پروین داودىفرد
کتاب: ((داستانهاى زنان))
نویسنده: جلال آل احمد
گزینش و ویرایش: مصطفى زمانى نیا
ناشر: انتشارات فردوس
نوبت چاپ: یکم, تهران, تابستان 1374
این کتاب, نخست با هشت موضوع, در مجموعه اى با عنوان ((قصه هاى پنج دنیا)), زیر نظر ((شمس آل احمد)), برادر مرحوم جلال آل احمد, گردآورى شده است. عبارات و جملات این رمان کوچک و جذاب, مبین زبانى ساده و عامه پسند است که سلسله وار به صورت مجموعه اى از زبان و بیان خاطرات زنان عموما فقیر و بى بضاعت جامعه ایران قدیم درآمده است.
شاید براى برخى از زنان خواندن این رمان امرى ناخوشایند تلقى گردد چرا که خصیصه ((حجب)) و ((آزرم)) به آنان این چنین مى نمایاند که دلیل آن همه سرهم بندىکردن و استعمال محاورات زنانه! آن هم توسط یک نویسنده مرد, از چه مایه اى ریشه گرفته, و چگونه است که مرحوم آل احمد احیانا با گوشى شنوا پاى درد دلهاى آنان مى نشسته است, و یا از نقل قول دیگران در امر نوشتن این رمان بهره مى برده است. لیکن اگر چنانچه از ((درد دل)) کردنها و شکوه هاى این قبیل قهرمانان, کاسه صبر چشمانمان لبریز نگردد به خوبى درخواهیم یافت که نویسنده با نگرشى بس عمیق و امعان نظرى بس شگفت, از ظلم و ستم حاکم بر جامعه زمان خویش در مورد زنان, چه در گذشته و چه در زمان خود, حق مطلب را به خوبى ادا نموده است.
در بدو امر ممکن است در این رمان کوتاه به عباراتى عامیانه و باصطلاح ((مبتذل)) برخورد نماییم, لکن این قبیل جملات و بعضا کلمات نیش دار و بى اساس! که عموما از حلقوم زنان ناآگاه برمىآید ذهن ما را به سوى مبادى رفتارهاى نادرست جامعه زنان قدیم سوق مى دهد.
مى توان گفت هدف عمده مرحوم جلال آل احمد در راستاى نگارش این مجموعه در دو عامل زیر خلاصه مى گردد:
1ـ معرفى و شناساندن هویت زنانى که به ناچار در اثر فقر اجتماعى و ظلم و بى عدالتى و احیانا در اثر ندانم کاریهاى شخص خویش, قربانى زرق و برقها و حتى پیش پا افتاده ترین مسائل یک زندگى نسبتا ساده اى مى شدند که در حکم ارمغان و سوغات فرنگ براى آنان به شمار مى رفت.
2ـ آشنایى با زنانى که قربانى جهالت ((فرهنگ خودى)) گشته اند و لذا بر اساس تقلید کورکورانه از یک سرى مظاهر ناخوشایند, خود مبادرت به تحقیر شخصیت خویشتن مى نمودند. چه در جامعه اى که بالفرض درس خواندن براى دختران جرمى نابخشودنى تلقى مى گردید بسیارى از آنان از روى ناآگاهى به دام سخنان رنگین مصلحت اندیشان! دچار مى گشتند.
و اینک در این فرصت تنها به سه حکایت از سرى ((داستانهاى زنان)) با رعایت اختصار اشاره مى کنیم.
گنج
موضوع نخست این مجموعه, داستان ((گنج)) است که حکایت زنى شوهر ناکرده به نام ((بتول)) است و ((غیبتها)) و درگوشیهاى زنانه در باره او که اغلب حالت طنز! به خود گرفته, لحظه اى وى را آسوده نمى گذارد:
((... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده اى بود, بهش بتول مى گفتن, راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزاى عید فطر که مى شد با یشاى صنارى که از این ور و اون ور جمع مى کرد متقالى, چیتى, چیزى تهیه مى کرد و میومد تو مسجد ((کوچه دردار)) و وقتى نماز تموم مى شد پیرهن مراد بخیه مى زد! ولى هیچ فایده اى نداشت بیچاره بختش کور بود...!))
عاقبت بتول با سپور محله ازدواج مى کند لکن از چنین بخت و شانس خوبى! تنها وصله یک لاقبا برایش باقى مى ماند! آن هم به دلیل آنکه شوهرش ((حاج حسن)) هوس گرفتن زن دیگرى را در سر مى پزد ...
((... بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه اى رو داره آخه خداییشو بخواى, مردیک بنده خدا نمى خواس, با این همه مال و مکنت اجاقش کور باشد ... ))(1)
سمنوپزان
حکایت ((سمنوپزان)) هم بسیار شیرین و خواندنى است که از سخنان کنایهآمیز زنانى برمى خیزد که براى به راه انداختن بساط سمنو, شور و هیجانى را در حیاط به راه انداخته بودند. به هم تنه مى زدند, سلام مى کردند. شوخى مى کردند و متلک مى گفتند! یا راجع به عروسها و هووها و مادرشوهرهاى همدیگر نیش و کنایه رد و بدل مى نمودند:
((... واى عمقزى! پسرت رو دیدم حیوونى چه لاغر شده بود! به این عروس حشریت بگو کمتر بچزونش!...))
((... وا! چه حرف ها! قباحت داره دختر! هنوز دهنت بوى شیر مى ده.))
((اوا! صغرا خانم! خاک بر سرم! دیدى نزدیک بود این زهراى جونم مرگ شده هووى تو رم خبر کنه. اگر این مادر فولادزره خبردار مى شد همه هور دود مى کشیدیم و مثل این دودها مى رفتیم هوا ...!))
((اى بابا! اونم یک بنده خداست. رزق مارو که نمى خوره ...))
گوش هیچ زنى حتى به حدیث کساى آشیخ عبدالله که به اتفاق دور تا دور مطبخ نشسته بودند بدهکار نبود و مدام از هووى مریم خانم که همین روزها چیزى به ((فارغ)) شدنش باقى نمانده بود پچ پچ مى کردند ...))(2)
شوهر آمریکایى
حکایت شوهر آمریکایى شرح درد دلهاى زنى است که بر حسب شور و حال جوانى به طور ندانسته تن به ازدواج با یک مرد آمریکایى مى دهد و از بابت غربزدگى و عادت نمودن به زندگى فرنگى مآبانه که نتیجه سرایت اخلاق لادینى همسرش مى بود شکوه ها دارد ...
((... ودکا؟ نه متشکرم, تحمل ودکا ندارم اگر ویسکى باشد حرفى ... فقط یک ته گیلاس, قربان دستتان. نه! تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف! آخر اخلاق آن سگ کثافت به من هم اثر کرده ...))
آن زن در دنباله حرف خویش با مخاطب با ذکر پز و افاده هاى مردانى که ادعاى ((فرنگى)) بودن همسران خویش را دارند این چنین رشته کلام را به دست مى گیرد:
((... این همه جوان درس خوانده توى مملکت ریخته. این همه دکتر و مهندس ... اما آخر آن خاک بر سرها هم هى مى روند زنهاى فرنگى مى گیرند یا آمریکایى. دختر پستچى محله شان را مى گیرند, یا فروشنده سوپرمارکت سر گذرشان را یا خدمتکار دندان سازى را, که یکدفعه پنبه توى دندانشان کرده و آن وقت بیا و ببین چه پز و افاده اى! انگار خود سوزان هیوارد است یا شرلى مک لین یا الیزابت تایلور ...!))
در این میانه مخالفت و بهانه گیریهاى مادربزرگ با این وصلت نامیمون از زبان آن زن شنیدنى است:
((... شوهرم غروب که از کار برگشت قضیه ((جنگ استقلال)) را با هاش در میان گذاشتم یعنى دختره که رفت من همین جور تو فکر بودم یا با دوست و آشناهاى ایرانى ام تلفنى مشورت مى کردم. اول یاد آن روزى افتادم که به اصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد قبل از عروسى خودمان. عین اینکه مى رویم به دیدن موزه گلستان! من اصلا آن وقت نمى دانستم مسگرآباد چیست و کجاست؟! گفتم: که اگر او نبود من خیلى جاهاى همین تهران را نمى شناختم و آن روز هم من که بلد نبودم, شوفر اداره اشان بلد بود و مثلا من مترجم بودم و هى از آداب کفن و دفن مى پرسید من هم که نمى دانستم شوفره هم ارمنى بود و آداب ما را بلد نبود اما رفت یکى از دربانهاى مسگرآباد را آورد که مى گفت و من ترجمه مى کردم. من آن وقت اصلا سر در نمىآوردم که غرضش از این همه سوال چیست؟... اما یادم هست که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود براى غر زدن که چه معنى دارد؟ مردکه بى نماز آمده خواستگارى دختر مردم و آن وقت برش مى دارد مى بردش مسگرآباد!...)).(3)
.1 گنج, ص 9 و 12.
.2 سمنوپزان, ص 43 و 51.
.3 شوهر آمریکایى, ص 75 و 82.