مجید مرادى رودپشتى
نگرش جامعه شناسانه به تاریخ اسلام و تاریخ و سرگذشت شخصیتها, به مفهوم انکار و رد زوایاى دید دیگر نیست. بالاخره این هم یک نوع نگاه است که کارآمدى خود را اثبات کرده است, هر چند یافته هاى این علم هم نسبى است ... حوادث در بستر جامعه رخ مى دهند نه در خلإ و نه در آسمان, و جامعه همان انسانها هستند با ویژگیهاى فردى, قومى و اجتماعى خویش و همچنین رشته ها و ریشه هایى که آنان را به هم مى پیوندد. به گمان ما, شناخت شخصیتها زمانى میسر خواهد بود که ما در مطالعه خویش شرایط زمانى و مکانى و موقعیت تاریخى و اجتماعى آنها را خوب بشناسیم. با این زمینه, مى توانیم از طریق مقایسه و سنجش و مطالعه کارکردها به آنان معرفت پیدا کنیم.
کتاب ((فاطمه, فاطمه است)) این نیاز را به خوبى برآورده است و اضافه بر نظرها و نظریه هاى دقیق و موشکافانه جامعه شناختى, شور و عشق و ارادت ناب نویسنده به آستان بانوى بزرگ اسلام(س) خواندن آن را بسى آسان و بلکه دل انگیز و روح نواز کرده است و به قول مولانا:
چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم, سوز, با آن سوز ساز
آنچه مى خوانید نگاهى دوباره است به این کتاب و گزارشى است خواندنى.
نام کتاب: فاطمه, فاطمه است
نویسنده: دکتر على شریعتى
مجموعه آثار (21)
ناشر: انتشارات چاپخش
تیراژ چاپ پنجم: 5000 جلد
((فاطمه, فاطمه است)) از نخستین کتابهاى تحلیلى پیرامون شخصیت حضرت زهرا(س) به زبان فارسى است. متن کتاب, نخست به صورت سخنرانى و در یک جلسه, در تاریخ 14 / 4 / 1350, در حسینیه ارشاد ارائه شد و سپس با اصلاحات و اضافات اندکى توسط نویسنده ـ سخنران ـ تکمیل شد و صورت کتاب پذیرفت. این کتاب گدازه هاى درد و سوز و غیرت دینى و شور مذهبى است که از حنجره انسانى پرشور فواره کرده است و پنجره اى است براى نگریستن به چگونگى هجوم فرهنگى و غارت اخلاقى غرب به شرق اسلامى که زن نخستین قربانى این تهاجم و اولین اسیر دام بحران هویت بوده است.
مرحوم دکتر على شریعتى در این کتاب, تحلیل جامعى از وضع موجود زن ایرانى (در 26 سال پیش) ارائه مى دهد و نیاز واقعى او را به شناخت الگوى یگانه زن مسلمان, حضرت فاطمه(س), تبیین مى کند.
ایشان از همان ابتداى سخن (کتاب) خود, تإسف خویش را از کمى مطالعات و کند و کاوهاى عالمان راستین در زمینه شناخت الگوهاى درخشان شیعه, پنهان نمى دارد و در اهتمام دانشوران غرب به تحقیق در باره شخصیت بزرگان دین و مذهب ـ در عین غفلت ما از این مهم ـ تإمل مى کند و معتقد است که محدودیت آگاهى جامعه نسبت به ابعاد شخصیتى و حیاتى امامان و بزرگان, زیانهاى بزرگى را در پى داشته است.
نویسنده به طور مشخص در این کتاب با زن مسلمان روى سخن دارد. زنى که در معبر دگرگونیها و تغییر ارزشها قرار گرفته و مى خواهد هویت خویش را باز شناسد و به آن پایبند باشد. ((ما مسلمانیم, زن جامعه ما ـ که مى خواهد به سرحد استقلال و انتخاب خویش برسد, وابسته به یک تاریخ, فرهنگ, مذهب و جامعه اى است که روح و سرمایه اش را از اسلام گرفته است و زنى که در این جامعه مى خواهد ((خود))ش باشد و ((خود))ش را بسازد و ((یک بار دیگر متولد شود)) ... نمى تواند از اسلام بى نیاز و نسبت به آن بى تفاوت بماند و بنابراین طبیعى است که این سوال به مغزش خطور کند که: مردم ما همواره از فاطمه دم مى زنند, هر ساله دهه ها برایش مى گریند, صدها هزار دوره و مجلس و منبر روضه و جشن و عزا به خاطرش برپا مى کنند ... و با این همه چهره روشن او شناخته نیست و تنها چیزى که مردم ما از این شخصیت مقدس و بزرگ مى دانند این چند قلم تکرار مکررات نسل اندر نسل و قرن اندر قرن است که شب و روز و در تمامى سال و سراسر عمر واگو مى شود ...))(1)
جانمایه کتاب, پاسخ به این پرسش اساسى است که زن مسلمان امروز پس از گذشت 14 قرن, چگونه مى تواند فاطمه(س) را بشناسد و از او الگو بگیرد؟
نویسنده محور بحث را به گذشته هاى دور مى برد و راز نبوغ و حقیقت پرستى ایرانیان را در پذیرش اسلام شیعى ـ به رغم آنکه اسلام با شکل سنى اش وارد ایران شد ـ یادآور مى شود که بزرگترین افتخارى که ملت ما در طول تاریخ خویش مى تواند بدان ببالد ((بازشناختن فریب و دروغ و باز کردن مشت نیرومند خیانتکار غاصب غالب)) و ((بازیافتن حقیقت مجهول و غریب و پنهان در پس پرده هاى ضخیم و سیاه باطل مشهور است)). این است که این ملت در لحظه هولناک و سیاه و دشوارى از تاریخ, على(ع) را انتخاب کرد.
((این یک انتخاب دشوار و شگفتآور بود و نشانه نبوغ اندیشه و هوشیارى خارق العاده و عظمت استقلال روح و حقیقت پرستى و شهامت معنوى این ملت که علیه تاریخ عصیان کرد و نظام عالمگیر خلافت را نفى کرد.))(2)
تشیع, حقیقت و تمامیت اسلام
نویسنده, تشیع و اصول اندیشه شیعى را عین اسلام ـ و نه افزوده شده بر آن ـ مى داند و اسلام منهاى ((عدل)) و ((امامت)) را اسلام منهاى اسلام مى خواند:
((خانواده على (عترت) را جانشین سنت پیغمبر نکرده ایم یا بر آن نیفزوده ایم; این خانواده خود اوست. خیلى ساده و راسته از آنان مى پرسیم که وى چه مى گفت و چه مى کرد و چه مى خواست؟ برخلاف آنچه امروز دشمن و دوست مى پندارند, شیعه سنى ترین مذاهب اسلام است. اختلاف اصلى بر سر این است که على(ع) و شیعیان راستین و آگاهش از آغاز کوشیده اند تا در برابر بدعتها, سنى بمانند و سنت را نگاه دارند.))(3)
نویسنده آنگاه به سرنوشت خونین شیعه اشاره مى کند که در طول تاریخ براى دفاع از ((اسلام عدل و امامت)) در برابر ((اسلام جور و خلافت)) و وفادارى به خانه کوچک [ فاطمه] که به اندازه همه انسانیت بزرگ بود ـ تازیانه ها و شکنجه ها و زندانها و محرومتیها را به جان پذیرفت و نگذاشت شعله پرفروغ اسلام عدل و امامت در معبر تاریخ خاموش و در وجدان توده فراموش شود و متذکر مى شود که این مسوولیت خطیر را دو گروه عهده دار بوده اند: 1ـ عالمان بزرگ, آگاه و مجاهد شیعه که بنا به اصل اعتقادى تشیع, امامت را ادامه نبوت و علم را ادامه امامت مى دانستند. 2ـ توده مردم صمیمى و پاک اعتقاد ما که از گستاخى سکوتشان, شکنجه هاى خلیفه عرب و سلطان ترک و عجم به فریاد مىآمد و گرده هاى مردانه شان ـ که همچون صخره هاى صبور گویى رنج را حس نمى کند ـ شلاقهاى حکومت را به درد مىآوردند.
بنیاد تشیع
نویسنده معتقد است: هر مذهبى و مکتبى و انقلابى نیاز به دو عنصر دارد; عقل و عشق. عقل به انسان روشنایى و شعور و شناخت و بینایى و آگاهى مى بخشد, و عشق حرکت و نیرو و جنبش و جوشش مىآفریند. اسلام نیز دین اندیشه و عشق, کتاب و جهاد است و تشیع تجلیگاه عشق و شور و خون و شهادت و کانون جوشان احساس و در عین حال یک نوع اندیشه و معرفت و فرهنگ علمى و عقلى ویژه و نهضت فکرى نیرومند. متفکران و دانشمندان شیعه مظهر اجتهاد و تحقیق و نگهبان روح و حقیقت و جهت راستین اسلام نخستین, و توده مردمش مظهر وفادارى به حقیقت و اخلاص و عشق و شور و جانبازى در راه على(ع) و ادامه دهندگان راه على(ع). ((و اما امروز نیز توده مردم, همچنان ... به این خانه وفادارند و هنوز پس از گذشت قرنها و دگرگونیها و زاد و مرگها, ایمانها و عشقها و اندیشه هاى بسیار, از در این خانه, به قصرى, معبدى, و قبله اى دیگر نرفته اند, مى بینیم که همچنان سر بر دیوار خانه فاطمه نهاده اند و به درد, مى نالند. این اشکها هر کدام ((کلمه))اى است که توده هاى صمیمى وفادار ما با آن, عشق دیرینه خویش را به ساکنان این ((خانه)) بیان مى کنند. این زبان توده است و چه زبانى صادق تر و زلالتر و بى ریاتر از زبانى که کلماتش نه لفظ است و نه خط. اشک است و هر عبارتش ناله اى, ضجه دردى, فریاد عاشقانه شوقى؟))(4)
غیر از این نوع اشک و زارى که از دل برمىآید و در گلو مى گیرد و راه نفس را مى بندد و منفجر مى شود و گویاى راستى شوق و عشق و اندوه انسان است, نوع دیگرى هم از اشک متداول بوده و هست که تشریفاتى و برنامه اى است و از درد و داغ و اندوه و عشق حکایت نمى کند. اما توده مردم, عاشقانه مى گریند ...
فرهنگ فاطمى
نویسنده, شخصیت حضرت فاطمه(س) را در همه مراحل دعوت و مبارزه, یک شخصیت محورى مى داند و اگر ادعا کنیم که روح کتاب, اثبات کیفیت محوریت شخصیت فاطمه(س) در طول دوران زندگى است گزافه نگفته ایم و در ادامه به توضیح بیشتر این مطلب خواهیم پرداخت. ایشان استوارى و پایدارى و حق شناسى و اوج ارادت ایرانیان را نسبت به عقیده تشیع و امامان شیعه, ناشى از دو عنصر اساسى اندیشه و احساس مى داند و وفادارى بیش از هزار ساله این ملت را به آن خاندان مى ستاید: ((ملت ما بر گرد در و بام خانه فاطمه یک فرهنگ پدید آورده است. از این خانه یک تاریخ پر از هیجان و حرکت و شهامت و فضیلت, بر بستر زمان جارى شده است. نهر زلال و حیات بخشى که بر همه نسلهاى ملت ما گذشته است و هم اکنون نیز در عمق روح و وجدان توده ما جریان دارد. این تنها ملتى است که در زندگى نوع بشر بر روى خاک, در غم خاندان محبوب خویش و در عزاى قهرمان آزادى و ایمان خویش در طول تاریخ درازش, همواره غمگین و عزادار مانده است و پایمال کردن فضیلت و محکومیت حقیقت و فاجعه حکومت جنایت و زور را على رغم گذشت زمان و غلبه همیشگى این نظام بر تاریخش و سرنوشتش فراموش نکرده است.))(5)
نویسنده در ادامه از عقیم ماندن این همه عشق و شور و هدر رفتن فرصتها و نیروهاى انسانى و آمادگیها و فداکاریها و ... ابراز تإسف مى کند و دانشمند دینى را مقصر مى شناسد که چرا پا به پاى توده مردم مسوولیت خویش را انجام نمى دهد. البته این گله ها و شکایتها که مرحوم دکتر شریعتى در آثار خودشان فراوان ابراز مى دارند با توجه به شرایط دوران مبارزه و شور انقلابى امثال ایشان, کاملا قابل درک است ولى باید این حقیقت را از نظر دور نداریم که در مبارزات مقدس نهضت اسلامى ایران, عالمان آگاه دینى نه تنها از توده مردم عقب نبوده اند که حتى به توده مردم حرکت و جهت و روشنایى و حرارت مى بخشیدند و در دو بعد احساس دینى و اندیشه دینى, دانشمند دینى بود که به توده ملت غنا و ژرفا مى بخشید و افسوس که ایشان مجال نیافت تا ثمردهى مجاهدتها و مبارزه هاى عالمان دینى و روشنفکران متعهد و توده مردم را که به فرو ریختن کاخ استبداد 2500 ساله منتهى شد, با چشمان شوق خویش بنگرد و برخى داوریهاى خویش تجدید نظر کند.
سه چهره از زن
نویسنده سه چهره متفاوت از زن را در جامعه و فرهنگ ایران مى یابد و تحلیل مى نماید:
1ـ چهره زن سنتى و مقدس مآب
2ـ چهره زن متجدد و اروپایى مآب
3ـ چهره زن فاطمه وار
زن سنتى زنى است که به سنتهاى اجتماعى موروثى و قومى وفادار و پاىبند است. منظور از سنت, سنت مذهبى نیست. چه بسا سنتهایى که بویى از مذهب نبرده اند اما فراوانند سنتهاى اجتماعى و قومى اى که در چشم پاىبندان به آن, قداست مذهب را مى یابند و سرنوشتشان با مذهب گره مى خورد. تیپ سنتى ((متعصبانه, سنت کهنه موجود را به نام مذهب و اخلاق, على رغم زمان, مى خواهد تحمیل کند و نمى تواند باز هم در ماندن و نگه داشتن و تحمیل کردن آن بر نسل جوان اصرار مى ورزد.))(6)
تیپ سنتى اى که زن سنتى به خود مى گیرد در برخورد با تیپ جدید که دخترش به خود مى گیرد کارآیى و بلکه موجودیت خود را از دست مى دهد و مقاومت ناشیانه و فحش و تهمت و توهین و عصبانیت, نه تنها از آن پیشگیرى نمى کند که در این تغییر تسریع مى کند.
نویسنده تإکید مى کند که نباید سنتهاى زودگذر را مقدس بشمریم. ((آنان که ((قدیمى بودن)) را با ((مذهبى بودن)) یکى مى دانند و در نتیجه تغییر را به هر شکلى و در هر چیزى حتى در لباس و آرایش ((کفر)) مى شمارند و محافظه کارى و سنت پرستى و کهنگى و فرار از نوآورى و بیزارى از تحول و تجدد را که ناشى از روح و بینش ((تسلیم)) است با ((اسلام)) اشتباه مى کنند, و از جمله زن را, در هر وضعى و حالى که اکنون هست ـ به دلیل این که از قدیم بوده و به این علت که به آن خو گرفته اند و آن را مى پسندند و یا مصالحشان با آن منطبق است مى کوشند تا همین جور بماند, براى ابد بماند و مى گویند اسلام همین جورى خواسته است و دین همین شکل را وضع کرده و تا قیام قیامت باید به همین شکل بماند و دنیا عوض مى شود و همه چیز تغییر مى کند و حتى خود آقا عوض شده و آقازاده همین طور اما زن شکلش باید ثابت بماند ... اینها هم دعوت به گمراهى مى کنند و چه دعوت زیان بخشى زیرا زن هم جبرا تغییر مى کند و هم اختیارا. زیرا زمان حرکت مى کند و جامعه پوست مى اندازد و سنتها و عادتها و شکلها دگرگون مى شوند. زیرا حقیقت زنده مى ماند و اشکال حقیقت یا باطل مى میرند. ... وقتى اینها سنتهاى میرنده و عادات زودگذر و بى دوام را با مذهب توجیه مى کنند, سنتهاى کهنه را نمى توانند به زور مذهب نگه دارند, اما مذهب را کهنه و میرنده نشان مى دهند و همراه سنت از دست مى دهند.))(7) ایشان در ادامه هشدار مى دهد که یکى کردن مذهب و سنت[ اجتماعى] و گماشتن اسلام بى زوال به نگهبانى ((اشکال زوال پذیر زندگى و جامعه)) سبب زدوده شدن آن, همراه با برچیده شدن بساط سنتها و عادات و پدیده هاى قومى و نشانه هاى فرهنگى در معرض سیل شتابان زمان است.
نتیجه اى که از بیان دکتر شریعتى گرفته مى شود این است که زن سنتى سخت نیازمند تحول است اما نه به سوى متجدد شدن بلکه باید به خویشتن واقعى خویش و به ارزشهاى اصیلى که همواره ثابت مى ماند و غبار کهنگى نمى پذیرد, باز گردد و براى این مهم نیاز دارد تا الگوهاى جاوید مذهبى و فرهنگى خویش را بازشناسد. حساب سنتهاى رایج و عادتهاى متداول قومى و اجتماعى را از ارزشهاى راستین و ثابت مذهب جدا بداند و در برابر دعوت استعمار که او را به رها کردن همه ارزشهاى فرهنگى و به سوى بى بند و بارى فرا مى خواند هوشیار باشد و ایستادگى کند که فرار از فضاى سنتى خفقانآور و گریختن به دامان تجدد همانند بیرون آمدن از چاله و فرو افتادن در چاه هولناک بى هویتى است.
زن متجدد
تیپ زن متجدد در نتیجه فرو ریختن دیوارهاى سنتها و عادات اجتماعى گذشته که قدرت بقإ نداشته اند به وجود آمد. واقعیت موجود در دنیاى امروز, شتاب فزاینده این نوشدنها و سیماى تازه پذیرفتنها را به خوبى نشان مى دهد. ((در گذشته ارزشها و خصوصیات اجتماعى ایستا و ثابت بود و با گذشت قرنها پویایى اى در آن دیده نمى شد. )) نویسنده کتاب, به فاصله عمیق نسلهاى امروزى اشاره مى کند که امروزه فاصله دو نسلى که از نظر زمان تقویمى فاصله اشان سى سال است, از نظر ((زمان اجتماعى)) سى قرن از هم دورند.
((این نه به معناى تإیید این دگرگونى است و نه انکارش. که بحث این نیست. بحث این است که با تغییر و دگرگونى جامعه, تغییر لباس مرد, تغییر فکر و تغییر زندگى و جهت او, زن نیز جبرا تغییر مى کند و امکان ماندنش در قالبهاى همیشگى نیست. ))(8)
تیپ متجدد چنان که نویسنده در نظر دارد, تیپى است که به عنوان روشنفکرى یا تجددمآبى یا آزادىخواهى در برابر تغییرات فرهنگى و اجتماعى خنثى است و به این بهانه که اگر دخالت کند و امر و نهى نماید به قدیمى بودن و عقب مانده بودن و مذهبى بودن متهم مى شود در برابر فاصله نسل جدید (فرزند) از او, ساکت و تسلیم است و نقش مترقى ((نعش)) را بازى مى کند. ((این سکوت و تسلیم نه از جهت روشنفکرى و نه از جهت اعتقاد او که از عجز و ناتوانى اوست. چرا که مى بیند اگر فضولى کند همین حرمت ظاهرى و توخالى را نیز از دست مى دهد.))(9)
داورى در باره تیپ سنتى و متجدد
نویسنده معتقد است هم تیپ سنتى و هم متجدد به بیراهه رفته اند. اولى بر سر آداب و رسوم قومى و اجتماعى ـ که چه بسا نامقدس هم باشد ـ چانه مى زند و تمامیت آن را همچون میراثى مقدس و لایزال خواهان و نگهبان است, و دومى در برابر هجوم فرهنگى و تمدنى غرب, کاملا خنثى و بلکه مطیع و نهایتا مقلدى نادان و ظاهربین و سطحى اندیش است.
((وجود این دو تیپ ـ هم آنکه مى خواهد با گریه و زارى و لعن و نفرین و کشیده و لگد, جلو سیل را ببندد و هم اینکه در ساحل سیل, چون نعشى وارفته و ((واداده)) افتاده است ـ هر دو یک نتیجه دارد: حرکت ویران کننده سیل, بى دخالت و هدایت این دو پیش مى تازد و دامن مى گسترد و همه بنیادها و دیوارها را بر سر هر دو خراب مى کند و همه چیز را مى ریزد و مى برد و شهر را مردابى متعفن و مرگبار و تسلیم شده خویش مى سازد.))(10)
زن متجدد چنان که در این کتاب مى خوانیم ((زن اروپایى نیست. زنى است که مى خواهد مثل زن اروپایى ساخته و پرداخته ذهن خود و نه واقعى)) باشد. چرا که زن اروپایى غیر از آن زنى است که در ایران معرفى شده است. (به زمان ایراد سخنرانى و انتشار کتاب ((فاطمه فاطمه است)) توجه شود. 1350/4/14) ایشان آن گاه به تعدادى از زنان محقق, حقیقت جو, آزاده و ستم ستیز اروپایى اشاره مى کند و نشان مى دهد که اینها چهره هاى ناشناخته اى است که باید شناخته شوند.
زن در نظام سرمایه دارى
زن در نظام سرمایه دارى حاکم بر جهان سرنوشتى اسف انگیز داشته است. ((جامعه اى که اصالت از آن ((تولید و مصرف)) و ((مصرف و تولید)) اقتصادى است ... زن ((به عنوان کالایى اقتصادى است که به میزان جاذبه جنسى اش خرید و فروش مى شود. سرمایه دارى زن را چنان ساخت که به دو کار بیاید: یکى اینکه جامعه به هنگام فراغت ـ فاصله دو کار ـ به سرنوشت اجتماعى, به استثمار شدنش, به آینده خشک و پوچ و بى هدفى که بورژوازى برایش ساخته است نیاندیشد و نپرسد چرا کار مى کنم؟ چرا زندگى مى کنیم؟ از طرف که و براى چه کسى این همه رنج مى بریم؟))
زن به عنوان ابزار سرگرمى و به عنوان تنها موجودى که جنسیت و سکسوالیته دارد به کار گرفته شد, تا نگذارد کارگر و کارمند و روشنفکر در لحظات فراغت به اندیشه هاى ضد طبقاتى و سرمایه دارى بپردازند ... زن به شکل ابزارى درآمد براى استخدام در هدفهاى اقتصادى و اجتماعى و تغییر تیپ جامعه ها و نابود کردن ارزشهاى متعالى و اخلاقى و تبدیل کردن یک جامعه سنتى ـ یا معنوى و اخلاقى, یا مذهبى ـ به جامعه مصرفى و پوچ و براى تبدیل هنر ـ که تجلى الهى روح بشرى بود ـ به ابزارى که با سکسوالیته در کار دگرگون کردن نوع انسان است.))(11)
هجوم غارتگرانه غرب به شرق
غرب در تلاش بى امان خود براى تحت سیطره درآوردن شرق, مدتهاست که راه نظامى را رها کرده و کم خرج ترین و پرسودترین راهها را برگزیده است. در جنگ نظامى نمى توان به آسانى ملتى یا ملتهایى را به بند اطاعت کشید. از این رو غرب کوشیده است در دیوار بلند و مستحکم شرق راه نفوذى بیاببد. مهمترین راههایى که غرب طى کرده و مى کند یکى بهره گیرى از ابزار تحریک جنسى است. نکته درخور توجهى که نویسنده به آن اشاره مى کند این است که در غرب بویژه در سوئد و نروژ و حتى فرانسه و آلمان, احساسات جنسى پسران, دیر بیدار مى شود در حالى که دختر در اوج احساس جنسى است. به همین جهت جامعه شناسان و روانشناسان اجتماعى سعى مى کنند تا احساسات جنسى مرد جوان اروپایى را با تحریکات مصنوعى به وسیله زن بیدار کنند. در حالى که جوان شرقى چه بسا پیس از سن بلوغ به بلوغ جنسى مى رسد و به نوعى دیگر جامعه شناسان و روانشناسان شرقى را با مشکلات روبه رو مى کند. اروپایى در صدد آن است که جامعه شرق را تغییر بدهد تا هم بر اندیشه و احساس او سوار شود و هم لقمه را از دهان او بگیرد و هم شعور و شناخت و اصالت اراده و ارزشهاى انسانى اش را نابود کند. بنابراین پیش از هر چیز باید شرقى را از خویشتن خویش تهى کند تا بتواند او را به شکل ظرفى خالى براى انتقال زباله هاى خود به درون آن درآورد.
((با مغز و روح شرقى دارند چنین مى کنند. که وقتى درونى خالى داشت و بى ایمان به هر چیز و بى هیچ شناختى, نتوانست به چیزى تکیه کند و صاحب افتخارى نبود و حماسه اى نمى شناخت و گذشته اش را ننگین و بى ارزش مى دانست و مذهبش را پوچ و خرافى, و معنویتش را کهنگى و ارتجاع و زندگى اش را زشت و منفور. و خودش را, نژادش را و معنویتش را یا نشناخت و یا بد شناخت, به چه صورتى درمىآید؟ به صورت مشکى خالى و تشنه و نیازمند فرمان استعمار. که هر چه مى خواهد به درونش بریزد و به هر ترتیب که اراده کند به غارتش بپردازد. چنین است که براى غارت شرق, دارند همه را از خویش تهى مى کنند و براى مسلمان و بودایى و هندو و ایرانى و ترک و عرب و سیاه و سفید, شعارى ثابت مى سازند تا همه به یک شکل دربیایند و فقط یک بعد داشته باشند. مصرف کننده کالاهاى اقتصادى و فکرى, بىآنکه از خود اندیشه اى داشته باشند. تعصب چون برج و بارویى مستحکم در برابر غرب ایستاده بود و از اسلام و استقلال دفاع مى کرد. فرنگى راه نفوذ نداشت و مسلمان سرشار از افتخار و معنویت و ارزش و غرور بود. تاریخش, آدمهایش, فرهنگش, ایمانش, و شخصیتهاى مذهبى اش به او استقلال و عظمت و سربلندى مى بخشیدند. غربى را نوکیسه و نومتمدن مى دید و به باد انتقادش مى گرفت, تحقیرش مى کرد, مى کوبید و در برابرش خودنمایى مى کرد و غرب به حیله در این برج و باروى عظیم رخنه کرد و چون موریانه به جان شرقى افتاد ... و از حماسه سازان متعصب پرغرور کسانى ساخت که خالى از هر شور و حماسه و غرورى به استقبال دشمن رفتند و هر چه را داد گرفتند و هر چه خواست کردند و چنان شدند که غربى اراده کرده بود.))(12)
زن مسلمان در هجوم غرب
در این مبحث نویسنده به بررسى نقش زن مسلمان در برابر هجوم غرب مى پردازد و معتقد است که ((زن مسلمان عامل نیرومندى بود که مى توانست سنتها, نظام قدیم, روابط اجتماعى ـ اخلاقى, ارزشهاى معنوى و از همه مهمتر نظام مصرف را تغییر دهد, همچنان که در حفظ آنها عامل نیرومندى بود)).(13)
نویسنده, ظلمها و حق کشیهایى را که به نام مذهب و سنت بر زن مسلمان شرقى روا شده بود, مهمترین عامل جذب اینان به فرهنگ خیره کننده و پرزرق و برق غرب مى داند:
((زن در جامعه شرقى از جمله جامعه شبه اسلامى فعلى, به نام سنت و مذهب بیش از همه رنج مى برد و از درس و سواد و بسیارى حقوق انسانى و امکانات اجتماعى و آزادى رشد و کمال و پرورش و تغذیه روح و اندیشه محروم است و حتى به نام اسلام, حقوق و امکاناتى را که خود اسلام به زن داده است از وى باز گرفته اند و نقش اجتماعى او را در حد یک ((ماشین رختشویى)) و ارزش انسانى او را در شکل ((مادر بچه ها)) پایین آورده اند و از بر زبان آوردن نام او عار دارند و او را به اسم فرزندش مى خوانند. (هر چند فرزندش پسر باشد.)))(14)
در چنین شرایطى است که نداى شوم دعوت استعمار به گوش زن مسلمان و ستمدیده و محروم شده از حقوق انسانى و دینى مى رسد که او را به عصیان بر همه ارزشهاى فرهنگى و مذهبى فرا مى خواند. چه باید کرد؟ و از دست چه کسى کار برمىآید؟
((آنکه مى تواند کارى بکند و در نجات نقشى داشته باشد, نه زن سنتى است که در قالبهاى کهنه آرام و رام خفته است و نه زن عروسکى جدید که در قالبهاى دشمن, سیر و اشباع شده است, بلکه زنى است که سنتهاى متحجر قدیم را ـ که به نام دین اما در واقع سنت قومى و ارتجاعى است که بر روح و اندیشه و رفتار اجتماعى اشان حکومت داده اند ـ مى شکند و مى تواند خصوصیات انسانى تازه را انتخاب کند. کسى است که تلقینات گذشتگان به عنوان نصایح ارثى مرده, سیرش نمى کند و شعارهاى وارداتى فریبنده به شوق و شعفش درنمىآورد و در پشت ماسکهاى آزادى, چهره کریه و وحشتناک ضد معنویت و انسانیت و ضد استقلال معنوى و انسانى, و ضد زن و حرمت انسانى زن را مى بیند. چنین کسانى اند که مى دانند آنچه بر ما عرضه و تحمیل مى شود از کجاست؟ و از چه دستهایى؟ و چه کالاهایى به بازار فرستاده اند؟ بى احساس, بى شور, بى درد, بى تفاهم, بى مسوولیت, و حتى بى احساس انسانى و درک و فهم بشرى. عروسکهاى تر و تمیز و ((شایسته))! و معلوم است که شایسته چیستند و چه کار؟ و ملاکهاشان معلوم است که از کجاست که بر تیپ زن ما زده مى شود و ... چرا؟
براى اینهاست که ((چگونه باید شد)) مطرح است, که نه مى خواهند ((چنان بمانند و نه مى خواهند ((چنین)) بشوند و نمى توانند بى اراده و انتخاب تسلیم هر چه بود و هست بشوند.
الگو مى خواهند.
کى؟
فاطمه(15).))
فاطمه(س) کیست؟
از اینجا وارد اصل مطلب و متن مى شویم و با فاطمه همراه مى شویم تا پایان کتاب, که تقریبا نیمى از کل کتاب (205 صفحه اى) را سخنران (نویسنده) به بحثى وسیع و عمیق و پرشور و در عین حال جامعه شناسانه پیرامون شخصیت و زندگى حضرت فاطمه(س) اختصاص داده است.
مولف پس از مقدمه طولانى اى که در آن به کاوش وضع موجود زن پرداخته و مشکلات و مصایب و آفات و خطرها را بررسى نموده به تحلیل شخصیت بانوى نمونه عالم حضرت زهرا(س) مى پردازد و موضوعات و مسائل مهمى مى پردازد که از آن جمله است:
ـ تحلیل وضعیت جامعه عرب در عصر جاهلیت و آغاز اسلام
ـ تحلیل شخصیت پیامبر خاتم(ص) و وضعیت او در آغاز دعوت
ـ جایگاه دختر در اندیشه نظام جاهلیت عرب
ـ علت یابى مهر شدید پیامبر(ص) و فاطمه(س) به یکدیگر
ـ بررسى مشکلات 13 سال نخست دعوت پیامبر(ص) و جایگاه فاطمه(س) در این دروه
ـ هجرت
ـ ازدواج على(ع) و فاطمه زهرا(س)
ـ تولد حسن(ع) و حسین(ع) و باز آمدن شادى به قلب پیامبر(ص)
ـ فتح مکه و غلبه نهایى بر شرک قریش
ـ رحلت پیامبر(ص) و فتنه غصب خلافت
ـ تلاش فاطمه(س) براى احقاق حق از طریق بیدارى و آگاهى امت
ـ مبارزه بى امان و قهرآمیز فاطمه(س) با جاهلیت جدید (کودتاى علنى در حاکمیت و کودتاى خزنده در ارزشها)
ـ ماجراى وفات فاطمه(س) و ...
نکته دقیقى که زنده یاد شریعتى با بیان شیوا و شورانگیز خویش ـ که حکایت از ژرفاى پیوند قلبى اش با خاندان وحى مى کند ـ در این کتاب به خوبى اثبات مى کند این است که تاریخ فاطمه(س), تاریخ اسلام است. در جاى جاى این کتاب حضور زنده و پرتپش زهرا(س) از آغاز تولد اسلام تا امروز نشان داده شده است. و ما در این کتاب مجالى بس معطر و دل انگیز براى شناخت بانویى مى یابیم که شخصیت همه بانوان برگزیده تاریخ ـ آسیه, مریم و مادرش خدیجه ـ در وجود او به حد نهایى کمال مى رسد و او تکامل یافته ترین شخصیت زنى است که پا به عرصه گیتى نهاده و یا خواهد گذاشت.
جایگاه دختر در عرب جاهلیت
توجه به وضع و حال اجتماعى فرهنگى جامعه عرب در آن روزگار, سیماى اسلام و پیامبر اسلام(ص) و فاطمه(س) را برایمان روشن تر مى نماید.
جامعه عرب جاهلیت جامعه اى بود با ویژگیهاى زیر:
ـ نظام قبیله اى بر آن حکمفرما بود و این نظام از دوره مادرسالارى گذشته در عصر نزدیک به بعثت به دوره ((پدرسالارى)) رسیده بود.
ـ خدایان عرب[ بت پرست] هم مذکر شده بودند و بتها و فرشتگان مونث.
ـ حکومت قبیله ها با شیخ یا ریش سفید, و حاکمیت خانواده هابا پدربزرگها بود.
ـ مذهب در نزد عرب جاهل, سنت پدرانشان و عامل ایمانشان, ایمان و عقیده پدرانشان بود.
ـ زندگى قبیله اى در صحراى خشن و زندگى سخت و روابط خصمانه اى که بر اصل دفاع و حمله مبتنى بود اصالت پیمان و پسر را موقعیتى ویژه مى بخشید.
ـ موقعیت ویژه پسر بر فایده و احتیاج استوار بود. (و طبق قانون جامعه شناسى که سود به ارزش تبدیل مى شود, پسر بودن خود به خود برترى و فضیلت پنداشته شد.)
ـ به دلیل یاد شده, ((دختر بودن)) حقیر شد و ضعف او به ذلت و ذلت او به اسارت انجامید و در نهایت به مملوک مرد, ننگ پدر!, و بازیچه هوس جنسى مرد تبدیل شد.
ـ زنده به گور کردن دختر تبدیل به سنت رایج مى شود و شاعر این دوره است که مى گوید:
لکل اب بنت یرجى بقاوها
ثلاثه اصهار اذا ذکر الصهر
فبیت یغطیها و بعل یصونها
و قبر یواریها و خیرهم القبر
هر پدرى دخترى داشته باشد که بخواهد ماندگار شود, هر گاه به یاد داماد مى افتد, سه داماد دارد: یکى خانه اى که پنهانش کند. دومى شوهرى که نگهش دارد و سومى قبرى که بپوشاندش و بهترینشان قبر است.(16)
تحلیلى از سنت ((زنده به گورى دختر))
مولف به نکته اى دقیق از خانم دکتر بنت الشاطى اشاره مى کند که ریشه فاجعه زنده به گور کردن دختر را در عامل اقتصادى جسته و یافته که ترس از فقر, عرب جاهلى را وادار به این کار مى کرده است. چنان که امروزه جامعه شناسان نیز ریشه اساسى آن را ترس از فقر دانسته اند و همه علل دیگر را که براى این عمل و عادت ذکر مى شود ـ مثل ترس از بالا آوردن ننگى در آینده, ترس از به اسارت دشمن افتادن و کنیز بیگانه شدن و ... روبنایى مى دانند.
تحلیل زنده یاد شریعتى از این پدیده شوم, دقیق و عالمانه است که چکیده آن را از این کتاب نقل مى کنیم.
در نظام قبایلى به لحاظ نیاز زندگى خشن و خصومتآمیز عرب جاهلى به خشونت انسانى و نیروى بازو, پسر عامل اقتصادى, دفاعى و اجتماعى ضرورى خانواده و قبیله مى شود و دختر تنها, مصرف کننده است. اختلاف جنسى ملاک اقتصادى طبقاتى مى شود. مرد حاکم و مالک است و زن محکوم و مملوک, و روابط این دو, رابطه ارباب و رعیت. این دو پایگاه اقتصادى براى این دو جنس, ارزشهاى انسانى و معنوى مختلف را مى سازد. به این ترتیب دختردار شدن ننگ و عار مى شود و عامل بىآبرویى و یا احتمال آبروریزى و یا ترس از ازدواج دختر با کسى که هم شإن یا هم تبار و هم نژاد او نیست.
مولف در این جا به تبیین نظریه خویش مى پردازد و این ترس را زاده یک عامل اقتصادى و صریحى مى داند که آن حفظ مالکیت و ادامه تمرکز ثروت در نسل بعدى خانواده است. ((و از این روست که در نظامهاى پدرسالارى, پدر که مى میرد, تنها پسر بزرگ وارث بود و وارث همه چیز و حتى زنان پدرش و از جمله مادر خویش و به همین علت بود که دختران را از ارث محروم مى کردند تا ثروت پدر پس از او تقسیم نشود و همراه دخترهاى خانواده در خانواده هاى دیگر پخش و پلا نگردد و همین است که هنوز در خانواده هاى قدیم اشرافى ما رسم است و اصرار و تعصب که ازدواجها در داخل خاندان انجام شود و عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ببندند تا دخترعمو ارثیه اش را از این خاندان برنگیرد ... قرآن راست و روشن مى گوید: ترس از تهیدستى بوده است, یعنى عامل اقتصادى است و بقیه حرفها همه حرف است.))(17)
در چنین جامعه اى با آن نظام قبیله اى خشن و ستیزه جو که در آن همه سودها و داراییها و ارزشها و افتخارها و شرافتها براى پسر و به نام او منحصر شده است و دختر در چشم پدر و خانواده و قبیله, ننگ و عار و نکبت و سربار است که نه در تولید کارآمدى چندانى دارد و نه در دفاع و هجوم کارى از دستش برمىآید و حتى نیرویى باید صرف دفاع از او شود و لحظه اى غفلت, داغ ننگ ابدى را بر پیشانى جوانمردان قبیله مى نهد و ... ((بهترین راه حل طبیعتا جز این نیست که تا در دامن مادر آمد به دست مرگش بسپارند و در کودکى عروسش کنند و گور سرد را به دامادى خود بخوانند!
مردى که پسرندارد ((ابتر, است ... و عقیم ... که خداوند در مقابل کفار که پیغمبر محبوبش را ابتر نامیدند, بشارت داشتن ذریه بسیار به آن حضرت داد.))(18)
انقلاب پیامبر
مولف پس از گزارش وضع جامعه عرب جاهلى و بویژه جایگاه دختر در آن, گوش به صداى گامهاى تقدیر و سرنوشتى مى سپارد که از غیب مى رسد و قصد بر هم زدن همه چیز را دارد و بر آن است تا در مرداب متعفن جاهلیت, انقلابى ریشه برانداز و آفریننده بر پا کند و طوفانى برانگیزاند.
((ناگهان[ دست غیب] نقشه شگفت, شیرین اما دشوارى را طرح مى کند و براى این کار دو چهره شایسته را برمى گزیند: پدرى را و دخترى را.
بار سنگین آن را باید محمد(ص) بکشد (پدر) و خلق ارزشهاى نوین انقلابى را باید فاطمه(س) در خویش بنماید (دختر).))
قریش
پس از این, محور بحث, قبیله قریش است. قبیله اى سرشار از افتخارات دینى و دنیایى.
چهره اشرافیت این قوم همه مفاخر خویش را به دو خانواده بنى امیه و بنى هاشم سپرده است. بنى امیه ثروتمندتر است ولى بنى هاشم آبرومندتر و پرده دارى خانه کعبه در این خانواده است.
((رقابت شدیدى بین این دو خانواده جریان دارد و بنى امیه مى کوشد تا وارث تمام مناصب و مفاخر گردد و بنى هاشم را از نظر معنوى هم بشکند. عبدالمطلب شیخ قریش که از بنى هاشم بود مرده است و ابوطالب در تجارت ورشکسته شده و فرزندانش را میان خویشاوندان تقسیم کرده است. تنها خانواده اى که در بنى هاشم اعتبار و موقعیتى تازه یافته, خانواده محمد(ص) است. نواده عبدالمطلب, که ازدواج با خدیجه موقعیت اجتماعى استوارى برایش پدید آورده است.
استحکام شخصیت و امانت و اعتبارى که محمد(ص) در بین بنى هاشم و تمام قریش از خود نشان داده همه را متوجه کرده که وى آینه مفاخر عبد مناف و نگاهبان اشرافیت بنى هاشم و بخصوص احیاکننده حیثیت عبدالمطلب خواهد شد ... همه در انتظارند تا از این خانه پسران برومند بیرون آیند و به خاندان عبدالمطلب و خانواده محمد(ص) قدرت و اعتبار و استحکام ببخشند.
فرزند نخستین دختر بود! زینب.
اما خانواده در انتظار پسر است.
دومى دختر بود: رقیه.
انتظار شدت یافت و نیاز شدیدتر
سومى: ام کلثوم.
دو پسر, قاسم و عبدالله آمدند, مژده بزرگى بود, اما ندرخشیده افول کردند و اکنون در این خانه سه فرزند است و هر سه دختر[ .آخرین امید به تولد پسر در این خانواده هم دیرى نپایید]. اما ... باز هم دختر. نامش را فاطمه گذاشتند.
شور و شوق از خانواده بنى هاشم به بنى امیه منتقل شد و دشمن کامى و زمزمه ها و دشنامها و فریادها که: محمد ابتر شده است. مردى که آخرین حلقه زنجیره خاندان خویش است.
و شگفتا! تقدیر چه بازى زیبا و شگفتى را آغاز کرده است. زندگى مى گذرد و محمد(ص) پیامبر مى شود و فاتح مکه و قریش, همه, اسیران آزاد شده اش (طلقا) و در یک دست قدرت و در دستى دیگر نبوت و سرشار افتخاراتى که در خیال بنى امیه و بنى هاشم و در دماغ عرب و عجم نمى گنجد. و اکنون محمد(ص) پیامبر است. در مدینه و در اوج شکوه و اقتدار و عظمتى که انسان مى تواند تصور کند. درختى که نه از عبد مناف و هاشم و عبدالمطلب که از نور روییده است, بر زیر کوه, در حرا و سراسر صحرا. افق تا افق زمین را ... درازناى زمان را, هم آینده را تا انتهاى تاریخ را فرا مى گیرد, فرا خواهد گرفت.
این مرد چهار دختر دارد. اما نه, سه تنشان پیش از خود وى مرده اند و اکنون تنها یک فرزند بیش ندارد. یک دختر, کوچکترینش.
فاطمه, وارث همه مفاخر خاندانش, وارث اشرافیت نوینى که نه از خاک و خون و پول که پدیده وحى است. آفریده ایمان است. فاطمه تنها وارث محمد(ص) است.
انا اعطیناک الکوثر, فصل لربک و انحر, ان شانئک هو الابتر.
به تو ((کوثر)) عطا کردیم اى محمد(ص). پس براى پروردگارت نماز بگزار و شتر قربانى کن. همانا دشمن کینه توز تو همو ((ابتر)) است.
او با ده پسر, ابتر است, عقیم و بى دم و دنباله است. به تو کوثر دادیم, فاطمه را ...
با فاطمه ((دختر)) به عنوان وارث مفاخر خاندان خویش و ادامه شجره تبار و اعتبار پدر, جانشین ((پسر)) مى شود.
در جامعه اى که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردنش پاک مى کرد و بهترین دامادى که هر پدرى آرزو مى کرد نامش قبر بود. و محمد(ص) مى دانست که دست تقدیر با او چه کرده است.
و فاطمه نیز مى دانست که کیست؟))(19)
مولف زنده یاد, آن گاه کیفیت رابطه این پدر و دختر را رابطه اى ویژه و فراتر از حد محبت یک پدر به دختر مى داند و آن همه محبت پیامبر به فاطمه ـ و از جمله بوسه پیامبر بر دستان فاطمه ـ را تنها به نشانه محبت پدرى نبود که پیامبر همچون یک ((وظیفه)) و یک ((مإموریت خطیر)) از فاطمه تجلیل مى کند و از او این چنین سخن مى گوید:
ـ بهترین زنان جهان چهار تن اند. مریم, آسیه, خدیجه و فاطمه(س).
ـ خشنودى فاطمه خشنودى من است و خشم او خشم من.
ـ فاطمه پاره تن من است, هر که او را بیازارد مرا آزرده و هر که مرا بیازارد خدا را آزرده است و ...
نویسنده علت این همه اصرار پیامبر(ص) بر ستایش از دختر کوچکش و ابراز محبت استثنایى نسبت به او را در تاریخ مى جوید و مى گوید: ((تاریخ همه را پاسخ گفته است و آینده, عمر کوتاه چند ماهه فاطمه پس از مرگ پدر, راز این دلهره پدر را آشکار ساخته است.))(20)
نقش و جایگاه فاطمه در مراحل دعوت, مبارزه, پیروزى
مولف پیش از هر چیز به تنهایى فاطمه در سالهاى نخست بعثت مى پردازد. دو برادرش در کودکى مرده بودند و زینب بزرگترین خواهرش که مادر کوچک او محسوب مى شد به خانه ابى العاص رفت و فاطمه غیبت او را به تلخى چید. سپس نوبت به رقیه و ام کلثوم رسید که با پسران ابوطالب ازدواج کردند و فاطمه تنها ماند و این در صورتى است که میلاد پیش از بعثت را بپذیریم و در صورت دوم (میلاد پس از بعثت) اساسا تا چشم گشود در خانه تنها بود. پدر رنج رسالت بیدارى خلق را بر دوش مى کشید و دشمنى دشمنان خلق را, و مادر تیمار شوى محبوب خویش را داشت و فاطمه با نخستین تجربه هاى کودکانه اش از این دنیا و زندگى طعم و اندوه و خشونت زندگى را مى شناخت.
از همان سالهاى نخست بعثت, فاطمه(س) همراه و همگام پدر مى شود و در سالهاى سختى و گرسنگى در شعب ابیطالب همراه دیگر تبعیدیان طعم تلخ گرسنگى را مى چشد.
سالیان تبعید و تنهایى و گرسنگى پایان یافت و مسلمانان طعم شیرین آزادى و پیروزى را چشیدند. ((اما تقدیرى که مرد را براى تغییر تاریخ مإموریت داده است, آسودگى و لذت زندگى را نمى تواند در چهره او ببیند. بى درنگ دو ضربه سخت بر او مى کوبد. ابوطالب و خدیجه, هر دو به فاصله کمى از یکدیگر و فاصله کمى از روز آزادى مى میرند. و فاطمه اکنون بیشتر معنى و سنگینى این کنیه شگفتش را احساس مى کند که ((ام ابیها)) است.))
هجرت پیامبر(ص) فصل جدیدى از زندگى حضرت فاطمه(س) را مى گشاید. فاطمه(س) به همراه فاطمه بنت اسد و فاطمه بنت زبیر در سایه حمایت على(ع) از مکه به مدینه کوچ کردند.
پیامبر(ص) در گام نخستین خویش پس از بناى مسجد, پیمان برادرى را بین مسلمانان اعلام مى کند و خود با على(ع) پیمان برادرى مى بندد.
((یک بار دیگر از میان همه چهره ها, على در کنار محمد قرار مى گیرد. على یک گام دیگر باز به محمد نزدیکتر مى شود. فاطمه مادر على, از محمد پرستارى کرده است. ابوطالب پدر على, حامى محمد بوده است و محمد در خانه على بزرگ شده است و على در خانه محمد بزرگ شده است.))
ازدواج, فصل دوم زندگى فاطمه(س)
((سختى زندگى در خانه على آغاز شد. اما دشوارتر از همیشه, فاطمه اکنون همان مسوولیتهاى همیشه اش را دارد. اما این بار در برابر على, جوانى که دیروز به چشم برادر به او مى نگریست و امروز در چشم همسر. فاطمه مى داند که زندگى على همواره این چنین خواهد ماند. مى داند که همسرش جز به جهاد و اندیشه خدا و مردم نمى اندیشد و هیچ گاه جز با دستهاى خالى از بیرون به خانه باز نخواهد گشت. ))(21)
على(ع) و فاطمه(س) همسایه پیامبر(ص) مى شوند. پیامبر طاقت دورى فاطمه(س) را ندارد. مورخان گفته اند که پیامبر(ص) هر روز بى استثنا جز ایام سفر سراغ فاطمه(س) را مى گرفت و بر او سلام مى گفت.
خانه فاطمه(س) کنار مسجد و دیوار به دیوار خانه پیامبر(ص) است.
((عترت و اهل بیت, که در قرآن و حدیث آن همه بدان تکیه مى شود و از پلیدى پاک شده است و عصمت از آن نگهبانى مى کند و با قرآن دو یادگارى است که براى مردم, در همه عصرها و نسلها گذاشته شده است همین خانه و خانواده است.))
((... سال سوم هجرت یک سال و اندى پس از ازدواج, حسن آمد. مدینه, پایان انتظار پیامبر خود را جشن گرفت و پیغمبر که براى نخستین بار در این شانزده سال سختى ـ که هر چه شنیده بود و کشیده بود آزار بود و کینه و زشتى و خیانت و خبر شکنجه یاران و مرگ عزیزانش ـ اکنون با مژده حسن, طعم شیرین زندگى را مى چشد و روح خسته اش نوازش مى شود.
سراپا هیجان از شوق وارد خانه فاطمه مى شود, نخستین ثمره پیوند على و فاطمه را در آغوش مى گیرد. در گوشش اذان مى گوید و بالاخره هم وزن موى سرش بر فقیران مدینه, نقره انفاق مى کند.
یک سال مى گذرد, حسین مى رسد. اکنون پیامبر دو پسر یافته است.
تقدیر خواسته بود که دو پسرش قاسم و طاهر, نمانند, زیرا پسران پیامبر از فاطمه مى بودند. ادامه نسل پیامبر مى بایست در انحصار دخترش باشد تا فاطمه! فاطمه باشد.))(22)
((و اکنون حسن و حسین. آه که محمد با این دو طفل محبوبش چه مى کند ... اکنون از تنها دخترش دو پسر یافته است و پیداست که باید این دو را سخت دوست داشته باشد اما در دوستى این دو کودک چنان است که همه را به شگفتى آورده است. ... کودکان زهرا و على در سیماى محمد(ص) یک پدربزرگ, یک پدر, یک دوست و خویشاوند خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و همبازى خویش احساس مى کردند. با او بیشتر از پدر و مادر خویش آشنا و صمیمى و آزاد بودند ...))(23)
آیا پیغمبر در عین حال عمد ندارد که همه مردم بخصوص اصحاب بدانند و به چشم ببینند که او این دو طفلل را حسن و حسین و مادرشان را و پدرشان را بیش از آنچه یک قلب, ظرفیت و توانایى دوست داشتن دارد, دوست بدارد؟ و گرنه چرا در برابر جمع این همه فاطمه را اکرام مى کند؟ دست و رویش را بوسه مى دهد؟ در مسجد این همه از او ستایش مى کند و در منبر و محراب این همه و با این شکل, پیوند غیر عادى روح و عاطفه خویش را با این خانواده به همه نشان مى دهد؟ بخصوص این قیدى که در دنباله ستایشهایش مى افزاید. نسبت به حسن و حسین و نسبت به زهرا و على که خدایا تو نیز او را یا آنان را دوست بدار. خشنودى او یا آنها خشنودى من است و خشنودى من خشنودى تو. خدایا هر که او را, هر که آنها را بیازارد مرا آزار کرده است و هر که مرا بیازارد تو را آزار کرده است.
((فردا)) همه این چراها را پاسخ مى گوید. سرنوشت این خانواده یکایک اعضاى این خانواده, پاسخ این چراهاست.
بگذار پیغمبر برود.
نخستین قربانى, فاطمه(س), سپس على(ع), سپس حسن(ع), سپس حسین(ع) و ... در آخر زینب(س).(24)
پیغمبر(ص) از دنیا رفت. ((على خانه نشین شد. میراث فاطمه که تنها منبع زندگى او و همسر و فرزندانش بود مصادره شد و قدرت به دست ابوبکر و عمر افتاد و سرنوشت اسلام و مردم به دست سیاست سپرده شد و عبدالرحمان بن عوف مال پرست و عثمان اشرافى و خالد بن ولید لاابالى و سعد بن وقاص خشن و بى تقوا کارگزاران اصلى خلافت رسول شدند و على در خانه نشست و به جمعآورى و تدوین قرآن پرداخت ـ که از آینده اش ترسیده بود ـ و بلال مدینه را ترک گفت و در شام گوشه گرفت و براى همیشه خاموش شد و سلمان با این لحن گوشه دار و تعبیر پرمعناى فارسى ـ که احساسش را بهتر مى توانست بیان کند ـ به آنها که شتابان و موفق از سقیفه بازمى گشتند گفت: ((کردید و نکردید!)) و سپس غمگین و ناامید به ایران بازگشت و در مدائن منزوى شد و ابوذر ((انیس پیامبر)) و عمار ((عزیز پیامبر)) بیکاره شدند. اما فاطمه از پاى ننشست. در زیر کوهى از اندوه که بر جان عزادارش حس مى کرد, مبارزه با خلافتى را که غصب مى دانست و خلیفه اى را که ناشایست مى شمرد ادامه داد. براى باز پس گرفتن فدک از تلاش باز نایستاد. این تلاش هم به صورت حمله و انتقاد بود, مى کوشید تا به همه ثابت کند که خلیفه در این کار خواسته است از او انتقام سیاسى بگیرد و بر على ضربه اقتصادى فرود آورد ...))
((و در این میانه حقى پایمال مى شود. آسان و آرام! حق على! چگونه؟ ... خلاصه فعلا مصلحت نیست جوانى سى و چند ساله, آن هم تند, با آن سابقه ها که خیلى با او خوب نیستند و از او کینه دارند ... فاطمه احساس کرد که در برابر این فاجعه اى که آغاز شده است دیگر کارى نمى توان کرد ...
همه رنجهایش را بر مرگ پدر مى گریست. هر روز گویى نخستین روز مرگ وى است. بى تابیهاى او هر روز بیشتر مى شد و ناله هایش دردمندتر ... نود و پنج روز است که پدر مژده مرگ داده است و ... کودکانش را یکایک بوسید. حسن هفت ساله, حسین شش ساله, زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله.
و اینک لحظه وداع با على چه دشوار است.
اکنون على باید در دنیا بماند. سى سال دیگر ...
ناگهان از خانه شیون برخاست.
پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روى محبوبش ـ که در انتظار او بود ـ گشود.
شمعى از آتش و رنج در خانه على خاموش شد.
و على تنها ماند.
با کودکانش.
از على خواسته بود تا او را شب دفن کنند, گورش را کسى نشناسد, آن دو شیخ از جنازه اش تشییع نکنند ... فاطمه این چنین زیست و این چنین مرد و پس از مرگش زندگى دیگرى را در تاریخ آغاز کرد. در چهره همه ستمدیدگان ـ که بعدها در تاریخ اسلام بسیار شدند ـ هاله اى از فاطمه پیدا بود ... .
از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است. فاطمه یک زن بود, آن چنان که اسلام مى خواهد که زن باشد ... وى در همه ابعاد گوناگون ((زن بودن)) نمونه شده بود.
مظهر یک ((دختر)) در برابر پدرش.
مظهر یک ((همسر)) در برابر شویش.
مظهر یک ((مادر)) در برابر فرزندانش.
مظهر یک ((زن مبارز و مسوول)) در برابر زمانش و سرنوشت جامعه اش.
وى خود یک ((امام)) است. یعنى یک نمونه مثالى. یک تیپ ایدهآل براى زن, یک ((اسوه)) یک ((شاهد)) براى هر زنى که مى خواهد ((شدن خویش)) را انتخاب کند ... ))
جملات جاودان و درخشنده مولف را که در پایان کتاب آورده است, حسن ختام این گزارش قرار مى دهیم:
((خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است;
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است;
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است;
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است;
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه, اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه, فاطمه است.))(25)
.1 مجموعه آثار(21), فاطمه فاطمه است, انتشارات چاپخش, ص8.
.2 همان, ص12.
.3 همان, ص15.
.4 همان, ص20.
.5 همان, ص23.
.6 همان, ص69.
.7 همان, ص46.
.8 همان, ص42.
.9 همان, ص69.
.10 همان, صص70 و 90.
.11 همان, ص91 و 90.
.12 همان, ص94 ـ 93.
.13 همان, ص95.
.14 همان, ص95.
.15 همان, ص108 ـ 107.
.16 همان, صص110.
.17 همان, صص113 ـ 112.
.18 همان, ص115.
.19 همان, صص119 ـ 115, به اختصار.
.20 همان, ص121.
.21 همان, ص129.
.22 همان, ص150.
.23 همان, ص157.
.24 همان, ص159 ـ 158.
.25 همان, صص204 ـ 193, به اختصار.