بتول جعفرى
این فرشته زمینى پاک که سرور دل خسته و بى رمق رسول خداست;
برگزیده اى است از میان تمام مخلوقات حضرتش.
که آغاز آفرینش او, حکایتى ناپیداست. ژرف و عمیق.
آنسان که بى شک, اعتکاف چهل روزه رسول اکرم این بار نیز معجزه اى دیگر در بر دارد.
جایگاه رفیع و منیع او در بارگاه الهى, غیر قابل ترجمه است.
قبل از همه موجودات قدم بر بهشت برین مى نهد و خانه اش در بهشت محفوظ.
این نازنین مخلوق,
یاور دل على اعلى و همدم همیشه متبسم پیامبر خداست.
و آن قدر لطیف است که بوسه بر سینه منورش, تلخیهاى زمانه را از کام رسول حق مى زداید.
در زیر گنبد عرش, این هدیه آسمانى, با خاندانش به نیکى تمام, عالم و آدم را خیره مى کنند. پاره تن رسول است,
آنسان که با باریدنش تمام عرش مى بارند و با خندیدنش تمام عرش خندان.
فاطمه بار درخت طیبه اى است که محمد(ص) شجره آن است
فاطمه بندهاى ترازویى است که على(ع) دو کفه آن است
و فاطمه, رساترین ترجمه براى قدرت لایزال پروردگار است.
مونس تنهایى مادر در لحظه هاى تنهایى و درد است.
طلوع جبرئیل از شرق آغاز مى شود و شعاعهاى آن تا غرب افق را مى شکافد. غذاى بهشتى مىآورد و نوید طلوع طلیعه اى که یاور پدر است.
خدیجه زن تنهاى قریش, که درد حمل بى طاقتش کرده, کمک مى خواهد و در پاسخ نامهربانان,
چه بهتر از پاسخ مهربان ترین مهربانان و همیارى زنان برگزیده خداوند براى میلاد منور برگزیده تمام جهان.
در سپیده دمان ظهور, قصه غصه ها مى گذرد.
عطر نگار بهشتى, فضاى مدینه خوشبخت را لبریز مى کند.
نورباران است در این دیار حیران.
خورشید, گویى, سر بر آستان آسمان مى ساید و بر تن موجودات عالم, خرقه شادمانى مى دوزد.
دیگر,
بى ستارگى شبهاى تنهایى پیامبر امین به پایان رسید.
اکنون وقتى غصه ها و نامردمى ها زخمه بر دل مهربانش مى زند,
ام ابیها هست که همه محنتها را مى زداید و محبت مى پاشد.
عشق دیرینه خانه رسول اکرم پا گرفته.
فاطمه قدم به خاک خوشبخت مى گذارد و سجده مى کند.
الهى, الحمدلله, تا فهم قدرت تو, تا ابد در راهیم.
چنان طنین قدمهایش محکم است و استوار
که یادآور پیامبر خداست.
یادگار پدر و بعد از او همیشه گریان.
خداوند متعال, از این فرشته پاک مى خواهد تا آرزویى بگوید
و او مى گوید:
خداوندا, تو خود آرزوى منى و بالاتر از آرزویى.
خدایا, فاطمه را, چگونه خلق کردى؟
که هیچ کس را یاراى قدم نهادن در جاى پاى او نیست.
بى شک, آیه روشن قدرت توست.
این حوریه انسان نما,
وصف کمالش در زبان قلم نمى گنجد
هزار رکعت نماز استغاثه مى خواهد تا بفهمد او را که
خدا او را سرور زنان جهان مى خواند.
از خشم او در خشم و دوستانش را از آتش در امان مى دارد.
براى سلام بر او, پاداش مقرر مى فرماید
و ((صل على بتول الطاهره))
این منصوره آسمانى است
که راضى است به رضاى حق
که منزه است و مبرا و بتول
و فاطمه و بریده از آتش و خشم
و مبارکه اى با قدمهاى مبارک و میمون
و ((انا اعطیناک الکوثر))
و زکیه اى که به آب کوثر غسلش دادند
و زهرایى که مى درخشد
در تمام شبهاى تاریک ((امین)) مکه.
او, در صداقت و ایثار آن قدر جایگاهش بلند است و رفیع که در ذهن من و ما نمى گنجد.
آن قدر بلند است که قلم نمى فهمد چه بگوید
از محبوبترین مخلوقات حق است
ازدواج و خلقتش به امر اوست
مادر حضرت منتظر(عج).
او که چشمها, قرنهاست که در انتظاررویت جمالش,بى وقفه مى بارند.
و حضرت دوست علت نهایى خلقت خود را, در گرو خلقت این حوریه منزه مى داند
لولاک لما خلقت الافلاک
و لولا على, لما خلقتک
و لولا فاطمه لما خلقتکما
و خلقت جهان, در گرو خلقت این حوریه منزه است.
هزار دیده در راه تو باید سفت
یا فاطمه, اشفعى لنا فى الجنه
گل و نور
منیژه آرمین
از کوچه ها مى گذشت و در امتداد جاى پاى او خطى از نور بر جاى مى ماند. در دستش گلى پنج پر بود و در میان گل قطره اى خون. قطره اى سرخ که معلوم نبود از کدام چشمه است جارى شده که تمامى خاکهاى مشرق را معطر کرده است!
همه جا را آذین بسته و گلباران کرده بودند و او از کوچه ها مى گذشت با چادرى از نور.
او همه کس را مى دید و هیچ کس او را نمى دید. شاید به خاطر اینکه سایه نداشت. شاید هم به خاطر شلوغیها بود.
بر روى صفحه تلویزیون, گلهاى رنگ به رنگ ظاهر مى شدند و آهنگى شاد نواخته مى شد.
همچنین تلویزیون, تصویر پسرى چاق را که پفکهاى نمکى را مشت مشت به دهان خود مى ریخت, تکثیر مى کرد ... و کوچه ها و خیابانها پر بود از بچه هایى که همانند او مشغول خوردن خوراکیهاى پر زرق و برق بودند.
در پشت شیشه مغازه ها, اشیایى را با سلیقه بسیار چیده بودند. انگشتر, عطر, روسرى, مجسمه هاى بلورین و ...
دستهاى بچه ها پر بود از بسته هاى کوچک و بزرگ که با کاغذهاى رنگین و دسته گل زینت شده بود. کاسبها, با خوشحالى جنسها را بالاتر از قیمت مى فروختند و گلفروشها آخرین گلها را با روبانهاى رنگین مى بستند. آن روز کاسبى خوبى کرده بودند! نفس شب عطرآگین بود ولى کسى حضور او را حس نمى کرد. هیچ کس ... به جز پسرکى که نگهبان پارک او را دنبال کرده بود ... پسرک رفته بود تا از گلهاى پارک دسته گلى براى مادرش درست کند ولى نگهبان او را دیده و دنبالش کرده بود.
در پس کوچه چیزى نمانده بود تا نگهبان او را بگیرد ولى او به زیر چتر نورانى چادر بانو رفته بود. نگهبان برگشته بود و پسرک همچنان گریه مى کرد. چون دستهایش خالى بود. هیچ چیز نداشت که براى مادرش ببرد. ولى به زودى عطرى سنگین او را بر جاى میخکوب کرد. انگار که با او حرف مى زد. از زیر چتر نور, دستى به سوى او دراز شد, دستى زنانه که یک گل کوکب به او مى داد. پسرک دیگر گریه نمى کرد, در قلبش شادى بزرگى شکفته بود. گل را گرفت و دوید و دوید تا در خم کوچه ناپدید شد.
بانو, در میان گریه خندید و از کوچه هاى شب گرفته, گذشت. او نیز در انتظار کسى بود.