سر شوهر خور قصه هاى بى بى قسمت 7

نویسنده


  قصه هاى بى بى (7)
سر شوهرخور

رفیع افتخار

 

 

یک ماهى از مهر و مدرسه رفتنمان مى گذشت که شاگرد زردنبو و بى حس و حالى به کلاسمان آمد. اسمش آراسب بود. اما حقیقتش, ((آرایش)) شست و رفته اى که نداشت هیچ, چنان سر و وضع و دک و پزش مى زد توى ذوق آدمیزاد که آبرو براى شاگرد مدرسه اىها باقى نمى گذاشت. به ((اسب)) هم شباهتى نداشت به جز اینکه چشمهاى نجیب و سر به زیرى داشت. لباسهایش به تنش زار مى زدند و تا دلتان بخواهد شندره پندره بودند. از زور ضعف و بى قوتى ناى حرف زدن نداشت; چه برسد به اینکه مثل ما بلبل زبانى بکند و یا بدود و بازى کند. غریب و بى کس گوشه کلاس مى نشست و کارى به کار کسى نداشت. توى همان نگاه اول شصتمان خبردار شد دهاتى است و شهر ندیده!
طفل معصوم مثل کبریت بى خطر, هر چى شاگردهاى تخس و گنده کلاس سر به سرش مى گذاشتند و نیش و کنایه ((دهاتى)) و ((شهر و شهرى ندیده)) و غیر و ذالک بارش مى کردند جوابشان نمى داد.
چندتایى بش مى گفتند ((زبان نفهم)) و غرضشان این بود زبان شهرىهاى مثل خودشان سرش نمى شود. در این گیر و دار رگ غریب نوازى و مظلوم نوازیم حسابى به جوش آمد و بنا کردم به دوستى و طرفدارى از آراسب تنها, و برایشان خط و نشان کشیدم که این رفیق منه, بدا به حالتان اگر من بعد دست از پا خطا کنید و پا روى دم کسى بگذارید که در کنف حمایت من است!
اولها توى فکرم پل مى زدم این بچه چقدر پخمه و بى دست و پاست اما بعد که بیشتر ایاغ و خودمانى شدیم و او هم فهمید رفاقت من از روى دوز و کلک نیست و از حال و احوالش برایم گفت; تازه دستگیرم شد که چه بچه بیچاره و بى نوایى است.گشنه و بى رخت و پوش به مدرسه مىآمد و کس و کارى توى شهر نداشت. همین جورى بود و بود تا که یک روز از مدرسه غیبت کرد. خدایى اش نگرانش شدم. عصر که از مدرسه برمى گشتم پرسان پرسان پى نشانى خانه شان افتادم. چیزهایى از جایى که مى نشستند برایم گفته بود.
از نفس افتادم تا محلشان را پیدا کردم. آن سر شهر بودند. آنجا را تا آن وقت ندیده بودم. خانه ها خشت و گلى و درب و داغان بودند.
از دختربچه اى پرسیدم: ((خانه آراسب کجاست؟)) با انگشت خانه اى قدیمى و رنگ و رو رفته را نشانم داد. خودم را به آنجا رساندم. در نیمه باز بود. فریاد زدم: ((آراسب, آهاى آراسب, خونه اى؟)) بعد از مدتى پسر بچه اى با شکم باد کرده و لخت و پتى دم درآمد. پشت سرش آراسب خودش را رساند. از بى حالى نمى توانست روى پایش بند شود. پرسیدم: ((چته آراسب, چى شده چرا مدرسه نیومدى؟)) زبان بسته نتوانست دهانش را باز کند. آمد جوابم بدهد لبهایش نیم باز ماندند. پسربچه همراهش که بعدا فهمیدم برادرش است و حال و روز بهترى از آراسب نداشت گفت مریض است.
به کله ام رسید دوا درمان نشده است. فى الفور روى ترک دوچرخه ام نشاندمش و سر دوچرخه را کج کردم طرف خانه مان.
آراسب از ضعف سر و صورتش را چسباند به پشتم. از تنش آتش مى بارید. حرارت نفسش که به پوستم مى رسید روى زین چرخ جابجا مى شدم. نمى دانم با سر یا پا بود که خودم را رسانیدم به خانه.
تا در زدم بى بى در را برایم باز کرد. مثل اینکه پشت در انتظار مرا مى کشید. مرا مى گویید تا او را دیدم گل از گلم شکفت و آراسب را فراموش کردم. ذوق زده پرسیدم: ((بى بى آمده اى که بمانى؟))
بى بى که در صورتش دلواپسى موج مى زد و خودش را آماده کرده بود تا با توپ و تشر ازم بپرسد کجا بودى و چرا دیر کردى, یکهویى چشمش افتاد به آراسب بیچاره که مثل میت روى ترک دوچرخه ام بود. نگرانى بى بى تغییر جهت داد و پرسید: ((این کیه؟)) تند و تند همه چیز را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم.
بى بى زن بافکر و دنیا دیده اى بود. با اولین نگاه بو برد که قضایا از چه حال و احوال است. معطلش نکرد. رفت توى خانه و چادر و چاقچور شده برگشت. پرسیدم: ((بى بى, پول مول با خودت دارى؟)) جوابم نداد و در عوض گفت: ((زود باش. همین دکتر سرنبشى مى بریمش.))
دکتر تا که آراسب را دید به ما توپید که چرا حالا آوردینش, این بچه مادر مرده آب به بدن نداره, یه تیکه گوشت به تنش نیست; پس شما چى به خوردش مى دین اینقده بى جونه, تبش از چهل گذشته, شما خانواده ها چه بى خیالین. و از این سرزنشها و ما هم سرمان را زیر انداخته بودیم که یعنى رویمان سیاه!
القصه, نسخه اش را که پیچیدیم به خانه آوردیمش. بى بى آراسب را تحویل ننه داد و سپرد خوب ازش مراقبت بکند و به من گفت: ((بلند شو برویم خانه شان را نشان بده, حتما کس و کارش دل نگرانند.))
آمدم بهانه بیاورم که خسته و کوفته و گشنه و تشنه ام که از پیرزنى بى بى خجالت کشیدم.
توى راه هر چه از زندگى آراسب مى دانستم به بى بى گفتم و دست آخر پرسیدم: ((بى بى! توى دنیاى به این بزرگى بچه هایى هم هستند که بى توش و خورد و خوراک بمانند؟))
بى بى غمزده و با صدایى گرفته گفت: ((آره, نه کم)) و قدمهایش را سریعتر برداشت.
فکرم دوید طرف حال و روز بى بى که پرغصه بود. خودم را بش رساندم و براى اینکه از توى فکر بیرونش بیاورم نمکپاشى کردم:
ـ بى بى, خودمانیم, عجب شانسى من داشته ام و تا حالا نمى دانستم. مى بینى بچه هاى مردم چه بدبختى و مکافاتى دارند؟ من نون و آبم همیشه به راه, رخت و لباسم نو نوار, ننه بابا بالاى سرم, اونم چه ننه بابایى! همه ننه باباهاى دنیا را تنهایى از خوبى و مهربونى و بچه دوستى حریفند!
و لبخند بانمکى زدم و پشت بندش هرهر زدم زیر خنده. منتظر بودم بى بى چیزى بگوید اما خدابیامرز بدجورى توى خودش بود. اصلا دل و دماغ نداشت. مى دانستم رفته توى کوک زندگى آراسب. خیال برم داشت نکند با حرفهام غم و غصه اش را بیشتر کرده باشم.
هر چى به خانه زندگى آراسب نزدیکتر مى شدیم چهره بى بى بیشتر تو هم مى رفت. بالاخره رسیدیم. دم در. دخترى دوازده سیزده ساله در کنار آن پسربچه اى که دیده بودم به اطرافشان کله مى کشیدند. پسرک تا که مرا دید به دختر سقلمه اى زد. دختر جلو دوید و با ترس و لرز و التماس ازم پرسید: ((برارم را چیکار کردى؟ کجا بردى؟))
به جاى من, بى بى جواب داد: ((سلام دخترم, آراسب خونه ماست. حالش خوب خوبه.))
بعد با مهربانى دستى به سرش کشید و پرسید: ((اسمت چیه دختر گلم؟))
دختر که خیالش راحت شده بود با خجالت سرش را پایین انداخت و یواش گفت: ((گل خانم.))
ـ چه اسم قشنگى, گل خانم خانم خیالت تخت باشه, آراسب را بردیم دکتر, جاش هم خوبه.
بعد بى بى مکثى کرد و پرسید: ((خوب, دخترم, ما این همه راه را آمده ایم, خسته ایم. تعارفمان نمى کنى بیاییم تو؟))
گل خانم این پا و آن پا کرد. دنبال حرف و بهانه اى مى گشت تحویلمان دهد. همانطور با سر افتاده گفت:((آخه دام خونه نیس, هنوز نیومده س.))
من و بى بى به هم نگاه کردیم. بى بى دو دستش را از هم گشود و بر پشت خواهر و برادر گذاشت و آنها را به داخل خانه راند. در آن حال گفت: ((عیبى ندارد منتظرش مى مانیم تا بیاید.))
گل خانم به ناچار ما را تو برد. خانه شش هفت تایى اتاق داشت و هر اتاقش دست مستإجرى بود. اتاق آنها کوچک و نم و نمور با دیواره هاى طبله زده بود. کف اتاق زیلویى کهنه و نخ نما انداخته بودند. گوشه اتاق یک لحاف پاره پوره و چند تا بالش افتاده بود. گل خانم براى بى بى و من یکى یک بالش گذاشت. گوشه اى دیگر چراغى والور و چند تا بشقاب و قابلمه رویى و چند تکه خرت و پرت دیگر بود.
تا گل خانم رفت توى یک لیوان لب پریده از شیر حوض برایمان آب بیاورد سر و کله ننه آراسب پیدا شد. ما را که دید چشمهایش در صورت ورچروکیده و بى رنگ و رو و استخوانیش گرد شدند. چادر چیت وصله دارى سرش بود و لباسهایش از ارزانى و کهنگى ندیدنى بودند. گل خانم با بغض ماجرا را که شرح داد ننه آراسب قایم زد توى صورتش و به صورتش چنگ انداخت. بى بى با مهربانى و زبان خوش, سر و ته قضیه را هم آوردتاخیالش راحت شد.
ننه آراسب آرام که گرفت کم کم سر دلش باز شد و شروع کرد به تعریف زندگیش:
سیزده سالم شده نشده که شویم دادند به باباى آراسب. بد پیایى نبود. آراسب به شش ماه رسیده بود که مردها سر تقسیم او اختلافشون شد. با بیل زدن فرق سر پیام و اونو کشتن.
سال بعدى وقت پنجه زدن گندم, دوباره شویم دادن. مى گفتن این شوى دومى تو جوونیاش یکه بزن بوده اما حالایش مریض احوال بود. گل خانم را داشتم که مریضى آخر کار خودش را کرد و یواش یواش جانش را استاند. سیاهپوش بودم که دیدم بالا سرم شوى سیم نشسته. همین قباد را که مى بینید از اویم هس. مباشر خان بود و دو تا زن دیگه توى خونش داشت. سنش قد بوام بود و موهاش سفید. استغفرالهى مو همسن و سال دختر زن اولش ملکناز بیدم.
چى چى بگم از اى پیشونى که از همو دمى که مو پا به اى دنیا گذوشتم سیه سیه, بخت و اقبالمو نوشتن. ا بدبختى مو مباشر سرطان گرفت و رفت. این که شد اهالى همه چپ چپ نیگام مى کردن.
چو افتاد شکوفه پا تو هر خونه اى بذاره شویش ورمى پره. اما مو چه گناهى داشتم؟ دلم شده بود کاسیه خون! مجبورى توى خونه مباشر با اون دو زن دیگه اش سر مى کردم و زخم زبانشان را به گوش مى گرفتم. مباشر که خاک شد اى ملکناز دیگه بختکم واگرداند روى حساب یا ناحساب خدا دونه. نگو دختره عاشیق یه مرد قوزى از ده بالا شده. یه شو قرار مدارشونه سفت و سخت مى کنن و با هم فرارى مى شن.
اى دختر که فرار مى کنه زناى آبادى لیچار بستن به پاى مو که اى شکوفه سر پیاهاشه که مى خوره هیچى سر جد و آبادشونه هم مى خوره!
چى بگم بى بى, دیدم اون آبادى دیگه جاى مو نیس. سه تا بچمو مث گربه به دندون کشیدم و زدم از آبادى بیرون پى قضا بلام.
حالا اینه روزگار مو. از کله سحر مى رم از این خونه به اون خونه از براى رختشورى و کلفتى. اولش گل خانم را تو خونه داشتم. خیالم راحت بود. اما دیدم نمى شه دست تنها چهار تا شکم رو سیر کنم. چند روزیه گل خانم به خونه هاى اعیانى سر مى کشه از پى کلفتى, مث خودم. چیکار کنم, نه که راضى این کار باشم. راه ندارم به جایى, بى بى. آراسب را مدرسه اش گذاشتم. قباد, زبان بسته ام, صبح تا شو تو اى یه تا اطاق و در و کوچه خاکبازى مى کنه تا که مو و خوارش ورگردیم و نانى به دستش بدهیم.
ننه آراسب که ساکت شد من توى نخ آراسب بدبخت بودم. حالا دستگیرم شده بود چرا بیچاره این قدر لاغر مردنى است اما بى بى لب و لوچه اش حسابى تو هم بود. چنان سکوتى توى اطاق بود که اگر مگسى بال مى زد صدایش مىآمد. بى بى زود خودش را از آن حالت درآورد و گفت: ((پاشید, پاشید, شکوفه جان, دخترم, اسباب اثاثیه ت را جمع کن. ))
شکوفه خانم هاج و واج ماند. بى بى ادامه داد: ((من یه پیرزن تنهام. خونه م چند تا اطاق داره که باد مى بردشان. شما که مىآیین پیش من کلى منت سرم مى گذارید, من پیرزن را از تنهایى درمىآرید ... د دست بجنب, امین, پسرم کمکشون کن ...))
چه دردسرتان بدهم, هر کداممان تیکه اى از اسباب اثاثیه و خرت و پرتشان را به دست گرفتیم و یا على.
بى بى دو اطاق را بشان داد و گفت تا ما مى رویم آراسب را بیاوریم شما جاگیر بشوید. بى بى خدابیامرز چه قوتى پیدا کرده بود. آن همه راه را دوباره تا خانه ما آمد و آراسب را برداشتیم و تحویل مادرش دادیم.
بى بى به کمک شکوفه خانم, شامى تدارک دید. همه دور سفره نشستیم. سر سفره بى بى به او گفت: ((تو دیگه لازم نیست خونه مردم برى. خودم خیاطى یادت مى دم, بلد که شدى خرجت را درمىآورى. اصلا غصه نخور, ان شإالله سر و سامان مى گیرید و عاقبت به خیر مى شوى.))
بى بى که حرف مى زد من گردنم را شق و رق گرفته بودم. چند بار به کله ام زد پاشم دستش را ماچ کنم و پشت بندش بلند و رسا و گیرا بگویم: اى بى بى بى نظیر که اوقات تنابنده ها را حسابى شیرین مى کنى, تمام بى بى هاى دنیا توى جیب کوچیکه ات جا نمى شوند.
اما خودم را نگه داشتم و به ملاحظه حال آراسب مریض و در گوشه اطاق افتاده سر جام نشستم.
تا نصف شبى بى بى یک دم آرام نگرفت و در تک و دو روبه راه کردن جا و حالشان بود. وقت خواب بى بى را نگاه کردم. چشم هایش بسته بود. در نور ماه به صورت مهربان و پرمهرش نگاه کردم. بعد خم شدم و روى دست استخوانى و رگ رگى اش بوسه زدم. بى بى با چشم هاى بسته گفت: ((هنوز بیدارى؟))
در آن چند ماهى که پیش بى بى بودند خدابیامرز طورى به بچه ها مى رسید که انگارى بچه هاى خودش هستند تا خبر رسید ننه آراسب با مرد زن مرده اى ازدواج کرده و رفتند.
چند سال پیش آراسب را در خیابان دیدم. همدیگر را با شک و تردید شناختیم. بعد از احوالپرسى هاى معمول, از گذشته ها با هم حرف زدیم و از کار و بار و احوالاتمان.
او گفت لیسانسش را گرفته و در دبیرستانى درس مى دهد. گل خانم دو تا بچه دارد و قباد سرباز است. مادرش هم با شوهرش به خوبى و خوشى زندگى مى کنند.
آراسب پرسید: ((از بى بى جان چه خبر؟)) بش گفتم بى بى عمرش را داد به ما و رفت.
اشک در چشمانش گشت. گفت الهى نور به قبرش ببارد. یاد محبت هایى افتاده بود که بى بى در حقشان کرده بود.
پى نوشت :
برار: برادر
دام: دایه ام, مادرم
شویم: شوهرم
پیا: مرد
او: آب
سیم: سوم
بوا: بابا, پدر
مو: من
بیدم: بودم
اى: این
ا: از
کاسیه: کاسه
عاشیق: عاشق
شو: شب
خوارش: خواهرش