بوى خاک قسمت 4 داستان

نویسنده


  بوى خاک
((قسمت چهارم))

منیژه آرمین

 

 

((مجید به دنبال مسإله دار شدن و اعدام دو برادرش به جرم همدستى با تروریستها, تصمیم مى گیرد على رغم خواست خانواده هاى خود و همسرش, به همراه همسر و دو فرزندش, مخفیانه راهى ترکیه شود تا به گمان خود به زندگى اش سر و سامانى بدهد. از مرز مى گذرند و سر از یک مسافرخانه در مىآورند. یک دختر و پسر جوان براى به دام انداختن آنها در آنجا با آنها تماس مى گیرند. آنها خود را روشنک و آرش معرفى کردند. از طرف سازمان منافقین آمده بودند. به تفصیل صحبت کردند و حالا ...))

مجید, سرش را میان دو دست گرفته بود. رستوران خلوت شده و فقط صداى موسیقى غم انگیزى به گوش مى رسید. در نورى اندک که از چراغهاى قرمز و آبى بر روى ظرفهاى نیم خورده و رومیزیهاى چهارخانه افتاده بود, همه چیز, چون خوابهاى وحشتناک به نظرش مى رسید. دور و برش خلوت شده بود. روشنک و آرش رفته بودند, ملیحه هم رفته بود بالا و بچه ها را هم برده بود. تنها او مانده بود با ترسى بزرگ از آینده. هوا, هنوز آن قدر سرد نشده بود که بخاریها را روشن کنند ولى سرمایى آزاردهنده بر جان مجید نشسته بود.
یک نفر, مثل سایه اى روبه روى او نشست. مجید به او نگاه کرد. چشمهاى سیاه و درشتى را دید که به او دوخته شده بود, با لبخندى عجیب بر لبها. حفیف بود! همان پیشخدمتى که او فکر مى کرد لال است. لباسهاى پیشخدمتى را بیرون آورده و لباس سفید, شبیه به لباس هندیها پوشیده بود که تیرگى صورت و چشمها و موهایش را بیشتر نشان مى داد.
موهاى پرپشت و مجعدش دورگردنش را پوشانده بود و در چشمهایش مهربانى موج مى زد.
ـ اینجا مى خواهید چه کنید؟
مجید تعجب کرد از اینکه حنیف فارسى را به این خوبى حرف مى زند, اگر چه لهجه غلیظ هندى داشت.
مجید که انگار موقعیت خود را فراموش کرده بود, در حالى که انگشتها را که به هم قفل بود باز مى کرد, گفت: ((راستش خودمان هم درست نمى دانیم.))
بعد, از سادگى خودش پشیمان شد و خودش را از اینکه به این پسرى که درست نمى شناخت, اعتماد کرده بود, سرزنش کرد.
ـ ... البته خوب, یک فکرهایى داریم. شاید کار کنیم شاید هم از اینجا برویم.
برق در چشمهاى حنیف ظاهر شد و گفت: ((کجا؟ کجا مى خواهید بروید؟))
مجید پیش خودش گفت: ((چرا باید جواب او را بدهم. بهتر است سکوت کنم تا او دست از سوال کردن بردارد.))
ـ پس شما قصد رفتن به سازمان را ندارید؟
ـ نه, یعنى راستش زنم با اینها کاملا مخالف است.
ـ راستى؟!!
ـ ولى تا آنجا که من مى دانم, آنها بیشتر روى خانم حساب باز کرده اند. مجید, با کف دستش دو سه تا مگسى را که روى مانده غذا, روى میز جمع شده بودند, با یک حرکت کشت و چاى سردشده اى را که در فنجان مانده بود, سر کشید. صداى بادى زوزه کشان از پنجره به درون مىآمد. حنیف گفت: ((دلم براى این طفلان مى سوزد.))
در صداى حنیف و در چشمهایش صداقت و دلسوزى موج مى زد. در آن شب سرد پاییزى, در آن تنهایى مطلق, حنیف به نظرش رفیقى آمد. یک آدم. هندى یا پاکستانى, اهل هر مرام و مسلکى که باشد, چه فرقى مى کند ...
دل به دریا زد و گفت: ((به قصد مهاجرت آمده ایم.))
ـ به کجا؟
ـ به کانادا. چطور است؟
ـ خوب, هر کس خودش باید تصمیم بگیرد که چى خوب است و چى بد.
ـ فکر مى کنى چقدر طول بکشد.
ـ شاید یک ماه, شاید هم دو سه ماه, شاید هم هیچ وقت.
ـ در این مدت خرجتان را کى مى دهد؟
ـ یک کارى مى کنیم دیگر. راستى, این روشنک و آرش چه جور آدمهایى هستند؟
ـ کسى درست نمى داند. شاید خودشان هم ندانند. هر روز یک اسم عوض مى کنند. اینها شکارچى آدم هستند.
ـ اگر کسى باهاشان همکارى نکند چى؟
ـ اولش, هیچى, ولى بعدش. اگر داخلشان بروى, دیگر بیرون آمدنت, یعنى بازى با جان خودت و زن و بچه هایت.
مجید, دستى به پیشانى اش کشید و گفت: ((تو چى؟ مگر تو از آنها نیستى؟)) حنیف, زیر لب خندید و گفت: ((شاید بعدا بفهمى.))
مجید, اخمهایش تو هم رفت و حنیف که متوجه دلخورى او شده بود, گفت: ((من, خیلى به اینها وابسته نیستم. در واقع رئیس من کس دیگرى است. شما هم اگر کارتان به بن بست کشید, مى توانید به رئیس ما پناه بیاورید. چند ایرانى هم در بین ما هست. حالا فردا صبح به روشنک چه مى گویى؟)) مجید, مردد مانده بود.
ـ والله درست نمى دانم. باید با ملیحه حرف بزنم.
حنیف, نگاهى به ساعتش کرد و گفت: ((من, همین الان باید بروم. یک ماشین مىآید دنبالم. دو روز مرخصى دارم. بعدا مى بینمتان.))
حنیف که رفت, مجید, با تإنى از سر میز بلند شد و سه پله اى که به راهرو منتهى مى شد را طى کرد. اکرم افندى, مردى که صاحب مهمانخانه بود, پشت میز, خوابیده بود. پاورچین, پاورچین, از پله هاى چوبى بالا رفت. سعى کرد طورى راه برود که اکرم افندى بیدار نشود. به اتاق زیر شیروانى هم که رسید, آرزو کرد که همه خواب باشند. بچه ها خواب بودند ولى ملیحه, چشمهایش به طاق که با ضربدرهایى از چوب, پوشانده شده بود, خیره مانده بود.
در برابرشان, شبى به وسعت تمامى تاریکیها گسترده شده بود. شبى پر از ابهام از آینده.
ـ ملیحه, فردا به اینها چه بگویم؟
ـ هیچى, ولشان کن ترا خدا.
ـ آخر, شاید به وسیله حسین بتوانیم راه و چاهى به خارج پیدا کنیم.
ـ آخر عزیز من, کى به فکر ماست؟! هر کسى به فکر خودش است. من که چشم دیدن اینها را ندارم.
ـ به جان ملیحه, به خاطر بچه ها مى گویم. بهتر است فردا با آنها دوستانه حرف بزنیم. یک وقت ممکن است به همینها محتاج شویم. با این پولى که داریم ... وانگهى دلم مى خواهد خط و خبرى از حسین بگیرم ... اگر مامان بفهمد حسین زنده است, مى دانى چقدر خوشحال مى شود ...
مجید, سرش پایین بود. در قلبش غوغا بود. فکر کرد کاش آنها را نیاورده بود. ملیحه و بچه ها را.
ملیحه به صدایى بسیار آهسته گفت: ((آن پایین چه خبر بود که این همه دیر آمدى؟ !))
ـ هیچى با این پسره حرف مى زدم.
ـ با آرش؟
ـ نه بابا, او که خیلى وقت است رفته. با حنیف حرف مى زدم.
ـ جدى؟! مگر این پسره لال نیست؟
ـ نه بابا. مثل بلبل فارسى حرف مى زند, البته با لهجه هندى.
ملیحه با تعجب در چشم شوهرش نگاه کرد و منتظر ماند. مجید که انگار از در و دیوار آنجا هم ترس برش داشته بود, گفت: ((ملیحه, اینجا, آدم از هیچ چیز سر در نمىآورد.))
مجید, سر ساعت هشت به رستوران رفت. آرش و روشنک منتظر بودند. روشنک با نگاهى استفهامآمیز, به دور و بر او نگاه کرد.
ـ پس ملیحه و بچه ها کجایند؟
ـ رفتند شهر. صبح خیلى زود.
ـ کجا رفتند؟
ـ دنبال بدبختى. به اداره مهاجرت رفتند.
روشنک, دستش را روى میز گذاشت و انگشتهایش را به حالت عصبى روى میز کوبید.
ـ یعنى چه!! آخر این کارها چیست؟ مى خواهید از چاه در بیایید و بیفتید توى چاله؟! چرا به فکر دیگران نیستید. فقط من, فقط ما, فقط بچه هاى ما!
مجید که نمى خواست, آنها را کاملا از دست بدهد, گفت: ((شاید شما راست بگویید ولى من که به تنهایى نمى توانم تصمیم بگیرم.))
روشنک, رو به آرش کرد و با لحنى عجیب, مثل عروسکهاى کوکى گفت: ((رهبران ما راست مى گویند که خانواده, یکى از بن بستهاى یک فرد انقلابى است.))
مجید, یاد ملیحه افتاد و بچه ها که آن روز صبح, با چه زحمتى به شهر رفته بودند, سه نفر, مثل قطعه نور در زندگى او. اگر آنها نبودند, او هیچ بود, هیچ! به جاى حنیف, یک دختر چاق ترک, میز صبحانه را چید. دخترک, رفتارى بى تفاوت نسبت به همه چیز و همه کس داشت. مثل آدمهاى خوابزده راه مى رفت.
روشنک گفت: ((بچه ها کجایند؟))
ـ بچه ها را هم با خودش برد. صبح خیلى زود با گلین خانم حرف زده و او گفته بود اگر کسى با بچه ها به اداره مهاجرت برود, زودتر به نتیجه مى رسد.
ـ حالا دیگر گلین خانم مشاورتان شده است؟
دل مجید داشت زیر و رو مى شد, دلش مى خواست از دو مجسمه اى که روبه رویش بودند, از برادرش بپرسد و در سکوتهاى طولانى که میانشان برقرار مى شد, صدها سوال در مورد حسین به ذهنش مىآمد. آنها هم انگار نقطه ضعف او را دانسته بودند و لام تا کام در این مورد حرفى نمى زدند.
بالاخره, مجید طاقتش تمام شد و گفت: ((خوب, از حسین بگویید.))
روشنک گفت: ((به اندازه چند کتاب حرف دارم که از حسین بگویم; اما ... ما عقیده داریم که یا کسى با ما است و یا ضد ما. شما هم اگر با ما نباشید, ضد ما هستید و ما با غریبه ها از دوستان سخن نمى گوییم.)) بعد به آرش نگاهى معنى دار کرد.
ـ گفتم که, من که تنها نیستم. وقتى زنم مخالف است, من چطور مى توانم وارد سازمان بشوم ...
آرش گفت: ((باید زنت را توجیه کنى که با هم وارد سازمان بشوید. در این صورت حداقل غم آب و نان نخواهید داشت.))
این جمله, آتشى در دل مجید برپا کرد. غم آب و نان, اصلا همین غم آب و نان بود که او را به اینجا کشانده بود.
ـ یعنى شما مى گویید زنم را مجبور کنم با من وارد سازمان شود؟ روشنک, با حرکتى عصبى روسرىاش را جلو کشید و گفت: ((نخیر, هیچ اجبارى در کار نیست. اگر تو بیایى, او هم خود به خود خواهد آمد.))
روشنک, که از بحث پیشآمده خسته شده و شاید هم مى خواست فاصله اى بیندازد, رفت سراغ گلین تا حساب میز را بدهد ولى گلین با حالتى عجیب گفت: ((ملیحه گفته هر چه ما خوردیم به حسابمان بگذار.))
از روشنک اصرار و از گلین انکار, بالاخره روشنک, در حالى که چینهایى تازه به پیشانى اش افتاده بود, با حالتى عصبى آنجا را ترک کرد, بدون اینکه قرار تازه اى بگذارد.

ابرهایى سنگین, آسمان را پوشانده بود و انگار, قطعاتى از آن, در زمین هم پراکنده شده بود. یک روز مهآلود پاییزى بود.
صفى طولانى, در کنار دیوارى که نیمى از سنگهاى قرمز و نیمى دیگر از نرده هاى سبز پوشیده شده بود, تشکیل شده بود. صفى از انواع آدمها. آدمهایى از نژادها و زبانهاى مختلف که همه شان قصد جلاى وطن داشتند.
پیرمردى با گارى شیرینى خود, در طول صف, بالا و پایین مى رفت.
به زبان ترکى و فارسى و عربى و گاهى انگلیسى مى گفت: ((شیرینى, آب نبات, بستنى, شکلات, چاى و قهوه.))
زنى میانه سال در حالى که برافروخته بود و آشفته, از این طرف به آن طرف مى رفت و توى صورتش مى زد و مى گفت: ((واى چه کنم, بدبخت شدم. پول و پاسپورتم را زدند. ))
هر روز چند پاسپورت و پول دزدیده مى شد. نگهبان به ترکى و با اشاره گفت:
((چقدر بگویم مواظب پول و پاسپورتهایتان باشید.)) آدمهایى که توى صف بودند جاى پول و پاسپورت خود را محکم مى کردند. پسرى جوان و لاغراندام با صورت استخوانى و چشمان پفآلود, تمام صف را از اول تا آخر مى پیمود و مى گفت: ((پرسشنامه پر مى کنم. هر راهنمایى که بخواهید مى کنم. هر زبانى که بخواهید. ترکى, عربى, فارسى, انگلیسى.))
ملیحه, با آنکه صبح خیلى زود آمده بود, وسطهاى صف بود. به او گفته بودند اگر مى خواهى کارت خوب پیش برود, با کسى حرف نزن و فقط مواظب کار خودت باش. اینها را گلین گفته بود که تجربه هاى زیادى در این مورد از مشتریهایش شنیده بود.
جلوى او, یک زن افغانى با چهار بچه ایستاده بودند. زن و بچه ها, بیش از حد لاغر و زرد بودند. زن, سرش را به نرده هاى سبز تکیه داده و معلوم نبود به کجا نگاه مى کند, به باغچه پاییزى, به ساختمان قدیمى اداره مهاجرت و یا به پرنده ها که لب حوض نشسته بودند. ولى او, اینجا نبود, شاید به خاک پر آتش و دود وطنش مى اندیشید. شاید شوهرش را از دست داده بود, کسى چه مى دانست... گاهى به آسمان نگاه مى کرد و آهى عمیق از سینه اش بر مىآمد, غمى سنگین در چشمهایش خوانده مى شد. گاهى بچه ها را صدا مى زد تا از بودن آنها در کنار خود مطمئن شود. گاهى هم کلمات نامفهومى را به زبان مىآورد.
ملیحه به جلو نگاه کرد. انواع و اقسام آدمها در صف بودند. ولى ایرانیها از همه بیشتر بودند. چند تا دختر با روسریهاى سرخ و لباسهاى سبز سربازى با ایرانیها حرف مى زدند. ملیحه از ترس آن که مبادا به او گیر دهند, رویش را به طرف نرده ها کرده بود و دست بچه ها را محکم مى فشرد.
آخرش آنها موفق شدند, زنى را که پاسپورتش را گم کرده بود با خودشان ببرند. چند کلمه اى هم با پسرهاى عربى که پشت سر ملیحه بودند, حرف زدند ولى پسرها دست به شوخى و مسخرگى زدند و آنها هم رفتند پى کارشان. آقایى که به همراه خانمش چند نفر جلوتر از آنها بود گفت: ((هر روز یکى دو نفر را شکار مى کنند و مى برند!))
زن گفت: ((حرف حسابشان را کسى نمى فهمد!))
پسرهاى عرب, با صداى بلند و گوش خراش. عربى حرف مى زدند و ملیحه, از حرفهایشان سر در نمىآورد. کمى دورتر از آنها یک دختر پاکستانى با لباس قرمز که با صورت سبزه و موهاى سیاهش, با فرقى که از وسط باز کرده بود, در تضاد بود, دیده مى شد. دخترک چشمهاى سرمه کشیده اش را به زمین دوخته بود و انگار در جستجوى چیز تازه اى بود.
پیرمرد شیرینى فروش, حالا به نزدیکى آنها رسیده بود. شیرینى ها را به وضع اشتهاآورى تزیین کرده بود. زن افغانى سرى تکان داد و چهار آب نبات که کمترین قیمت را داشت, خرید و به دست بچه ها داد که بزرگترینشان به نظر ده ساله مى رسیدند.
ملیحه از کیفش چند آب نبات چوبى که ذخیره کرده بود, به بچه ها داد ولى آنها چشمشان به شیرینى هاى قیفى بود که شکلات و خامه رویش به شکل نیم دایره هایى لطیف رو به آسمان رفته بودند. قیمت هر کدام از آنها نیم دلار بودند.
ـ مامان, براى ما از اینها بخر.
ملیحه, سوز سردى را در دستها و پاها و همه وجود خود حس کرد. دلش مى خواست پیرمرد هر چه زودتر با بساطش برود ولى او با خونسردى, مشغول جابه جا کردن خوراکیهایش بود.
فکر کرد, اگر از حالا شروع به خریدن هر چه بچه ها دلشان مى خواهد بکند, دیگر چیزى برایشان نخواهد ماند.
ـ مامان ما گرسنه ایم.
ـ باشد مى خرم. فعلا پول همراهم نیست. فردا مى خرم.
حالا, صف حرکت کرده بود و او بر بالاى در ساختمان, دو حرفU.N)) )) را که بر روى پارچه آبى نوشته بودند, خواند. اگر اینجا, آنها را قبول مى کردند...
شیرینى فروش, براى شکستن مقاومت بچه ها و او, همچنان ایستاده بود و با چشمهاى زاغ خود, موزیانه به بچه ها نگاه مى کرد.
ملیحه گفت: ((مگر قول نداده بودید بچه هاى خوبى باشید. آدم وقتى مىآید به یک کشور خارجى باید به خیابانهایش نگاه کند. به ماشینها و ساختمانهایش.))
ـ ولى مامان, ما گرسنه ایم.
ـ مگر توى هتل صبحانه نخوردید؟
به ساعتش نگاه کرد. ساعت یازده صبح بود و آنها ساعت شش صبحانه خورده بودند. بیچاره بچه ها...
پسرهاى عرب, هر کدام شیرینى و قهوه خریدند و روى سکوى دیوار نشستند و با ولع مشغول خوردن شدند.
پیرمرد که امیدش از ملیحه قطع شده بود, چرخ دستى اش را حرکت داد و نگاه صبا و مهدى را به دنبال چرخ دستى خود کشید.
ملیحه دلش آشوب شده بود و به لحنى مردد گفت: ((حالا, کارمان تمام مى شود و مى رویم خانه. بابا آنجا منتظرمان است.))
مهدى گفت: ((ولى ما که خانه نداریم. آنجا رستوران است.))
ملیحه در دلش فکر کرد: ((یک وجبى را نگاه کن. چه زبانى هم دارد!))
به آسمان پر ابر نگاه کرد و دلش خواست باران بیاید. باران بیاید تا او بتواند گریه کند و هیچ کس نفهمد او گریه مى کند.
نگهبان ترک با سبیلهاى قهوه اى و سفید و چشمانى به همان رنگ, از اول تا آخر صف را وارسى کرد و مدارکى را که لازم بود یادآور شد و گفت: ((تا ساعت دوازده بیشتر مدرک نمى گیرند.))
زن افغانى, سرش را با ناامیدى تکان داد. پسرهاى عرب گفتند:
((حیف!!))
دقیقه ها به سرعت مى گذشت و آدمها, مجسمه هایى ساکن به نظر مىآمدند.
ملیحه دوباره مدارکشان را وارسى کرد و حرفهایى که قرار بود بزند, به ذهنش آورد. مى گفتند با بعضیها همان روز مصاحبه مى کنند. باید بچه ها را جلو مى انداخت و از مظلومیت و معصومیتشان استفاده مى کرد. باید مى گفت در وطن خودشان وضع خوبى ندارند, ولى به هر کشورى مهاجرت کنند مى توانند کار کنند.
از کار شوهرش باید مى گفت. رانندگى, پیشخدمتى, کارگرى... هر چه که پیش آید; شاید هم مى گفت که شوهرش نقاش است. آدم باذوقى است و مى تواند کارهاى تبلیغاتى انجام دهد و...
دوست نداشت این حرفها را بزند. اهل سیاست نبود. مثل روشنک حرفهاى قلنبه سلنبه بلد نبود ولى حس مى کرد, به هر کجا برود, خاکش بوى غربت مى دهد. بوى دلتنگى.
ساعت شده بود ده دقیقه به دوازده و به جز آن زن افغانى و چهار بچه اش و یک آقا و خانم ایرانى به همراه بچه هایشان, یک دختر جوان ترک هم بود.
دل در دل ملیحه نبود. در چشمهاى زن افغانى هم موجى از نگرانى خوانده مى شد. یعنى ممکن بود, مدارک ما را بگیرند؟ و اگر نمى گرفتند, چند دلار از جیبشان پریده بود و روز دیگر, براى آمدن تا استانبول, باز باید خرج مى کردند. در حیاط قدیمى ساختمانU.N که ستونهاى مخروبه اى داشت, همه چیز, در مه فرو رفته بود و غمى تازه بر دل او سنگینى مى کرد.
حالا ساعت دوازده شده و فقط مدارک آن دختر ترک را گرفته بودند.
نگهبان با قدمهاى آهسته و با تإنى, در اداره را بست. صفى طولانى در کنار دیوارهایى که نیمى سرخ و نیمى از نرده هاى سبز بود با چشمهایى منتظر در پشت درهاى بسته ماندند.
زن افغانى به فارسى افغانى که ملیحه به زحمت توانست بفهمد, گفت: ((حالا باید یک روز دیگر بگوییم. سه روز هم تعطیل است. تا دوشنبه...))
در همان حال به آسمان نگاه کرد و شال پشمى اش را به دور سرش پیچاند و بچه ها را حاضر و غایب کرد. نم اشکى در ته چشمهاى گودش بود که خیال آمدن نداشت. بغض آسمان, ولى, ترکیده بود و بارانى تند شروع به باریدن کرده بود.
ادامه دارد.