به یاد شاعر دلسـوخته, رزم آور کـردستـان, فریبا انیسى
سـردار سـرتیپ احمـد زارعى
در گفتگو با همسر آن شهید
باز امشب هوس گریه پنهـان دارم
میل شبگردى در کوچه باران دارم
در آخرین پیامش نوشت:
((هیچ گاه بـدیـن گـونه شهادت را نزدیک به خـود و در درون خـود احساس نکرده ام. در میان قفسه سینه ام, میان گـوشهاى قلبـم, و در مغز شقیقه هایـم. بوى همه برادران شهیدم را مى شنـوم. بـویى آشنا ولـى مرموز, نه مرمـوز که ناشناخته نزدیک به عطر گل سرخ, نزدیک به عطـر لاله هـاى وحشـى میان بیـابـان که همیشه بغل بغل آنها را مى چیدم و سرشار از لاله به خانه در دامـن مادرم و در آغوش مادرم که بـوى دوران کودکیم و شیرخـوارگیـم را مى داد فرود مىآمدم. چه عطر شگفتـى ...)) عطـر شگفت زنـدگـى او بـود که در اوج دلیرى و جانبازى مى خـواست بسیجى 13 ساله باشد. تمام نى هاى زمیـن به نوا در مىآمـدنـد وقتـى از شهیـد مـى گفت. تمام دعاهاى دوستان به یک گـوشه چشـم یار معامله شد وقتـى که آخریـن نگاه بر در اطاق 902 بیمارستان خیره مانـد و یک دنیا حسرت را بر دل تمام آنها که از دور و نزدیک او را مـى شنـاختنـد بـر جا گذاشت.
چه سنگیـن بـود تحمل دور مـانـدن از روح سبکـى که روزى تمـــام کـوهستـانهاى کـردستـان زیـر ثقل گـامهایـش مـى لـرزید.
حقیقت آن است که همه آنهایـى که بعد از او نوشتند یا نـوشته هاى او را به چاپ سپردند به خیال مرهمى بـود براى التیام زخمهاى دل به جهت دور مـانـدن از بـرق نگـاهـى که شیـاطیــن از آن شعله ور مى شدند.
به دیدار همسر محترمـش رفتیـم تا از آن شهید عزیز براى ما سخـن بگوید.
لطفـا اجمـالـى از زنـدگـى شهیـد احمـد زارعى بفـرمـاییـد.
با سلام و درود به روان پاک امام خمینـى و سلام بر نائبـش و درود بر تمام شهداى انقلاب اسلامى. خیلى گذرا خدمت شما عرض کنـم; احمد در سال 1337 در قائنات بیرجنـد به دنیا آمـد و در سه سالگـى به همراه خانـواده شان به شهر مشهد مهاجرت کرد. قبل از 6 سالگـى به مـدرسه رفت و در تمام دوران مـدرسه استعداد خاصـى از خـود نشان داد.
دوره دبیرستان را در دبیـرستان فیـوضات مشهد با معدل بالایـى به پـایان رسانیـد و همان سـال 54 در دانشگاه تهران قبـول شـد. در رشته اى که خـودش بـراى ما عنـوان نکـرد اما به گفته دوستـانشان رشته پزشکـى بـوده است, بـا رتبه 45.
به دلیل رفتارى که یکـى از دختـران همکلاسـى ایشان از خـود نشان داد و کنار ایشان نشست احمد خـوشـش نیامـد و بلنـد شـد و دو سه صندلى عقب تر نشست. ایـن مسإله موجب درگیرى در دانشگاه شد و در نتیجه ایشان از دانشگاه اخراج گردیـد. در همان ترم اول, بعد از گذشت دو سه مـاه. امـا یک تـرم خـانه نشینـى بـاعث شـد که وضعیت اجتماع را درک کند و در عیـن حال نسبت به رژیم حالت دیگرى پیدا کنـد. مشهد, محیط مذهبـى داشت و اجمـالا بسیارى از مسـایل در آن رعایت مى شـد اما تهران فـرق مـى کـرد. بعد از آن قضیه, با زحمات بسیار پـدرش, او میان انتخاب دو دانشگاه (سنندج و زاهدان) مخیر مـى شـود و ایشـان به رشته ادبیات فـارسـى دانشگاه سننـدج منتقل مى گردد.
در محیط دانشگـاه سننـدج بـا تـوجه به شـرایط محیطـى, شـروع به فعالیتهاى مذهبى و سیاسى کرد. به طورى که در دفتر خاطرات خویـش مى نـویسد: ((آنجا زمان مهمـى بـود که دریافتـم در جایى که محیط مذهبى است شاید قدر مسایل مذهبـى را ندانند ولـى آنجا که رسیدم مذهب برایـم نـورانیت عجیبـى پیدا کرد و براى اولیـن بار احساس کـردم که مذهب شیعه چقـدر مظلـوم است.)) در کـردستان تـا زمـان انقلاب کمابیـش مبارزه داشت. سال 57, انجمـن اسلامـى تشکیل داد و بعد از حـدود یک ماه جـریانات کردستان را شـروع کرد. در محاصره باشگاه افسـرى ایشان آنجا بـود و سختیهاى بسیارى را تحمل کـرد. هسته اولیه سـازمـان پیشمـرگـان کـرد را ایشـان بنا نهاد.
به کـرمـانشـاه مهاجـرت مـى کنـد و در کلیه علمیـات پـاکسـازى و آزادسـازى شهرها شـرکت مـى نمـایـد; البته به شکل گمنام. او سعى مى کرد به شکل رسمى مسـوولیتى نپذیرد. برادر تهرانى (شهید تارا) را زمانـى در منطقه دیدم که آقاى زارعى فرمانده پیشمرگان دهگلان بود. چـون در آن مـوقع کردستان حالتـى پیدا کرده بـود که قروه, بیجـار و دهگلان در واقع ((قـم کـردستـان)) شـده بـودند.
اوایل سال 58 به خاطـر شـرکت در راهپیمایـى به کـرمانشاه رفت و هنگام برگشت, دوربین و وسایل خبرنگارى با ایشان بـود, در کمیـن ضد انقلاب گیر افتاد و ایشان را کتک زیادى زدند به طـورى که دست و پایـش را شکستند و وى را به درختـى بستنـد. بعد از گذشت مـدت زمـانـى مینـى بـوسـى که از آنجا مـى گذشته ایشـان را نجـات داد.
چگـونه بـا ایشان آشنا شـدیـد, مـراسـم ازدواجتان چگـونه بـود؟
برادر مـن با ایشان آشنا بود و مى گفت احمد 24 ساعته کار مى کند. او فقط زمانـى که واقعا خوابـش مىآمد مـى خـوابید; آن هـم در هر جایـى که میسر بـود. چـون براى جریانات منطقه وقت زیادى گذاشته بـودند گرچه مسـوولیت رسمى نمـى پذیرفتند و اعتقاد داشتنـد اگـر مسوولیت رسمى بپذیرم با مسایلى درگیر مى شوم که آزادى را از مـن سلب مـى کنـد. بـا سپـاه و بسیج فعالانه همکـارى مـى کرد.
در آن مدت با تمام خانـواده هاى شهدا رابطه بسیار صمیمانه داشت.
به طـورى که مادران شهدا ایشان را به نام پسرشان صـدا مـى زدند.
یکـى از دوستان تعریف مـى کرد: دو نفر در یک روز تماس گرفتنـد و گفتند: پسرمان را مى خـواهیـم. گفتـم: پسرتان کیست؟ گفتند:
آقاى زارعى. گفتـم: آقـاى زارعى اصلا مـادر نـدارد ...
ایام کـردستـان, روزهاى پـر کار ایشان بـود که خیلـى ایشـان را ساخت. خـودش هـم مى گفت هر چه داریـم مربـوط به گذشته است. حدود 1/5 ماه بعد از شـروع جنگ (23 آبان ماه 58), به اصرار بچه ها که مى گفتند باید ازدواج کنى تصمیـم به ازدواج گرفت. ایشان مى دانست براى آنکه کارش به نتیجه بـرسـد حـداقل بایـد 10 سال کار کنـد, تصمیـم گرفت در کردستان ازدواج کند. اتفاقا نزد یکـى از اساتید ما آمد و با معرفى و تإیید او قضیه ازدواج ما حدود 3 روز طـول کشیـد. البته چـون بـرادرم با ایشان ارتبـاط نزدیکـى داشت راحت قضیه را پذیرفت. مـن هم آن زمان یکباره مواجه با ایـن قضیه شدم چـون مـن اصلا تصور ازدواج نداشتـم, علاوه بر آنکه سـن زیادى هـم نداشتـم, 16 ساله بـودم. اما چون در آن شرایط همه کار مى کردیـم ایشان تصور کرد سـن من زیاد است, ایشان هم 22 ـ 21 سال داشتند.
نکته جالبى که وجود داشت ایـن بود که هر وقت بحثى مى شد در مورد ((باید به زنـدگـى مقـدارى رسید)) ایشان مـى گفت: مـن صحبتـم را کرده ام و پاى حرفم ایستاده ام و گفته بود: ((مـن مردى نیستـم که بتوانم کسى را خوشبخت کنم)). توقع خوشبخت شدن را از مـن نداشته باشید. مـن مى توانم سعادتمند کنم اما هرگز نمـى تـوانـم خـوشبخت کنم. آن موقع با توجه به شرایطى که داشت مى توانست بهتر از ایـن زنـدگـى کنـد امـا نمـى خـواست. مثلا دفتـرچه پـس انـدازى داشت که مى تـوانست براى ازدواج ما خرج کند اما براى همان فعالیتهایى که داشت مصرف کرد و تا زمانـى که قضیه ازدواج پیـش نیeمـد به خـود اجازه نداد از سپاه یا جایـى دیگر حقـوق دریافت کنـد. گـرچه در آمـوزش و پـرورش, سپاه, سازمان پیشمـرگان, ... فعالیت داشت. در شـوراى فرماندهى کردستان به همراه شهید همت, آقاى رحیـم صفوى و آقاى صیاد شیرازى حضور داشتند. (ایـن گفتگو پیش از شهادت سپهبد شهید علـى صیاد شیرازى به دست منافقان خائن انجام شده است). در آن ایام هفته اى یک بار به منزل مـىآمـد که صاحبخانه ما مـى گفت:
مـى خـواهـم آقاى زارعى را ببینـم. گفتـم: باید به سپاه برویـد. ایشـان به سپـاه هـم رفت امـا او را نـدیـد.
براى عوض کردن لباس یا یک سرى بـرنامه هاى خاص مثل قرارهایـى که مى گذاشت و نمى تـوانست بیرون انجام دهد به خانه مىآمد مثل وقتـى که ضد انقلابى پیغام مى داد که مـن مى خواهم تسلیم شوم اما قبل از آن بـایـد احمـد زارعى را ببینـم و صحبت کنـم.
از شهداى کردستان بگویید.
در کـردستـان ضـد انقلاب و گـروهکها, وضع فجیعى را پیـــش آورده بودند. روز سـوم ازدواج ما بـود که ایشان براى کمیـن رفت. وقتى به خانه آمد حسابـى منقلب بـود. ما آنها را درک نمى کردیـم ولـى آنها درک بالایـى داشتنـد. بارها و بـارها جنـازه هـا را جابه جـا مى کردند تا به خانـواده شان برسانند. اگر جنازه شهید به دست یکى از گروهها مى افتاد و شهید نیمه جان بـود پوستـش را مى کندند ... آن زمان تعدادى از برادران را به طرز فجیعى شهید کرده بـودنـد.
برادر تهرانى مى گفت: مـن به چشـم خودم دیدم جگر یکى از برادران (محمـد رابـى) را در آوردنـد و خـوردنـد, آن را جـویـدنــد ... گاهى ایشان مى گفت: خـوشحالـم که دوستان نزدیک ما و کسانى که با آنها آشنایـى داشتیـم به شهادت رسیدنـد, شایـد فـردا دست ما را بگیرنـد. خـودش هـم لحظه اى از مطالعه و تحقیق دست بر نمـى داشت. تنها زمانـى که ایشان مطالعه نمـى کرد روزهاى آخـر در بیمارستان بـود به خاطر تـوصیه دکتر. احمد در برنامه هاى عقیدتى و آمـوزشى بحث تحصیلات (و نه مـدرک) را شـروع کـرد و اعتقـاد داشت بچه هـاى سپـاه حتمـا بـایـد بـاسـواد و داراى بینـش بـاشنــد.
در بـاره خصـوصیـات ایشـان تـوضیح دهید.
بعد از سال 65 چنـد تـن از دوستان بـراى کار در وزارتخانه ها از ایشان دعوت کردند. از امـور خارجه خیلى اصرار داشتند اما ایشان همیشه مى گفت: مـن از ایـن محیط زیبا و باقداست سپاه حیفم مىآید بیرون بروم.
دوستـان مـى گفتنـد: از طـریق کار, ادامه تحصیل در زمینه ادبیات کشـورهاى دیگر را انجام بده; اما هرگز نمى تـوانست تحمل کند پاى یکـى از صحبتهاى امام ننشینید. هنگام مطالعه غرق مـى شد. ساعتها متـوجه چیزى نمى شـد و مـى گفت اگر اذان دادنـد شما به مـن تذکـر دهیـد. سـاعت و زمان را به خـاطـر نماز یادآورى مـى کـرد. البته همـواره تـإکیـد زیـادى بـر نمـاز داشت.
حتـى در ترافیک تهران با صداى اذان متـوجه چیزى نمـى شـد. در هر شرایطـى کنار خیابان, هر چیزى را که به همراه داشت پهن مى کرد و نمـاز مـى خـوانـد که شـایـد بـراى بعضیها قـابل هضـم نبـود.
از همه جالب تر اینکه چون دایـم در حال مطالعه بـود شاید 10 بار تجدید وضـو مى کرد و برخـى تصـور مى کردند وسواس است. اما وسـواس نبـود و مى گفت: چـون همیشه در محضر خدا هستیـم, مى خـواهـم وضـو داشته باشـم, حتى وقتى به خدا فکر مى کنـم. مـن گفتـم: شما خیلى عرفانـى و روحانـى فکـر مـى کنیـد, سبکبال هستیـد, لازم است غل و زنجیرى داشته باشید تا در دنیا باشید. مى گفت: شما و ایـن بچه ها غل و زنجیر من هستید. البته مـن احساس مى کردم از سال 65 به این طرف در جـوى قرار داشت که به مسإله زنـدگـى و سکـونت ما اهمیت مـى داد; مـى خـواست ایـن طـرف قضیه را بـراى مـا تکمیل کند.
چه مـدت زنـدگـى مشتـرک داشتیـد؟ آن ایام را چگـونه مـى بینیـد؟
ـ از سال 72 ـ 59 حدود 13 سال زندگـى مشترک داشتیـم. احساس مـن نسبت به آن ایام ایـن است که وقتـى انسان در گرماگرم ظهر قـرار گرفته است خـورشید به انسان مـى تابد انسان احساس شب را فرامـوش مـى کنـد. حـالتـى است که به او اجـازه دیـدن ماه و ستـاره داده نمى شـود, نور شدید است و تاریکى معنى ندارد. مـن احساس کردم در آن شرایط بودم; یکباره در نهایت ظهر بـودن, هـوا تاریک شـد. آن زمان تعدادى از بـرادران را به طـرز فجیعى شهیـد کرده بـودنـد. برادر تهرانى مى گفت: مـن به چشـم خودم دیدم جگر یکى از برادران (محمـد رابـى) را در آوردنـد و خـوردنـد, آن را جـویـدنــد ... مکتبى رفتار کنید, مکتبـى اندیشه کنید و مکتب همه چیز شما باشد و همه چیز را بـراى مکتب بخـواهیـد. دست از سیـاسـى کـــــارى و محافظه کارى و مصلحت کارى بـرداریـد و همیشه در نظر داشته باشیـد که ایـن خـونها نه بـراى اشخـاص که بـراى مکتب ریخته شـده است.
در چه حالاتى مى سرود یا مى نوشت؟
ـ در زمانـى که احساس مـى کرد. احمد حالت رویایـى داشت و هر وقت در شـرایط خـاص قـرار مـى گـرفت شـروع به سـرودن شعر, قصه و ... مى کرد. در واقع مانند کوهى بـود که وقتى در درونـش مى رفتى دریا وجـود داشت, درونـى عمیق, شفـاف و زیبـا ... مـن همیشه در ایـن مواقع کـم مىآورم و هرگز نمى توانم قطره اى از دریا را بگویم. به قـول خودش ((اگر انسان خـود را متصل به دریاى بیکران الهى کنـد ناخـودآگاه ایـن چشمه همیشه آبشار است و مـى تـوانـد رفع تشنگـى کنـد)) و او چنیـن بـود و خیلـى راحت مـى تـوانست از عهده مسایل مختلف بر آید.
بسیار اعتقاد داشت که لقمه و پـولهایـى که وارد زندگـى مـى شـود کاملا در روح اثـر دارد و آن شفـافیت خـاص را از بیـن مـى بـرد و ناخـودآگاه درون انسان کدر مى شود. وقتى در دانشگاه آزاد تدریـس مى کرد بسیار متإسف بـود از برخـى دانشجـویان رشته الهیات و یا بچه هـاى حـوزه هنـرى. یکـى از آنها مى گفت:
مـن در شهادت شهید آوینى با تیپ دیگرى آمدم. آمدنم فقط به خاطر ایـن بود که شهید آوینى شهید بزرگـوارى بـود ... اما وقتى براى مراسـم چهلـم آقاى زارعى آمد, ناخودآگاه متحول شده بـود مى گفت: مـن هرگز دوست نداشتـم مقنعه و چادر سر کنـم ولى در آن ایام به خاطر آن چنـد جلسه که در کلاس آقاى زارعى شـرکت کردم ناخـودآگاه انقلابـى در مـن پـدیـد آمـد و انفجـارى را به وجـــود آورد ... آقاى محقق مى فرمودند: بعد از امام آقاى زارعى اولیـن کسى بودند که برایش این همه شعر گفتند ...
در مـورد اشعار ایشـان تـوضیح دهید.
در واقع در برخى از شعرها, احمد به شکلى خـود را مطرح مى کرد در شعرى که براى شهید محمـد جهانآرا گفت: ((شهیـدم, محمـد, بـرادر منم که در شهر خونیـن قدم مـى زنـم)) در واقع درون خـود را بیان مـى کردنـد. یادم هست ایـن شعر را در میان مطالبـى که پاکنـویـس مى کردم, پیدا کردم و به او گفتم: ایـن شعر مربوط به کیست؟ خیلى خوشم آمده ... به قدرى تواضع داشت که نگفت این شعر از مـن است. گفتـم: احمد واقعا ایـن شعرها به درد مى خورد. مـن شعرهاى دیگرى را خوانده ام فکر مى کنـم شعر تـو معنوىتر است, بیا اینها را چاپ کنیم.
گفت: خانـم, چند ماه دیگر خود به خـود چاپ مى شود. ایـن قضیه 20 مهر ماه بـود و همان شعرهایى را که من دوست داشتـم در 20 بهمـن ماه چاپ شد. در مـورد اشعار, اصلا نمى خـواست در جایى مطرح شـود. اصلا خـودشان را به عنـوان شاعر قبـول نـداشت چـون در زنگ تفریح زندگى اش شعر مى گفت حتـى براى پاکنـویـس اقدام نمى کرد. یادم هست یکـى از ارگانها در شیراز بـرنامه اى گذاشته بـود که به بهتریـن شعر جایزه زیارت حضـرت زینب(س) در سـوریه داده مـى شـود. شب اول محرم بود. مـن از ایشان خواستـم شعرى براى حضرت زینب(س) بگویند که من با آن به سوریه بروم.
قبول کرد و شعر را گفت ولى اصلا دلـش نمىآمد آن را تمام کند. تا روزهایـى که از بیمارستان برگشت حدود 2 ـ 3 سال بعد آن را تمام کرد.
لطفـا از نحـوه شهادت ایشـان بفـرمـایید.
کسالتى که از سال 65 به ایـن طرف داشت در سال 67 تشدید شد. چون در حلبچه حدود یک ربع یا نیـم ساعت در آن محیط بـود گرچه همیشه از زبـان دیگـران مـاجـرا را بیـان مـى کرد.
روزى که حلبچه را بمباران کـردنـد هنگام نماز ظهر مـى خـواست در حلبچه باشد و گـویا جزء اولیـن کسانـى بـودند که قضیه حلبچه را اطلاع داده بـودنـد که شهر چه حـالتى دارد.
البته دوستان همراه ایشان هنـوز کسالت دارند و گفته اند که بابت همان جریان است اما ایشان هرگز بـروز نمى داد و مـى گفت ما پـوست کلفت تر از اینها هستیـم ... از سال 65 هواى رفتـن داشت و همیشه به نحوى ما را آماده مى کرد. اواخر جنگ بود. یک روز به مـن گفت: مى خواهم با شما جدى صحبت کنـم. مـن گفته ام که تا جنگ تمام نشده است طورى نمى شوم اما من بعد از جنگ دیگر با شما نیستم. مـن این مطالب را شوخى گرفتم یا نمى خواستـم باور کنـم. اما گفت مـن جدى صحبت مـى کنـم. اگر خیلـى با شما باشـم 5 سال دیگر. سال 72 تازه ((حامد)) به دنیا آمده بـود, مـن گفتـم: احمد! مهم ایـن است که انسان چه بخواهد. او گفت: آنچه را که خـواسته ام, احساس مـى کنـم جوابـش را گرفته ام. سال 72 کسالتش شدت پیدا کرد. وقتى خواستیـم به ایـن خـانه بیـاییـم گفت: ایـن خـانه شمـا, مـن مـى روم.
در جریان بوسنى خیلى براى رفتـن تلاش کرد اما هر بار مشکلى پیـش مـىآمد. ایـن اواخر خیلـى جـدى تصمیـم به رفتـن داشت که بیمارى ایشان پیـش آمـد و احساس مـى کرد که سعادت نـدارد. مـن فکر کردم منظور از رفتـن, رفتـن به بـوسنـى است. امـا خـدا چیز دیگـــرى مى خواست.
یادم هست وقتى دوست ایشان مجروح شد, گفت: تـو طـوریت نشده؟ اگر تـو واقعا شیعه على هستـى باید آب شـوى. شیعه کسـى است که باید ذوب شود. اگر ذوب نشـود شیعه نیست .. . مردن به حالت معمولى را قبول نداشت و معتقد بـود که انسان باید آب شـود, بسـوزد تا ذره ذره نابود شود.
نسبت به اسرا حالت خاصى داشت و مى گفت: اینها سالها آنجا بـودند و ذوب شـدند. روزى که قرار بود اسـرا بیاینـد, قرار بـود بـراى بچه ها تلویزیون رنگى بخرد حتى به آنها هـم گفته بـود اما آن را هـدیه کـرد به آزادگـان و دست خـالـى برگشت.
در نبـود ایشـان وقتـى بـرمـى گشت شمـا چه مـى کـردید؟
یک بار حدود یک ماهى از ما دور بـودند وقتـى برگشتند مـن قیافه حق به جانبـى گرفتـم. او گقت: شما اگر مى شـود دلتان را بگذارید پیش آن خانمهایى که از اولیـن روز جنگ همسرانشان مفقود شده اند. گفتـم: اگر نخواهم بگذارم باید چه کار کنم؟ گفت: باید بگذارید. خیلى نسبت به خانـواده شهید بروجردى ارادت داشت و همیشه مى گفت:
شما باید خانـم شهید بروجردى را ببینید که چگـونه زندگى کرده و باید براى ما الگـو باشند. او مى خـواست هر روز که مى گذرد ما را به شهدا و خانواده هاى شهدا نزدیکتر کند. در مـوررد نماز مى گفت: چنان نماز بخوانید که فرداى قیامت محتاج شهدا و مومنیـن نباشیم که از نمـازشـان به شمـا قـرض دهنـد ...
در مورد شهادت ایشان توضیح کاملى ندادید. گرچه مى دانیـم شما را ناراحت مى کنیم.
او با گذشت زمان احساس بندگـى بیشترى مـى کرد. بنده مطیع بـودن, بنده مخلص بـودن را مى خـواست. هر چه زمان مى گذشت ترس مـن بیشتر مى شد. مى ماندم چه بگویم. زمان جنگ فکر مى کردیـم شهادتى هست ... اما اینکه یک نفر جلـوى چشمان ما آب شود, ذوب شـود, .. . 3 ـ 4 ماه آخر وضعیت طورى بـود که مـن نماز مغرب را در خانه مى خواندم و به بیمارستان مـى رفتـم تا ساعت 9. باور کنیـد تا فردا بعد از ظهر یا تا فردا شب احساس مـى کردم بیشتر ذوب شده ... اما او لذت مى برد. به او گفتم:
خیلـى به شما خـوش مـى گذرد. گفت: واقعا خـوش مـى گذرد چـون تازه مى فهمـم آدمى کیست؟ خیلـى درد مـى کشیـد. روده ها آب آورده بـود, معده حالت بـدى داشت ... خـودش هـم مـى دانست. حالتهاى طبیعى از بین رفته بود. مـن مى خواستم با بیان برخى مطالب او را به زندگى برگردانم.
اما ایشان شکل دیگـرى بـرخورد مى کـرد ... به آنچه که مـى خـواست رسیده بود و لذت و خوشى اش هـم به همیـن خاطر بود. حتى گفته بود که به چیزى که فکرش را نمـى کردم و در آرزویـش بـودم رسیدم, اما خدا کند آن طرف کار خیلى خراب نباشد. حالت معنـوى عمیقـى داشت.
مـن مى دانستم که اگر بخواهد حتما مى شود. دیده بودم در حرم حضرت امام رضا(ع) چیزى را خـواسته بـود و در مدت کمـى قضیه درست شد. در همان سـال 72 شبهاى ماه مبـارک رمضـان در مشهد درس عرفـان و فلسفه داشت. در یکى از شبهاى احیا که به خانه آمد مـن به رادیو گوش مى دادم. گفتـم: احمد, دعا کـن به حج مشرف شوى. از خدا چیزى بخواه. گفت: مـن از خدا هیچ چیز نمـى خواهم. اگر چیزى بخـواهـم, عمر کـوتاه, مختصـر و مفیـد مثل همان بسیجـى 13 ساله. ایـن کلام آنقـدر عمیق بـود که مـن دیگـر حـرفـى نزدم.
حضـور ایشـان را در حـال حـاضـر چگـونه مـى بینید؟
ـ روح ایشان به قدرى بزرگ بـود که احساس مى شد در خانه هست. مـن فکر مـى کردم وقتـى ایشان شهید شـود یا از دنیا برود ما باز هـم مشکلات قبلـى را داریـم. چـون شـرایط مـا طـورى بــود که دور از خانواده ایشان و خانواده خودمان بودیـم. اما احساس مى کنـم ایـن حالات سراغ ما نمىآید. یا احساس مى کنـم او همراهى مى کند یا گاهى آنقـدر وجـودش مشهود است که راحت مـى شـود بـا او حـرف زد.
مـن شنیده بـودم که خانـواده هاى شهدا با شهدا حرف مى زدند. مادر شهیدى بـود که مـى گفت در لحظه اذان مغرب دیـدم پسـرم از آن طرف حیاط به مسجـد رفت, باور مى کردم اما درک نمـى کـردم. حضـور شهدا واقعا وجـود دارد, ناخـودآگاه الهام مى شود که فلان کار را انجام دهـى ... شهدا در واقع تـونلـى هستنـد که انسان از آنها راحت تر مى گذرد تا به ائمه(ع) برسد.
در حـال حـاضـر به چه کـارى مشغول هستید؟
در حال حاضر در رشته علـوم قرآنى ادامه تحصیل مى دهـم و اگر خدا لطفـى کند گرچه نمى تـوانیم مربـى واقعى باشیم ولـى سعى مى کنیـم مادرى باشیم که آنها را بزرگ کنیـم. از همسر محترم شهیـد زارعى تشکر مى کنیـم. آقاى زارعى شعر ((نقاشى زینب خانـوم)) را به نام زینب, فرزند ارشد خود در زمانى که در منزل بسترى بـود سرود. به همیـن منـاسبت بـا فـرزنـد ایشـان هـم به گفتگـو نشستیـم.
پرسیدیـم تحصیلات را به کجا رسانـده ایـد و از شعر ((نقاشـى زینب خانوم)), چه به خاطر دارید؟
سال سوم رشته ریاضى هستم. آن زمان وقتى بابا آخریـن تغییرات را در شعر مـى دادند, مـن در اتاق بـودم. آن را برداشتـم و خـواندم دیدم نوشته: ((مـو را کشید, چه رنگى؟ زرد به ایـن قشنگى)) وقتى بابا آمد گفتـم: چرا موها زرد است؟ ما همه مـوهایمان قهوه اى یا سیاه است.
گفت: مـن ایـن را بـراى بچه هـا گفته ام. گفتـم:
خـوب مـن هـم بچه ام. گفت: شما سعى کنید کمـى مثل کـوچکترها فکر کنید ... بزرگترها
مـوهایشان قهوه اى است بچه ها دوست دارنـد مـوهایشان زرد بـاشـد.
به نظر شما بایـد چه کـار کنیـم تـا پـدر از مـا راضـى بـاشـد؟
در ایـن انقلابى که ما داریم شخص مطرح نیست که بگویـم پدر از ما راضـى باشـد. وظیفه خیلـى سنگیـن است. خیلـى از کارها را بایـد انجام دهیم به خاطر اینکه فرزند شهید هستیـم اما مـن به عنـوان یک ایرانى مى خواهـم بگویـم, شهدا وظیفه خود را انجام دادند اما وظیفه اى که مـا داریـم وظیفه زینب گـونه است که راه آنها را حفظ کنیـم و حفظ راه آنها هـم به خـودسـازى نیاز دارد. امیـدواریـم آنقـدر مـواظب لحظه ها باشیـم که وقتمان هدر نرود تا آن دنیا رو سیاه آنها باشیم و جـوابى براى آنها نداشته باشیـم. گرچه آنقدر فداکاریهایشان زیاد است که ما نتوانیـم قطره اى از آن فداکاریها و ایثارگریها را جبران کنیم.
ما شنیده ایـم شما هـم دستى در شعر دارید, آیا مى تـوانید یکى از اشعارتان را براى ما بخوانید؟
البته نمـى تـوان نام آن را شعر گذاشت, صحبتهاى دل است.
بیا بیا به سـوى مـن که خسته ام از ایـن هوا و دل شکسته از تمام عشقها و ماهها مـن از صـداى ناله دلـم به تنگ آمدم و بـى کسـم ز یارى تو و تمام این چنارها چقدر مـن نگه کنم به پنجره به آسمان و با خودم بگویـم از شکستـن حصارها اگر تو رهبر منى بیا بیا که خسته ام و بال و پر شکسته ام از خموشى چراغها بیا به من نگاه کـن به التهاب بـودنـم به عشق سـرکـش دلـم, طنیـن ایـن حسابها حساب روزهاى سـرد و تار انتظار حساب لحظه هاى بیشمار ایـن فراقها اگر نیامـدى به مـن بگـو براى چه بـراى چه نیامـدى به انتهاى راهها پیام زن: در پـایان به امیـد مـوفقیت بـراى خانـم زارعى در راه تربیت 5 یادگار شهیـد زارعى (زینب, فائزه, زهره, محمد و حامـد) سخـن را بـا کلام آخـر شهیـد زارعى به پـایـان مـى بـریم:
((آخـر کلام اینکه, مکتب را داشته بـاشیـد, مکتبـى رفتار کنیـد, مکتبـى اندیشه کنید و مکتب همه چیز شما باشد و همه چیز را براى مکتب بخـواهیـد. دست از سیاسـى کارى و محـافظه کارى و مصلحت کـارى برداریـد و همیشه در نظر داشته باشیـد که ایـن خـونها نه بـراى اشخاص که بـراى مکتب ریخته شـده است.)) و اینک در حسـن ختام از زبـان شـاعر متعهد و شهیـدمـان احمـد زارعى مـى خـوانیم:
خورشید شعر مى دمد اى ماه, رو بگیر
چون اشک از زلال دلم آبرو بگیر
خون شهید مى چکد از واژه هاى من
هنگام گوش کردن شعرم وضو بگیر
شب و باران و نماز
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردى در کوچه باران دارم
کسى از دور به آواز مرا مى خواند
از دل این شب پر راز مرا مى خواند
راهى میکده گمشده رندانم
من که چون راز دل مى زدگان عریانم
باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن راز مگو باز آیم
ابر پوشانده در مخفى آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و مى و افسانه
خرد خرد همان به که مسخر باشد
عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد
... باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردى در کوچه باران دارم
حال من حال نماز است و دو دستم خالى
راه من راه دراز است و دو دستم خالى
شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست
امشب از خود به در آییم و صفایى بکنیم
دست اخلاص برآریم و دعایى بکنیم
پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخانه و ما این همه دیوار نبود
کاخ با کوخ؟
چه مى بینم؟ یاران, یاران!
این قصورىست که از ماست نه از هشیاران
آى خورشید, برادر! نفسى با من باش
ظلمات است برآ در نفسم روشن باش
از سر مهر برآ و نظرى در من کن
حال و روز من و این طایفه را روشن کن
بگذارید که فتوا بدهم تضمینى
کفر محض است گر از قصر برآید دینى
تیغ و اسب است که پوسیده به میدان, یارب
کاخها سبز شد از خون شهیدان یارب
آى مومن به کجا؟ دین تو اینجا مانده ست
پشت دیوار در قصر خدا جا مانده ست
حق نه این است که با قصرنشینان باشیم
واى بر ما اگر از زمره ایشان باشیم
حق در این است که تیغ علوى برگیریم
رخصت از شیر خدا, فاتح خیبر گیریم
خون چکد تازه و گرم از زره پولادم
از دهانهاى زره مى شنوى فریادم
نسل در نسل ز اعماق قرون آمده ایم
دشت در دشت به سوداى جنون آمده ایم
چار آیینه ببندید که اینجا هیجاست
چار آیینه جاوید که ابلیس اینجاست
خوان هشتم صفت خوان زر و تلبیس ست
رزمگاه ابد تهمتن و ابلیس است
چشم بى معرفت ماست که روشن شده است
یا شغاد است که همرزم تهمتن شده است
آى! در بین من و ما, من و ما پنهانند
زره از پشت ببندید که نامردانند ...
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردى در کوچه باران دارم
مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند
حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دحدار مرا سوخت و او پیدا نیست
بگذارید نسیمى بوزد بر جانم
تا که از جامه خاکى بکند عریانم
دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است
شب و باران و نماز است و همآواز قنوت
باقى مثنوىام را بسرایم به سکوت