علمدار داستان


  علمدار

ع.درویش

 

 

مهدى ...
سرش را بالا آورد تا با چشمان درشت و سیاه فرمانده تلاقى کرد.
ـ حاضر باش, فردا مى رى مرخصى.
صداى حاجى گرم بود و صمیمى, اما مهدى تعجب کرد. مگر به او احتیاج ندارد, پس چرا اصرار نکرد؟ دلش به درد آمد و سرش را پایین انداخت.
ـ چته غصه دار شدى! مگه نمى خواى بچه تو ببینى؟
مهدى همان طور که سرش پایین بود جواب داد:
ـ نه چیزى نیست حاجى ... حالا کو تا بچه.
ـ خب امروز و فردا به دنیا مىآد دیگه ... باید باباش بالا سرش باشه, مگه نباید تو گوشش اذون بخونى؟
مهدى سرش را بالا آورد. لبخند کمرنگى بر لبانش نشست. آرام زمزمه کرد.
ـ تا خدا چى بخواد.
ـ حالا پاشو وسائلتو تحویل اصغر بده, جات مى ره پاکسازى.
سپس آرام دور شد. مهدى با انگشت روى خاک, بازى مى کرد مى توانست به حاجى بگوید: بعد از پاکسازى به مرخصى خواهد رفت. اما حاجى فهمیده بود که میل رفتن قوىتر از ماندن است. و مهدى هیچ نگفته بود و حالا پشیمانى مى رفت تا تمام وجودش را پر کند. همه مى دانستند که او چقدر تر و فرز مینها را خنثى مى کرد. بچه ها به شوخى مى گفتند: ((مگه دارى نخود و لوبیا پاک مى کنى!)) چنان با سرعت کار مى کرد که همه مبهوتش بودند. هر گاه عملیاتى در شرف وقوع بود از تیپها و گردانهاى دیگر خبرش مى کردند: ((مهدى فرفره رو بفرستین بیاد)). بیشتر این گونه مى گفتند. حاجى چقدر به خود مى بالید که مهدى در واحدشان است. براستى مهدى کارآمد بود و غیبتش؟ ... راستى مگر او غیر از یک بسیجى ساده بود که اگر مدت مإموریتش پایان مى گرفت, مى رفت, لااقل یک نفر دیگر باید در نبودش جایش را پر مى کرد ... پندارى هیچ کس به نبودش فکر نکرده بود. مگر قرار بود تا هر وقت جنگ هست مهدى باشد؟ ...
مهدى سرش را بالا آورد. تاریکى آرام مىآمد. تک و توکى از چادرها از نور فانوس روشن بود. بلند شد پشتش را تکاند و داخل چادر شد. فانوس را روشن کرد و روى پتو نشست. فکر کرد, الان سر و کله بچه ها پیدا خواهد شد و تا فردا دست از سرش برنمى داشتند. آن قدر شوخى و خنده راه مى انداختند که سر و صداى چادرهاى دیگر درمىآمد, ولى وقتى بفهمند او فردا به مرخصى خواهد رفت باز خوشحالى مى کنند؟ حتما نه ... وقتى بفهمند که مهدى در جمعشان براى پاکسازى و عملیات نیست حتما پکر مى شوند. آخر چه کارى مى توانست بکند. از آن طرف نامه پدرش که پشت سر هم اصرار و تإکید که: ((حتما زود بیا زهرا را بیمارستان بردیم. تا چند روز دیگر فارغ مى شود, بیا که بالاى سرش باشى.)) ولى زهرا نگفته بود که بیاید, فقط برایش آرزوى سلامتى و موفقیت کرده بود. زهرا هم مى دانست که وجود او در جبهه موثرتر است. به خاطر همین هم چیزى نگفته بود. مهدى کمى دلگیر شد. کاش زنش نیز اصرار مى کرد که بیاید. آن وقت شاید این نگرانى و هول و ولا را نداشت. انگار پرده نازکى از غم روى دلش کشیده بودند. حوصله نداشت. حالش گرفته بود. مثل اینکه به غربت مى رود. حس غریبى تمام وجودش را گرفته بود. از آن لبخند همیشگى خبرى نبود. دیگر چالاکى و فرزى نداشت. کرخت شده بود, مثل یک تکه گوشت.
ـ شاید تب کردم. سرم سنگینه.
دستش را از پیشانى برداشت. آینه کوچکى را از کنار جعبه مهمات برداشت و در نور کمرنگ فانوس قیافه اش را دید, رنگش پریده بود و لبهایش خشک. آینه را کنار گذاشت.
ـ نه مثل اینکه یه چیزیم هست. نکنه مریض شدم ... حالا چه موقع مریض شدنه.
از خودش عصبانى شد. برخاست و در آستانه ورودى چادر ایستاد. آسمان را نگاه کرد. ستاره ها چشمک مى زدند. ماه هلالى از آن بالا نگاهش مى کرد. نفس عمیقى کشید و به دوردستها خیره شد.
ـ پس چرا بچه ها نیومدن؟
برگشت و دراز کشید. دستهایش را زیر سرش گذاشت و به سقف چادر خیره شد. میل ماندن و رفتن همچنان او را چون خوره مى خورد.
ـ خدایا چکار کنم؟
غلتى زد. در امتداد نگاهش بیرون از چادر تاریک بود و نه چندان دورتر کورسوى فانوسى از چادرى دیگر ... سکوت بود. فکر مى کرد:
ـ اصغر که زیاد وارد نیست, چطور مى خواد بره پاکسازى, اونم یه میدون مینو ... اگه تو اون تاریکى حواسش پرت بشه چى؟ ... عجب فکرایى مى کنم من ... بچه که نیست, تخریب حواس جمع مى خواد ... تا حالا چند دفعه با من اومده دیگه فوت و فن کار رو بلده ... مى دونه چیکار کنه.
پریروز در جلسه توجیهى, حاجى گفته بود:
ـ مهدى, این دفعه باید حسابى گل بکارى. این عملیات خیلى مهمه ... باید یه معبر خوشگل وا کنى و ناگهان نامه پدر آمده بود و تمام ذوق و خوشى را از او گرفته بود. فکر اینکه حالا زهرا در بیمارستان چه مى کند؟ چه کسى بالاى سرش است؟ نوزادش پسر خواهد بود یا دختر ... دمى از فکرش بیرون نمى رفت. قیافه بچه ها پیش چشمش آمد. محمد, على, منصور, حمید, قاسم, داریوش, رضا, حسن, عباس که همه با چشمان بى سو نگاهش مى کردند. گویى مى گفتند جان ما,, در در دست توست.
ـ آقا رو انگار تو هتل هیلتونه.
صداى شلیک خنده آمد. على جلوى چادر ایستاده بود و بچه ها پشت سرش, مهدى نیم خیز شد.
ـ کى اومدین, حالیم نشد؟
ـ بایدم حالیت نشه, برا اینکه تو هپروت اعلایى. اگه مثل ماهى سینه خیز و کلاغ پر مى رفتى, حال و روزت معلوم بود.
على داخل شد و وسایلش را با خستگى گوشه چادر انداخت. محمد و رضا هم آمدند و هر کدام گوشه اى دراز کشیدند. رضا گفت:
ـ هنوز شام نیومده؟
ـ نه.
ـ آى خدا, کت و کولم.
محمد نیم خیز شد طرف مهدى.
ـ تو نمیرى, نا واسم نمونده.
و با دستش زد توى سر على
ـ این مکافات هرهر و کرکر راه انداختند, فدوى هم کلاغ پر داد. نیم ساعت کلاغ پر رفتیم. على گفت:
ـ نوش جونت, تازه دستى هم باید برى ... ا ... تو چرا بغ کردى. مگه کشتیهات غرق شده؟
مهدى نشست و به جعبه تکیه داد.
ـ نه مثل اینکه حالم خوب نیست ... سرم سنگینه.
رضا گفت:
ـ مى رفتى ((سیب دارى)) یخورده نخودچى کیشمیش مى گرفتى از دکتر.
ـ نه بابا خوب مى شم ... حالم گرفته است.
یک نفر از بیرون داد زد: ((آى بدویین شام اومد!)) مهدى گفت: ((من مى گیرم)).
سپس بلند شد و از چادر بیرون زد.

آفتاب بى رحمانه روى سرش مى تابید. دیگر رمق نداشت. چفیه روى سرش را چون وزنه اى سنگین حس مى کرد. لبهایش داغمه بسته و گلویش از شدت تشنگى مى سوخت. به زحمت سرش را از روى شنهاى داغ بلند کرد و به بى نهایت دشت خیره شد. دریاچه اى آب, آن دورتر خودنمایى مى کرد. با تإسف سرش را به زمین کوبید و زیر لب نالید:
((خدایا فقط یک قطره))
اما دریاچه یک سراب بود. سه روز راهپیمایى و تشنگى آنها را از رمق انداخته بود. مهدى بود و جواد و رضا. از شناسایى برمى گشتند که راه را در تاریکى گم کردند و اکنون سرگردان, هر کدام کنارى روى شنهاى داغ از حال رفته بودند. مهدى حس مى کرد لحظه به لحظه به پایان حیاتش نزدیک مى شود. یاد همسرش افتاد. صداى کودکى, او را مى خواند ((بابا ...)) لبخندى بر لبانش نشست. حس پدرى در او رنگ گرفت. چشمانش از اشک پر شد. با خودش گفت: ((من نمى خوام بمیرم, بچه مو هنوز ندیدم ... خدایا ... با ... با ....
چیه عزیزکم ... گریه نکن بابا ... فدات بشم ... ببین برات قاقا آوردم.))
صداى پرطنین حاجى را شنید.
ـ مهدى این شناسایى خیلى حیاتى .. . حواستون باشه, این آخریشه. سریع عمل کنید و برگردید.
برگشتند ولى سرگردان و خسته و تشنه. مهدى مشتى شن برداشت, دستش سوخت, چشمانش را بست و با تمام نیرو فریاد زد: رضا ... جواد. اما تنها زمزمه اى بود بر لبانش . .. خودش را در دشتى میان انبوه مینها دید. ترس برش داشت
ـ خدایا چقدر مین. پس معبر کو؟
هر چه نگاه کرد اثرى از معبر ندید. از دور صداى سم اسبى که به شتاب مىآمد او را به خود آورد. خیال کرد باز وهم سراغش آمده است, اما صدا نزدیکتر مى شد. دمى گوش داد. متعجب با تلاش نیم خیز شد. روى تپه سوارى بر اسبى سراپا سفید به سمتش مىآمد. ناباورانه با خودش گفت:

ـ ((تو این بیابون اسب؟!)) نگاهش همچنان به سوار دوخته شده بود, از رد سم اسب, به جاى خاک نور پراکنده مى شد. سوار هر چه جلوتر مىآمد, نورش فزونى مى گرفت. حالا شمشیر و زره و سپر و فشنگ را بر تن سوار مى دید. هنوز گنگ و ناباور خیره بود. اسب کنارش ایستاد. سوار آرام پیاده شد, پیاله اى دستش بود, از مشک قدرى آب درونش ریخت. یک دستش را زیر سر مهدى آورد و او را قدرى بلند کرد و با دست دیگر پیاله را به لبان خشکیده مهدى چسباند. مهدى حس کرد از گلویش به جاى آب, نور پایین مى رود. هر لحظه سبکتر مى شد; حسى گنگ و غریب. آب پیاله را با ولع نوشید. سوار برخاست. افسار اسبش را به دست گرفت و با صدایى آرام و متین گفت:
((بلند شو دیرت شد)).
سپس بر اسبش نشست و رو بدان سمت که آمده بود بتاخت دور شد. مهدى حس کرد در نور غرق شده است. سراپا نور. برخاست, چه سبک بود! لبخندى لبانش را باز کرد. مسیر سوار را همچنان نگاه کرد. صداى غرش رعد آمد. مهدى در بسترش نیم خیز شد.
همه جا تاریک بود. گلویش مى سوخت. دستش را به صورت کشید. غرق عرق بود. اطرافش را نگاه کرد. بچه ها هر کدام گوشه اى خواب بودند. با خود گفت:
((عجب خوابى بود ... اون سوار کى بود)).
تشنه اش بود, برخاست و از گالن کنار در چادر لیوانى آب ریخت. آسمان را نگاه کرد; ابرها در هم مى پیچیدند. رعدى فضا را شکافت. ماه نبود. مهدى آب را سر کشید. حس کرد نورانى شده است. آهسته سر جایش برگشت و دراز کشید. دیگر خوابش نمىآمد.

صداى بوق ماشین بار دیگر بلند شد. مهدى آخرین بوسه را بر صورت على زد. على خندان گفت:
ـ شیرینى یادت نره باباجون.
ـ نه حتما .... حتما.
مهدى سوار شد و ماشین به سمت جاده حرکت کرد, صداى فریادى آمد که:
ـ زود برگرد مهدى فرفره.
مهدى لبخندى زد و به جاده روبه رو چشم دوخت.

وقتى عصر ماشین در مقر ترمز کرد, خورشید کمرنگى از لابه لاى ابرها پیدا بود. همه بچه ها وسط محوطه گرد آمده بودند و به ماشین نگاه مى کردند. مهدى با چند جعبه شیرینى در دست خوشحال و خندان پیاده شد. حاجى لبخندى زد و به طرفش رفت. وقتى به او رسید متعجب گفت:
ـ پس چرا نرفتى پسر.
ـ مهدى خندید و گفت:
ـ زنگ زدم خونه, بچه م به دنیا اومده, پسره. گفتم اسمشو بزارن ((ابوالفضل)).
حاجى در آغوشش گرفت و در گوشش زمزمه کرد.
((مبارکه مهدىجون مبارکه ... مى گم رمز عملیاتو بزارن یا ابوالفضل)).
مهدى نیز زمزمه کرد:
((فدات بشم حاجى جون)).
بچه ها دوره اش کردند و او را با خود بردند. حاجى خوشحال فکر کرد;
مهدى چقدر نورانى شده ...