بهشت نیت شعر

نویسنده


  بهشت نیت

نرگس گنجى

(پاره هایى از یک مثنوى بى پایان)
خدا داند که این دل را چه فصل است
که جریان هوایش سوى اصل است
دلم یک شب نخوابید و سحر دید
دلم خورشید را با چشم تر دید
گشودم گوش دل با ثاقب آه
تلاوت کردمش ((ان تتقوا الله))
دل پیوسته ام فارق برآمد
((و ما ادریک ما الطارق)) برآمد
مرا ((الله ربانى)) نمودند
دو حرف از علم ربانى نمودند
گلى بوییده ام از گلشن هوش
که گلهاى بهشتم شد فراموش
چه رحمتها به سویم پر گشودند
چه جنتها به رویم در گشودند
تو از جنات روحانى چه دانى
دو حرف از علم ربانى چه دانى
شگفتا این چه وقت موشکافى است
دلا بس کن که بإ و سین نه کافیست
همان بهتر تو را ـ اى عاشق نور
که بر آتش بگیرى دستى از دور
تو یک خورشید ظرفیت ندارى
و تاب شعله غیرت ندارى
کسى را عرض خود کردن چه لازم
که چون شبنم به خورشید است عازم
به روى دل میفکن پرده نور
مشو یک لحظه نورى از او دور
بیا تا در حریم او نشینیم
و خود را از نگاه او ببینیم
از آن دانش ((حجاب اکبر)) آمد
که ابرآسا از آن دریا برآمد
خوشا ابرى که بارد روشنایى
خوشا علمى که آرد روشنایى
خوشا علمى که مانند سفینه
ز گردابت برآرد در سکینه
ز گرداب اى دل آنگه رسته باشى
که وصلش را وسیلت جسته باشى
دلا! رو سوى شهر ((ابتغوا)) کن
دلا! وادى به وادى جستجو کن
به دل دارم که از راه توسل
سراغ گل کنم از رایحه گل
به گیسویش توسل کردم امشب
که مثل روى او گل کردم امشب
سلام اى لیلى بطحایى من!
سلام اى مونس تنهایى من!
تو گرچه شهریار شهر نازى
ولى قطب غریبان حجازى
نیازآلودگان بس ناسپاسند
از این رو نازنینان ناشناسند
کسى را راه در جنات راز است
که اهل کشف معدنهاى ناز است
خوشا با نازداران خو گرفتن
خوشا از خودنمایان رو گرفتن
خوشا مثل شما مجهول بودن
به علم عاشقى مشغول بودن
همان علمى که عین روشنایى است
همان علمى که اشراق خدایى است
همان علمى که بى فخر و جدال است
همان علمى که رفع قیل و قال است
همان علمى که درد سر نباشد
همان علمى که ((در دفتر نباشد))
همان علمى که قربتآفرین است
به چشم آشنایش نازنین است
دلت این علم را ام الکتاب است
دلت مشروح این هفتاد باب است
غرور حسنت اى گل عالمانه است
حراج حسن اینجا ظالمانه است
نجیبا! من گیاهى بى تبارم
ولیکن گلشناسى کهنه کارم
نسیم کوچه گردم کرده بویت
عجب شهرى است اى گل, جستجویت!
اگر یک شم ز بویت در گلى هست
مرا از مهر رویش حاصلى هست
گلى یک رگ اگر از ریشه تست
به چشمم باغ برکت پیشه تست
به بویت چارده منزل دویدم
به هر منزل بهارى تازه دیدم
دوباره جستجو از سر گرفتم
گلى از باغ حکمت برگرفتم ...
گلى از تیره هاى روشنایى
گلى با رایحه روح خدایى
چه یوسفها که او در پیرهن داشت
چه آیتها که از حسن حسن داشت ...

بیا اى با دل از جان آشناتر!
گل تو از دل ما باصفاتر!
تو صدها درد را سنگ صبورى
پلنگآسا پر از زخم غرورى
چه مى گویم؟! غرورت آهوانه ست
غرورت خاکسارى را نشانه ست
که هر کس با محبت همسر آمد
هم از غیر و هم از خود برتر آمد!
بیا درهاى حسرت را ببندیم
بیا با هم به این دنیا بخندیم
به شاهانى که آخر مات نفسند
علیل سوء تعلیلات نفسند
به دانایان که دنیا خامشان کرد
اسیر دام یک بادامشان کرد
و برق چشم و ابرو کورشان کرد
دو عالم, از سعادت دورشان کرد
ببین اینان همه مردشعارند
بدین پوکى پر از درد و شعارند
ببین این جیوه طبعان خام جوشند
ببین! این کودکان, عرفان فروشند
ز عقبى هیچ هر از بر ندانند
ز دنیا هم به جز ظاهر ندانند
که دنیا نیز رخ مستور دارد
و چشم از معنویت نور دارد
به چشم یوسف بى طاقت ما
رسالت چیست؟ کابین زلیخا!
حراج دل که گفتم با تو, این است
دل نازل که گفتم با تو, این است
چنان این تیره چشمان کند هوشند
که صد گوهر به گردویى فروشند
تو از این عافیت کیشان جدایى
تو در شهر شهیدان آشنایى
که مى داند چه آهنگ است با تو؟!
چه عقل عاطفى رنگ است با تو؟!
تو مثل غنچه اى در خلق و خویت
نه از رنگت خبر آمد, نه بویت
ترا رندان عاشق مى شناسند
ترا ایل شقایق مى شناسند
تو خواهر, ((بقیه السیف)) حسینى
تو در یک حرف: ((کلتا الحسنیینى))!
جواز دین جز از فطرت ندارى
به دین کاسبى عادت ندارى
ز استحبا به استغنا رسیدى
شدى پنهان; به حق پیدا رسیدى
بنازم نیتت را اى ولیجه
که همزانو نشاندت با خدیجه(س)
چه خوش نقش است لوح ساده تو!
فداى آن دل افتاده تو!
تو که از حسن نیت در بهشتى
چرا اندوهگین خوب و زشتى
تو هر سو رو کنى حیثیت آنجاست
تو در هر خانه باشى جنت آنجاست
چرا گلچین نعمتها نباشیم؟
چرا در باغ فرصتها نباشیم؟
چه غم گر دل شناس کاملى نیست
که بین ما و دلبر حائلى نیست ...

دلا! خوش زى که تو در مشت اویى
عقیقى خاتم انگشت اویى
بیا از عالم بالا بگوییم
بهشت خویش را آنجا بجوییم ...
بیا امشب تب زمزم بگیریم
بیا سعى و صفا را دم بگیریم
کسى جز ما زبان درد ما نیست
کسى غمخوار دستاورد ما نیست ...
علوم اشعرى ارجى ندارد
نماز قاعدین خرجى ندارد
نماز راستین را نرخ, بالاست
متاع راستان را امتحانهاست
نماز راستین معراج روح است
قنوتش قله فتح الفتوح است
قیامش چیست؟ ـ بتها را شکستن
قعودش؟ ـ با خدابینان نشستن
رکوعش خم شدن از بار جان است!
رکوعش یعنى این تن ناتوان است
سجودش را زبان من چه گوید
زبان ناتوان من چه گوید
سجودش ساحت سرخ وصال است
اگر بینند عین اتصال است ...

گلى از گلشن جنت
حبیب الله خباز کاشانى
دوباره نخل بستان پیمبر نوبر آورده
خدیجه در حریم قدس احمد دختر آورده
چه دختر؟ دخترى نیکو, چو نیکو روضه مینو
خدا در شإن این بانو ز جنت کوثر آورده
جهان را نورباران کرده اینک زهره الزهرا
مه از بهر تماشا از گریبان سر برآورده
ز خورشید زمین گردون نماید کسب نور اکنون
که افلاک رسالت نیز نیکواختر آورده
سراى مصطفى خود از صفا از عرش بهتر بود
نزول زهره زهرا, صفاى دیگر آورده
نه تنها لوءلوء مرجان به دامان آورد زهرا
که بحر عصمت و عفت هزاران گوهر آورده
به وصف دشمنان آل پیغمبر چه گویم من
کتاب الله به ضم آن جماعت ابتر آورده
گلى از گلشن جنت, مهى از طارم رفعت
خورى از خاور رفعت جهان را انور آورده
زیمن خلقتش عالم به بازار وجود آمد
ز رإفت خالق سرمد درخشان گوهر آورده
به امر حى سبحانى, پى گهواره جنبانى
به همره مریم از جنت به خدمت هاجر آورده
خدیجه مریم آورده, سرور عالم آورده
به نسوان خاتم آورده ز مریم بهتر آورده

رایت توحید
سپیده کاشانى
ریشه سبز امامت پا گرفت
گل به دامان خدیجه جا گرفت
تا شود همراه و همراز پدر
تا شود یار على(ع) در هر گذر
تا خدا بر ماسوى بنشاندش
تا پدر ((ام ابیها)) خواندش
تا که در دامان شهادت پرورد
رایت توحید بر ما بسپرد
تا که گوید عشق حق بى انتهاست
با شهیدان زمزم خون خداست
عشق و تقوا را به هم آمیخته
وان دو را در جان زهرا(س) ریخته
نور زهرا سرکشید از آسمان
کور شد زان دیده ناباوران
سید زنهاى عالم رخ نمود
داشت آن مه عشق حق در تار و پود
در گریبانش شمیم ((احمدى))
ارمغانش بود صبح سرمدى
بر زنان آزادگى آواز کرد
قفل زنجیر حقارت باز کرد
گوییا خورشید از آن خانه تافت
زن پس از آن جلوه اى جاوید یافت
رایت آزادگى افراشت او
بذر گلهاى شقایق کاشت او
(سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل همنشین)(1)
ما همه پروانه در پیرامنش
اى ((سپیده)) دست ما و دامنش
تا بتابد مهر مستور از نهان
تا شکوفد گلشن گلهاى جان
آه ... زهرا جان ز گل گردد تهى
این گلستان, گر تو ما را وانهى

درج کمال
محمدعلى ((صاعد)) اصفهانى
کیست وجودش ز بعد خالق اکبر
فوق وجود و ز حد وصف فراتر؟
کیست که باشد وجود ذیل وجودش
هست عرض هر چه هست و اوست چو جوهر؟
هست فضاى وجود از که مصفا
مغز جهان از شمیم کیست معطر؟
روشنى اش از کجاست ظلمت هستى
دیده عالم به نور کیست منور؟
دور به مهر چه کس همى زند افلاک
دست که باشد مدار چرخ مدور؟
نخل وجود از ولاى کیست خورد آب
وان گل آدم به مهر کیست مخمر؟
درج کمال از کمال کیست پر از در
چرخ وقار از وقار کیست پر اختر
از که برآورد بار, نخل نبوت
باغ امامت, ز یمن کیست مشجر؟
کیست که پیوند زد به نخل نبوت
شاخ ولایت, که شد رسا و تناور؟
آنکه گشایم دهان چو بهر مدیحش
ریزد خرمن خرمن ز لب در و گوهر
نافه تر مى دمد به جاى مرکب
خامه نهم چون به مدح او سر دفتر
آنکه وجودش ز عیب و نقص مبرا
فاطمه طاهره, صدیقه اطهر
آنکه بود هستى را قوام به ذاتش
آنکه بود چرخ را به تارک افسر
نور دل مصطفى زکیه عذرا
بضعه خیرالورا بتول مطهر
آنکه در آیینه اش خدا متجلى
آنکه على راست کفو و همدم و همسر
آنکه به شإنش نزول آیه تطهیر
آنکه به وصفش ورود سوره کوثر
معنى مشکوه او در آیه نور است
نور على نور, او و نفس پیمبر
کنیه اش ام الحسین و ام ابیها
زهره زهرا لقب, شفیعه محشر
عفت او ماوراى مرز تصور
عصمتش از رخنه عقول فراتر

عفت او بین که قبر خویش نهان خواست
تا که به جز محرمش ننشیند بر سر
((عصمت خالق بود, سزاست که باشد
مرقد پاکش ز چشم خلق مستر))
عاجزم از اینکه آورم به تصور
آنچه ز وصفش بود به سینه مصور
فوق تصور بود ثناى جمیلش
کز ملک العرش سوزد اینجا شهپر

((صاعد)) از این چامه مصرعى ندهم من
گر همه عالم بر آن نهند برابر

سر خدا
صغیر اصفهانى
علت غائى بر کون و مکان دانى کیست؟
سبب خلقت پیدا و نهان دانى کیست؟
جان پنهان شده در جسم جهان دانى کیست؟
نقطه دائره رفعت و شإن دانى کیست؟
فاطمه, مظهر اجلال خدا جل جلال
فاطمه عصمت کل, کنز خفى ازلى
فاطمه عالمه از حق به خفى و به جلى
فاطمه روح نبى همسر و همتاى ولى
فاطمه عالیه اى کش نبد ار زوج على
فرد و بى مثل بد آنگونه که حى متعال
طایر وهم که از منظر عنقا گذرد
به یکى پر زدن از گنبد خضرا گذرد
کى به کاخ شرف زهره زهرا گذرد
بلکه جبریل اگر خواست بدانجا گذرد
همچو پروانه ازو جمله بسوزد پر و بال
اى ترا آسیه و مریم و هاجر, حوا
از پى کسب شرف خادمه در پرده سرا
در مدیح تو همین بس بود اى سر خدا
کابتدا نام تو فرمود ز اصحاب کسا
چونکه کردند ملائک ز خداوند سوال
خواندن واجبت ار خود نبود امکانم
یعنى از کفر بود اینکه خدایت خوانم
کافرم گر ز خدا هیچ جدایت دانم
چه توان گفت که در وصف تو من حیرانم
اى خدا را نظر و جلوه و مرآت جمال

زهرا, زهرا
حبیب چایچیان ((حسان))
دنیاست چو قطره اى و, دریا, زهرا
کى فرصت جلوه دارد اینجا, زهرا
قدرش بود امروز نهان چون دیروز
هنگامه کند ولیک فردا, زهرا
خالق چو کتاب خلقت انشا فرمود
عالم چو الفبا شد و معنى, زهرا
((احمد)) که خدا گفت به مدحش: لولاک
کى مى شدى آفریده, لولا, زهرا
((طاها)) و ((على)) دو بیکران دریایند
و آن برزخ مابین دو دریا, زهرا
او سر خدا و لیله القدر نبى است
خیر دو سرا, درخت طوبى, زهرا
بر تخت جلال, از همه والاتر
بر مسند افتخار, یکتا, زهرا
در ((آل کسا)) محور شخصیتهاست
مابین ((إب)) و ((بعل)) و ((بینها)) زهرا
سر سلسله نسل پیمبر, کوثر
سرچشمه نور چشم طاها, زهرا
تنها نه همین مادر سبطین است او
فرمود نبى: ((ام ابیها)) زهرا
آن پایه که دیروز پیمبر بنهاد
امروز نگهداشته بر پا, زهرا
از ((احمد)) و ((مرتضى)) چه باقى ماند
از مجمعشان, شود چو منها, زهرا
حرمت بنگر که در صفوف محشر
یک زن نبود سواره الا زهرا
هنگام شفاعت چو رسد روز جزا
کافى است براى شیعه, تنها, زهرا
حیف است ((حسانا)) که در آتش سوزد
آن شیعه که ورد اوست: زهرا, زهرا

مادر
زهرا رضوى ((درخش))
مادرم اى آفتاب زندگى!
اولین باب کتاب زندگى!
با تو هر موجود کامل مى شود
بى تو خوار و پوچ و باطل مى شود
سجده بر پاى تو زد گل تا شکفت
بر سر هر شاخه ات بلبل چه گفت
گفت این گلزار زیباى وجود
دارد از دامان مادر تار و پود
غم مخور گر قامت سروت خمید
صد هزاران سرو قامت پرورید
آن گل رویت که چون مهتاب بود
بازتاب آینه بر آب بود
از چه رو این گونه زرد و زار شد
خسته و پژمرده و بیمار شد
گلرخان را شیره جان داده اى
شیرمردان را تو ایمان داده اى
گر سپیده سر زد از گیسوى تو
خون شب دارد به گردن موى تو
دامنت بالین من مإواى من
مإمنى در ساکت شبهاى من
سر چو بر آن مى نهم سر مى کشم
تا به اوج کهکشان پر مى کشم
لاى لایت خوشنوا ساز من است
در دل شب نغمه پرداز من است
درس ایثار از کجا آموختى؟
کاینچنین شمع وجودت سوختى
سوختى تا جان ما روشن شود
کلبه ویران ما گلشن شود
سوختن شد مقصد و مقصود تو
عشق شد معشوقه و معبود تو
بى زبان شد پیش نامت هر زبان
وصف تو هرگز نگنجد در بیان
گر نباشد سایه تو بر سرم
لایق خاک ات آنگه پیکرم
بوسه خواهم زد به خاک پاک تو
تا گلستان سر زند از خاک تو

پرده نشین حرم سرمدى
ذبیح الله صاحبکار ((سهى))
شمع فروزنده بزم وجود
عالمه مصحف غیب و شهود
خاک نشینى, ملکوتى نسب
طاهره اى, ام ابیها لقب
اختر تابان سپهر کمال
مظهر اسمإ جمال و جلال
حور سرشتى برى از نقص و عیب
لوح دلش کاشف اسرار غیب
پرده نشین حرم سرمدى
سرو روان چمن احمدى
شیفته زمزمه اش جبرییل
تشنه بحر کرمش سلسبیل
عالمه اى عرش برینش سریر
زینت کاشانه اش اما حصیر
جلوه او داده به آفاق, نور
واسطه فیض ز قرب حضور
عرش جنابى که به شوق ثواب
سوده جبین بر قدمش آفتاب
جلوه او تا که بر آفاق تافت
یازده آیینه از او نور یافت
قرص فلک بنده فرمان او
قرص جوین ما حضر خوان او
دخت نبى فخر بنىآدم است
مادر دو عیسى و دو مریم است
زیور آن مریم عیسى نفس
بود همان جامه کرباس و بس
چشم به جاه و زر و زیور نداشت
لقمه اى از خوان جهان برنداشت
اى صمدى بانوى رضوان سرشت
در کف جود تو کلید بهشت
گشته کتاب عمل من سیاه
از کرم و لطف تو جویم پناه
گر نپذیرى به که روى آورم؟
رو به کدامین سر کوى آورم
پیر غلام در این خانه ام
سرخوش از این باده و پیمانه ام
گرچه سیه نامه ام و شرمسار
از تو و لطف توام امیدوار

خلاصه خوبیها
قیصر امین پور
((براى امام خمینى))
لبخند تو خلاصه خوبى هاست
لختى بخند خنده گل زیباست
پیشانى ات تنفس یک صبح است
صبحى که انتهاى شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کمان عشق اهورایى
از پشت شیشه دل تو پیداست
تو امتداد کوثر جوشانى
سرچشمه تو کوثر اعطیناست
فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
اى آن که ارتفاع تو دور از ماست
(1363)
.1 از عمان سامانى.