت کنیم.
با خواندن ((خانم خجى)) ما هم مثل شما نفهمیدیم که چرا خانم؟ و چرا خانم خجى؟ ! این پرنده با ورودش به خانه اى که همیشه صداى آواز از آن بلند است, آوازى دلنشین و زنده را به ارمغان مىآورد. گرچه با وجود این خانم کوچولوى سیاه چشم, شخصیت شما به خود مىآید و در آخر مى فهمد که هر آمدنى را رفتنى است, باز هم ما چندان متقاعد نمى شویم, چرا که در داستان, ما مجاز نیستیم شخصیتها را بى دلیل وارد و یا خارج کنیم. شما به پرنده, شخصیت مى دهید و حضور او را براى ما توجیه مى کنید, حتى عنوان مى نمایید که زن با دیدن وى به یاد مادرش مى افتد, مادرى که فقط از او چهره اى نگران براى ما تصویر کرده اید. حضور بى دلیل پرنده یکى از آن معماهایى است که باید در طول داستان حل شود تا باقى قضایا بر اساس آن روشن شود و ما به زندگى زن, رضا و دو فرزندش علاقه مند شویم و بى دلیل همه چیز را باور نکنیم.
با توجه به استعداد و علاقه شما در امر داستان نویسى بهتر است این را هم از ((نادر ابراهیمى)) نویسنده معاصر کشورمان به یاد داشته باشید: ((نویسندگى, برخورد با زندگى است و اندوختن تجربه و بکارگیرى این تجربه به مدد کلمات و در قالب داستان, در جهت از میان بردن نقایص زندگى در سطوح مختلف, به زیباترین, لطیف ترین و غنى ترین صورت ممکن.)) پس زندگى را تجربه کنید و همچنین داستان را. به هر حال داستان ((خانم خجى)) را با هم مرور مى کنیم.

((خانم خجى))
آفرین محب على
مثل همیشه صداى آواز بنان در خانه بلند بود. حال خوشى داشتم و زیر لب این بیت حافظ را زمزمه مى کردم:
((مژده اى دل که مسیحا نفسى مىآید
که ز انفاس خوشش ...))
نمى دانم چرا آن روز صبح, این بیت بى اختیار بر زبانم جارى شد و حالاکه نزدیک ظهر بود هنوز هم زمزمه اش مى کردم. به خودم مى گفتم حتما خبر خوشى از دوستى, آشنایى برایم مى رسد. آن روز هر کارى را با ذوق و عجله انجام مى دادم. گویى باید کارهایم را زودتر انجام بدهم تا زودتر خبر خوش از راه برسد. احساس غریبى داشتم و بس دلچسب. دوست داشتم این حال غریب, با نرمى, احساسم را نوازش دهد و با زیرکى, گوشه تنهایى قلبم را قلقلک دهد. مى گذاشتم چون نسیم, از روحم بگذرد و لبخند رضایت را به گوشه لبانم بنشاند.
اگر خواب بودم, آرزو مى کردم تا دیرگاه خواب دست از سرم برندارد, تا این احساس شیرین تمام نشود و حال که صبح بود و بیدارى, تلاش مى کردم با جایى برخورد نکنم, پایم به چیزى نخورد, نکند که بیداریم بپرد.
صداى بنان قطع شد. به اطاق رفتم تا آن طرف نوار را بگذارم که ... خداى من! چه مى دیدم؟ پرنده کوچک زردرنگى روى دستگاه پخش صوت نشسته بود. با دو چشم سیاه سیاه, و چهچهه مى زد. حال غریب مرا, غریب تر و خوش تر مى کرد. پس غزل حافظ مژده رسیدن این خانم کوچولوى سیاه چشم را مى داد. مژده رسیدن خانم خجى را. نمى دانم چه شد که یک مرتبه این اسم به ذهنم آمد. ((خانم خجى)). نامش هم نوازشگر بود. در اطاق براى خودش مى چرخید, درون یک کاسه کوچک لعابى برایش آب ریخته بودم و مقدارى هم ارزن در کنارش.
این اطاق, اطاق هنرهاى ما بود. پسرها در اینجا سازشان را تمرین مى کردند و من, تعلیم آواز مى دیدم. صداى سنتور و سه تار که بلند مى شد ((خانم خجى)) از خود بیخود مى شد و چهچهه هایش شنیدنى. من که آواز مى خواندم او فقط نگاه مى کرد. با من نمى خواند. فقط به طرز مخصوصى با آن چشمهاى سیاهش نگاهم مى کرد. نمى دانم در سرش چه مى گذشت. احساس مى کردم پیکى است و برایم خبرى دارد. هر چند که ترجیح مى دادم مژده اى مى بود تا خبرى. همیشه از شنیدن خبر دچار اضطراب مى شدم و این ماجرا از چهارده ساله گیم شروع شد. آن روز که حبیب الله, حمامى محله مان, خبر سکته ناگهانى آقاجانم را در حمام, براى مادرم آورد.
دیگرى, فرداى زایمان پسر دومم بود که خبر فوت برادرم را یک هفته پس از مرگش, شنیدم. این مدت مرا به بهانه نزدیک بودن زایمان در خانه نگه داشتند و خود در پى مراسم تشییع و ختم و ... بودند. از آن به بعد از شنیدن هر خبرى مى هراسیدم.
روز سومى که از آمدن ((خانم خجى)) مى گذشت, بعد از نماز به ذوق دیدنش به اطاق رفتم. باورم نمى شد. در اطاقى با پنجره هاى باز, او کاملا آزاد و رها, پیش ما مانده باشد. لبه کتابخانه نشسته بود. مرا که دید باز هم به همان حالت مخصوص نگاهم کرد. نگاهش مرا به یاد چه مى انداخت؟ به یاد که؟
به طرف ظرف آبش رفتم که تقریبا خالى بود. پرش کردم و دو زانو کنارش نشستم. ((خانم خجى)) پرنده دوست داشتنى اى بود. او بود که لحظه هاى مرا کامل مى کرد. مرا که مرید شوهرم بودم و عاشق پسرانم. مرا که در خوشبختى این سه مرد خلاصه مى شدم و از نیروى آنها, جان مى گرفتم. وقتى فرزند دومم هم پسر شد, رضا پیشانیم را بوسید و گفت: ((به قدرى وجود تو سرشار از شور زنانگى است که ما در خانه به وجود زن دیگرى نیاز نداریم, پرتوى محبت پرلطف تو جاى مهربانى هر خواهر, دختر, عمه و خاله اى را پرمى کند.))
و او حقیقت مى گفت. چرا که من لطافت احساسم را گذاشته بودم, با تمام قلبم و آنها تکیه گاه نیرومندشان را, با تمام وجود.
این بود که از هماهنگى زندگیم سرشار بودم. با غمهایش مدارا مى کردم و آبدیده مى شدم و با خوشیهایش مستانه شادى مى کردم و پر و بال مى گرفتم. ((خانم خجى)) هم بهانه اى بود براى آن لحظه هاى کوتاه دلتنگى ام. چهچهه که مى زد نگاهش مى کردم, من که مى خواندم, خاموش نگاهم مى کرد. نگاهش, نگاه آن چشمهاى سیاه نگرانش ... به که مى مانست؟
آه ... نگاه ((خانم خجى)) نگاه مادرم بود. نگاه آن خدابیامرز که همیشه روى چهره ام ثابت مى ماند. و من با تمام وجود, تابش اشعه نگرانى را بر خود احساس مى کردم.
نگاهش پشتم را به لرزه مى انداخت. از نگاهش گریزان بودم, با اینکه بى نهایت دوستش داشتم. دلم مى خواست همواره شاد باشد و بى غم. دلم مى خواست درد من غمگینش نکند. دلم نمى خواست آزارش دهم. مى گفت: ((دست خودم نیست, نگرانت هستم.)) بله. نگاه آن چشمهاى سیاه, درست همانند نگاه ((خانم خجى)) بود.
یعنى او هم به دلیلى مبهم نگران من بود؟ مسخره است! آن هم براى منى که همیشه با غمهایم مدارا کرده ام. همیشه غصه خوردن را یک نوع ناشکرى دانسته ام و همیشه یاد گرفته ام که دلم را دریا کنم تا به اندازه تمام دلتنگیهایم جا داشته باشد. با او بگویم و در او مدفون شوم. با او فریاد کنم تا در غرش امواجش محو شوم.
به یاد سخن بزرگى افتادم که مى گفت: ((سرمایه هر دلى, حرفهایى است که براى نگفتن دارد.))
O
همه به حضور بىآزار ((خانم خجى)) عادت کرده بودیم. فکر مى کردیم براى همیشه پیشمان مى ماند. کم کم به صرافت افتاده بودم یک جفت برایش بخرم, هم از تنهایى درمىآمد و هم دور و برشان را جوجه هاى کوچولو شلوغ مى کردند. نقشه هاى زیادى برایش کشیده بودم. تا اینکه ... غروبى بود. تنها در خانه بودم. به در اطاق موسیقى مان تکیه داده و به ((خانم خجى)) نگاه مى کردم. مى خواستم بدانم در تاریکى چه مى کند. روى دستگاه پخش صوت نشسته بود و به نظر مىآمد به تصویر بنان خیره شده است. ناگهان دلم هواى بنان را کرد. یک هفته مى شد که چهچهه هاى ((خانم خجى)), بنان را از یادمان برده بود. زمزمه کردم: ((مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن ...)) ((خانم خجى)) با همان نگاه مخصوص و مضطرب, چشم به من دوخت. پر زد, چرخى در اطاق زد و رفت به سمت پنجره. اما این بار دور نزد. لبه پنجره هم ننشست. بلکه از آن به بیرون رفت. رفت و در تاریکى شب کوچه گم شد. سر جا خشکم زده بود. باورم نمى شد. لرزش بدنش را به هنگام بیرون رفتن, به وضوح دیدم, احساس کردم. مى دانستم اشتباها خارج شده و خود متوجه اشتباهش خواهد شد. اما گویا راهى را که رفته, بازگشت نمى توانست, شاید هم بازگشت نمى دانست.
((خانم خجى)) از پیش ما رفت. به همان سادگى که آمده بود, و دیگر بازنگشت. تا چند روز کنار پنجره نگران مى ایستادم به انتظار بازگشتش.
یک هفته بعد از رفتن ((خانم خجى)), در صبح روزى تازه پا گرفته, رضا را به همان سادگى که در زندگیم وارد شده بود, از دست دادم. روى صندلى راحتى نشسته بود و چاى مى خورد. ناگهان دستش را به طرف قلبش برد و با آهى از سینه و اخمى میان ابروانش, معصوم, آرام و مثل همیشه با غرور و متین, به سادگى آمدنش, از نزدم رفت.
چشمانش را که مى بستم, چشمان میشى خیره اش را, به یاد چشمهاى خیره و نگران ((خانم خجى)) افتادم. به یاد چشمهاى خیره و نگران مادرم. دلم هزاران پاره بود. تا کى شاهد از دست رفتن عزیزان بودن؟ فکرم از چرا و چراها پر مى شد و توان تحملم هر روز بى رنگ تر.
مدتى گذشت. روزى به یاد ((خانم خجى)) افتادم. ((خانم خجى)) با آمدن و رفتنش شاید مى خواست به من بیاموزد: هر آمدنى رفتنى دارد.
روزها و حوادث زندگیم را که کنار هم گذاشتم, پیامش را دریافتم. یک سال پیش مادر رفت, بعد ((خانم خجى)) و بعد رضا ...
سرنوشت این بود. اگر بردبار نباشیم و به قدرت دلهامان اطمینان نکنیم, بازیهاى زندگى خردمان مى کنند. باید به قدرت قلبهایمان ایمان آوریم.

امروز که از آن روزها, سالها مى گذرد, نیما و سینا از من دورند, در پى سرنوشتشان رفته اند. مى دانم که خوشبختند. هر از گاهى, تنهایى, دلتنگم مى کند اما درسى که از ((خانم خجى)) گرفتم, تسلایم است.
با یاد عزیزانم زندگى مى کنم و در قلبم همه شان را احساس مى کنم. آنها همواره با منند و به آنها اطمینان مى دهم سرمایه اصلى دلم را هرگز از دست نخواهم داد. همان سرمایه اى که تا امروز سرپا نگاهم داشته و از من موجودى قوى, تندرست و امیدوار ساخته است.
سرمایه دلم,
همان حرفهایى که براى نگفتن دارم.