بوى خاک قسمت سوم داستان

نویسنده


  بوى خاک
((قسمت سوم))

منیژه آرمین

 

 

اشاره:
مجید به دنبال مسإله دار شدن و اعدام دو برادرش به جرم همدستى با تروریستها, تصمیم مى گیرد على رغم خواست خانواده هاى خود و همسرش, به همراه همسر و دو فرزندش, مخفیانه توسط یک قاچاق بر, راهى ترکیه شود تا به گمان خویش به زندگى خود سر و سامانى بدهد. شبانه از مرز مى گذرند و سر از یک مسافرخانه درآوردند با کلى مشکلات و سختیها و حالا بعد از یک شب استراحت صبح شده است ...
چند ضربه به در خورد. ملیحه از جایش پرید. خوابش, آن قدر سنگین بود که یادش رفته بود کجاست. ... اما به محض اینکه چشمها را باز کرد متوجه سقف اتاق که خیلى پایین بود شد. جایى ناآشنا و روزگارى عجیب! از جایش پرید. سرش با سقف مماس بود و گاهى ناچار مى شد دولا دولا راه برود. لاى در را باز کرد. زن مهمانخانه چى بود. با آرایشى غلیظ و عطرى تند. گفت:
((چقدر مى خوابید. از صبح تا غروب هم مگر آدم مى خوابد!))
ملیحه, چیزى از حرفهاى او نمى فهمید و منتظر مانده بود تا منظور اصلى اش را بگوید.
ـ مهمان دارید. دو نفر آمده اند شما را ببینند.
ـ کى؟
ـ من نمى دانم. از هموطنهاى خودتان هستند.
زن رفت و موقع رفتن یک آهنگ ترکى را زیر لب مى خواند.
از پایین, صداى موزیک تندى به گوش مى رسید و آمیخته اى از بوى غذا و مشروبات الکلى به مشام مى رسید.
اتاق, نیمه تاریک بود. اگر زن مهمانخانه چى نیامده بود, شاید تا صبح روز بعد هم مى خوابیدند.
ملیحه نگاهى به دور و برش کرد و رفت بالاى سر مجید که طاقباز خوابیده بود و نفسهاى بلند مى کشید. دلش نمىآمد او را بلند کند ولى چاره اى نداشت.
ـ مجید, مجید. بلند شو معلوم نیست کى آمده سراغمان.
مجید سر جایش نشست. چشمهایش را مالید و با نگرانى گفت: ((برویم ببینیم کى آمده. اگر نرویم این زنک شکش برمى دارد.))
توى اتاق, فقط یک شیر آب بود. آبى زدند به سر و صورتشان و سعى کردند به چهره هاى ژولیده و خسته خود سر و سامانى بدهند. دقایقى بعد, از پله هاى چوبى پایین رفتند تا با مهمان ناشناس دیدار کنند.
در محل پذیرش مسافران, به جاى زنى که سحرگاه نشسته بود, مردى با چشمان خمار و سرخ و موهاى روغن زده که به عقب خوابانده شده بود, مشغول کشیدن سیگار بود. یک ساندویچ نیمه کاره و یک چاى هم جلوش بود. با شنیدن صداى پاى ملیحه و مجید, سرش را تا جایى که ممکن بود بالا گرفت تا هیچ چیز را از چشم دور ندارد.
در کنار میز او, دو نیمکت چوبى به شکل زاویه قائمه قرار داشت که یک پسر و دختر نسبتا جوان رویش نشسته بودند. به محض دیدن ملیحه و مجید از جایشان بلند شدند.
دخترک روسرى سبز به سر داشت و موهاى کوتاهش از جلو زده بود بیرون. پیشانى اش بیش از حد بلند بود, به طورى که نیمى از صورتش را گرفته بود و در چشمهایش که درشت بودند حالتى از وحشت و در عین حال اقتدار وجود داشت. شلوار لى و کاپشن سبز پوشیده بود. پسر هم شبیه او بود. تنها وجه تفاوت او, نداشتن روسرى بود و داشتن سبیلى قهوه اى رنگ که دائما با آن بازى مى کرد. دختر آمد جلو و دستش را دراز کرد و گفت: ((من, روشنک هستم. این هم برادرم آرش است.))
ملیحه با او دست داد و مجید هم دست پسر را فشرد.
مرد مهمانخانه چى, با کنجکاوى به آنها نگاه مى کرد.
آرش گفت: ((کى آمدید؟))
مجید, نگاهى به ساعتش کرد و گفت: ((امروز صبح رسیده ایم ولى چند روزى را در راه بودیم.))
ـ خوش آمدید. از جهنم فرار کرده اید!
ملیحه با بدگمانى به آنها نگاه مى کرد و در دلش گفت: ((دوباره شروع شد.))
نگاه این دختر پسرنما اصلا به دلش ننشسته بود.
روشنک گفت: ((اول برویم یک چیزى بخوریم)) و بلافاصله راه افتاد. معلوم بود که فرمانده او است. آرش هم در حالى که با دست به مجید تعارف مى کرد به دنبالش به راه افتاد.
ملیحه رفت بالا, بچه ها را بیدار کرد و آورد. رنگ بچه ها پریده بود.
روشنک تا چشمش به بچه ها افتاد, از ساک برزنتى بزرگش دو بسته شکلات بیرون آورد و به بچه ها داد. بچه ها با ولع, شکلاتها را مى خوردند و لکه هاى قهوه اى روى چانه هایشان دیده مى شد. صبا گفت: ((شکلاتها خارجى است ها!))
روشنک به طرف آشپزخانه رفت و به همان زن دیشبى که لباس و آرایش تازه داشت با لحنى خودمانى گفت: ((گلین جان غذاى خوب چى دارى؟))
ـ هنوز که شام آماده نیست ولى از ظهر چند تا دلمه مانده است.
ـ دیگر چى؟
ـ خوب شاید بتوانیم کباب را هم آماده کنیم.
ـ خوب پس یک ظرف کباب خوب حاضر کن ببینم.
ملیحه و مجید با نگرانى و سوءظن به همه چیز نگاه مى کردند. به رومیزیهاى چهارخانه, به میزها و به این آدمهاى تازه وارد.
آرش گفت: ((شما ما را نمى شناسید ولى ما شما را کاملا مى شناسیم.))
در این موقع روشنک با حرکاتى چابک و فرز آمد و روى صندلى نشست.
سرش را روى گردن صاف گرفته بود و به آن زن و شوهر و بچه هایى که شکلاتها را تمام کرده بودند, نگاه مى کرد. ملیحه معذب بود.
روشنک رو کرد به مجید و گفت: ((تو برادر پروین قهرمان و حسین هستى.))
ملیحه و مجید با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. نمى دانستند چى باید بگویند.
روشنک از ساکش یک عروسک درآورد و به صبا داد و یک ماشین هم به مهدى داد و صورتش را جلو برد و گفت: ((حالا خاله روشنک را ببوسید.))
بچه ها هر کدام یک طرف صورت او را بوسیدند.
مجید سرش را انداخته بود پایین و توى فکر بود. باورش نمى شد در اولین روز, دوباره به دام اینها بیفتد. هر چه کشیده بودند از دست اینها بود. آن وقت حالا ...
ـ شاید شما جربزه اش را نداشته باشید اما حسین ...
مجید بى اختیار با حالتى از تعجب و کنجکاوى گفت: ((چى؟ حسین؟))
روشنک, نگاه تیزى به مجید کرد و گفت: ((آره دیگر حسین. حسین الان یکى از وزنه هاى سازمان است.))
ملیحه با ناباورى به آنها نگاه مى کرد به آرش که همچنان ساکت بود و به روشنک که دست روى نقطه حساس وجود مجید گذاشته بود. برادر گمشده ... اگر مادر مى فهمید . .. ملیحه گفت: ((ولى ما ... ما دنبال یک زندگى آرام آمده ایم. زیر آسمان خدا ... ))
روشنک با تحقیر گفت: ((که مثل حیوانها زندگى کنید.))
در این موقع همان پسر شرقى دیشبى, سینى کباب را به همراه نانهاى داغ آورد. بوى خوب غذا همه جا را پر کرده بود.
پسر, سرى به نشان آشنایى و سرسپردگى براى روشنک فرود آورد و غذاها را گذاشت و رفت.
ـ این برادر حنیف است. از پاکستان آمده اینجا و از رابطین خوب ما است. مجید گفت: ((خوب, حالا حسین کجاست؟))
ـ کجا مى خواستى باشد. در بغداد است دیگر. وزیر امور خارجه است.
ـ چى؟
ملیحه گفت: ((ولى او که هنوز دیپلمش را هم نگرفته بود ...))
ـ اولا شعور انقلابى به مدرک تحصیل کارى ندارد. ثانیا شوراى رهبرى به او دکتراى افتخارى داده است. حالا یک لقمه غذا بخورید تا بعد, و خودش یک لقمه گرفت و شروع کرد به خوردن.
بچه ها هم شروع کردند به خوردن. آرش و مجید هم, اما ملیحه دست به غذا نزد. دلش آشوب مى شد. میل به خوردن نداشت. میل به زندگى کردن نداشت.
ـ خانم چرا غذا نمى خورى؟
ـ میل ندارم.
ملیحه از جایش بلند شد و زیر نگاههاى سنگین روشنک و آرش, به طرف پله ها رفت. دلش نمىآمد بچه ها را که با اشتها مشغول خوردن بودند, با خودش ببرد.
آرش گفت: ((خانمت مثل اینکه توى باغ نیست.))
مجید حرفى نزد. لقمه در گلویش گیر کرده بود.
روشنک از داخل ساک, یک نشریه بیرون آورد و روى میز پهن کرد.
عکس بزرگى از حسین در نشریه بود.
ـ این برادر حسین است. او را نباید دست کم بگیرید. او یکى از وزراى ما است. مجید که با دقت و تعجب به عکس نگاه مى کرد, گفت: ((من که سر در نمىآورم.)) روشنک گفت: ((مى دانى آقامجید, توى بغداد, ما یک کشور داریم و هر وقت به هدفهایمان برسیم همه چیز داریم. وزیر, وکیل, شهردار, فرماندار, ارتش و ...))
مجید بى اختیار گفت: ((چه جالب!)) و یادش به قولى افتاد که به پدر ملیحه داده بود.
ـ اگر شما هم دوست داشته باشید, مى توانید به بغداد بروید.
ـ ولى, ... ما مى خواهیم به یک کشور غربى برویم و زندگى آرامى داشته باشیم. از اول هم که از ایران آمدیم قصدمان همین بود.
((حنیف)) که در تمام این مدت دم آشپزخانه ایستاده بود و به حرفهاى آنها گوش مى داد, حالا آمده بود تا ظرفها را جمع کند.
مجید گفت: ((صورت حساب را بیاور.)) حنیف با لحنى معنى دار گفت: ((قبلا حساب شده است.))
ملیحه, آمد سر میز و دست بچه ها را گرفت و گفت: ((بچه ها خسته اند و باید بخوابند.))
مهدى گفت: ((ولى, دوست داریم پهلوى خاله روشنک بمانیم. او خیلى مهربان است.))
روشنک با نگاهى سرد و لبخندى تصنعى به بچه ها نگاه مى کرد. مثل یک عروسک کوکى. روشنک که احساس کرده بود نفوذ کردن در مجید کار راحتى است در گوش او گفت: ((سازمان روى ملیحه خیلى حساب باز کرده بود. چون صفرکیلومتر است, اما مثل اینکه او را شستشوى مغزى داده اند.))
مجید گفت: ((از حسین بگویید. کى از ایران فرار کرد. چطور به بغداد رفت؟))
ـ همه را مى گوییم. سر فرصت. پرونده درخشان برادرت را مى گذاریم جلویت. حالا شما حرفهایتان را با هم بزنید. ما فردا ساعت هشت صبح اینجاییم.
آرش گفت: ((شنیدیم شما نقاشید, درست است؟))
ـ از کجا مى دانید؟
ـ حسین به ما گفت و به همین خاطر, آینده درخشانى در انتظارت است. بعد از جایشان بلند شدند و با مجید دست دادند و رفتند. مجید در دلش گفت: ((از کى تا حالا سازمان اجازه داده زنها با مردها دست بدهند ...؟!)) موقعى که مى خواست بالا برود, ((حنیف)) را دید که با چشمهاى سیاهش که گاهى حالت مخوفى پیدا مى کرد, او را زیر نظر داشته است. معلوم نبود رئیس, او است یا روشنک و یا ...
ادامه دارد.