بـارقه قسمت سوم

نویسنده


 

بـارقه
قسمت سوم
ناهید طیبى

 

 

در دو قسمت پیشیـن به آگـاهـى و بصیـرت بـرخـى از انســانها در استفاده شایان از عمر خـود و فرصتهاى طلایى در زندگى اشاره کرده و چگـونگـى ازدواج دو جـوان, پدر و مادر سیده فاطمه طالقانى, و حـوادث پیـش از تـولد شهیده خردسال آنها را مطرح نمودیـم تا در سایه سـار معارف دینـى و اخلاقـى و بهره گیـرى از الگـوهاى والا به زندگى جاودانه و سعادتمند دست یابیـم. همچنیـن مسایل مربـوط به زندانـى شدن پدر فاطمه, پیـش از تـولد وى و پاره اى از نکات مهم که در زندانهاى رژیـم فاسـد و جنایتکار پهلـوى بـوده و مبارزات دیـن بـاوران مبـارز و جهادگـر کشـورمـان را مطـرح کـردیم.
و اینک اجـازه دهیـد شمـا را بـا مـادر فـاطمه که خـــــــــود
((فـاطمهآفـریـن)) بـود تنها گذاریم.
فـرشته کـوچک مـن سلام! مـن بـاز هـم آمـدم.
آخـر سخنـانـم به پـایـان نـرسیـده است کجـا بـودیم؟
آرى رسیدیـم به آنجا که دوران باردارىام سپرى شده بود و لحظه ها بـا رفتنشـان بـرایـم پیـام آمـدن تـو را مـىآوردنـد.
همیشه دغدغه تولد تو را داشتم نمى خواستـم در بیمارستان به دنیا بیایى مبادا پرستارها در شستن و نگاه داشتـن تو بى تـوجهى کنند.
دلم مى خواست اگر ذکر گفتـن مـن قطع شد کسى باشد که آن را ادامه دهد. مى خـواستـم اولیـن کلمه اى که تـو با گوشهاى کوچکت در دنیا مى شنوى نام خدا و تسبیح او باشد. چه کنـم عزیزم؟! برایت آرزوها داشتم.
مادر بزرگت قـابله اى متـدیـن و خـوش قلب و بـا معرفت را به مـن معرفـى کـرد و گفت که خانـم فتاح همیشه غنچه هاى دعا و ذکـر بـر لبانـش مـى شکفـد. از ایـن مسإله آنقـدر خـوشحال شـده بـودم که نمـى تـوانستـم شـادىام را پنهان کنـم.
خانـم فتاح قابله خـوش طینتـى بـود, یادش بخیر, بیشتر بچه هاى آن محله را او به دنیا آورده بـود. انگار همه آنها را بچه هاى خودش مى دانست. بعد از تولدت اطرافیان به مـن مى گفتند که تا لحظه آخر به دنیا آمدنت ذکر مى گفت و تـو را غسل مولـود داد و پاک و مطهر به دست مـادر بزرگ سپـرد. مـى دانـى او چه کرد؟
خدا عمرش دهد, مادر پدرت را مى گویم, اولیـن درس زندگى را او به تو آموخت; تربت امام حسیـن(ع) در خانه داشت با شتاب آن را آورد و با مقدارى آب نیمه گرم مخلـوط کرد و به قـول خـودشان (سق) کام تو را با تربت امام حسین(ع) برداشت. اولیـن خـوراک تـو در دنیا تربت امام(ع) بود و اولین واژه اى که شنیدى تسبیح بـود و اولیـن کسـى که به چشـم دیدى زنى بـود که دایما ذکر خدا مـى گفت. و تـو زندگـى را با عشق به فرزند فاطمه(س) آغاز کردى و مـن بعدها اثر آن تربت را دیدم.
روز جمعه بـود که به دنیا آمدى و آن شب براى اولیـن بار ماه به میهمانـى چشمـان معصـوم تـو آمـده بـود. چقـدر زیبـا بـودى! چه معصـومیتـى در چشمان تو مـوج مى زد! آدم احساس مى کرد تـو فقط دو بال کـم دارى. از بس شکل فرشته ها بودى. الان هـم هستى; هرکس عکس تـو را مـى بینـد بـى درنگ همیـن سخـن مـرا مـى گـویـد.
باور کـن دخترم! نه به خاطر اینکه مادرت هستم اینها را مى گویم; نه! هر کـس تـو را مى دید و مـى بینـد از معصومیت چشمانت و صـورت پرىگونه ات سخـن مى گفت و مـى گـوید. اینها همه هنرمنـدى خـداست و تنها دست نقاش آفرینـش است که مى تـواند این چنیـن زیبا و معصوم بیـافـرینـد به زیبـایـى گل یـاس و حتـى زیبـاتـر.
مى دانم که با ایـن حرفهاى من لوس نمى شوى; هر چه باشد مـن مادرت هستـم و تـو را مى شناسـم. یادت هست؟ هر وقت از دست کسى خشمگیـن مى شـدى و مـى خـواستـى در اوج عصبانیت بـدتریـن واژه دنیا را از گنجینه ذهنت بیرون آورى اخـم مى کـردى و مـى گفتـى: اى بچه لـوس.
هرگز بدتر از این کلام از زبان تو شنیده نشد. و خوب ایـن هـم که حرف زشتى نیست ولى تو خیلى خوب بودى که زشت ترین و بدتریـن حرفت ایـن بود. تو کى بودى عزیزم؟! از کجا آمده بودى که بـوى بهشت و بهشتیان را مى دادى؟
بگذریـم, شاید کمتر نـوزادى به دنیا مـىآمـد که مثل تـو دیـدار کننده هایـش بـى تابانه گریه کنند و به جاى خنـده و شادى و تبریک سـر به زیـر انداخته و اندوهگیـن باشنـد. شادباشهاى مـردم چنان غمگنامه بـود که حتـى مـن هـم با اینکه در انتظار دیـدن میهمان کـوچکـم لحظه شمـارى مـى کـردم محزون و غمگیـن مـى شدم.
آشنایان و دوستان به دیـدار تـو مـىآمـدنـد. تـو اما چشمانت به انتظار پدر نشسته بـودند. آرى دخترم چشمان شهلایى تـو به مـن که فـریب چشمهاى رازدار خـودم را مـى خـوردم دروغ نمـى گفتنـد. ایـن چشمهاى درشت راستگـوتریـن چشمانى بـودند که مـن تا آن روز دیده بودم.
تـو, آن روز خیلى کوچک بـودى; گمان نمى کنـم به یاد داشته باشى! بعد از اینکه تو را غسل مولود دادند و با آب و تربت امام حسیـن کام برداشتند; پـدر بزرگت, هـم او که در فراق فرزندش یعقـوب وار مى سوخت و لب نمى گشود چشم به پاره تـن پسرش, تو, که بوى پیراهـن یـوسفـش را مى دادى, مى دوخت و آه مى کشید; در گـوش راست تـو اذان گفت و در گـوش چپ اقـامه و نامت را ((فـاطمه)) گذاشت تـا همنام مـادرش, مـادر سـادات, فـاطمه زهـرا(س) بـاشـى.
پـدرت همیشه مـى گفت: نام تـو باید ((بارقه)) باشـد ولـى دیگران مخالفت کردند آخر نام دختر رسـول گرامـى حضرت محمـد(ص) بهتریـن نـامهاست و آنها مـى خـواستنـد آن نـام تـو بـاشـد فـاطمه جــان.
امروز که گاه به گذشته ها مى اندیشـم مـى بینـم ((بارقه)) چه اسـم بامسمایـى بـراى تو بـود. تـو به واقع بارقه بـودى! تـو همچـون بارقه, باشتاب آمدى و با سرعت بیشتر رفتـى. شاید پدرت مـى دانست که دختـرش و فرشته آسمانـى او همیشه خردسال مـى مانـد و بارقه اى است که با شتاب از زندگى او خارج مى شـود و شاید هـم خـواب دیده بود و یا به او الهام شـده بـود نمـى دانـم؟! او هرگز دلیلـش را نگفت.
به هر حال وقتـى پدرت از پشت شیشه اتاق ملاقات فهمید که نام تـو را فاطمه گذاشتیـم خـوشحال شـد و تبریک گفت زیرا از دوستـداران فرزندان رسول خدا(ص) بود.
هفتمیـن روز تـولـد تـو با نیمه شعبـان, تـولـد گنجینه آخـریـن خداوندى, همزمان بود و مجلـس جشـن میلاد امام زمان(ع) با برنامه عقیقه تـو, فاطمه بارقه ام, در یک روز برگزار شد. چه روز خـوب و شادى بـود! آن روز همه براى پیروزى انقلاب و آزادى زنـدانیها به ویژه پدرت خیلى دعا کردیم.
معناى عقیقه را نمـى دانـى؟ حق دارى زیرا آن روز تـو فقط 7 روزه بـودى و نمى تـوانستـى معناى آن جشـن و عقیقه را بفهمـى. بـرایت مى گـویـم دخترم! آن روز ما به سنت اسلامى, خانواده ها و دوستان و آشنایان را دعوت کردیـم و گوسفندى که با نام تـو خریدارى شده و با دعاى مخصـوص عقیقه ذبح شـده بـود پخته و از مـردم پذیـرایـى کـردیـم و ران گـوسفنـد را هـم بـا تشـریفات خاص به خانه قابله فـرستـادیـم تـا دیـن و دنیـاى تـو را بیمه کـرده بـاشیـم.
عزیز دخترم! سـوگند به همه معصمـومیتهاى هستى که همیشه با وضـو به تـو شیر دادم و هنگامى که شیر مى خوردى تنها و تنها به پرورش جانت مـى اندیشیـدم و به روح و روان تو تـوجه داشتـم و آینـده اى همـراه بـا سلامت نفـس و پـاکـى و طهارت را بـراى تـو از خـــدا مـى خـواستـم. قـرآن مـى خـوانـدم رو به قبله مـى نشستـم و...
گاهـى تا وضـو مـى گرفتـم و از نظر روحـى آماده شیر دادن به تـو مى شدم طول مى کشید و در ایـن فاصله تو گریه مى کردى. به خدا قسـم تحمل گریه هاى کـودکانه ات را داشتـم اما فـرداى بـى خـدا و قـرآن بودنت برایم قابل تحمل نبود.
مـى خـواستـم با آیات الهى جان بگیرى نه با شیر مـن. به هـر حال گـواراى وجـودت باد عزیزم! خـدا به مادرها چشمانـى داده است که همیشه به 20 سال آینده مـى نگرند و همان روزهایـى که فرزندانشان را تر و خشک مـى کنند به فکر تکلیف و تحصیل ازدواج و آینده آنها هستند و گـویى فرداى فرزندان امروز در نگاه آنها نقد است و مـن هـم مادر بـودم; مادرى که به فرداى فرزندش مـى اندیشید و برایـش آرزوها داشت.
بیست و پنج روز از اولیـن بهار عمرت مـى گذشت و هنـوز پدرت را و ریشه ات را نـدیده بـودى; در گریه هایت سـوز فراق و هجران هـویدا بـود و آن روز اولیـن دیـدار تـو بـا پـدر بـود.
فاطمه ام, دخترکـم! به یاد دارى؟ آن روز را مى گویم که در آغوشـم بـودى و با هـم به دیدار پدر مى رفتیـم. تو یک دختر کوچک بیست و پنج روزه بودى و پـدرت هـم جـوان بیست و پنج ساله اى بـود که در انتظار نـور دیده اش چشـم به میله هاى سرد و بـى روح زنـدان طاغوت دوخته بود.
نمى دانـم وقتى براى اولیـن بار پدرت تو را دید چه احساسى داشت؟ فقط ایـن را مى دانم که احساسات او همیشه از پشت پرده عقلش ظاهر مى شـوند, اگر چه اعتقاد و اندیشه اش را حتـى در میان خیل دشمنان اظهار مى کرد ولى احساساتش همیشه اسیر عقلش بود. هنوز هـم همیـن طور است. ایـن را هم مى دانـم که آن روز براى تو روز بزرگى بود.
نگاههاى شما دو نفر, پدر و دختر, چنان به هـم پیوند خورده بـود که گـویى هیچ چیز نمـى تـوانست این رشته پیـوند را بگسلد و ایـن زیباترین جلوه اتصال و پیوند بود. به هر حال اینکه بیـن شما چه گذشت را نمى دانم و نمى تـوانـم به تصـویر بکشـم باید از خـودتان پرسید ولى مـن شادى و شعف زیادى داشتـم و حتى در آن فرصت کوتاه براى اولیـن بار گرما و حرارت زنـدگى خانـوادگـى سه نفره را در وجودم احساس کردم.
ایـن ملاقاتهاى شیشه اى و دقیقه اى تا چهار ماهگى تو ادامه داشت و مـن مى دانستم که آرامش و قرار تو در گرو ایـن دیدارهاست, اگرچه باید براى هر بار دیدن پـدر از در آهنـى زندان و زنـدانبانان و (نگهبانان بـى مهر زندان) مى گذشتـى ولى قلب مـن و احساسـم همیشه یادآور ایـن نکته برایم بود که تو به آنجا دل بسته اى. البته نه به زنـدان که به زنـدانـى عزیزى که تقـدیـر او را در آنجا نگاه داشته بود. از ایـن رو با همه سختیها باز هم مى رفتم و تو را با خـود مى بردم تا گرمى آغوش پدر و نرمى صداى پدرانه اش را حـس کنى و بشنوى.
همیـن که از ضعف ناشـى از زایمان رهایـى یافتـم تـو را در آغوش گـرفته و به راهپیماییها و تظاهرات مى رفتم. مـى خـواستـم تـو از همان کـودکى بیاموزى و ببینى که براى مـوفقیت و پیروزى باید به دریا متصل شـد و بـدانـى که تنهارفتـن خطاست و انسان را به هدف نمـى رساند و تـو اى عزیز دلـم! خـوب آمـوختـى که باید در دریاى بیکـران وحـدت حـرکت کنـى و چنیـن کردى؟
گاه که به گذشته کـوتاه تـو نگاه مـى کـردم با خـود مـى گفتـم که فاطمه ام وقتـى بزرگ شـد یک تاریخ زنـده خـواهد بـود براى انقلاب اسلامى ایران. ما همیشه همراه با مردم حکومت نظامى را مى شکستیـم و در ساعات ممنوع به خیابانها مى ریختیم و شعار مى دادیـم و شبها روى پشت بـامها رفته و یکصـدا فـریـاد مـى کشیـدیـم. اصلا تـــــو ((الله اکبـر)) را بـر روى بـا آمـوختـى.
همه ما ایرانیها آن روزها دو اسلحه قوى داشتیم که تـن دشمـن را به لرزه درآورده بود.
یکى زبانمان بـود که با آن شعار مى دادیـم و دیگرى قلبمان که به دنبـال انگشت اشـاره امـام خمینـى مـى تپیـد و مـا را به حــرکت وامـى داشت و به انتظار ورود امـام به ایـران در مقـابل حمله هاى نیروهاى گارد پایدارى مى کردیم.
و همه جا تو با من بـودى و مـن با تـو; یادت هست؟ فاطمه ام نـور چشمم! نمى دانم چرا به اینجاى سخـن که رسیدم دلم نمىآید با سرعت رد شوم; مـى خـواهـم قـدرى با خاطره هاى شـورانگیز آن روز باشـم.
روزهاى عجیبى بود. اى کاش ایـن جوانهایى که از اینجا رد مى شوند آن روز بودند و با چشـم خود مى دیدند که تاریخ انقلاب چگونه رقـم خورد. خوب, از اوایل انقلاب مى گفتـم تا رسیدیم به 12 بهمـن 1357 که تـو هفت مـاهه بـودى. آن روز ایـران بـا روزهاى گذشته خیلـى تفـاوت داشت. انگـار یک قلب بـود و یک ملت. مــردم به عشق ورود امام هر کارى مى کردند.
هیچ وقت یادم نمى رود که آن روز آنقدر شهر تهران تمیز بـود و هر کـس را مى دیدى محله و کوچه خـود را تمیز کرده بـود و آب پاشیده بود.
مـى دانـى؟ انگـار که بنا بـود امام به خـانه تک تک مـردم تهران بیاید. از کنار هر ماشینى که رد مـى شـدى شکلات و شیرینـى به تـو مـى دادنـد. تـا هنگام ورود امام یک پلاستیک پـر از شکلات داشتـى, بیشتـر راننده هاى ماشینها به آنتنهایشان گل وصل کرده بـودنـد و بـرف پاک کـن ها را هـم روشـن کـرده بودند و مـرتب بـوق مـى زدنـد.
هـوا خیلى سرد بود اما مردم گرم گرم بـودند, اسپند دود مى کردند و شربت و شیرینـى تعارف مـى کردند. در راه بهشت زهرا چه منظره هاى عجیبـى مـى دیـدیـم. خـدایا ایـن همه عشق و شـور کجا بـوده است؟

انگـار هیچ دلـى در سینه هـا قـرار نـداشت.
مردم فرسنگها راه را طـى مى کردند براى دیدن امام و شنیدن سخنان او.
در میـان ایـن همه استقبـال کننـده, چشمـم متـوجه تـو بـود; اى بزرگترین دختر کوچک من.
قلب کوچک تـو چنان مى تپید که احساس مى کردم خـوشحال تر از آن روز بودى که پدرت آزاد شد. خنده هاى کودکانه ات تمامى دنیا را برایـم معنادار کرده بـود. گاهى با خـود مى گفتـم که ایـن بچه کـوچک چه مى داند؟ ولـى وقتـى به چهره شاد و سرمست تـو نگاه مى کردم احساس مـى کـردم بـا تمـام وجـود عظمت روز ورود امـام را مـى فهمــــى.
انگار مـى دانستـى که بـى نظیـرتـریـن حـادثه تـاریخ بعد از غیبت مهدى(ع) به وقوع مى پیوندد.
آرى دخترم تـو مى دانستى! احساس مى کردم زحمتها و صبـوریهایـم به نتیجه نشسته است و تـو که خمیره وجـودت با آیات الهى عجیـن شده بـود امروز مى تـوانـى تفسیر آن آیات را بفهمـى. در راه مرتب به آسمان نگاه مى کردى. هیچ هـواپیمایى در آسمان نبـود تا اینکه به بهشت زهـرا رسیـدیـم و منتظر مانـدیـم تا اولیـن سخنان رهبـر را بشنویم.
امام آمد و ما به سوى او دویدیم و مثل انگشترى که نگیـن خود را در آغوش مـى گیرد, مردم ما اطراف امام را گرفته بـودند و اولیـن شیـرینـى انقلاب بـر جان ما نشست. پـس از آن, مـردم گـروه گـروه مـى رفتنـد و امام را مـى دیـدنـد و سخنـرانیهاى ایشـان مـردم را بیدارتـر مـى کرد. تا اینکه بیست و دو بهمـن رسیـد. روز مـوعود; مردم دیگر تحمل ظلـم را نداشتند; گویى نفـس امام آنها را گرمتر از همیشه و پـرشـورتـر کرده بـود. به خیابانها مـى ریختنـد شعار مـى دادنـد, مبـارزه مـى کـردنـد و کشته مـى شـدند.
بله ارتـش هـم به ما پیوست و پیروزى از آن ما شد. خوب یادم هست که تو 6 ماهه بـودى, یک روز که حکومت نظامى از ساعت 4 بعدازظهر شروع مـى شد مردم به پیروى از امام, که اعلامیه داده بـودند و از مردم خـواسته بـودند که حکـومت نظامـى را بشکننـد, به خیابانها ریختنـد. مـن هـم تـو را در آغوش گـرفتـم و با پـدرت به خیابان رفتیـم. روبه روى آپارتمان ما یک پادگان نظامـى بـود که حرکتهاى مردم را زیر نظر داشت. همیـن که مردم به خیابان ریختند و جمعیت زیاد شـد سربازهاى پادگان اسلحه هایشان را به طرف مردم گرفتند و آنها را نشانه گرفته ولـى شلیک نمـى کـردند مردم با صـداى بلنـد مى گفتند:
ـ برادرها! اسلحه ها را به طرف مردم نگیریـد اینها بـرادران شما هستند. با تعجب دیدیـم لوله هاى اسلحه ها به طرف پاییـن آمد و با اینکه مـافـوق آنها دستـور به تیـرانـدازى داده بـود ولـى آنها تیراندازى نمـى کردند. آخر آنها ایرانـى بـودنـد و قلبشان بـراى ایران و ایرانـى مى تپید; چگـونه مـى تـوانستنـد قلب ایرانیها را نشانه گیرند و شلیک کنند.
نزدیکیهاى 22 بهمـن بود که امام اعلام راهپیمایى کردند و پیروان همه ادیان که در ایـران زندگـى مـى کـردنـد و ارامنه, یهودیها و زرتشتیها نیز در ایـن راهپیمایى شـرکت کـردنـد و آن راهپیمایـى بـاشکـوهتـریـن راهپیمـایـى بـود که مـن دیـده بـودم. یادت هست نزدیکیهاى 22 بهمـن بـود. انگار همیـن راهپیمایـى کار رژیـم را تمـام کـرد. از خیابـان شهیـد مفتح آمـدیـم تـا میـدان انقلاب و پیـاده روى کـردیـم تـا میـدان آزادى و در آنجـا تجمع کـردیـم و قطعنامه راهپیمایى خوانده شد.
خلاصه در مراحل شکل گیرى انقلاب تو هـم با مـن بـودى و براى همیـن است که مى گویـم تو تاریخچه اى از انقلاب مى تـوانستى باشى. تیرماه 1357 هنـوز یکساله نشـده بـودى; یعنـى چند روزى مانـده بـود به اینکه یکسـالگـى ات تمام شـود, که اولیـن سفـر تبلیغى را تجـربه کردى. به جرإت مـى توان گفت که تـو کـوچکتریـن جهادگر بـودى در جهاد سازندگـى. آن سال به استان فارس رفتیـم. حتما به یاد دارى که شـرایط سختـى داشتیم; هم غریب بـودیـم و هـم امکانات رفاهـى نـداشتیـم; اصلا در تنگنـاى رفـاهـى بـودیـم.
آنجا, در ((نورآباد)) فارس زندگى براى تـو خیلى سخت بـود, کودک بودى و سختیهاى روزگار را ناچشیده اما مى دیدیـم که شاد و سرخوش هستى از اینکه در کنار پدر و مادرت به سر مى برى و از اینکه پـس از آن فراق و هجران اندوهبار, سایه پدر را بر بالاى سر خـود حـس مـى کنى. ما سخت مشغول تبلیغ بـودیم و وظیفه داشتیـم که لحظه هاى عمرمان را در خدمت مردم محروم آنجا باشیـم و گاهى از خـواسته ها و نیازهاى کودکانه ات که حق مسلـم تو بود غافل مى شدیـم. مى دانـم که تو ما را مى بخشى. آن روزها گذشت و خاطره هاى آن هنوز در ذهـن ما بر جا مانده است.
از فارس که برگشتیم به تهران رفته و مدتى آنجا بودیـم و بعد به اصفهان رفتیم.
ماجـراهاى مانـدن در اصفهان زیاد است. بعدها بـرایت مـى گـویـم.
اواخر دیماه 1358 بود که به ماهشهر رفتیـم. آن روز تو یک سال و هفت ماهه بـودى و با زبان کـودکانه ات همه خستگیهاى ناشى از سفر و کار را از تـن من و پدر خارج مى کردى. بگذریم که در ماهشهر با کمترین امکانات و بدتریـن شرایط آب و هـوایى زندکـى مى کردیـم و خانه مسکونى ما یک اتاقک آهنى به نام کانتینر بـود. یادت هست؟! قدیمیها مى گفتند آدم در مشکلات آبدیده مى شود, یعنى ساخته مى شـود و تجـربه هـاى زیـادى به دست مـىآورد.
تو اگرچه خیلى زود بـود براى آبدیده شدنت اما هم در فارس و هـم در ماهشهر خیلى سختى کشیدى ولى خـم به ابرو نمىآوردى و شادیهاى کـودکـانه ات را از مـا که دوستت داشتیـم دریغ نمـى کردى.
داستان ماهشهر و هفت شهر عشق عطار بمانـد براى بعد; مـن باز هـم مىآیـم. آخر مى دانى؟ اصفهان به خاطر تـو براى مـن همه جهان است نه ((نصف جهان)) و تـا زمـانـى که در اصفهان هستـم هــر روز به دیـدارت خواهـم آمـد و بـرایت کـوله بارى از سخـن خـواهـم آورد.
ادامه دارد