مقتول داستان

نویسنده


مقتـول

عصمت گیویان

 

 

ـ در پرونده آمده که شما متهم به قتل هستید, قبول دارید؟
ـ بله

ـ اعتراف مى کنید؟
ـ بله

ـ چطور مرتکب این کار شدید؟
ـ خیلى سخت آقاى قاضى, عین جان کندن سخت بود.

ـ براى روشن شدن موضوع پرونده, توضیح بدهید.
ـ خیلى طول کشید تا به نتیجه رسیدم. تنها مى ماندم, فکر مى کردم, راههاى مختلف را امتحان مى کردم و ... آخر سر به این نتیجه رسیدم که ...

ـ ادامه بدهید, سکوت مشکلى را حل نمى کند, شما متهم به قتل هستید.
ـ 6 ماه از جدایى من و همسرم مى گذشت, اما نفهمیده بودم چرا و چطور بیوه شده بودم. اول, از همه قایم مى کردم. تا چند وقت قبل حتى تظاهر هم مى کردم که متإهل هستم. بعد فهمیدم عین کبک شده ام, همه مى دانند و من فقط نقشم را بد بازى مى کنم. ببینید حلقه ازدواجم را, هنوز از دستم درنیاوردم. این حلقه را 850 تومان خریدیم, از مخبرالدوله. همه خرید طلاى عروسى مان همین بود, البته قبول دارم 14 سال پیش که ما عروسى کردیم, خیلى هم ارزان نبود. من مراعات کردم.

ـ از مسإله دور نشویم.
ـ بله. مدتى که گذشت این تصمیم را گرفتم.

ـ تصمیم به قتل را؟
ـ بله, دلم خیلى تنگ شده بود. بچه ها جلوى چشمم بودند, اما نمى دیدمشان. شده بودم عین مرغ سر کنده. من مادر هستم آقاى قاضى. مادر 3 تا بچه. شما بچه دارید؟ مادر چى, مادر دارید؟

ـ فقط در مورد قتلى که انجام داده اید, صحبت کنید.
ـ اگر مادر داشته باشید, مى فهمد من چى کشیدم. روزى که بچه ها را مى بردند, دخترم, کوچک است, اشکهایم را پاک کرد و گفت: ((زود زود, یک هفته اى برمى گردم.)) حالا 6 ماه مى شود که ندیدمش. آقاى قاضى بعد از اینکه حکم را اجرا کردید به مادرتان سر بزنید, به دخترتان سر بزنید, بغلش کنید, از مادرتان بپرسید اگر شما را مدتها نبیند و روزى, آدمى, مثل شما, قد شما, شکل شما را در خیابان ببیند, چه حالى مى شود؟

ـ از موضوع اصلى دور شدیم خانم.
ـ بپرسید وقتى دخترهاى کوچولوى دبستانى, جیغ و دادکنان از مدرسه بیرون مىآیند و مقنعه هاى سفیدشان کج شده, مادرتان دلش نمى خواهد, دخترش را بغل کند و مقنعه اش را صاف کند؟ اگر مادرتان دخترش را ندیده باشد, 6 ماه ندیده باشد, نمى نشیند گوشه کوچه, و اشک ...

ـ پراکنده گویى در پرونده تان اشکال ایجاد مى کند. لطفا فقط جواب سوال را بدهید. شما طبق پرونده متهم به قتل هستید و آن وقت, وقت جلسه را بیهوده تلف مى کنید!
ـ آقاى قاضى من قاتلم, اما شما بروید از مادرتان بپرسید, اگر موقع امتحان نهایى پسر کلاس پنجمى اش, نتواند از او جغرافى بپرسد, دلش شور نمى زند؟ نکند پسرش, کوههاى جنوب و محصولات شمال و جلگه هاى پست را نداند, همه دلخوشى ام, بچه ها بودند, 14 سال همه چیز زندگى ام شده بود بچه ها و ... دخترم براى بى مادر شدن خیلى کوچک است. پسرها هم ...

ـ ما باید مواردى که در پرونده آمده را روشن کنیم, موضوع اصلى را توضیح بدهید.
ـ قتل! یکى از روزهایى که, یعنى آن روز که تصمیم به قتل گرفتم, براى دیدن پسرها دم مدرسه شان رفتم و منتظر ماندم. آنها جگرگوشه هاى من هستند. مى دانم تصمیم بدى بود, اما آن روز همه 685 دانشآموز از دبستان ((عدالت)) بیرون آمدند, اما پسرهاى من نیامدند! مى دانید مدرسه بچه ها را عوض کرده بودند تا من قد کشیدن بچه ها را هم نبینم آقاى قاضى!

ـ از قتل بگویید.
ـ شده یک وقت فکر کنید کسى شما را صدا مى زند؟ دائم صداى بچه ها توى گوشم بود, مامان, مامان, مامان.

ـ مجبورم به شما اخطار بدهم, اگر رعایت نکنید مجبور مى شوم دادرسى را به جلسه آینده موکول کنم و این براى وضعیت دادگاه مناسبت ندارد.
ـ بله, چشم, مى گویم. نزدیک سال نو بود. به کارمندانى که بچه داشتند تخم مرغ رنگى و کارت تبریک هدیه مى دادند, اداره ما خیلى بزرگ است اما فکر مى کنم کسى نمى دانست, به من 3 تا تخم مرغ دادند, نارنجى, آبى و سبز و روى پاکتها اسم بچه هایم را نوشتند. شما بودید تصمیم به قتل نمى گرفتید؟ بعد از اداره باید کجا مى رفتم؟ باید به کى کارت تبریک مى دادم؟ آقاى قاضى, براى عیدشان لباس خریدم, اما نیامدند. لباسها روز به روز تنگ تر و تنگ تر مى شد. انگار همان روزها فکر کردم و تصمیم گرفتم; البته به درگاه خداوند بزرگ شرمسارم, اما دلم, یعنى دیگر تحمل نداشتم.

ـ خانم محترم, اصلا جواب بدهید شما ((خوانده)) پرونده هستید؟
ـ من قاتلم آقاى قاضى.

ـ بسیار خوب از قتل بگویید.
ـ آقاى قاضى پدر بچه ها گفته ((نامادرىشان با بچه ها مهربانتر از من است)); شما باور مى کنید؟ آدم عزیز دل کسى را, مثل ... شما بچه تان را چقدر دوست دارید؟

ـ این ماجرا, ((شاهد)) هم دارد؟
ـ بچه هاى همسایه ها هم مى دانند. دستفروش دم مدرسه بچه ها هم شاهد من است. صاحب مغازه هاى لباس فروشى هم شاهدند. به همه شان گفتم اگر بچه ها آمدند و رنگش را نپسندیدند, پس مىآورم, آنها قبول دارند آقاى قاضى.

ـ ما به مشکل برخوردیم. من سوال مى کنم, شما فقط پاسخ بدهید.
ـ چشم.

ـ چه وقت مرتکب این کار شدید؟
ـ دوشنبه بود. نصفه شب. آن شب بدجورى دلم هواشان را کرده بود. دیروقت بود, هیچ کارى نمى شد کرد. سعى کردم بخوابم تا شب تمام شود. شما هیچ وقت بى خواب شده اید؟ دلتان شور برداشته؟

ـ ادامه بدهید.
ـ چه شبى بود, رختخواب بچه ها را پهن کردم تا باورم بشود آنها نیستند.
یک لیوان آب هم, بالاى سر پسرم گذاشتم. بچه اصلا شب راحت نمى خوابد. آن شب من هم نتوانستم بخوابم, هى از خواب مى پریدم. یک دفعه رفتم جاى دخترم خوابیدم, خوابم نبرد. جاى پسر کوچکم خوابیدم. دیگر بالشش, بوى او را نمى داد. سر جاى پسر بزرگم خوابیدم, اما دلم مى خواست پیشم بود. از خواب بود انگار پریدم, همه آب لیوان را خوردم. تازه داشت خوابم مى برد گفتم: نکند بچه ام تشنه اش باشد. نمى دونم خواب دیدم تشنه ست؟ یا از جا پریدم.

ـ خواب ربطى به تصمیم تان داشت؟
ـ خواب دیدم یک جاى شلوغ هستیم. پر از آدم, خیلى هاشان هم آشنا بودند, مى شناختمشان اما هر کس سرش به کارى گرم بود, مشغول بودند. من و بچه ها گوشه اى نشسته بودیم, یا راه مى رفتیم. نمى دانم, پسربزرگم تشنه اش مى شود من مى روم آب بیاورم, بعد بچه ها را ندیدم, بچه ها نبودند ...
بچه هاى همسایه مى پرسند: ((بچه ها نمىآیند بازى؟))
دستفروش دم مدرسه شان مى گوید: ((شاید زودتر تعطیل شدند و رفتند.))
اما من بچه هام گم شده اند, میان آن شلوغى, همه هستند, بودند, اما بچه هاى من نیستند, از هر که پرسیدم چه کنم؟ گفت: ((صبر کن پیدایشان مى شود!)) اما باور کنید بچه ها گم شده اند. بچه هایم را برده اند. بچه شما کجاست آقاى قاضى؟

ـ همان شب مرتکب به قتل شدید؟
ـ نصف شب بود.

ـ چطور کار را انجام دادید؟
ـ از خواب پریدم. در جایم نشستم, بلند شدم, چراغ اتاق را خاموش کردم تا جاى خالى بچه ها را نبینم. باید چکار مى کردم؟ شب بود و من یک زن تنها. سراغ لباسهایى که برایشان خریده بودم رفتم. همه را وسط آشپزخانه روى زمین ریختم. اسباب بازیهاشان را, قاب عکسها و کتابهاشان را, همه را وسط آشپزخانه جمع کردم و . ..

ـ ادامه بدهید!
ـ من قاتلم آقاى قاضى!

ـ ادامه بدهید تا روشن شود تصمیم تان چه بود؟
ـ تصمیم گرفته بودم, همان روزها, مى دانم گناه بود, اما به خودم گفتم, دیگر بس است. قبول کن بچه ها پیش پدر و نامادرىشان هستند و تو یک زن تنها ... هوا سرد بود. دخترم بدخواب است, نکند پتو از روى بچه ها پس رفته باشد؟ بچه شما هم بدخواب است؟

ـ فقط از قتل بگویید.
ـ آقاى قاضى! گفته بودند, هفته اى یک روز بچه ها پیش من باشند اما مدتى که گذشت, بچه ها را نیاوردند. من واسطه فرستادم, خواهش کردم, نشد. بعد شکایت هم نوشتم اما قبول کنید من یک زن هستم و دادگاه هزار و یک پله دارد. ناچار شدم. تنها بود, فکر کردم, راههاى مختلف را امتحان کردم, اما فایده نداشت, یکدفعه تصمیم گرفتم باید بکشم.

ـ چه کردید؟
ـ تصمیم به قتل گرفتم, اعتراف مى کنم ...

ـ یعنى؟!
ـ اعتراف مى کنم, من قاتلم, من قاتل خودم شدم. حس ((مادر))ىام را کشتم. قبول کردم یک زن تنها هستم و دستم به جایى بند نیست. چون ((زن)) هستم نباید ((مادر)) باشم.

ـ ...
ـ من دیگر هفته اى یک روز هم ((مادر)) نیستم. آن را خفه کردم. مادرىام را کشتم. قبول کردم, یک زن تنها کجا و پله هاى دادگسترى کجا!

ـ ...
ـ من قاتلم, اما باور کنید مجبورى کشتم. حالا کم مى خوابم که خوابشان را نبینم. غذاهایى را که با آنها خوردم, دیگر نمى خورم. جاهایى را که با آنها رفتم, دیگر نمى روم. سعى مى کنم اصلا دلم برایشان تنگ نشود, یادشان نیفتم. من قاتل خودم شدم, من حس خدادادى ((مادرى))ام را کشتم, خفه کردم,

ـ ...
ـ جواب بدهید آقاى قاضى ـ من قاتلم!؟