یک جرعه زندگى قسمت دهم


 

یک جرعه زندگى (10)

 

 

دخترى هستـم نـوزده ساله و بسیار عاطفى و رنجدیده و در جستجـوى ذره اى عاطفه که در خانه ما هیچ از آن سراغ نیست. مـن این حقیقت را بـا تمام تلخـى اش پذیـرفته ام که در ایـن خانه خبـرى از محبت نیست. گاهى احساس مـى کنـم مـن نه قربانى خانـواده, بلکه قربانى روشن بینى خود هستم.
مـن در مـردابـى غوطه ورم که وامـدار طلاق, ایـن حلال نفـرت انگیز, اعتیاد, ایـن بلاى خانمانسـوز و فقـر, فقـرى که از در مـىآیـد و ایمان را از پنجره مى راند و تردید و شک برادر است. آن گـونه که تـو و روانت را به نیستـى مـى کشـاند.
نیـش سخنهاى زنـى که نمـى خـواهـد ((پـس مانـده دیگرى)) را بر سر سفره اش ببینـد, چهره خاکسترى و صـداى سرد و نفرت انگیز پـدرى که تا عمق جان در خمارى ماده اى زهرآلـود فـرو رفته و آشنایانـى که تـو را و خانـواده ات را طرد مـى کننـد و تـرکهاى روى دیـوارها و تیـرهـاى چـوبـى سقف که به تـو دهـن کجـى مـى کنند.
همه و همه روحـم را ذره ذره مى خورند و جانـم را بر لب مىآورند.
کار پـدر عربـده کشـى, خمارى, دعواها و فحشهاى مکـرر و آتـش زدن زنـدگـى و دود کردن ((مـن)) به روى سیگار و تـریاک و هروئیـن و هزار زهـرمار دیگـر است و کـار نـامـادرى که در ازاى سکه زخمـم ((نمک)) دارد, تحقیـر و تـوله سگ خطـابت کـردن و کـار بــرادر, تردیدها و بدبینیهایش را به جانم ریختـن, دختر بودنم را بر سرم زدن و در حد یک سگ نگهبان, نگاهـم کردن. ((تو دخترى, باید خانه بنشینى. اگر خواستى جایى بروى, فقط مـن باید ببرمت. مردم بدند, شیطاننـد. کلاس کنکـور بخـواهـى بروى کتاب بخرى و ... مـن بایـد ببرمت.)) مى خواستـم برخیزم, کارى بکنـم, درآمدى داشته باشـم تا به پدرى که ندارد و نمى تـواند, یارى برسانـم. اما برادر مى گوید با حرف مردم چه بایـد کرد؟ آنها نمى داننـد تـو کجا مـى روى و چه مى کنـى, حـرفها مـى زننـد. خـدایا, مـردم به من چه؟ مگـر مـن چه مى خواهـم بکنـم؟ مـن که تاکنون خطایى نکرده ام. همیشه رفتارم آن گونه که باید, بوده است.
پشت ایـن خـانه آیا دستـى هست که مـرا یارى دهـد؟ آن سـوى ایـن دیـوارهـا آیـا دلـى هست که مـرا به سمت آفتـاب ببرد؟
شاید هنـوز انسانـى هست که یک جرعه زندگـى را بتـواند بر گلـوى روزهایـم بریزد. خواهر ... ـ آبیک خـواهر گرامـى! رنج نامه ات را خواندیـم. رنجهایى که هر کودکى با آنها همراه باشد مى تـواند او را به سمت افسردگى و یإس و درماندگى سـوق دهد. رنج درگیریها و طلاق پدر و مادر, اعتیاد پدر, حضـور زنى دیگر که او نیز به خاطر وضعیت نـامطلـوب خـانه, نهال محبت در او خشکیـده است و بـرادرى شکاک و بدبیـن که همه وجـودش مملـو از سـوء ظن و بـى اعتمادى به دنیـا و آدمهایـش است. اینها همه عوامل مهمـى هستنـد که بــراى راندن کودکى به دامـن حرمان و افسردگى و ناتـوان کردن او بسیار موثرند. اما شما خـواهر گرامى, با همه ایـن شرایط تلخ و فشارها و اضطرابهاى فلج کننـده تـوانسته اید سالها مقاومت کنیـد, تحصیلات خـود را به پایان برسانید و به جاى آنکه تبـدیل به دخترى سرد و خشـن و بـى عاطفه و متنفـر از دیگـران باشیـد, چنیـن روح لطیف و سـرشارى داشته باشیـد و قلبـى بزرگ; و با چنیـن قلمـى تـوانا و وجـودى سرشار از عشق به زندگـى و دوست داشتن, حتـى دوست داشتـن پدرى بى مسوولیت و معتاد و نامادرى خشـن و بى مهر و برادرى شکاک, باز هـم نغمه زندگـى سر کنید و با امیـد به آینـده, قصـد تلاش و حرکتى رو به جلو را دارید.
بیشتـر رنج شما همان اعتیاد پـدر است که مادر را از شما گـرفت, زنى دیگر را زندانى خـود کرد و کانون خانـواده اى که مـى تـوانست مملـو از عشق و صمیمیت و آزادگـى باشد به کانـونى پر از نفرت و انزجار و اسارت بـدل کـرده است. شایـد مادرتـان از ایـن اعتیاد گـریخته است. و نامادرى نیز که بـا هزار آرزو پـا به ایـن خانه گذاشته است خود, قربانى همیـن اعتیاد است. چرا که اعتیاد شوهر, بى اعتناییهایـش و بى مسوولیتى اش جایى براى برآورده کردن آرزوهاى ایـن زن نگذاشته و همه وجـود او را از خشـم و سرخوردگى پر کرده است و در چنیـن شـرایطـى ایــــن زن که همه چیزش را از دست رفته مـى بینـد و گـویا نه راه پیـش رفتـن دارد و نه راه بـرگشت, همه عقده ها و غصه هایـش را بر سر کسى خالى مى کند که از همه بى دفاع تر و ناتوان تر است. شاید اگر شما دختر خودش هـم بودید وضعتان خیلى فرق نمـى کرد. چـرا که نقطه پیکان فشار یک مادر افسرده, مستقیما متـوجه فرزنـدانـش است, بعد, دیگر اطـرافیان. بـى مهرى او را به حساب نامادرى بودنـش نگذارید چرا که شما, وقتى مادر رفت دو, سه سال بیشتر نداشته اید و اگر او (نامادرى) هـم نبود, معلوم نبـود با وجود ایـن پدر که اعتیاد, همه غرور و انسانیت و مردانگیش را از او گرفته, همیـن هـم که هستید, باشید. صدها دختر جوان هستند که بازیچه اعتیاد پدرانشان شده اند و به قیمت ایـن بازیچه بـودن حتـى از درس و مـدرسه و ((فکـر کـردن)) هـم افتـاده انـد و تنها عروسکهاى خیمه شب بازى پدران معتاد و عریان از آدمیت خـود هستند.
بنابراین, همین امکانات محدود را با همیـن شرایطـى که نه چندان مطلـوب است قـدر بـدانیـد. گـرچه بـرادر, تـردیـد و شک نسبت به دیگران, وجـودش را پر کرده است ولى همیـن که مـى گـوید برو ولـى خودم هم با تـو خـواهـم بـود را; بپذیـریـد. شما از امکاناتتان حـداکثر بهره را بگیرید. تنها یکـى از راههاى رهایـى شما به جز ازدواج, رشـد کـردن و جلـو رفتـن شماست.
یک بار کسـى مراجعه کرده بـود که به خاطـر آزار بـرادران و منع آنها از تحصیل او, دچار افسردگى شده بـود. او مدتهاى طولانى فقط براى اینکه اجازه بدهند به مدرسه برود با آنها کلنجار مـى رفت و حتـى التماس مـى کـرد شما همراه مـن بیایید و هر کارى بخـواهیـد مى کنم ولى بگذارید درس بخوانـم. پس ایـن نعمتى است که برادرتان مى گـوید برو مدرسه, برو کلاس کنکـور یا برو کتاب بگیر و ... ولى باید مـن همراهت باشـم. درست است که شما احساس مى کنید استقلال و آزادىتان محدود مى شود یا چرا به مـن که تاکنون خطایى نکرده ام و مـى تـوانـم مراقب خـود باشـم اعتمادى نیست ولـى ایـن همراهى را بپذیرید و کار اصلـى خـود را دنبال کنید. شما که قلمـى به ایـن زیبایـى داریـد و انـدیشه اى چنیـن سـرشار, اگـر در رشته ادبیات بیشتـر کار کنیـد مسلما در آینـده مـوفقیتهاى بیشتـرى نصیبتـان خواهد شد.
مطمئن باشید هر چه شما بیشتر رشد کنید, فشارها کمتر خـواهد شد. با نامادرى هـم گرچه بددهنى مى کند و ناسزا مى گـوید ولى نسبت به او همدردى داشته باشید و بپذیرید و احساس کنید و ایـن را به او نیز نشان دهید که هـر دو قـربانـى یک سلاخیـد و اینکه رنج او را درک مى کنید و مى خـواهید مثل دخترى براى مادرش (براى او) باشید.
مسلما با نزدیکتر شـدن به او یا برادر بسیارى از فشارها به شما کاسته خواهد شد.
البته این را که مى گـوییم مـى دانیـم آسان نیست و شایـد به ایـن سـرعت نتیجه نخـواهـد داد. اما از شما که شـانزده سـال مقـاومت کـردید و استـوار ایستادیـد و مسایل را ایـن گـونه دقیق و ظریف مـى بینید و مـى فهمیـد, ایـن انتظار هست که بتـوانیـد دیگـرى را بفهمیـد و خـود را هـم به او بفهمـانیـد.
یک هنـرمنـد, یک شـاعر, هنـرش تنها ردیف کـردن کلمات و سـاختـن مصـراعها و ابیات نیست. هنـر اصلـى او آن است که نیاز مخاطب را بفهمد و بشناسد و متقابلا بتـواند اندیشه هاى متعالى و دریافتهاى عالـى و درونـى خـود را در قالب کلمات و جملات یا اشعار خـود به مخاطب انتقال دهد. کارى که براى برقرارى یک رابطه مـوثر انسانى نیز لازم است منتها یک هنرمند در سطحـى برتر ایـن کار را مى کند.

دست حق یارتان