نویسنده

 

نکاتى در باره قصه نویسى (8)
مریم بصیرى

 

 

کشمکش و گره افکنى
انواع کشمکش
اشکال کشمکش
تحول
فاصله هنرمندانه


کشمکش و گره افکنى
همان طـور که در بحث شخصیت پردازى گفتیـم, افراد مى تـوانند شخصیت ویژه خـود را دارا باشند و اندیشه هاى خاصى در سر بپرورانند. در ایـن صورت, شخصیتها از نقاط مختلفى با هـم تشابه و تضاد دارند. به فرض اگر در یک خانـواده, دخترى بخـواهد ادامه تحصیل بـدهد و در عوض, والـدیـن او بـا ایـن کـار مخـالف بـاشنـد, بیــن آنها درگیریهاى لفظى ایجاد خواهد شد که خود به خود به کشمکـش خـواهد انجامید.
در واقع از مقـابله شخصیتهاى متضـاد که در یک و یـا چنـــد نظر مخالف هـم هستنـد, کشمکـش به وجـود مـىآیـد. طرح داستان نیز از برخورد عمل شخصیت با عمل شخصیت مخالف, به وجود مىآید و کشمکـش, مقابله دو نیرو و یا دو شخصیت متضاد است که همیـن درگیرى بنیاد حـوادث را مى ریزد. هر کشمکـش, عبارت است از حمله و حمله متقابل اشخاص داستان.
گره افکنى, وضعیتى است که به طـور ناگهانى ایجاد شده و در کار و بـرنامه شخصیت مشکل و گره اى خاص ایجاد مـى کنـد. گره افکنـى مسیر عادى ماجرا را دگرگـون کرده و شخصیت اصلـى را در برابر نیروهاى دیگـر قـرار مـى دهـد و عامل کشمکـش را به وجـود مـىآورد. پـــس داستانهایـى که در آنها گره و یا گـره هایـى منطقـى وجـود داشته باشـد و شخصیت در مبارزه با ایـن مشکلات با فرد یا افـراد خاصـى درگیرى پیـدا کنـد و سپـس در اوج کشمکـش و درگیرى تکلیف مشکلـش مشخص شـود و ماجرا به انتها برسد, نویسنده مـوفق شده, به خـوبى داستان سرایى کند.
شخصیتهاى داستـان با کشمکشـى که با هـم دارنـد, بـاطـن و حقیقت وجودى خود را نشان مى دهند و در واقع به شخصیت پردازى غیرمستقیـم کمک مـى کنند. اجتماع چندیـن یا وحـدت اضداد, باعث ایجاد کشمکـش مى شود و ایـن درگیرى لفظى و یا فیزیکى مى تـواند به تدریج بیشتر شـده و سیر صعودى به خـود بگیـرد تا اینکه به نقطه اوج بـرسـد.

انواع کشمکش
به طـور کل انسان در مـواجهه با اطرافـش, درگیر سه نـوع کشمکـش است:
1ـ کشمکش انسان با خودش: در ایـن شکل شخص با وجدان و نفس اماره خویـش درگیـر است و یا اینکه با خواست و تفکـر غلط خـود مبارزه مى کند. نمونه بارز ایـن کشمکش, درگیرى ((حر بـن ریاحى)) با خودش است. در جایى که وى مى کوشد به سپاه امام حسیـن(ع) بپیوندد و از سـویى دیگر مـى خـواهد به فرمان یزید گـوش بسپارد. پیروزى وى در مقابل خـود و افکارش, نشان از کشمکشـى مثبت و پسندیده است. اما گاه اتفاق مى افتد که شخصـى در کشمکـش با خود شکست خـورده و کار غلطـى انجـام مـى دهـد. مثل فـردى که شبـانگــاه به نیت دزدى در خیابانها پرسه مى زند و با خـودش درگیر است و از عاقبت ایـن کار مى هراسد و به فکر خـود و خانـواده اش است تا اینکه افکار شیطانى بـر او پیـروز شـده و وى دست به سـرقت مـى زند.
2ـ کشمکـش انسان با دیگران: ایـن دیگران مى تـوانند یک فرد و یا یک جامعه و یا کشور باشند, یا اینکه کشمکشى بین مردم ایـن کشور و کشـور مقابل باشـد. در هـر صـورت شخص و اشخاصـى در تقابل بـا یکـدیگـر به مبارزه برخاسته و بـراى پیروزى خـود تلاش مـى کننـد. ماننـد کارگرى که با کارفرماى خـود بگومگـو داشته باشـد و علیه ظلمـى که بر او رفته قیام کند و دیگر کارگران را نیز بشـوراند. مثال دیگر مى تـواند به مردم دو و یا چند کشور اختصاص یابد. جنگ سردى بین ایـن دو گروه کشورها ایجاد شده و با درگیریهاى کوچک و بزرگ ادامه مى یابد تا اینکه گاه به صورت جنگ نظامى نیز خـود را نشان مى دهد.
3ـ کشمکش انسان با طبیعت: در ایـن نوع درگیرى, شخصیت براى زنده ماندن خویش با طبیعت اطرافـش به مبارزه برمى خیزد. به فرض او در بیابانى خشک تنهاست و براى نجات خـویـش از تشنگى و بىآبى به هر کارى دست مى زنـد و ریشه بـوته هاى صحرایـى را مـى جـود و . .. یا اینکه فردى در میان کـوه به دره اى برفى سقـوط کند و براى رهایى خویش تلاش نماید.
البته ممکـن است هـر سه درگیـرى بـا هـم رخ دهـد و طـورى ایــن درگیریها در هـم تنیده شـود که مخاطب از خـواندن آن لذت ببرد و از سـویى دیگر با شخصیت اظهار همدردى کند. ایـن کار باعث واقعى جلـوه دادن اثـر شـده و به همذات پندارى خـواننـده با شخصیت کمک مـى کند. به طـور مثال سربازى که در جبهه جنگ است, از هر طرف در حال کشمکـش مـى باشد. اول اینکه احتمال دارد او از جنگ خسته شده باشـد و در آرزوى فـرار از جبهه و رسیـدن به یک زنـدگـى راحت و آسوده باشد. پـس در مرحله اول با خـودش مبارزه مى کند که آیا براى همیشه جنگ را رها کند یا نه؟ از طرفى دیگر با فرد و یا افراد کشـور مخالف مى جنگد و با دیگران کشمکـش دارد و از دگرسـو مى تـواند با طبیعت منطقه که مى تـواند بسیار سرد و یا گرم باشد بجنگد و به گـونه اى با محیط اطرافـش که داراى زمینهاى پست و ناهموار و یا رودخانه, تـونل زیرزمینـى, دامنه هاى صعب العبـور کـوه و غیره است در تضاد باشد.

اشکال کشمکش
کشمکـش و درگیرى در هر سه نوع بررسى شده, مى تـوانند در شکلهایى متفاوت بروز یابند:

1ـ کشمکش جسمانى:
در ایـن شکل درگیرى, دو شخصیت مخالف از طـریق نیـروى فیزیکـى و درگیرى جسمانى به مدد زور بازوى خـویـش, با هـم مبارزه مى کنند. مانند دو پهلـوان کشتـى که به قصد برد, مسابقه مـى دهند و یا دو فردى که بـر سـر مسإله اى مهم با هـم دعوا و کتک کارى مـى کننـد.

2ـ کشمکش ذهنى:
در ایـن کشمکش, افکار و اذهان در مقابله با همدیگر هستند. یعنى دو فرد مى تـوانند با هم دوست صمیمـى باشنـد ولـى فکرشان با هـم مبارزه کند. مثل دو شخصـى که با هـم شطرنج بازى مى کنند و یا به دیگـر بـازیها و مسـابقـات فکـرى مـى پـردازند.

3ـ کشمکش عاطفى:
وقتـى پاى احساس و عاطفه شخصیت به میان آیـد و شـورشـى در درون فرد برقرار باشـد, طـورى که او را متحـول و متإثر کند, درگیرى عاطفى است. مانند فردى که ظاهرا ساکت است ولى در درونـش غوغایى برپاست و نمـى دانـد چگـونه با خواست و خواهـش درونـى خـود کنار بیایـد. به فـرض مثل شخصـى که علاقه زیادى به دوستـش دارد, ولـى غرور وى اجازه نمى دهد ایـن محبت و دوستـى خـود را بروز دهد. از طرفى او مى خواهد به شکلى ارادت خود را به دوستـش نشان دهد و از طـرفـى دیگـر درونـش ایـن امکـان را به او نمـى دهد.

4ـ کشمکش اخلاقى:
ایـن درگیرى وقتـى ایجاد مى شـود که شخصیت از لحاظ اخلاقى با فرد و یا اجتماع مشکل داشته باشـد. هماننـد فـرد مسلمانـى که در یک کشور بیگانه به سر مى برد و نمى تـواند خـود را با اخلاق آن کشـور تطبیق دهد, پـس به مبارزه برمى خیزد و با کسانى که او را مجبـور به رعایت ارزشهاى ضـد اخلاقـى مـى کننـد, درگیـرى پیـدا مـى کنـد. البته مـى تـوان به شکلهاى مختلفـى ایـن درگیریها را نشان داد و فقط به این چند مـورد بسنـده نکرد. به فرض یکـى از مشهورتـریـن شکلهاى کشمکـش که در اکثر رمانهاى رمانتیک مشاهده مى شـود, مثلث عشق است.
عاشق, معشـوق و رقیب در سه رإس مثلث قـرار دارنــــد. عاشق که شخصیت اصلى مى باشد در فکر رسیدن به خواست خـود و معشوق است ولى با پیدا شدن رقیب, یک گره داستانـى بزرگ ایجاد مـى شـود و آن دو به مبارزه با هـم مـى پردازنـد و در جهت اضلاع مثلث فرضـى در اثر کشمکـش از هـم دور و نزدیک مـى شـونـد تـا اینکه عاشق و یا رقیب پیروز مى شـود و یا اینکه یکى از ایـن دو متحـول شده و مى پندارد که خواستى نامعقول دارد, پس صحنه را خالى مى کند. با ایـن ترتیب کشمکشهاى کوچک و بزرگ به وسیله تحولها به هـم متصل شده و ادامه پیدا مى کنند.

تحول
هر کشمکـش داراى حرکات کـوچک و غیر محسـوسى است که به آن تحـول گویند. کیفیت و نوع کشمکـش, تحول را تعیین مى کند. ایـن تحـولها در نتیجه ویژگیهاى شخصیتـى, اشخـاص داستـان و درگیـرى آنها بـا یکـدیگر, ایجاد مـى شـود. تصمیـم گیرى افراد بر تحـول تإثیرگذار است. اگر تحـول نباشد داستان به جاى اینکه تدریجـى پیـش برود و به نقطه اوج بـرسـد ناگهان جهشـى عمل کرده و کشمکشها با سرعتـى غیر منطقى جلو مى روند. وجـود همیـن تحولهاى کوچک و بزرگ است که اشخـاص را به ادامه و یـا تـرک مبـارزه وا مى دارد.
در واقع اشخاص در حال کشمکـش از یک قطب فکرى به قطب فکرى دیگرى مى روند و نزد خـود بحرانهایى را ایجاد مى کنند تا اینکه به نقطه اوج داستان مى رسند. به فرض اگر قرار است شخصى متحـول شـود و در عیـن علاقه به دوستـش, نـاگهان از او متنفـر شـود, احتیـــاج به گذراندن مراحلـى دارد, چرا که وى نمـى تـوانـد در پـى یک کشمکـش ظاهرى و به طـور ناگهانى از دوستـش ببرد, مگر اینکه در پى دیدن یک عمل نامعقول از سوى وى ابتدا سـوء ظن او تحریک مى شـود و پـس از مطمئن شدن از ایـن قضیه, از دوستش رنجیده شده, سپس با خشم و عصبانیت از او دورى مـى گزیند. حال اگر ایـن کار ناگهانى صـور ت مى گـرفت و به یکباره دوستـى جاى خـود را به نفـرت مـى داد, ایـن تغییر حس, تصنعى به نظر مى رسید.
تحـول, کند و کاو در درون انسان است و ایجاد نمى شـود مگر اینکه ابتدا مسإله اى کشف شـود, سپـس شخصیت در آن مـوضـوع به ادراک و فهم درستى برسد و بعد واکنشى معقول از خود ارایه دهد. پـس براى تحـول و استحـاله شخصیت بـایـد زمینه هاى تحـول و انگیزه تحـول, موجـود باشد تا شخص بر اساس منطقى صحیح و به تدریج متحـول شود.

فاصله هنرمندانه
در زمینه تحـول و در هر جاى دیگر داستان, نـویسنده مى تـواند با فاصله گرفتـن از اثرش, از دور شاهـد روال درست پیشرفت داستانـش باشد. البته ایـن فاصله چیز مشخص و قطعى نیست و اغلب نویسندگان بسته به خصـوصیتهاى ذهنى و عاطفـى خـویـش از آن بهره مـى گیرند. آنها مـى خـواهند مخاطب در عمل داستانى آنان شریک باشد, ولـى نه آن قدر که خـودش را در میان واکنشهاى عاطفـى اثر فرامـوش کند و به محتواى کار فکر ننماید.
فاصله آدمهاى داستان از خـواننـده باید به حـدى باشـد که او به راحتـى کار را درک کنـد. اگـر ایـن فـاصله کـم و زیاد بـاشـد و نـویسنـده به اشتبـاه ایـن فـاصله را کاسته و یا افزایـش دهـد, خواننده, جاى پاى نـویسنـده را در داستان خـواهد دید و شخصیتها نیز دیگر روى پاى خود نبـوده و اعمال آنها واقعى به نظر نخواهد رسید.
پـس همان طـور که در زنـدگـى واقعى گاه به بـرخـى مسـایل نزدیک مى شـویم و آنها را از جلـو مورد بررسى قرار مى دهیـم و گاه بعضى دیگر از وقایع را از دور مـى شنـویـم و اهمیت چندانـى براى آنها قایل نمـى شـویـم, در داستان نیز بایـد جاى همه چیز را سنجیـد و درست به آن پرداخت. هر کدام از عناصر داستان مـى طلبـد که بیشتر روى آن دقت کـرد و یا به سادگـى از آن گذشت. مثال ساده تـر ایـن فـاصله, استفـاده از نمـاى نزدیک و نمــــــاى دور یک شخصیت در سینماست. اگر روى فردى تإکیـد داشته باشیـم, او را به تنهایـى در یک نماى درشت مـىآوریـم تا روى تک تک جزئیات چهره و بـدن وى مانـور بدهیـم و اگر آن فرد برایمان خیلـى مهم نباشد, در نمایى دور او را بیـن افـراد و اشیـإ دیگـر نشـان مـى دهیم.
تحـول یکى از آن مـواردى است که نویسنده باید در پرداخت آن دقت زیـادى داشته بـاشـد و به خـوبـى و از نزدیک آن را عیـان کنـد.