چشم به راه داستان

نویسنده


  چشم به راه

رضا ابوذر

 

 

چشم باباجون, چشم, امشب حتما یه عروسک قشنگ برات مى خرم, همون که شکل اون چیزس, اسمش چى بود؟ زى ... زى, زىزى ... آهان! زىزىگولو, آره زىزىگولو, حتما برات مى خرم باباجون, مى دونم بزرگترین آرزوت داشتن این عروسکه. ان شإالله همین امشب برات مى خرم.
آخه خودمم همین امشب به بزرگترین آرزوم مى رسم, مریم خانم گلم, ان شإالله خوشبخت بشى بابا, وقتى کارم تموم شد, مى رم و چند کیلو شیرینى درجه یک و چند کیلو میوه خوب مى خرم, تا تو جلوى خواستگارت سرافراز بشى, حتما الان دارى خونه تکونى مى کنى و گه گاهى هم نیم نگاهى به در مى اندازى, شایدم دارى خودخورى مى کنى که بابا زود بیاد و خودشو آماده پذیرایى بکنه هان؟
مى یام بابا, ان شإالله با دست پر مى یام.
خوب تو چطورى هاجرخانم؟ بهتر شدى؟ مى دونم چقدر درد مى کشى! ان شإالله فردا صبح مى برمت دکتر, پولشم مهم نیست, هر چى بشه مى دم تا تو خوب بشى, حالا خوشحال باش و بخند چون دخترمون مى خواد بره خونه بخت, بخند هاجر, بخند!
ـ اوس ایوب, اوس ایوب!
اوس ایوب از دنیاى باصفاى خود خارج شد و مرواریدهاى سفیدرنگى که محاسن سفیدش را آبیارى مى کرد با آستینش پاک نمود و سرش را بالا آورد و نگاهى تند به معمار کرد و گفت: بله, بفرمایید!
ـ اوس ایوب, کارت که تموم شد, مقدارى آجر بریز جلوى دست بنا, مى خواد تیغه بزنه!
ـ چشم معمار, زمین یه خورده سفته, سخت کنده مى شه, ولى سعى مى کنم زود بکنمش و آجر بیارم!
ـ دستت درد نکنه, خوب من مى رم سفارش آهک بدم, کارى ندارى؟
ـ نه خوش آمدى!
ـ خداحافظ.
اوس ایوب که نفسش به کندى جابه جا مى شد, آهى کشید و دستش را بالاى دسته کلنگ گرفت و لبخندى زد و بعد کف دستانش را با آب دهانش خیس کرد و با یک یا على گفتن شروع به کندن کرد. حسینآقا هم پشت سر هم آجر داخل سطل آب مى کرد و مى انداخت بالا و بنا مى گرفت و روى هم مى چید. اوس ایوب که گاهى به آفتاب نگاه مى کرد و گاهى هم به سایه دیوار ساختمان روبه رو, کلنگ را کنار گذاشت و فرگن را به دست گرفت, کمرش را خم مى کرد و آجر برمى داشت و داخل آن مى ریخت, در همین حال دوباره به دنیاى باصفاى خود سفر کرد.
هاجرخانم سایه دیوار نزدیک شدن غروب و نشون مى ده, دیگه کم کم وقت اون رسیده که خاک و غبار و از روى صورتم کنار بزنم و برم بازار تا با دست پر بیام خونه.
هاجر, یادته وقتى مریم تازه زبون باز کرده و غنچه لبش باز شده بود و کلمه بابا و مامان مى گفت و دونه هاى سفید برف, درختا رو مثل عروس کرده بود, آقاى صاحب خونه اومد و گفت: مى خوام خونمو بفروشم, بلند شید و فکر یه خونه دیگه رو بکنید, تو مریمو بغل مى کردى و این خونه و اون خونه مى گشتى, منم چاره اى نداشتم, باید مى رفتم سر کار. تو خیلى به دنبال خونه گشتى, اما قیمت اجاره ها بالا بود و توان مالى ما کم. آره هاجر, من قشنگ یادم هست که صاحب خونه بى شرم و حیا چطور به سر تو داد و فریاد مى زد و تهدید مى کرد و تو جلوى همسایه ها شرمنده و خجالت زده مى شدى اما به روى خودت نمىآوردى, یادم هست که وقتى مجبور شدیم اون زیرزمین کثیف رو اجاره کنیم, چطور مثل زندونیها صبح تا شب با سوسکها و موشها زندگى مى کردى و خم به ابروت نمىآوردى, چطور به خاطر سنگینى مخارج مدرسه مریم مى رفتى خونه اوساکار و قالى مى بافتى, خلاصه دستهاى کبود و چشمهاى ضعیف و کمر خمیده تو رو هرگز فراموش نمى کنم.
حالا, حالام که از فکر و غصه عروسى مریم مریض شدى و افتادى توى خونه. اما, اما غصه نخور, الحمدالله جهاز مریم تقریبا تکمیل شده, یه چند قلم جنس دیگه مونده که اونم ان شإالله براش مى خریم, صاحب خونم قول داده اجاره این ماه رو براى رضاى خدا به ما ببخشه تا ما بتونیم خرج عروسى مریم بکنیم. امشبم که مى رم بازار و حسابى خرید مى کنم چون پول چند روز کارگرى رو طلبکارم.
ـ اوس ایوب, مشهداوس ایوب, خسته نباشى.
اوس ایوب که چهره اش در هم شده بود و گونه هایش مى لرزید, سرش را بلند کرد و سایه دیوار را دید که خورشید را به عقب مى کشاند و به استقبال ماه مى رفت.
حسینآقا و بنا دست از کار کشیده و مشغول تعویض لباس بودند.
اوس ایوب سریع به طرف بشکه آب رفت و دست و صورتش را شست و لباسا شو تعویض کرد و خسته نباشیدى به بنا و اوس حسین گفت و آنها هم خسته نباشیدى گفتند و به انتظار معمار نشستند تا دستمزدشون رو بگیرند, اوس ایوب آروم و قرار نداشت, هى این پا و اون پا مى کرد, بعضى وقتا به یه جا خیره مى شد و خود به خود مى خندید, تا اینکه صداى موتور معمار شنیده شد. دیوار تازه بالا رفته رو براندازى کرد و نگاهى به آجرهاى انباشته شده انداخت و به طرف کارگرا رفت. سینه اى صاف کرد و گفت: خسته نباشید, دستتون درد نکنه, اگه مى خواهید برید, برید, ان شإالله شنبه صبح زودتر بیایید!
بنا, نگاه تندى به معمار کرد و گفت: کجا بریم, پس پولمون چى مى شه؟
معمار سرش را پایین انداخت و با انگشت کوچکش گوشش را تمیز کرد و زیرچشمى به بنا نگاهى انداخت و گفت: الان پهلوى صاحب کار بودم, اون گفت امروز هر چى پول از بانک گرفتم, مصالح خریدم, الان پولى در بساط ندارم, شنبه آخر وقت دستمزد این چند روزو با هم مى دم. اوس ایوب, دهانش نیمه باز مانده و چشمانش به دهان معمار دوخته شده بود و هیچ نمى گفت. ناگهان لباسهایش را که درون پلاستیک گذاشته بود از دستش رها شد و به زمین افتاد. معمار با دیدن این منظره گفت: به خدا دست من نیست, من سعى خودم رو کردم, مشکلات شما رو هم گفتم. اما حاجى قسم خورد که پولى در دست ندارد. خوب حالا اگه با من کارى ندارید من برم, خداحافظ. اوس حسین لگدى به دیوار تازه چیده شده زد و گفت: لعنت بر هر چى آدم مردمآزاره.
معمار سوار موتور شد و رفت, اوس ایوب و اوس حسین و بنا نگاهى به هم انداختند و هر کدام به طرفى حرکت کردند. لبان اوس ایوب سفید شده بود و پاهایش توان کشیدن او را نداشت, آهسته گام برمى داشت, گاهى به دیوار کوچه هاى تنگ محله مى خورد, بچه ها طبق معمول سر کوچه فوتبال بازى مى کردند. اوس ایوب چند لحظه اى سر کوچه ایستاد و آهى کشید و چند قدمى برداشت و به خانه رسید.
دستش را به سینه دیوار آجرى خانه گذاشت و آهى کشید. نگاهى به زنگ در انداخت, دستش را آهسته به طرف آن برد, اما نتوانست زنگ را به صدا درآورد, دستش را پایین آورد و داخل جیبش گذاشت و به طرف سر کوچه حرکت کرد, آهسته قدم برمى داشت, زیرچشمى به آقاکریم که باغچه در حیاطش را بیل مى زد نگاهى انداخت. ستاره ها کم کم دور ماه حلقه زدند. اوس ایوب نگاهى به ستاره ها کرد و به طرف خانه برگشت, دستش را روى زنگ گذاشت, اما یکمرتبه در باز شد, مهناز جلوى در ظاهر شد و پرید تو بغل بابا و گفت: سلام بابایى, خسته نباشید. اوس ایوب لبان خشکیده و ترک خورده اش رو روى صورت مهناز گذاشت و بوسه اى کرد و گفت: سلامت باشید بابا, چطورى دخترم, کجا مى خواستى برى با این عجله؟
مهناز که یک دستش رو دور گردن بابا انداخته بود گفت: مى خواستم دم خونه بشینم تا تو زودتر عروسک منو بیارى.
اوس ایوب خنده روى لباش خشکیده شد, دستش را روى سر مهناز کشید و گفت: فردا برات مى خرم بابا, حتما مى خرم. بعد اونو به داخل خانه برد, پرده جلوى در را کنار زد, مریم با دیدن بابا, جلو رفت و سلام کرد, اوس ایوب که عرق در پیشانیش برق مى زد جواب سلام را داد و گفت: مریم جون, حال مادرت چطوره؟ مریم که عکس بابا رو تو دستش گرفته بود و با دستمال پاک مى کرد گفت: بهتره! داروهاش رو خورد و خوابید.
بعد کمى مکث کرد و ادامه داد: راستى بابا, آقامسعود و مادر و باباش تا یکى دو ساعت دیگه پیداشون مى شه. اوس ایوب با شنیدن این جمله, مهناز و آرام آرام پایین آورد و زمین گذاشت. زبانش قادر به صحبت نبود, سرش را زیر انداخت, رویش را برگرداند, پرده را کنار زد تا از در بیرون برود, در همین حین مریم صدا زد: بابا! اوس ایوب سر جا میخکوب شد, همین طور که سرش پایین بود, خیلى آهسته رویش را به طرف مریم برگرداند, ابروهایش مى لرزید, با صداى خفیف گفت: مى دونم دخترم, یادم رفت شیرینى بخرم, الان مى رم میوه و شیرینى مى خرم و زود برمى گردم.
مریم خنده اى کرد و گفت: زحمت نکشید بابا, من خودم همه چیز خریدم, آخه ما دیگه سابقه کار شما رو داریم, البته اون یکى ساختمون که کار مى کردى خیلى خوب بود, آقا معمار هر شب مزدتو مى داد, ولى این یکى ... خوب به هر حال من کمى پس انداز داشتم, دیدم دیگه دیر شده, با اجازه شما رفتم و کمى خرید کردم, حالا خاک و غبار و از سر و صورتت پاک کن و لباساتو عوض کن, مى خواهیم زود شام بخوریم و آماده پذیرایى از مهمونها بشیم, زود باش بیا!
اوس ایوب صورتش را روى سینه مهناز گذاشت و به بهانه بازى با او اشکهاى چشمش را با پیراهنش پاک کرد.