هرم عشق و نفرت گزارشى از نمایش هزار و دومین شب شهرزاد

نویسنده


  هرم عشق و نفرت

مریم بصیرى

 

 

آنچه مى خوانید مرورى دارد بر نمایش هزار و دومین شب شهرزاد که پس از شرکت در پانزدهمین جشنواره سراسرى تإتر, اخیرا در شهر قم نیز به روى صحنه رفت. مرورى که خواننده را در فضاى نمایش قرار مى دهد. نکاتى چند نیز در باره متن و اجراى این نمایشنامه وجود دارد که در این مرور آمده است.

هزار و دومین شب شهرزاد
نویسنده: مرتضى داریوندنژاد
کارگردان: على فرحناک
زمان و محل اجرا: شهریور 76 ـ قم,سالن قدس
اگر افسانه ها مى توانستند روزى به واقعیت بپیوندند, هم اینک آن روز فرا رسیده و ((هزار و دومین شب شهرزاد)) از میان افسانه هاى کهن سر برآورده و روى صحنه تإتر جان گرفته است.
این نمایش که تولید اداره فرهنگ و ارشاد اسلامى استان قم مى باشد, بعد از شرکت در پانزدهمین جشنواره سراسرى تإتر فجر و کسب جوایز کارگردانى و طراحى صحنه برتر, در شهر قم به روى صحنه رفت.
((هزار و دومین شب شهرزاد)) یکى از بهترین نمایشنامه هاى ((داریوندنژاد)) است که ریشه در قصه هاى قدیمى و عامیانه دارد. او با استفاده از دیالوگها و گفتگوهاى بجا و سنجیده شخصیتهایش مى کوشد تا به هدف خود نزدیکتر شود و با یارى از ویژگیهاى دراماتیک متن, پیام خود را به بیننده منتقل کند.
در این نمایش, شهرزاد هزار و دومین قصه اش را براى پادشاه تعریف مى کند. در قصه او شاهى به معجزت سیبى که همراه با آواى بومى شوم است, صاحب فرزندى مى شود و به موجب خطاى تراژیک او قصه نمایش حادث مى شود; چرا که وى به شهبانو اعلام کرده است: ((اگر دختر زادى خواهمش کشت و اگر پسر, همه اسیران جنگ از مردینه گرفته تا زن آزاد خواهند شد.)) طى جشن و سرورى, شهبانو پسرى را در آغوش شوهرش مى گذارد و ظاهرا همه چیز به خوبى و خوشى و با رضایت شاه پایان مى پذیرد و اسیران جنگ همه آزاد مى شوند, تا اینکه سر و کله دلقکان دربار پیدا مى شود. شاه که مفتون شوخ طبعى دلقکان شده است, طى بازى آنها پى مى برد که آنان تصویر دخترى زهره جبین و آهوچشمى پرىپیکر را به همـراه خود دارنـد. پس مى کوشد تا دلقکان هر چه زودتر تصویر را در برابر دیدگان حریصش نمایان کنند. گرچه در اصل مشخص نمى شود که این دلقکان کیانند و از کجا تصویر را یافته اند؟ تنها حدسى که به احتمال زیاد به واقعیت نزدیکتر است این مى باشد که با توجه به چشمکها و پنهان کاریهاى دلقکان, آنان خود از اسیران بوده و بعد از آزادى, از سوى خاتون مإمور شده اند تا شاه را بفریبند. شاه که بعد از دیدن تصویر نه یک دل, بلکه صد دل عاشق تصویر شده است, عقل و هوش از دست داده و به دنبال نشان جاى صاحب تصویر مى گردد تا اینکه دیوانه اى نى لبک زن پیدایش مى شود; دیوانه اى که خارى در پا و هزار خار در دل دارد. شاه از پى نشانهاى دیوانه روان مى شود و شهبانو که ریاست طلب است خود بر تخت سلطنت مى نشیند, تا اینکه پسرش بالغ شده و زمان حکمرانیش فرا مى رسد, اما شاهزاده که خواهان تاجگذارى به دست پدرش است روى از مادر مى گیرد و به دنبال پدر راهى مى شود; غافل از اینکه خود وى هم در میانه راه با همان دیوانه برخورد مى کند و او همان طورى که شاه را به سوى رودخانه کشانده بود, پسر شاه را هم به سوى چشمه رهنمون مى کند. شاهزاده در کنار چشمه به جاى پدر, تصویر پرىچهره اى را در آب مى بیند و به وى عشق مى بازد و از شدت هیجان در کنار چشمه از هوش مى رود.
بعد از این قصه نمایش, قصه شاهزاده است. او آذوقه چند سال را با خود برمى دارد و به جاى پدر, به دنبال دخترک آهوچشم روان مى شود تا وى را بیابد. طى سفر دریایى شاهزاده, بازى پرقدرت او آشکار مى شود, بازى که برخاسته از عمق وجود و دل عاشق او است و طى همین سفر است که او به گفته خودش به حقیقت عشق مى رسد و مى گوید ((عاشقان به پاى دیگران ره عشق نسپرند.)) و گویا ما همگان چون شاهزاده ایم و در سفرى پردلهره و پرهیجان.
بالاخره پدر و پسر بى خبر از حال و روز هم و غافل از اینکه هر دو عاشق یگانه دختر خاتون هستند, همدیگر را در آسیاب مى یابند.
خاتون, همسر شاه مقتولى است که به دست شاه کنونى کشته شده است. او زنى کینه توز است و در پى قصاص قاتل شویش. با ورود خاتون, بیننده به حقیقتى تلخ و به گمان خاتون به حقیقتى شیرین مى رسد و آن اینکه خاتون در حضور شاه و شاهزاده پرده از رازى نهان برمى دارد و آشکار مى کند که شاهزاده پسر او است و نه پسر شاه, در مقابل شهدخت, همان دخترک پرىپیکر, دختر شاه است و نه دختر او! با این سخن تمام فرضیه هاى پیشین تماشاگر و عشاق شهدخت باطل مى شوند و مخاطب درصدد است که به اصل ماجرا پى ببرد.
شهبانو که در آغاز, دخترى زاده بود, به علتى نامعلوم و شاید براى نجات جان فرزندش از خشم شاه, دخترش را توسط مردى که گویا همان دیوانه است و نیست! با پسر خاتون معاوضه مى کند و شاه غافل از اینکه شهدخت دختر وى است به او دل مى بازد.
تماشاگر گرچه با توجه به روند قصه نمایش تا به حال در اشتباه بوده, اما بعد از این, بر عاقبت اندیشى و ترفند خاتون آفرین مى گوید چرا که او با بخشیدن فرزند, خود و دیگر اسیران را آزاد کرده است. از سویى دیگر فرزندش, شاه ملک پدر خویش و ملک شاه کنونى شده است و مهمتر از همه اینکه او توانسته دختر شاه را طعمه قرار دهد و انتقام شویش, شاه مقتول را از او بگیرد.
اگر چه بعید به نظر مى رسد که خاتون چون داناى کل, همه چیز را از پیش بداند و تمام پیش بینیهاى او درست از آب دربیاید, چون که دور از ذهن است که خاتون آگاهانه, دست به چنین اعمالى بزند و روزگار دست یارى به او بدهد و تمام نقشهایش را عملى کند و خواسته هاى او, یک به یک جامه عمل بپوشند و دل دردمند وى را شاد کنند, زیرا خاتون بدون اطلاع شهدخت و با استفاده از عشق دیوانه نسبت به دخترک, دیوانه را به شوق وصل مى فریبد و او را مإمور به دام انداختن شاه و یافتن تنها پسرش مى کند.
در حقیقت, خاتون در رإس هرمى واقع است که در قاعده آن شهدخت و سه مرد عاشق قرار دارند و تماشاگر این بار به جاى مثلث عشق با مربع عشق روبه رو است و خود این قاعده مربع شکل, زمینه اى است براى پایه ریزى هرم خاتون و دربرگیرنده حجم نفرت او, چرا که وى معتقد است آنها نه در برابر عشق و محبت که در برابر کین ایستاده اند.
عاقبت دست انتقام خاتون از آستین شاهزاده بیرون مىآید. پسر که در میان قتل شاه ـ ناپدریش ـ و رها کردن عشق شهدخت تردید دارد بالاخره تحت تإثیر خاتون و در عالم مستى پدر را مى کشد و شاه در واپسین دم زندگانى این سخن را براى دخترش به یادگار مى گذارد: ((احمق مردا که دل به این جهان بندد.))
خاتون که به مراد دل رسیده است با سرافرازى عنوان مى کند: ((هم اکنون جنگ ما پایان پذیرفت, امیر هفت اقلیم)), و تازه در پایان نمایش است که تماشاگر بار دیگر خود را در برابر عمل انجام شده مى یابد, چرا که شهرزاد قصه گو گریخته است و شاه پریشان به دنبال وى مى گردد و آیا ما همه چون شاهیم و در جستجوى شهرزاد خویش, شهرزادى که پایه عشق و نفرت ما به جهان است و انگیزه اى براى زندگانى و اندیشه اى برتر؟ آیا ما همه شهرزاد گم کرده گانیم که در صحنه زندگى به دنبال حقیقت وجودى خویش مى گردیم؟ اینها همه و همه باعث مى شود تا مخاطب تا پایان نمایش بر جاى خویش میخکوب شود و به عاقبت کار قصه و کار خویش بیندیشد.
با توجه به اینکه اکثر بازیگران دو و یا حتى سه نقش را بازى مى کنند, کماکان همه توانسته اند نقشهاى مختلف را جان بدهند و آن را مغایر با نقش پیشین خویش ایفا کنند, ولى در این میان تفاوت بازى خاتون که نقش شهبانو را هم بازى مى کند به عینه محسوس است. خاتون یکى از جان دارترین نقشهاى این نمایش است. همچنین بازى شاه در نقش شاه نمایش و شاه قصه اى که شهرزاد تعریف مى کند, کاملا پرهیجان و نفس گیر است. دیوانه که چندان هم دیوانه نمى نماید و در آخر معلوم مى شود دیوانه گیش پوششى بر پیکر عاشقش بوده است, خوب مى درخشد. گرچه گاه حضور او قابل باور نیست و مشخص نمى شود که وى چطور توانسته مسافت دو کشور را در لحظات مختلف نمایش به سرعت طى کند و از دیار خاتون به دیار شاه برود و برگردد!
در مقابل نقش شهرزاد که یکى از اصلى ترین نقشهاى نمایش است و ذهن خلاق او است که تمامى قصه خاتون و ترفندهاى وى را ساخته است, بدون پرداخت مى ماند. گویا کارگردان سعى کرده فقط به فیگور و فرم قصه گویى او صحه بگذارد, اما شهرزادى که چنان باهوش و ذکاوت است که مى تواند شاه را بفریبد و بگریزد آیا باید چنین شخصیت ساده اى داشته باشد؟ هیچ کجاى نمایش اثرى از نیرنگ شهرزاد و قصد او براى فرار دیده نمى شود. ما هیچگاه آرزوى فرار را هم در مورد او در سر نمى پرورانیم. حتى این تصمیم در چهره, فرم و لحن شهرزاد متجلى نمى شود. در نتیجه در انتهاى نمایش گریختن او قدرى بى دلیل و بى انگیزه مى نماید, مگر اینکه تماشاگر از قبل قصه ((هزار و یکشب)) شهرزاد را خوانده باشد و این در حالى است که خود اثر باید به خودى خود قائم به ذات باشد و بتواند براى شخصیتهایش, پیشینه اى معقول داشته است. در واقع باید شهرزاد شخصیتى چند بعدى و پیچیده پیدا مى کرد و طى نمایش پرده از خواسته ها و دغدغه هاى درونى او برداشته مى شد.
یکى دیگر از جذابیتهاى نمایش مرهون میزانسها و حرکات هماهنگ و چشم نواز دلقکان و صورتکهاى مناسب آنان است. گرچه اثر با استفاده از شیوه ((نمایش در نمایش)) به خودى خود موفق است و پر از هیجان و تعلیق.
با چشم پوشى از برخى ضعفها و با کمک ساختار محکم متن, ((هزار و دومین شب شهرزاد)) پر از پند و اندرز است, اما از طرفى دیگر ضعف در نور و امکانات نورپردازى به کار لطمه مى زند. گویا در اکثر مواقع نور فقط براى روشن کردن صحنه به کار مى رود و نه براى نشان دادن شخصیت وجودى بازیگر و مشخص کردن او از زمینه دکور; هرچند طرح و رنگ لباس و دکور در این زمینه قابل تقدیر است ولى در برخى از صحنه ها نور عمومى چنان ضعیف و بى رنگ است که بیننده حضور نور را احساس نمى کند, حتى چهره بازیگر را هم به درستى نمى بیند! اما در عوض نمایش با کمک موسیقى زنده اش که شامل نى, تار, دف و ... است و با بکارگیرى دکورى چند منظوره و کاربردى که در هر صحنه به زیبایى تغییر موقعیت مى دهد و مکان تازه اى را به ذهن متبادر مى کند, به راحتى توانسته با مخاطب عام ارتباط برقرار کند و او را به عمق قصه و به درون حوادث روى صحنه ببرد. با کمک عوامل اجرایى و درام تإثیرگذار قصه و با وجود تمامى ضعفها و قوتها, ((هزار و دومین شب شهرزاد)) به یارى عواطف مخاطب و ذهن کنجکاو و جستجوگر او در دلها و اندیشه ها به یادماندنى مى شود.
باشد که بیش از این, تإتر کشورمان مظلوم و مهجور نماند و چون سخنان دیوانه نمایش, در پس پرده. به امید پویایى تإتر این مرز و بوم.