او کودکى است تنها. در جمع است و اما تنها و نیازمد دستى نیرومند و سرشار از محبت که به نوازشش گیرد.
مادر, خسته و بى رمق از کار روزانه به خانه برمى گردد. او را در آغوش مى کشد. از دستهاى مادر گرمى و محبت مى بارد. اما کودک جاى خالى پدر را با تمام وجودش احساس مى کند.
هر شب, او, در رویایش, تصویرى از پدر دارد. تنگ و فشرده در آغوشش! اما پدر چه زود مى رود و برایش دست نیافتنى مى نماید.
پدر نیست, پدر رفته است و کودک مجبور است با تنهایى اش خو بگیرد. او پذیرفته است بچه اى یتیم است.
یک روز بارانى مى تواند بچه اى را از بیرون محروم کند و او را به زندان تفکر بیندازد. و او مى تواند آن قدر فکر کند که متوجه آمدن شب نشود و او مى تواند باز هم فکر کند و آرزو کند!
بچه, آرزوهاى رنگارنگى دارد. اما بزرگترین آرزویش هدیه اى است! هدیه اى از طرف دیگران. هدیه اش را که باز مى کنیم پر از بسته هاى آبى مى بینیم که روى هم چیده شده اند. بسته ها, بسته هاى محبت است, هدیه دیگران به یک بچه یتیم!