بانوى فرمانروا


بانوى فرمانروا

غلامرضا گلى زواره

سردمدار سرزمین سبا
قرآن کریـم از زنـى به نام ((بلقیـس)) سخـن گفته که در سرزمیـن سبإ حکمرانـى مـى کرده است. چـون هدهـد براى حضرت سلیمان گزارش فرمانروایـى ایـن بانـو را نقل کرد, آن پیامبـر و فرستاده الهى نامه اى براى بلقیس نوشت. هدهد نامه را به نزد آن زن حاکـم برد.
بلقیـس چون نامه را مطالعه کرد متـوجه اهمیت رفتار سلیمان شد و در مقابل قدرت و حشمت وى تـدبیرى اندیشید. سران دولت را خـواست و با آنان در ایـن زمینه به شـور پـرداخت. مشاوریـن گفتنـد: ما فرزندان جنگ و نبردیم و اهل فکر و عقل در ایـن زمینه نمى باشیم. لذا بلقیـس گفتار آنان را ناقص و تـوإم بـا کاستـى دانست و به آنان اعلام کرد: صلح از جنگ بهتـر است و گفت: هر گاه زمامـداران بـر قـریه اى غلبه کردند و به زور وارد آن شـدنـد, آن دهکـده را ویران ساخته, آثار تمدن را نابـود مـى کنند و عزیزان آن سرزمیـن را ذلیل مـى نماینـد; مـن بـراى سلیمان هـدایاى نفیـس و گرانبها مى فرستم و او را از ایـن بابت آزمایش مى کنم و به مقصد و روش وى واقف مى شوم. چـون هدیه ها رسید سلیمان از پذیرش آنها امتناع کرد و گفت: خـداونـد به مـن نعمتهاى فـراوان داده و به متـاع دنیـا نیازى نـدارم. نماینـده بلقیـس آنچه را دیـده و شنیـده بـود به آگاهى وى رسانید. ایـن زن خردمند گفت: ما ناگزیریـم براى اطاعت از فرمان او بشتابیـم, و پرده هاى غفلت از جلوى چشمش برداشته شد و گفت: بارخدایا روزگارى از عبادت تـو سرپیچـى کردم و مدتها از رحمت تو دور بودم, به خود ظلم کردم و از نور تو خویشتـن را باز داشتـم و اکنون تسلیـم سلیمان گردیدم. ایمان مـن بى ریا و مخصوص توست که بخشنده و مهربان هستى.(1) بدیـن گونه زنى که بر قلمروى قابل تـوجه فرمانروایى داشت از در مصالحه وارد شد و به خـوبى و سعادت رسید و بر طریق هدایت گام نهاد و سرمشقى براى زنان حاکـم گشت, نمـونه اى که قـرآن او را معرفـى کرده است, از کفـر و شـرک توبه نمـود و به تـوحید روى آورد و برخـى گفته اند سلیمان او را به زنى اختیار کرد.
نمونه دیگر بانویى است به نام قیدافه که حاکـم اندلس بوده است. ابـوالقـاسـم فـردوسـى در شـاهنـامه مـى گـوید:
زنى بود در انــدلس شهــریار
خردمند بــا لشــکرى بــى شمار
جهان جوى و بخشنده قیدافه نام
ز روى بهى یافته نام و کام(2)

دو خاتون خردمند
در حدود قرن هفتـم هجرى دو خاتـون خردمند خوش درخشیدند و شهرتى خـوب به دست آوردنـد. آنان که به عنوان بانـوان ((قـراختایـى)) مشهورند سرزمینـى را اداره مـى کردنـد که به وسعت فرانسه بـود و چندین برابر انگلستان مساحت داشت و تازه باید با آن شرایط خشـن کـویرى و کمبـود آب و مشکلات دیگر ناشى از شرایط جـوى به مقابله برخیزند و مراقب تحرکات سیاسـى و نظامى هـم باشند, ارتباط خـود را با اردوگاه اصلـى ایلخان مغول حفظ کنند و امنیت و آسایـش را بر منطقه تحت قلمرو خویش حاکـم سازند. در جزء بودجه قراختائیان سـالیانه ده هزار دینار تحت عنـوان عمارت قلعه ها و سـور و حفـر قنوات دیوانى منظور شده بـود و علاوه بر آن چـون در طى نیـم قرن (پنجـاه سال) حکـومت تـرکان خاتـون و پـادشاه خاتـون در کـرمان و تـوابع, جنگـى رخ نـداد یکصـد و بیست هزار دینار مـواجب لشکـر, صرفه جـویى شد و از همیـن پـولها سدها ساخته, قنوات حفر گردید و به آبادانـى مزارع پـرداختند و فقیران و درمانـدگان را مـراعات کردند و به ترمیـم وضع اقتصادى و معیشتى افرادى که مشکل داشتند مبادرت نمـودنـد.(3) تـوضیحا باید اشاره کرد از 3421 سال تاریخ مدون که در تمدن بشرى ثبت شده و سازمان یونسکـو و ویل دورانت آن را تإیید نمـوده انـد, تنها 268 سال بـدون جنگ و خـونریزى سپرى گشته و همیـن میزان نیز زمان آتـش بـس و برزخ میان جنگها بوده و نمى تـوان گفت طـى آن صلح کامل برقرار بـوده است و اگر درست دقت شـود از 268 سال باقـى مانده که مردمان در صلح به سـر بـرده انـد برخى زنان در گـوشه هایى از زمیـن حکـومت داشته اند و نمونه بارز آن حکمرانـى دو زن مـورد بحث در ایـن نـوشتار ماست که در پنجاه سال حکومت آنان حتـى یک جنگ کـوچک هـم در کرمان رخ نداده است و باید بیفزاییـم که در میان 840 نفر حاکـم اسلامـى از صدر اسلام و در طول ایـن چهارده قرن, تنها 16 نفر یعنى قریب به دو درصد, زن بـوده اند که مى کـوشیده اند صلح و آرامـش را بر جـوامع تحت قلمرو خـود حـاکـم سـازنـد و از نزاع و خـونـریزى دورى گزیننـد.
البته قصد این نوشته دفاع از شیوه حکومت بانوان یا ترویج چنیـن روشى نمى باشد و در طول تاریخ زنانى هـم بـوده اند که براى تثبیت حکومت خـود به ستـم و فشار و مجازات دست یازیده اند. الیزابت که قبل از کاتریـن بر روسیه حکومت مى کرد دستـور داد زبان دو زن با تشخص را به جرم اسائه ادب به ملکه و اظهار تردید در زیبایـى او در ملإ عام بریـدنـد و روزى که ایـن زن مرد, هزار و پانصـد دست لباس در صندوقخانه از او باقـى مانـده بـود. تاج مرصع کاتـریـن بیست کیلـوگـرم وزن داشت و در جبه اى از خز استـراحت مـى کـرد که چهار هزار قطعه پـوست خز قـاقـم, در آن به کـار رفته بود.
همیـن پادشاه خاتون که موضوع بحث ماست صله رحـم را زیر پا نهاد و براى حکومت کردن در ایـن دنیاى فانى دستور داد برادرش را خفه کردند یا مسمومـش نمـودنـد. هدف, تحلیلـى تاریخـى بر برهه اى از دوران حکومت زنانى است که مى خـواسته اند درست فرمانروایى کنند و تا سرحد امکان براى افراد تحت حکمرانى خـود آسایـش و شادابى به ارمغان آورنـد و نیز سخـن گفتـن از زنـانـى که به استقلال خــود منطقه اى را اداره مى کرده اند, آن هـم در حدود هفت قرن قبل, موید ایـن واقعیت است که در ایـران اسلامـى, زنـان چنیـن فـرصتــى را یافته اند که کاردانـى و لیاقت خـویـش را تا بدان حد بروز بدهند که مقام مهم سیاسـى و مملکت دارى را از آن خـود کننـد و سـالهاى متمادى لشکریان و کارگزاران از آنان اطاعت کـرده و مردمان تابع آنان مالیات خویـش را با رضایت خاطر تقدیـم تشکیلات حکومتى ایـن دو زن فرمانروا بنمایند. در همیـن قلمروى که بانـوان قراختایـى حکـومت مـى کردنـد پادشاهان قبل و بعد آنان یا اهل هـوسـرانـى و عیـاشـى بـوده و کفـایتـى نـداشته انـد یـا اگـر قـدرتـى به دست مىآورده اند با رقیبان خود به نزاع خـونیـن پرداخته و آرامـش را از مردم ایـن سامان مى گرفته اند و پسر بر پدر یا پدر بر پسر رحم نمـى کرده است. در منابع تاریخـى بانـوان مذکـور را ادامه دهنـده طریق بلقیـس و تالى تلـووى معرفى کرده اند و از جهاتى ایـن تشبیه درست جلوه مى نماید.

تاسیس یک سلسله
چهارمیـن حکـومتى که نتیجه مهاجرت دسته جمعى امواج نیروى انسانى آسیاى مـرکزى در نقـاطـى از مـرکز ایـران خصـوصـا کـرمـان پـاى گـرفت,حکـومت قـراختائیان کـرمان نام دارد که تا مـدتها بعد از سقـوط بغداد, یعنى حـدود یکصـد و بیست سال حکمرانـى داشته انـد.
چگـونگـى اقامت آنان بدیـن نحـو است که طـوایف قراختایـى که در ماورإالنهر بـودند و با علإالدیـن خـوارزمشاه قرابت خانـوادگى داشتند, کـم کـم در خـراسان جاگیـر شـده بـودنـد. (4) به هنگام آشفتگـى کار, خـوارزمشاهیان از مرکز حکـومت خارج شـدند و رییـس آنان که ((بـراق)) نـام داشت و حـاجب خـاص بـود پـس از جمعآورى مالیات اصفهان به فکر افتاد تا راهى هندوستان شـود زیرا پادشاه دهلى ـ سلطان شمس الدیـن ایل توتمـش ـ خود قراختایى بود و با وى آشنایـى داشت. هنگام عبـور, چـون به کرمان رسیدند, شجاع الـدیـن ابـوالقاسـم ـ حاکـم کرمان ـ خیال دستبرد به قافله بـراق را در ذهـن خـود پرورانید. حـوالـى جیرف جنگـى در گرفت و برخلاف تصـور حکمران کرمان شکست خـورد و اسیر گردیـد. پسـر شجاع الـدیـن قلعه داخلى شهر کرمان را در اختیار گرفت ولـى بـراق وى را در محاصره قرار داد که مدتها به طول کشید.
جلال الـدیـن خـوارزمشاه که از برابر مغولان گریخته و به هند رفته بـود, از آنجـا رانـده و در اینجـا مـانـده, از طـریق کـرمــان بازمـى گشت; هم بـراق حاجب و هـم پسر شجاع الـدیـن به او احتـرام گذاشته و استقبال کردند اما یک روز که سلطان به شکار رفته بـود بـراق دروازه ها را بست و او را راه نـداد. پسـر شجاع الـدیـن که پشتـوانه خـود یعنى جلال الدین را در چنیـن وضعى دید تسلیـم شد و سلطان جلال الـدیـن ناچار شـد حکـومت کرمان را براى براق حاجب به رسمیت بشناسد و لقب قتلغ خان (یعنـى: باحشمت) برایـش فرستاد.(5)
روایت دیگر مـى گـوید: جلال الدین خـوارزمشاه که در ایـن روزها در هنـدوستان بـود, به فکـر افتاد سپاهـى بـراى مقابله بـا مغولها فراهـم کند و چـون خبر استقرار براق را در کرمان شنید, به ایـن ولایت روى نهاد, براق تا بهرامجرد ـ ده فرسنگـى کرمان ـ پیشـواز رفت و رکابـش را بـوسید. هنگام ورود به شهر, قلعه دار, کلید قلاع را به جلال الدیـن سپرد و سلطان مذکـور با دختر براق ازدواج کرد. چند روز بعد براى شکار به بردسیر رفت ولى براق همراهـش نیامد و سپـس پیغام داد که اگر سلطان قصـد عراق داشته باشـد حرکت کنـد, چه, کـرمان مـدتها در دست افـراد ستمگر و ناپایـدار بـوده و از قحطـى چند ساله و تردد قـواى بیگانه از استعداد و نظم افتاده و اکنـون از عهده حشـم و پیـروان سلطـانـى بـر نیـایـد و در واقع محتـرمـانه دامـاد را از شهر بیـرون کرد.
در سال 622ه.ق غیاث الدین برادر جلال الدیـن به سرحد کرمان رسید و براق از او استقبال کرد. اما پـس از مدت کوتاهى, اختلاف بیـن آن دو زیاد شد زیرا غیاث الدیـن که پسر خـوارزمشاه بـود, هنوز براق را از بندگان خاندان خود مى دانست, غیاث الدیـن در حکم اسیرى نزد براق ماند و نامبرده مادر غیاث الدیـن را هم خواستگارى کرد و او موافقت نمـود. زمستان آن سال (623ه.ق) غیاث الـدیـن به نـرماشیر رفت و در بازگشت با برادر براق تـوطئه اى علیه بـراق ترتیب داد. براق متوجه شد و به غلام خود دستـور داد تا نخست برادر را از دم تیغ بگذرانـد و سپـس غیاث الـدیـن را با طناب خفه کـرد و تمامـى اطرافیان وى را شـربت قهر چشانیـد و بـر یک کودک از ذکـور رحـم نکرد,(6) معروف است مادرش چـون فریاد فرزنـد را شنید نعره کشید ولى به دستور براق او هم خفه شد. براق سر غیاث الدیـن را به نزد دربار ایلخان مغول ـ اوکتاى قاآن ـ فـرستاد و پیغام داد که شما را دو دشمن است, جلال الدین و غیاث الدین, مـن سر یکى را فرستادم. با ایـن خدمت به طور مسلـم حکومت او از سـوى دربار مغول تإیید شـد و بعد از ایـن لقب ((قتلغ)) را که معنـى حشمت و جــــاه را مـى رساند برایـش صادر کردند و ملک کرمان را براى پانزده سال در قبضه تصرف گرفت.(7)
براق تـوانست علإالـدوله فرمانرواى یزد را شکست دهـد. بعدها به فـرمان او کتابـى به سیستان لشکرکشـى کـرد و آن ایالت را ضمیمه قلمـرو مغولان نمـود و نفـوذ خـویـش را در آن صفحات تـوسعه داد.
فاتحان مغول با تـوجه به ایـن پیروزیها براق را گرامى داشتند و پسـرش در دربار آنان به عنـوان گـروگان روزگار مـى گذرانیـد.(8)
قـدرت قراختائیان تقـریبا همزمان با حمله چنگیزخان به ایران در کرمان به وجـود آمد و در تمام مدت فرمانروایى نیز در سایه مغول سـر کـرد و چـون نسبت به مغولان از در فـرمـانبـردارى در آمــد, قدرتشان در ایـن ولایت بـى منازع گشت.(9) براق حاجب را چهار دختر بـود, بزرگتـر آنها ((سـونج تـرکـان)) را نزد جغتـاى فـرستـاد, ((یاقـوت ترکان)) را به اتابک محمـود حاکـم یزد داد و ((خاتـون تـرکـان)) را به عقـد ازدواج بـرادرزاده اش در آورد و ((مـریــم تـرکان)) را به فـرزنـد اتـابک یزد داد که امیـرسـام نام داشت.
رکـن الـدیـن مبارک از پسرانـش بـود که وى را به دربار ((قاآن)) فرستاد و ملازمت امرا مى نمود. قطب الدیـن محمد را که برادرزاده و داماد خویـش بـود, نزد خـود نگه داشت و همـراهـى نمـود زیرا در چهره اش نشان نیک بختـى و حکمرانى مشاهده مـى کرد.(10) براق حاجب, رسـولى به دارالخلافه بغداد فرستاد و از اسلام اختیار نمودن خـود خبـر داد و از مـرکز خلافت درخـواست نمـود که او را لقب, بــراى حکومت دهند. خلیفه وقت عباسى یعنى الناصرلدیـن الله درخواست وى را پذیـرفت و او را ملقب به ((قتلغ سلطـان)) ساخت.

کفایت ترکان خاتون
در آن زمان که سلطان غیاث الدیـن مقتول از اصفهان عزم کرمان کرد تـرکـان خـاتـون را که به او تعلق خـاطـر فـــــراوان داشت, نزد قاضـى القضاه رکـن الـدیـن صاعد فرستاد تا او را نگاهـدارى کنـد. بعداز کشته شـدن غیاث الدین, علإالـدیـن محمـود اتابک یزد لشکـر فرستاد و ترکان خاتون را به اکراه از رکـن الدیـن صاعد گرفت و به یزد برد و خواست تا او را به عقد ازدواج خویـش درآورد. براق که ایـن خبر را بشنیـد سخت بـرآشفت و لشکـر به یزد کشیـد و گفت که غیاث الـدیـن با دربار مغول دم مخالفت مـى زد و مـن کارش ساخته ام اکنـون هـر چه از او به یادگـار مانـده متعلق به مـن است. چـون قاصـدان کارى از پیـش نبردنـد و نزدیک شـد درگیرى میان آنان به وجود آید, عده اى میانجى شدند که در میان ایـن افراد قاضى القضاه رکـن الـدیـن واسطه گردیـد و خاطـر همگان بـر آن قـرار گـرفت که علإالـدوله ترکان خاتـون را به براق حاجب دهد و او هـم دخترى از آن خـود را به علإالدوله دهد تا این قرابت دوستى بیـن آن دو را تقـویت کند, براق ترکان را به زنـى گرفت و به کرمان مراجعت کرد و از او صاحب دخترى شـد که وى را مـریـم تـرکان نامیـدنـد.(11)
یاقوت ترکان زمینه هاى حکومت رکـن الدیـن (برادرش) را پـس از مرگ پدر فراهـم ساخت. وى در سال 633ه.ق بر تخت قدرت قرار گرفت ولـى چـون کفایت و سیاست کافى نداشت حکومت بر قطب الدیـن برهان رسید, او را ملکـى نـامـدار گفته انـد و آثـار وى مشهور است و تمـامـى حکمرانان قراختایـى کرمان از نسل اوینـد.(12) قطب الـدیـن محمـد بـرادرزاده بـراق حاجب است و قتلغ تـرکان را پـس از مـرگ عمـوى خویش, به حباله نکاح خود درآورد و با حمایت و کمک ایـن بانو در برقرارى امنیت و دفع راهزنان و سرکـوبـى اشرار تـوفیق یافت. با مشـورت ایـن زن در ماجراى لشکرکشى هلاکـو به ایران طاعت و تبعیت خـود را نسبت به ایلخان اظهار کرد و بـدیـن گـونه کـرمان را از گزند هجـوم وحشیانه اقوام مغولى مصون نگه داشت.(13) احمدعلى خان وزیرى مى نویسد:
سلطـان قطب الـدیـن بعد از آنکه چـرخ گـردون او را شـانزده سـال سرگردان نمـود, سرانجام آفتاب دولتـش از بـرج شرف سـر بزد و هر اقبالـى که در سفـر و حضـر او را استقبال نمـود به یمـن رإى و رویه و کفایت منکـوحه اش ترکان خاتـون بنت بـراق بـود و الحق در زمان سلطنت او بر تمام سکنه شهر و ملـوکات کرمان خـوش گذشت. در سال 656ه. ق در کوه جوپار به ضرب شاخ شکار بمرد.(14) قطب الدیـن محمد دو پسر به نامهاى حجاج سلطان و جلال الدیـن سیور غتیمش داشت و چهار دختر که بزرگتر آنان بـى بـى تـرکان بـود, وى که از بطـن قتلغ ترکان بـود به دستـور پـدرش به عقد عضـدالدیـن امیر حاجـى درآمـد, پـادشاه خاتـون که نامزد اردوى ((آبـاقاآن)) شـد, قتلغ ترکان خواهر اعیانى سیور غتیمـش که او را به شاهزاده ((بایدو)) دادند, یول قتلغ خاتون که در حباله معزالدین ملکشاه بـن امیر سام درآمد.(15) بعد از قطب الـدیـن در سال 656ه.ق پسر خردسالـش حجاج از جانب ایلخان وارث حکـومت شـد و زن پـدرش قتلغ ترکان نیابت او را در حکـومت عهده دار گشت. مولف گمنامى که تاریخ قراختائیان را به نگارش درآورده چنین مى نگارد:
[ ...))ایلخان] بعد از آن فرمـود که فـرزنـدان او خـردنـد و به دانستن ولایت و نگاه داشتـن لشکـر و رعیت قیام نتـواننـد نمـود, خاتـون و داماد او امیرحاجـى[ عضدالدیـن] به کار ملک ایستادگـى نمـاینـد و سپـاه و رعیت را به راه معدلت و راستـى بـداننــد و بدارند و بدیـن منوال یارلیغ[ حکـم] فرمود که نوشتـن, که خاتون ولایـت و رعیـت را بـرانـد و دامـاد لشکـر را نگـاه دارد, بایـد که لشکـر و رعیت هـر دو مطیع و منقاد باشنـد و فـرمان ایشان را فرمان ما دانند ...))(16) ترکان خاتـون امور حکـومت را به حجاج سپرد ولـى او از عهده برنیامد و با آنکه در آغاز شرط کرده بـود از رإى ایـن بانـو عدول نکنـد بـى مشاورت او و بـرخلاف میلـش به کارهایى دست مى زد که نظام حکـومتى و شیوه معیشتى را دچار اختلال و اعوجاج مـى ساخت. ترکان خاتـون قصـد نفـى (تبعیـد) وى کرد. او گریخت و به دهلى رفت. ترکان سیـور غتیمـش را در تاریخ ربیع الاول 681ه.ق بـر مصـدر حکـومت نشـانیـد.(17)

مروارید نفیس
قتلغ تـرکان بزرگ زاده اى است از قبـایل خطا که او را حلال خاتـون مـى گفتند و در اوایل سالهاى ششصد هجرى قمرى که سلطان علإالدیـن محمـد تکـش پى در پـى به ماورإالنهر و ترکستان لشکر مـى کشید و فتحهاى عظیـم و نصرتهاى قابل تـوجه به وى روى مى نمـود و هر سال طلیعه اى از طلایع اقبال او را استقبال مـى کرد و سرخیلـى از ایـن قبیله ها به تسخیر وى مـىآمـد, در آن هرج و مـرج و غارت و تاراج که پسـران و دختـرانـى از قبـایل و عشـایـر تـرک در دست افـراد بـازرگـان مـى افتـاد, او دوران صبـاوت را طـى مـى کـرد.
بازرگانى سالخـورده از اهالى اصفهان که حاجـى صالح نام داشت او را دریافت و با ارادت و اشتیاقـى به تمام تحصیل وى شتافت و هـر چه از امـوال در تـوان داشت در راه رشـد و شکـوفایـى وى مضایقه نکرد و تإخیر در ایـن امر خیر را روا نـدانست تا مطلـوب او به حصول موصـول گشت و مرادش به وفا مقرون شد و چـون آثارى از عقل, عفاف, حیا و دیگر اوصاف نیکـو در ایـن دختر مشاهده کرد و نـوعى تدبیر و اقبال دولت دارى در ناصیه وى به طـور واضح دید او را به فرزندى قبـول کرد و اوقات زیادى از عمر خـویـش را صرف تربیت وى گـردانیـد تـا او را به اصفهان انتقال داد.
صیت اوصاف خصـال و جمال او در ایـن دیار انتشـار یافت. قـاضـى اصفهان به وصلت با او تمایل نشان داد, پیـر بـازرگان را حـاضـر کرد و خواست ایـن دختر را از قبضه تصرف او بیرون آورد. بازرگان طـى سخنانى عدم رضایت خود را از ایـن خـواستگارى بروز داد و به هیچ گـونه حاضـر به اجابت خواسته قاضى نبـود. قاضـى خـواست دست تغلب و تعدى دراز کنـد و طریق خشـونت را پیـش گیرد. در آن زمان غیاث الدیـن حاکـم اصفهان بود. تاجر اصفهانى از شر ستـم قاضى به وى پناه بـرد. چـون حـاکـم اصفهان از اوصـاف کمال و جمال دختـر مزبـور آگـاهـى یافت مهر و مـودتـش چـون نقشـى در سنگ در دل او جاىگیر گشت و هر چنـد دست تعدى قاضـى از گریبان روزگار بازرگان کـوتاه گشت اما چـون پاى در دامـن وصلت آویخت, بازرگان را مکلف داشت که ایـن دختـر لایق چنیـن حـرمى است.
بازرگان در جواب گفت مـن او را به فرزندى پذیرفته ام و بهایش بر مـن حرام است و فروختـن او را روا نمى دانـم, سلطان اصفهان گفت:
داماد بهتر از من مى خواهى؟ او را به عقد شرعى در حباله حکم مـن در آور. بـازرگـان بـا خـود نجـوا کرد:
اگر چه از کـف گرگــم ربودى
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودى
و با وجـود دفاع شدید از دختر و امتناع از ایـن وصلت چاره اى جز انقیاد و امتثال ندید و حاکـم دختر را به عقد شرعى خود درآورد. مـدتـى در اصفهان بـود. نـاگـاه در شهر خبـر پیچیـد که سلطــان جلال الـدیـن از فارس برگشته و به مقصـد اصفهان در حال حرکت است.
غیاث الدین که در محافظت از ایـن گوهر ستوده و در گرانبها نهایت کـوشـش را از خـویشتـن نشان مـى داد در بـردن و به جاى نهادن او متحیـر گشت و چـون دیـده اش تاب تحمل اقامت بـرادر را در اصفهان نداشت, تصمیـم گرفت به صـوب رى حرکت کند و آن مروارید نفیـس را در خانه شیخى که در آن نواحى به دیانت و امانت معروف و مـوصـوف بـود, مکنـون و مخزون دارد و خـود به اتفـاق مـادر متـــوجه رى شود.(18)
ایـن واقعه احتمالا در سال 621ه.ق روى داده است و چون براق حاجب غیاث الـدیـن را در سال 625ه.ق کشت و سر او را تسلیـم اکتاى کرد اتابک یزد ایـن بانـو یعنـى ((قتلغ ترکان)) را به یزد آورد اما براق حاجب به وى دست یافت و او را به همسرى برگزیـد.(19) مـولف گمنـام تـاریخ قـراختـائیـان مـى نـویسد:
دلال تقـدیر, پاى تـدبیر در میان نهاد و قاضـى قضا به خطبه وصلت زبان بـرگشاد, همه همزبان گفتنـد چنین گنجـى لایق چنیـن سلطانـى بـاشـد و چنیـن مـاهـى در خـور چنـان آسمـانى:
زهى مبارک وصــلت زهــى همــایون فـال
کــه روز نـامه بخـت است و منبع اقبال
ز اجتـماع سلیــمان ملــک با بلـــقیس
رواق صـــرح ممــــرد شــدست نعــــال
در این مواصله مر عقل و روح راست قرآن
درین مقارنه خورشید و زهـره راست وصال
و صداق (مهر) بر ده هزار دینار کنـى معین گشت و آن وجه را ایـن بـانـو وقف مـدرسه و امـور عمـرانـى نمود.(20)

تلاش توام با تدبیر
قتلغ تـرکان خاتـون در اصل همسر بـراق حاجب بـود و در واقع خاطر همگان بـر ایـن قرار گرفت که به تـوصیه قاضـى حاکـم یزد تـرکان خاتون را به عقد ازدواج براق در آورد و او هـم دخترى از آن خود را به وى دهـد و در حقیقت اصل ازدواج اتابک یزد با دختـر بـراق در همین مرحله صـورت گرفته و یک تصمیـم گیرى سیاسى ایـن بانو را روانه کرمان نموده است.
تاریخ جـدید یزد نام دختر براق را صفـوه الدیـن آدم یاقـوت ترکان نـوشته که ایـن زن غیـر از صفـوه الـدیـن پـادشـاه خـاتـون است.
یاقوت ترکان در یزد مدرسه شوهرش را تمام کرد و بدیـن جهت به نام صفـوتیه مـوسـوم شد و منارى دارد که وقتـى کسـى را مـى خـواستند مجازات کننـد بـر مناره ایـن مـدرسه مـى بـردنـد و از آنجا فـرو مى انداختند.(21) چون مدت حکومت قطب الدیـن به پایان رسید و زمام امـور به دست تصرف عصمت الـدیـن قتلغ ترکان بماند به کار دیـوان انشـإ به استقلال قیـام نمـود و رسـایل و منشآت او به اطـراف و اکناف مى بردند. چـون مکتـوبات او به دربار ایلخان مغول رسید بر آن تحسیـن فراوان نمـود و او را بـدان خط و عبارت خـوش افتاد و پیـوسته مـى گفت که از ممالک شرق و غرب نامه ها و نـوشته هایـى به دست مـن مى رسد ولى شیرین تر از خط و عبارت ایـن بانـو ندیده ام و مرا همواره چشـم بر راه رسل و رسایل کرمان است که به آن مکتـوب اشتیاق دارم. البته قتلغ تـرکان قبل از مـرگ شـوهـر خـود به نام فـرزنـدش حجاج سلطان زمام امـور را در دست گـرفت, سفیرانـى نزد هلاکو فرستاد و او هـم حکمى صادر کرد مبنى بر اینکه وى مى تـواند به نام فـرزنـدش حجـاج حکـومت بـرانـد و لشکـر تحت نظر دامـادش عضـدالـدیـن امیـرحاجـى باشـد. امیـر حاجـى با دختـر ارشـده وى بى بـى ترکان ازدواج کرد. همیـن مسإله موجب اضطراب در امـور شـد چون امیر عضدالدیـن مردى ستمگر و عیاش بـود. معتبران و منظوران درگاه کرمان در خـدمت قتلغ ترکان به سـوى اردو رفتنـد. در آنجا وى حکـم تازه اى به دست آورد که طبق آن تمام امور لشکرى و کشورى به دستش سپرده شد.
ایـن مسإله ظاهرا در سال 657ه.ق و پس از استیلاى هلاکو بر بغداد روى داده است. قتلغ تـرکان که نمـى خـواست از منافع اتحاد امیـر ارغون و شـوهرش قطب الدیـن بـى نصیب باشد از هلاکـو اجازه گرفت تا بکى خاتـون را که قبلا در عقد قطب الدیـن بـود به حباله نکاح پسرش حجاج درآورد. هلاکو پذیرفت. هنگامى که قتلغ ترکان ایـن درخـواست را از هلاکـو مـى کـرد, امیـر ارغون به گـرجستان اعزام شـد و لذا فرستادگان قتلغ تـرکان به مرزها فـرستاده شـدنـد و ارغون را در مجـاورت تفلیـس مـرکز گـرجستـان ملاقـات کـردند.
آنها هدایاى قتلغ ترکان را تقدیـم نمـودند و عقد ازدواج به نام حجاج خوانده شد. امیر ارغون چـون به خراسان برگشت بکى خاتـون را به کـرمان فـرستـاد. او در سـال 662ه. ق وارد کـرمـان شـد.(22)
قتلغ خاتـون (عصمه الدین) چهارمیـن حاکـم قراختائیان کرمان بـود, سلطان حجاج معترض رإى مادر در امـور حکـومت گشت و مى خـواست تا کار مملکت جملگـى از آن او باشـد. تـرکان خاتـون بـر حسب عاطفه مادرى رفتار خشـن فرزند را تحمل کرد اما گروهى حسود و مفسده جـو روابط ایـن دو را تیره نمودند و اعتراضهاى فرزند به فسادى بزرگ سرایت کرد.
رفتار خبثـى از حجاج سـر زد ولـى بـاز مادر آن را اغماض نمـود. زمانـى دیگر بگذشت ولـى پسر مـى خـواست مادرش به ذلت برسد تا او بتـوانـد از ضعف وى بهره گرفته زمام امـور را به دست گیرد. روز بعد مادر از خیمه بیـرون زد و به عزم اردو بـرفت و کسـى را نزد پسر فرستاد که باید همراه اردو بیایى. جواب داد در عقب مىآیـم. ترکان خاتون در اردو حاضر شد و کار کرمان را تقریر داد و معیـن کرد که فرزندش حجاج معزول باشـد چـون ایـن خبر به حجاج رسید از منطقه متـوارى گشت و به ولایت سیستـان رفت و از آنجا عازم دهلـى شد. مدت ده سال ملازم حاکـم ایـن سامان بـود و چـون سلطان دیگرى آمد به وى اجازه داد روى به کرمان نهد. هنـوز به حـوالـى کرمان نـرسیـده بـود که جـان به جـان آفـریـن تسلیـم کرد.(23)

در بستر بیمارى
مدت حکومت قتلغ خاتـون در کرمان بیست و پنج سال بـود و در زمان فرمانروایـى وى بسیارى از اکابر عرب و عجـم چـون شیخ جمال الدیـن ابراهیـم و خـواجگان اعراب روى به کرمان نهادند و ترکان خاتـون به امـور همه رسیدگى مى کرد. فشارهاى روحـى ناشـى از رسیدگـى به امـور لشکریان, کارگزاران و رعیت و ایجاد حزن و انـدوه در روان ایـن بانو به خاطر برخى آشفتگیها و ناملایمات و رنج بردن از وضع محرومان او را در بستر بیمارى افکنـد و مرضـى سخت سلامتـى او را در مخاطره افکند و سستى و ضعف بر مزاجـش مستولى گشت, از خواب و خـوراک باز ماند چنانچه تمامـى طبیبان از علاج و مداواى وى عاجز شدند و از شـدت بیمارى وى شگفت زده گردیـدنـد. مردم کرمان که از دوران حکـومت ایـن بـانـو بهره بـرده و در آسایشـى کامل به سـر مـى بردند با شنیدن خبر کسالت او در مساجد و محافل دینى و جلسات مذهبى دست تضرع و نیاز به درگاه خداوند برداشتند. به برکت ایـن دعاها گشایشى در کار بیمار پیدا شد و نامه اى به شمس الدیـن کیشى که از اطباى مشهور بود نوشتند باشد که به یمـن نفـس عیسوى ایـن علامه دهـر که از فنون گوناگـون حظى وافـر داشت آن بانـو معالجه شـود و روزى چند سایه دولت و برکت همت بر مردمان کرمان ارزانـى دارد. نامبرده بر اثر تقاضاهاى مکرر به خطه کرمان رغبت نمـود و جمهور بزرگان مقدمـش را گرامى داشتند. چـون بر رخسار بیمار نظر افکند از عوارض و علایـم متوجه شد که عارضه در جگر است و دارویى تجـویز کـرد که با مصـرف آن تـوسط بیمار, آن مرض زایل گشت و در اندک مـدتى سلامتـى به وى روى نمـود. اهل کرمان دم و قـدم او را مبارک دانستند و بانوى مزبـور در احترام او نهایت کـوشـش را به کار برد. (24)

ناگوارى و نگرانى
از وقایع زمان قتلغ خاتـون که به مدت بیست و دو سال بـود اهالى ساکـن نقاط گرمسیر و سـردسیر کرمان بـدان درمانده بـودنـد ولایت خـواش و بزمان از ولایات مکـران است که بـر سبیل مقاطعه به امیر شجاع الـدیـن بوسعید سگزى داده بـودند که مـدتـى در کرمان اقامت داشت. در هر حال خاتون مزبـور موفق شد ایـن منطقه را از وى باز پس گیرد و به فرد مورد اعتماد دیگرى دهد. چنیـن رفتارى بر امیر شجاع الدیـن گران آمد و چـون شعله آن کینه در سینه اش مشتعل بـود روى به امراى ((نکـودر)) نهاد و در انـدک زمانـى به سـوى کرمان لشکرکشـى کرد. چنانچه عده اى از اهالـى از چنگال قهر آنان مصـون نمـانـدنـد. ایـن واقعه در سـال 668ه.ق روى داد.
همچنیـن قتلغ خاتـون موفق شد بدون خونریزى و درگیرى و با تدبیر خاصى ولایت سیرجان را از ملوک شبانکاره باز پـس گیرد و چون آنان نسبت به عمـران و آبـادانـى قلاع سیـرجان اهتمامـى به خـرج داده بـودنـد, حقـوقـى که به آنان تعلق مـى گرفت و نیز حق احیاى ایـن نـاحیه را به آنها پـرداخت نمود.(25)
جلال الدین بـن سلطان قطب الدیـن, غالب اوقات در نقاط غرب کرمان از جانب خاتـون حکمران بـود. چنـدیـن مرتبه نیز او را با خـراج به آذربـایجان نزد اردوى ایلخان مغول فـرستاد تـا آنکه جلال الـدیـن مـوفق شـد با حمایت اردوى مرکزى مغول منشـور ایالت کرمان و عزل ترکان خاتون را بگیرد. قتلغ خاتـون که فرمان حکمرانى پسرخوانده خود و عزل خویـش را بـدید به آذربایجان رفت. خـواجه شمـس الدیـن محمد صاحب دیـوان و برخـى از امرإ چنان صلاح دانستند که حکـومت کرمان را به خاتون معاودت دهند اما هواخواهان جلال الدیـن به عرض احمـدخان فرزند هلاکـو رسانیدنـد که اگر وى معزول گردد کرمان را به تصـرف ارغون خان پسـر آباقاآن ـ که در خـراسان دم از استقلال مى زند ـ مى دهد. لهذا صـواب آن است که ترکان خاتـون ایـن زمستان را در اردو تـوقف کند. در بهار که جلال الدیـن به اینجا آمد امور مهم کرمان را حل و فصل خواهیـم کرد. خاتـون چنیـن کرد و در یکى از ولایات آذربایجان اقامت گزید و در تابستان به تبریز آمـد اما از غایت غیـرت و نهایت خشـم به رنج خفقان دچـار شـد و به سـراى باقى شتافت.(26)
در منابع دیگر آمـده که جلال الـدیـن با صلاحـدید ترکان خاتـون به دربار آبـاقاآن در خـراسـان رفت و عنـوان امیـر شکارى کـرمان و تـولیت حوزه حکـومت حجاج سلطان به وى محـول شد ولى در کرمان به فکر زمامـدارى افتاد و بـرخـى اعیان ایـن دیار از وى جانبـدارى نمـودند. ترکان خاتـون مدتى ایـن وضع را تحمل کرد ولى چندى بعد امیرتـولاک پسر یـولاد ملک را پیـش آباقاآن فرستاد و ماجرا را به دختـرش که زن وى بـود نـوشت. با ایـن وضع از دربار مغول دستـور رسیـد که جلال الـدیـن در کـارها مـداخله نکنـد و آنـان که به او پیوسته اند مجازات شوند.
قتلغ خـاتـون آنها را محبـوس کـرد و سپـس عفـوشـان نمــود.(27)

پى نوشت :
1ـ تفصیل ایـن ماجراها در قرآن کریم, سوره انعام, آیه ;84 سوره انبیإ, آیه ;81 سـوره سبإ, آیات 12 ـ ;14 سـوره نمل, آیات 15 ـ ;44 سوره بقره, آیه ;103 سـوره ص, آیات 30 ـ 40 و نیز تفاسیر سنى و شیعه آمده است.
2ـ در ایـن مـورد بنگرید به مقدمه دکتر باستانى پاریزى بر کتاب زنـان فـرمـانـروا, تـرجمه دکتـر محمـدتقـى امـامـى.
3ـ جامع المقـدمات, دکتر محمـدابراهیـم باستانـى پاریزى, ج دوم, ص931.
4ـ سیرت جلال الدین منکبرنى, شهاب الدیـن محمد خرنذرى زیدرى نسوى, ص38 ـ 39.
5ـ نوح هزار طـوفان, محمدابراهیـم باستانى پاریزى, ص404 ـ 405.
6ـ سمط العلـى للحضره العلیا, ناصرالـدیـن منشـى کرمانـى, ص25.
7ـ دیبـاچه تـاریخ شـاهـى قـراختـائیـان, صفحه چهل و هفتم.
8ـ تـاریخ مغول در ایـران, بـرتـولـد اشپـولـر, تـرجمه محمــود میرآفتاب, ص158.
9ـ روزگـاران (دنبـاله روزگـاران ایـران, ج دوم), عبـدالحسیــن زرین کوب, ص286.
10ـ مجمع الانساب, محمدعلـى بـن محمد شبانکاره اى (سال 733ه.ق), به تصحیح میرهاشم محدث, ص196.
11ـ تحـریـر تـاریخ وصـاف, عبـدالمحمـد آیتـى, ص163 ـ 164.
12ـ مجمع الانساب, ص198.
13ـ روزگاران, ج دوم, ص286.
14ـ تـاریخ کـرمـان, احمـدعلـى خـان وزیـرى, ص443 ـ 444.
15ـ همان مإخذ, پاورقى, ص444.
16ـ تـاریخ شـاهـى قـراختـائیـان, ص107 ـ 108.
17ـ تحریر تاریخ وصاف, ص165.
18ـ تـاریخ شـاهـى قـراختـائیـان, ص96 ـ 98.
19ـ تداوم و تحـول در تاریخ میانه ایران, خانـم لمبتـون, ترجمه دکتـر یعقـوب آژنـد, ص303. 20ـ تاریخ شاهـى قراختائیان, ص100.
21ـ تـاریخ جـدیـد یزد, مـرحـوم آیتى, ص72.
22ـ تـداوم و تحـول در تـاریخ میـانه ایـران, ص304.
23ـ مجمع الانسـاب, ص;199 تـاریخ کـرمـان, ص446.
24ـ تـاریخ شـاهـى قـراختـائیـان, ص109 ــ 110.
25ـ همان مإخذ, ص22 ـ 23.
26ـ تاریخ کرمان, ص452 ـ 453.
27ـ نک: سمط العلى, ص53.