سخن اهل دل شعر


سخن اهل دل

کوچ
ز گندمى که ندارد به یاد دندانم
هنوز هم نفس میله هاى زندانم
رهید او که به دستش نشان عصیان داشت
منم که در خور آغوش سرد هجرانم
سرود مرگ پر از شعر گرم زندگى است
رسد به نقطه آغاز خط پایانم
به یمن آتش سوزان سینه ام عمریست
که در سراى عطش همنشین بارانم
درون کوچه شیدایم به ساز جنون
کنار نیمه شب آواز عشق مى خوانم
نگاه مات خیابان مبهمى انگار
نشسته منتظر چشمهاى حیرانم
دو بال زخمى من آشناى بیراهه است
نکن گلایه نشان تو را نمى دانم
من آن پرنده به آشیان تنهایم
که بار کهنه یک کوچ مانده بر جانم
کسى به تلخى لبخندهاى من نگریست
و تا همیشه در این جا غریبه مى مانم
زهرا توکلى

گنج جنگ
دنیا براى وسعت بال تو تنگ بود
هر چند آرزوى پریدن قشنگ بود
گفتى که آسمان زمین سخت کوچک است
اى کاش آسمان بهشتم به چنگ بود
من پاى درس عشق تو بى تاب مى شدم
آن وقتها که مشق شبت با فشنگ بود
در بزم عاشقانه آن روزهاى سبز
هر چیز غیر شهد شهادت شرنگ بود
چیزى که رنگ و روى تو را آفتاب کرد
یک آسمان نیایش بى روى و رنگ بود
تنها گواه نیمه شبان تغزلت
محراب سنگر تو و چشم تفنگ بود
تا لحظه اى که دور شدى از حصار خاک
فکر شکار تو به سر خام سنگ بود
در کوهسار ـ چشم ترم توى خواب دید ـ
ماه بلند عشق به دست پلنگ بود
آن کیمیا که جسم تو را گنج خاک کرد
اکسیر آسمانى ایام جنگ بود
زهرا توکلى

غزل فصل
نمى شود که بخشکى در آستانه این فصل
نمى شود که نیایى غزل به خانه این فصل
حکایتى است به هنگامه شکفتن سبزت
بلندقصه گیسوى باغ و شانه این فصل
چگونه با تو به پرواز اوج دل نسپارم
چگونه بى تو بمانم در آشیانه این فصل
سکوت قانع پاییزم چگونه نبینند
سخاوتى که شکفته است در خزانه این فصل
براى نغز سرودن عجب بهانه خوبیست
نگاه خانه برانداز عاشقانه این فصل
بیا به کوچه احساس اى بهانه لبریز
و ابتداى غزل باش در میانه این فصل
زیبا طاهریان

((یاد))
کفشهاشان چقدر خاکى بود
خستگیشان چه امتدادى داشت
مى شد از چشمهایشان فهمید
این سفر, سختى زیادى داشت

خسته بودند, آه, اما باز
از سراشیب جاده مى گفتند
واژه هاشان چقدر خاکى بود
ساده بودند, ساده مى گفتند

ما که این سوى پل زدن بودیم
دلخوش ایستادن و ماندن
دلخوش گاه پچ پچى کردن
گاهى از عشق قصه اى خواندن

ما که دلداده قفس بودیم
عشق را میله اى پسندیدیم
هر چه گفتند ما نفهمیدیم
هر چه خواندند هیچ نشنیدیم

این طرف باغهاى پرگل بود
بلبلانش ترانه اى خواندند
بلبلانى که خوشنوا بودند
غزل عاشقانه مى خواندند

ما به بلبل, سلام مى کردیم
همنشین قدیم گل بودیم
محو آواز بوقهاى کهن
سخت دلداده دهل بودیم

کفشهاشان چقدر خاکى بود
دستشان نیز بوى خون مى داد
زخم آتشفشانى دلشان
بوى خاکستر و جنون مى داد

سرزمین همیشه ساکت ما
در تبى گنگ دست و پا مى زد
اتفاقى شگرف مى افتاد
خاکمان, عشق را صدا مى زد

ما ولى باز هم نفهمیدیم
ما پناهنده سکوت شدیم
باز هم شب نشین پوسیدن
میهمانان عنکبوت شدیم

زندگى خشم و خون و عصیان نیست
دل سپردن به موج یعنى چه؟!
ما حکایتگران تسلیمیم
قله اینجاست, اوج یعنى چه؟!

نسل آشوب, نسل آنها بود
نسل ما, نسل ماندن و ماندن
دلخوش گاه پچ پچى کردن
گاهى از عشق قصه اى خواندن
زیبا طاهریان

دنیاى کودکى
دستهاى کوچکت را دیده ام
روى زیباى ترا بوسیده ام
این لطافت از کجا آورده اى؟
بارها این را ز خود پرسیده ام

دستهایت بوى باران مى دهد
چشمهایت دشت سبز غنچه هاست
آمدى فکر مرا روشن کنى
تا بگویم شعر, شعر بچه هاست

آمدى در کوچه هاى شعر من
تا سرایم عشق بى اندازه را
گشته باران سبز واژه ها
تا بگویم حرفهاى تازه را

هر چه مى بینى به چشمت معجزه است
چشمهایت مات و حیران مى شود
بار دیگر با نگاه گرم من
صورتت چون باغ ایمان مى شود

مى روم تا از کنارت, لحظه اى
با هراس اول تماشا مى کنى
بعد از آن با گریه اى پر التماس
باز مادر را تمنا مى کنى ...
فرزانه بازرگان

کاشف خط
دختر کوچک من
در پى خودکار است
صورتش گرد و سفید
گردش پرگار است!

قلمم را از دست
باز مى گیرد او
مى برد تا چشمش
تا کنار ابرور

دختر کوچک من
یک نویسنده شده
صورتش چون دریا
موجى از خنده شده
مى کشد با خودکار
خط سرخى بر دست
دختر کوچک من
کاشف خط شده است!
فرزانه بازرگان