مریم بصیرى
با تولد فاطمه زهرا(س) به حقیقت, راز آفرینش زن بر جهانیان آشکار گشت. او که دردانه یزدان است و زمین و آسمان چشم انتظار آمدنش. او که عزیز خداوند است و حساب و کتاب پروردگار بسته به میزان محبت و رضایت او از خلایق. او که چون کوه پرصلابت و استوار است و در مقابل چون گلى لطیف و خوشبو, دلى نرمتر از حریر دارد و شفافتر از بلور.
وصف مقام او چیزى نیست که به آسانى به کاغذ بیاید و در دل حک شود, چرا که شخصیت فاطمه(س) چنان پرمنزلت و عظیم است که زبان بشر در شرح و تفسیر آن همه جلال و عظمت ناتوان مانده است.
با اینهمه در طول قرونى که از تولد زهراى اطهر(س) مى گذرد کتابهاى بسیارى در باره زندگانى آن بزرگوار به رشته تحریر درآمده است. کتابهایى که هر کدام با زبان و سبک و سیاق خاص نویسنده شان نگاشته شده است, اما از میان تمام این مکتوبات ((کشتى پهلوگرفته)), نوشته سیدمهدى شجاعى, عطر و بویى دیگر دارد, گرچه کتابهاى مشابه شاید کاملتر و همه جانبه تر به این موضوع پرداخته و با احادیث و آیات مزین شده باشند, ولى ((کشتى پهلوگرفته)) با لحنى زیبا و نثرى روان و دلچسب دارد, بر دل مى نشیند. کتبى که در مورد زندگانى آن حضرت(س) قلم خورده اند بیشتر نثرى سنگین و مقاله اى دارند که گاه خواننده کم حوصله را دچار مشکل مى کنند. این کتاب با بهره گیرى از سبکى داستانى و با زیباترین توصیفات و کلمات, موفق شده است هر گونه مخاطبى را به سوى خود بکشد, حتى جوانانى که بنا به دلایلى تا به حال از آگاهى در خصوص شخصیت گرانبار فاطمه زهرا(س) بى نصیب بوده اند با خواندن این کتاب و دنبال کردن داستان آن, اذعان کرده اند ((کشتى پهلوگرفته)) بهترین و ساده ترین کتابى است که تا به حال در باره اهل بیت(ع) مطالعه کرده اند. نگارنده تواناى کتاب با استفاده از مهارتهاى داستان نویسى و انتخاب زاویه دیدهاى افراد مختلف که همه به شیوه اول شخص پرداخت شده اند, جذابیتهاى نویسندگى را با لحظات پرارزش زندگانى حضرت(س) همراه کرده و خواننده را مسحور سرگذشت زهراى اطهر(س) نموده است.
این کتاب نیز مانند کتابهاى مشابه عمل کرده و پرده از شخصیت والاى آن حضرت برداشته است با این حسن شیوه اى جدید را براى روایت برگزیده است; شیوه اى که با روحیات و علایق جوان امروزى سازگارى دارد و بر دل او بیشتر مى نشیند.
نویسنده محترم که با آگاهى, چنین سبک نگارشى را براى روایت وقایع مذهبى انتخاب کرده است, بعد از ((کشتى پهلوگرفته)) که براى اولین بار در سال 1368 چاپ شد, 4 سال بعد, کتاب ((پدر, عشق و پسر)) را به همین شیوه نوشت. در این کتاب هم آقاى شجاعى به زیبایى از زبان اسب پیامبر(ص) که ((عقاب)) نام داشت و بعدها به على اکبر(ع) رسید, وقایع کربلا و رابطه جدایى ناپذیر امام حسین(ع) و حضرت على اکبر(ع) را روایت مى کند و از شهادت او سخن مى گوید. حتى جایى اعلام مى کند: ((من اگر چه اسبم اما با برترین خلایق امکان, محشور بوده ام.))
نگاهى به فصلهاى چهارده گانه
((کشتى پهلوگرفته)) شامل 14 فصل مجزا و در عین حال مسلسل و به هم پیوسته مى باشد. در هر فصلى, راوى با زاویه دید خاص خود, ماجرا را تحلیل مى کند و از وقایع قبل از تولد حضرت فاطمه(س) تا بعد از وفات او پرده برمى دارد. در این داستان بلند, زمان حال است; یعنى هنگام وفات حضرت است و راویان یک به یک بر بالین او آمده و گذشته ها را مرور مى کنند. در این رجعت به گذشته زندگانى دختر خاتم النبیین به ترتیب حوادث و اتفاقات آن زمان بررسى مى شود.
فصل یکم:
راوى فصل اول, رسول اکرم(ص) است و در واقع روح معظم آن حضرت. چرا که پیامبر مسلمین به تازگى وفات یافته و حال در کنار بستر بیمارى دختر گرامیش حاضر شده است و او را دلدارى مى دهد. ((آنجا جاى تو نیست, دنیا هرگز جاى تو نبوده است. بیا دخترم, بیا, تو از آغاز هم دنیایى نبودى. تو از بهشت آمده بودى, تو از بهشت آمده بودى ...)) سپس پیامبر(ص) از شخصیت والاى فاطمه(س) پیش از تولد, سخن مى گوید: ((آن شب که به معراج رفته بودم, دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است: خدایى جز خداى بى همتا نیست, محمد(ص) پیامبر خداست. على معشوق خداست, فاطمه, حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان که کینه ورز این عزیزان خدا باشند.))
فصل دوم:
در این فصل, داستان تولد حضرت(س) از زبان خدیجه کبرا(س) نقل مى شود: ((وقتى رسول محبوب من به خانه درآمد, انگار خورشید پس از چهل شام تیره, چهل شام بى روزن, چهل شام بى صبح از بام خانه طلوع کرده باشد, دلم روشنى گرفت و من روشنى را زمانى با تمام وجود, با تک تک رگها و شریانهایم احساس کردم که نور حضور تو را در درون خویش یافتم.)) سپس خدیجه(س) از درد زادن و درد مضاعف تنهاییش مى گوید و از نحوه تولد دخترش و یارى چهار زن بلندبالا و روحانى: ((گفتند: خداوند ما را فرستاده است تا یاریت کنیم در این حال که هر زنى به زنان دیگر محتاج است, سپس ساره در سمت راستم نشست, مریم در طرف چپم, آسیه در پیش رویم و کلثوم پشت سرم. ))
فصل سوم:
در فصل سوم زهراى اطهر(س) خود, فرزندانش را تسلاى خاطر مى دهد و درد خود را در مقابل مصیبتى که برآنها روا خواهد شد, کوچک مى شمارد: ((گریه نکنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر کدام از شما مصیبتها مى رود که جگر کوه را کباب مى کند و دل سنگ را آب.)) در ادامه از زمان کودکى خویش سخن مى گوید, از شعب ابى طالب و از جاهلان روزگار, از پدرش, پیامبر خدا و از هجرت مسلمین به سوى مدینه: ((هر سنگ نه بر پاى او که بر چشم من فرود مىآمد و هر زخم نه بر اندام او که بر جگر من مى نشست. با این تفاوت عمیق که دل او, دل پیامبر بود, عظیم و استوار و نلرزیدنى و دل من دل فاطمه بود, نازک و لطیف و شکستنى. شرایط آن قدر سخت و سخت تر شد که خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد. مردمى که به خورشید با نفرت مى نگرند, شایسته شب اند. مردمى که به سوى آفتاب, کلوخ پرتاب مى کنند, لایق ظلمت اند. خورشید, طلوع کردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق کمین کنند, خورشید متین و بزرگوار از کنارشان خواهد گذشت و روشنى اش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.))
فصل چهارم:
در این فصل, راوى حضرت على(ع) است. او که با دلى لرزان بر بالین همسرش فاطمه(س) نشسته است: ((این دل بى تاب را بگو که فاطمه هست, نمرده است. اى جلوه خدا! اى یادگار رسول! زیستن بى تو چه سخت است. ماندن, بى تو چه دشوار. این مرگ, مرگ تو نیست. مرگ عالم است. حیات بى تو, حیات نیست. این مرگ, نقطه ختمى است بر کتاب جهان.))
سپس حضرت وقایع بعد از هجرت را در مدینه دنبال مى کند و از ازدواجش با دخت پیامبر مى گوید: ((هر چه من بیشتر محبت رسول را نسبت به خویش دریافتم, بیشتر حیا کردم در بیان آنچه از او مى خواستم. سلام کردم و به امر پیامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حیا به زیر انداختم و نگاهم را از شرم بر زمین زیر پاى پیامبر دوختم ... من امروز به خواستگارى دختر گرانقدرت فاطمه آمده ام. میان این خواهش و اجابت چقدر فاصله است؟ چهره پیامبر باز و بازتر شد و تبسمى شیرین بر لبان او نشست و این کلمات دوست داشتنى از میان لبهاى مبارک او تراوش کرد: بشارت باد بر تو اى ابوالحسن که پیش پاى تو جبرئیل بر من فرود آمد و پیام آورد که پیوند تو و فاطمه را خداوند جل و علا, در آسمانها منعقد کرده است ...)). سپس از صبر و بردبارى فاطمه(س) بعد از ازدواج تعریف مى کند: ((والله که خانه تو, خانه سکینه و آرامش بود و من هر گاه به خانه درمىآمدم, یک نگاه تو, تمامى غمها و غصه ها را از دلم مى زدود. کوله بار جهادها به دست تو بسته مى شد, جراحت سنگین جنگها به دست تو التیام مى یافت و حتى خون شمشیرهاى من و پیامبر با دستهاى مبارک تو شستشو مى گشت.))
فصل پنجم:
در ادامه, نوبت به امام حسن(ع) مى رسد. آن حضرت از تولد و دوران کودکى خود و محبت و علاقه پیامبر نسبت به او و برادرش سخن مى گوید و از خاطرات آن زمان حکایت مى کند: ((من که شعرهاى نوازشگرانه تو را در دوران کودکى ام, فراموش نکرده ام, چگونه مى توانم نیایشها و مناجاتهاى شیرین تو را با خدا از یاد برده باشم ... هر چه هست از برکت توست مادر! و هر چه فرزندانمان هم داشته باشند, از برکت وجود توست. تو زنى هستى که امامت بشر در مقابل تو زانو مى زند, تو همسر و مادر رهبرى خلایقى)).
فصل ششم:
در فصل ششم, امام حسین(ع) از زندگى سراسر جنگ و دفاع پدر سخن مى راند و از سالهاى سختى و مشقت. گرچه خود اذعان مى دارد با توجه به مرگ مادر آن روزها, ایام شادکامى بوده و امروز روز اندوه است. این بزرگوار از حادثه غدیر خم و هنگام وفات پیامبر اکرم(ص) مى گوید: ((در خانه, پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روى زمین بود و در بیرون خانه, هاى و هوى جنگ قدرت بر آسمان, و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را ـ مادر ـ مى سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه, یا هر دو. هر چه بود حق با تو بود در گریستن. آنچه پیامبر, پدر و تو و همه مومنان خالص از ابتداى تولد اسلام, رشته بودید, در بیرون در پنبه مى شد. ولى من نمى دانم اکنون در کدام مصیبت گریه کنم, در مصیبت غربت اسلام؟ مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟))
فصل هفتم:
در این بخش, حضرت فاطمه(س) بار دیگر, راوى باقى داستان مى شود و ماجراى بعد از رحلت پیامبر را بازگو مى کند: ((پدرجان! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟ بابا! چه کسى به داد دختر عزیزمرده ات خواهد رسید؟ ... پدرجان! زندگى بى تو خالى است, حیات بدون تو مرگ است و روشنى بى تو ظلمت. آنکه گمشده اى دارد, همه جا به دنبال او مى گردد, همه جا را خالى از او احساس مى کند. پدرجان! من جانم را گم کرده ام, جگرم را گم کرده ام, قلبم را گم کرده ام. ))
فصل هشتم:
فصلى دیگر از دید زینب(س), قهرمان کربلا روایت مى شود. او از ماجراى سقیفه بنى ساعده و غصب حکومت به دست ابوبکر مى گوید و از ظلمى که, بر مادرش رفت و خانه اش به آتش کشیده شد: ((مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلدارى مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست! اگر کسى جرإت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر, خانه دخترش را آتش بزند, فرزندان او جرإت مى کنند خیمه هاى ذرارى پیغمبر را آتش بزنند. من بچه نیستم مادر! شمشیرهایى که در کربلا به روى برادرم کشیده مى شود, ساخته کارگاه سقیفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشیمه سقیفه منعقد مى شود. اگر على اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمى ماند ... تعدى به حریم فرزند پیامبر سنگین تر است یا نوه پیامبر؟ در کربلا هیچ زنى میان در و دیوار قرار نمى گیرد. خودت گفته اى ما حداکثر تازیانه مى خوریم, اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمى کند ... دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست. من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتى که ناله تو به آسمان بلند شد. بعد از این هیچ کربلایى نمى تواند مرا این قدر بسوزاند.))
در ادامه از زشتى اجبار پدرش بر بیعت با ابوبکر سخن مى گوید:
((تو از على خسته تر, على از تو خسته تر. تو از على مظلوم تر, على از تو مظلوم تر, هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنى. تو چون کشتى شکسته پهلو گرفتى ... قبول کن که غم عاشورا هر چه باشد, به این سنگینى نیست و پدر از این پس هزار عاشوراست.))
فصل نهم:
فصل نهم, قضیه غصب فدک است از زبان فضه: ((فدک براى شما باغ و ملک نبود, روى دیگر سکه خلافت بود ... فدک یعنى خلافت و خلافت یعنى فدک, فدک بعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد سیاسى فدک و خلافت و فدک یعنى اسلام, یعنى پیامبر, یعنى سنت نبوى)). سپس فضه از گستاخى حاکمان وقت در مورد باز نگرداندن فدک و خطبه آتشین زهراى اطهر(س) سخن مى راند: ((ناگهان تصمیم غریبى گرفتید, اعلام کردید که به مسجد مى روید و سخنرانى مى کنید. آخرین حربه اى که در دست مظلوم مى ماند, اظهار مظلومیت است و افشاگرى ... وقتى شما قدم به مسجد گذاشتید, نفس در سینه مسجد حبس شد, در پشت پرده اى که به دستور شما آویخته شده بود, قرار گرفتید و مدتى فقط سکوت کردید. سکوتى که یک دنیا حرف در آن بود و آنها که گوش شنیدن این سکوت را داشتند, ضجه زدند ... مرده هاى هفت کفن پوسانده با زلزله از خاک بیرون مى افتند اما زلزله این کلمات شما, خاک از قبر دل هیچ زنده اى بلند کرد ... کودک اعتراض در شکم مرد و غیرت, کفنى دیگر پوساند.))
فصل دهم:
ام کلثوم در این فصل, از وفات مادر مى گوید و از اندوه دل: ((مادر نمیر! مردن براى تو زود است و یتیمى براى ما زودتر ... تو اکنون به کشتى نجات طوفان زده اى مى مانى که به سنگ کینه جهان غریق, شکسته اى و پهلو گرفته اى. بمان براى اینکه ما بى مادر نباشیم ... بمان به خفاشان نگاه نکن, این کورى مسرى و مزمن دلت را مکدر نکند, تو به خاطر همین چند چشم که آفتاب را مى فهمد بمان ... ام کلثوم به فداى چشمهایى که لحظه به لحظه بى فروغ تر مى شوند)).
فصل یازدهم:
راوى بعدى, اسمإ بنت عمیس است. او از زنان مهاجر و انصار و عیادت کنندگان دردانه رسول سخن در مى دهد: ((چهره ها و چشمهاى میهمانان شما را مرور کردم, معلوم نبود که آنچه موج مى زند, بهت و حیرت است, شرم و خجلت است, اندوه و حسرت است یا پشیمانى و ندامت ... ام سلمه همان سوالى را از شما کرد که این زنان کردند, او هم پرسید: چگونه شب را به روز آوردید؟ با آنها عتاب کردید, اما با ام سلمه در دل فرمودید: کارم شده است سعى میان غم و اندوه, هروله میان غربت و مصیبت. پدر از دست داده و حق مسلم شوهر, غصب شده ... بانوى من تصور نمى کنم کسى مظلوم تر و محبوب تر از شما در طول تاریخ بوده باشد و خیال نمى کنم پس از شما کسى بیاید که این همه بزرگوار باشد و این همه ستم ببیند. من آمده بودم که در محضر شما حجب و حیا بیاموزم, اما به روشنى دیدم که این کوزه طاقت بحر ندارد.))
فصل دوازدهم:
فصل دوازدهم از زبان خود حضرت زهرا(س) است, ماجراى خوابى که در هنگام ترک این جهان مى بیند: ((فرشتگان بال در بال پرواز مى کردند و فرود مىآمدند, آنچنان که آسمان را به تمامى مى پوشاندند. دو فرشته پیش روى آنها بودند که طلایه دارشان به نظر مىآمدند. آمدند, سلام کردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند. ناگهان بوى بهشت به مشامم رسید و بعد باغها و بوستانها و جویبارها, چشم را خیره کردند.)) سپس وصایاى خود را به شویش على مرتضى متذکر مى شود: ((اول اینکه تو پس از من ناگزیرى به ازدواج کردن, ازدواج کن و امامه, خواهرزاده ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربانتر است. دوم اینکه مرا در تابوتى به همان شکل که گفته ام حمل کن تا محفوظتر بمانم و سوم مرا شبانه غسل بده ـ از روى پیراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن.))
فصل سیزدهم:
در این فصل خواننده با دل بى تاب و دست و پاى لرزان شوى فاطمه(س) همراه است و با درد تنهایى و اندوه جگرسوز او در هنگام غسل همسر عزیزش: ((اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود! گاهى احساس مى کردم که فاطمه اصلا دل ندارد, وقتى مى دیدم به هیچ چیز دل نمى بندد, با هیچ تعلقى زمین گیر نمى شود, هیچ جاذبه اى او را مشغول نمى کند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکى دلخوشى اش نمى شود. هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمى کند, یقین کردم که او جسم ندارد, متعلق به اینجا نیست. روح محض است, جان خالص است ... فاطمه در این دنیا براى من حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگى, گرسنگى, سختى, جراحت, کسالت و خستگى به راستى معنا نداشت. اکنون با رفتن او من خستگیهاى گذشته را هم بر دوش خود احساس مى کنم ... اینکه جسم این همه جراحت دارد, اگر قرار بر تفصیل دل بود, چه مى شد! این دل شرحه شرحه, این دل زخم دیده, این دل جراحت کشیده! ... فاطمه جان! چطور بگویم؟ فراق تو سخت است, سخت ترین است, تابآوردنى نیست. تحمل کردنى نیست ... کاش على را غریب و خسته و تنها رها نمى کردى. ))
فصل چهاردهم:
فصل آخر به زیبایى در بر گیرنده و کامل کننده فصول گذشته است و این بار راوى نه یک انسان بلکه آسمان است; آنى که بالاى سر همگان است و بر همه چیز اشراف دارد: ((خدا مرا که مىآفرید و زمین و خورشید و ماه و بر و بحر را, اعلام کرد که آفرینش شما, آفرینش همه چیز, به طفیلى آفرینش پنج تن است که محور آن پنج تن زهراست ... من تصور مى کردم وقتى شما بیایید خلایق شما را بر سر دست خواهند گرفت, بر روى چشم خواهند گذاشت, به سایه تان سجود خواهند برد, از بوى حضور شما مست خواهند شد, خاک پایتان را توتیاى چشم خواهند کرد ... چه سفیه بودند این خلایق, چه نادان بودند این مردم! چه مى خواستند که در محضر شما نمى یافتند؟ چه مى جستند که در شما پیدا نمى کردند؟ دنیا مى خواستند شما بودید, سعادت مى خواستند شما بودید, علم مى خواستند شما بودید ... چرا جفا کردند؟ چرا عصیان کردند؟ راستى این صدا, صداى پاى على است, آرام و متین اما خسته و غمگین, از این پس على فقط در محمل شب با تو راز و نیاز مى کند. من لب ببندم از سخن گفتن تا على بال بگشاید بر روى مزار تو. این تو و این على و این نگاه همیشه مشتاق من ...))
باشد که ما بنده هاى سراپا گناه هم دلى به وسط آسمان بیابیم و دل و دیده مان همیشه مشتاق سخن اهل بیت(ع) و حضور پرفروغشان باشد. ان شإالله.