قصه هاى شمـا قسمت 27

نویسنده


 

قصه هاى شمـا (27)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:
شبـى که ستاره ها گـم شد ـ عباس و غول زیرزمیـن ساعت ـ مدادسمیه عرب ـ شهرکرد
آن چشمهاى آبـى ـ صـداقت ـ طلـوعى دیگـرفـاطمه گلابـى ـ قم
دورى مـادرمعصـومه شـاهسـون ـ شهرکـرد
قـالیچه ـ روز امتحـان ریـاضـى سیـده نفیسه حسینـى ـ شهرکرد
دوستـان عزیز! بـى بـى زهـرا قـاضـوى از نـاییـن
اکرم نجاتى ماسالى از رشت
اصغرى سلیمانى از قم
عصمت شجـاعى و سمیه منتظرى از تودشک
مرضیه کاویانـى, زهرا عرب, مـرضیه عرب, فـرشته عرب, هاجـر عرب, خـدیجه شاهسون, زهرا شاهسون, مریم شاهسون مسلـم, مریـم شاهسـون عروجعلـى و مـریـم عرب جمعلـى از شهرکرد
آثار زیباى شما را خـواندیم. آرزومندیـم در آینـده شاهـد ارسال آثـار بـرتـر شمـا بـاشیـم. به امیـد آن روز.


شبـى که ستاره ها گـم شـد_ عباس و غول زیرزمیـن_ ساعت_ مـداد سمیه عرب ـ شهرکرد
((بـاز از اول شـروع کـردم به شمـردن. آخـر هـر وقت ستاره ها را نمى شمردم, غمگین مى شدند و دلشان مى گرفت. آن وقت براى اینکه مـن گریه شان را نبینم مى رفتند پشت ابرها. همیـن طور داشتـم ستاره ها را مى شمردم که ناگهان آسمان گرم و روشـن شد. منورهاى دشمـن بالا و بالاتـر رفتند, آنقـدر که ستاره ها آب شـدنـد و بعد دود و شعله بمبها نگذاشت که مـن ستـاره هـا را پیـدا کنم ...)).
از همیـن ابتداى داستان ((شبى که ستاره ها گم شد.)) عیان است که با تـوجه به عنوان خیال انگیزى که انتخاب کرده اید, سـوژه زیبایى را مـدنظر قـرار داده و پـرداخت نمـوده اید.
اما از آن جایـى که ـ با تـوجه به سـن کمتان ـ تجربه زندگـى در دوران جنگ را نداشته اید و با اکتفا به شنیده هاى خـود اقـدام به نوشتن ایـن داستان کرده اید, ضعفهایى در متـن مشهود است. به فرض با علم به ایـن موضوع که ماجراى داستان در شهر ((میانه)) اتفاق افتاده است, امکان ندارد منـورهاى دشمـن از آنجا دیـده شـونـد. منور در جبهه و براى شناسایى مـواضع طرف مقابل استفاده مى شـود.
هـواپیماهاى دشمـن قبل از بمباران منـور پرتاب نمى کند! از دیگر سـو, پیام داستان که یکـى از عناصر مهم نـویسندگى است و مطلبـى مى باشـد که نگارنده مـى خـواهد به دیگران القا کند, درست پرداخت نشده است. زیبایى هنر در کشف آن هنر و پیامـش است و خواننده با رسیـدن و پـى بـردن به آن پیام نهانـى لذت مـى بـرد. قـوت و ضعف داستان بـراى انتقال پیامـش, به مقـدار زیادى به انتخاب درست و آگاهانه شخصیتها و حـوادث داستان تـوسط نویسنده بستگى دارد. با تـوجه به ایـن مـوضـوع, پیـام داستـان شمـا به صـورت مستقیـم و شعارگـونه آمده است. در چنیـن داستانهایـى, اگر چه بار شعار در متـن قـوى است و مـردم عادى خیلـى راحت پیـامهاى نـویسنــده را مـى فهمنـد, اما بـار داستانـى بسیار پـاییـن است. به طـور مثال نامه اى که دختر داستان شما مى نویسد زیباست ولى با لحنى مستقیـم و مخاطب گـونه, دخترى را که پدرش سلاح جنگـى مى سازد و مى فروشد را محکوم مى کند.
((تو شلوار سفید کوتاه مى پوشى. جشـن تولد مى گیرى... پدرت برایت بیفتک سفارش مـى دهـد, تا بیفتک حاضر شـود نـوشابه ات را مزه مزه مى کنى. از تـو یک خـواهـش دارم تا بیفتک سر میزت برسد فکر کـن. مى دانم که یادت نداده اند فکر کنى! پس ایـن زحمت را مـن به جایت مى کشـم و مى گـویـم که بزرگترهاى شما, شب و روز اسلحه مى سازند و براى اینکه اسلحه هایشان بازار پیـدا کنـد میان بـرادرها جنگ به پا مى کنند و براى هـواپیماها فرودگاه مـى سازنـد و بـراى بمبها, انبارهاى زیرزمینى و براى تانکها, آشیانه. هـواپیماها به پرواز در مىآیند. تانکها حرکت مى کنند. تـوپها شلیک مـى کننـد و خانه ها فرو مى ریزنـد. قلبها پاره پاره شده و خـون به همه جا مـى پاشـد. بزرگترهاى شما مى خندند و پـول سفارشهاى جدید را مـى شمارند و با بقیه پـولشان براى شما بیفتک و نوشابه سفارش مى دهند تا خون مـن و خواهرم بر زمیـن بریزد, تـو چند بیفتک پر خون خـورده اى؟ شامت سرد نشود! اما از پدرت بپرس که نمى شـود به جاى سلاح, نان و دارو بفـروشـد؟)) سه داستان دیگر شما مربـوط به کـودکان است. ادبیات کـودکان جزو ادبیات تعلیمـى است تا بچه ها از آنها چیزهایـى فرا بگیرند, اما فقط جنبه آمـوزشى ندارد بلکه جنبه ادبى و هنرى هـم دارد. ادبیات کودک باید هنرمندانه باشد و پیامش را غیر مستقیـم و به صـورتى زیبا و با احساس و تخیل منتقل کند, طـورى که کـودک را با خـودش, طبیعت اطراف و خـدایـش بیشتر آشنا کند و مفاهیمـى چـون دوست, دشمـن, محبت, وحشت و غیره را به کـودک بشناساند. با ایـن طریق گنجینه لغات کودک پر بارتر شده و او با کتاب و املا و انشاى صحیح کلمات بیشتر آشنا مى شود و در ضمـن اوقات فراغتـش را به خوبى سپرى مى کند.
در داستان ((عبـاس و غول زیـرزمیـن)) به مـوضـوع تـرس بچه ها از تاریکى پرداخته اید و خیلى خلاصه نـوشته اید: ((پدر و عباس با هـم به زیرزمیـن رفتند و چراغ را روشـن کردند و دیدند فقط سایه بیل و کلنگهاى کنار پنجـره است که سایه اش روى دیـوار افتـاده بـود.
عباس سرش را پایین انداخت و پدر صورت او را بوسید و گفت مـن هم که بچه بـودم از تاریکـى مـى ترسیدم و عباس فهمید که هر چیزى در تاریکـى است در روشنایى هـم هست...)) مـى تـوانستید دامنه تخیلات عباس را گسترش دهید تا اینکه پـدرش به طـور عملـى او را متـوجه ترس بیهوده اش مى کرد و به وى مى فهماند که در زیرزمیـن خبرى نیست نه اینکه به عباس بگـوید هر وقت خـواست به زیرزمیـن برود او را صدا بزند.
((ساعت)) هـم به ماجراى دخترکى مى پردازد که ساعت مچـى مادرش را غفلتا در حـوض مى اندازد و از ترسـش حرفـى نمى زند تا اینکه مادر عکـس کـودکى خـودش را به او نشان مى دهد و مى گوید که از وقتى به سـن تکلیف رسیـده دیگـر دروغ نگفته و همیشه همه نمـازهـایـش را خـوانـده است. اگر دختـرک در جـواب مادر دروغ مـى گفت و از ساعت اظهار بى اطلاعى مى کرد, ایـن حرفهاى بى مقدمه مادر منطقى بـود ولى در حال حاضر او به چه علتى شروع به صحبت مى کند و از جشـن تکلیف سخن به میان مىآورد.
در ((مداد)) هـم قهر و آشتى را بهانه قرار داده و داستانى دیگر نـوشته اید. چنیـن مـوضـوعهایى براى تجربه و دست گرمى خیلـى خـوب هستند و به شما کمک مـى کنند تا بتـوانید به احساس و عواطف جزیى شخصیتها هـم دقت کنید. اما قهر کردن ایـن دو بچه بر سر یک مداد قـدرى بـى مایه است. مزید بر اینکه شما از ایـن مـوقعیت استفاده نکـرده ایـد و به همان راحتـى قهر کـردن, دو باره آنها را آشتـى داده اید. درست همان طـور که کـودکان به راحتى قهر و آشتى را در پیش مى گیرند.
در کل بایـد تـوجه داشته بـاشیـد که ایـن نظرات چـون آینه اى در مقابل اثـر شما هستند و آینه, کارى جز نشان دادن نـدارد و نقـد واقعى, ارزیابى منطقى و درست متـن است, به منظور تحلیل و تفسیر نکات مثبت و منفى.
امیدواریم شما هم با به کار بستـن این توصیه ها و نظرات بتوانید پیشرفت خـود را سرعت دهیـد تا هر چه زودتـر به قلل رفیع علـم و دانش برسید.

آن چشمهاى آبـى ـ صـداقت ـ طلـوعى دیگـر فاطمه گلابى ـ قم
دخترى به نام ((افسون))

که چشمهایى آبـى دارد به بیمارى ناشناخته و صعب العلاجى دچار شده است. بیمـارى عجیبـى که روحـش را از درون مـى خـــــورد و او را خانه نشیـن مـى کند. آخر چطـور امکان دارد تا آن زمان خانـواده و نامزد افسـون متـوجه حالات بیمارگونه او نشوند و پى به بیماریـش نبرند تا او در صحنه اى غم انگیز زندگى را بدرود گـوید! مسلما با چشمهاى آبـى افسـون و رنگ دریا فـورا جرقه اى در ذهنتان زده شده است. البته ایـن موضوع قابل تقدیر است, ولى شما به نحوه مطلوبى از ایـن جرقه استفاده نکرده اید. به فرض سفر به شمال و رفتـن به کنار دریا چه تإثیرى در روند داستان دارد؟ شما فقط مـى خـواهید رنگها را در آنجا مقایسه کنید و یا اینکه هـدف دیگرى دارید؟ با توجه به اهمیت بیمارى افسـون, وى مـى تـوانست در کنار دریا و در فرصتى مناسب موضـوع را با نامزدش در میان بگذارد و شما در آنجا با استفاده از وجه شبه میان دریا و چشمان افسـون حرفهاى مهمترى مى زدید.
درست است که داستان با زدن یک جرقه آغاز مى شـود ولـى شما در به کارگیرى ایـن جرقه ها قـدرى عجله کرده ایـد. ((نادر ابـراهیمـى)) رمان نـویـس معاصر فرق بین انسان عادى و هنرمند را در جذب همیـن جرقه ها مى داند. وى ایـن طور بیان مى کند که ((انسانهاى عادى نیز جـرقه ها را جذب مى کنند ولـى آنها را سریع از دست مـى دهنـد. اما انسانهاى هنرمند, از جرقه ها استفاده مـى کننـد و اصـولا جـرقه ها, هنرمندان را به راحتـى رها نمى کنند. گاه سالها طـول مـى کشـد تا جـوانه اى که به ذهـن نشسته, آماده بـارورى شـود و به روى کـاغذ بیـایـد.)) شمـا هـم بـا دقت و تـوجه بیشتـرى به ایـن مـوضــوع مـى تـوانستید آن را در ذهنتان بارورتر کنید و وقتـى حـس کردیـد سـوژه کاملا در فکرتان تکمیل شـده و آماده پـرداخت است, شروع به نوشتن کنید و ایـن طـورى بى انصافانه افسـون را به کشتـن ندهید. ((پـرستارها بـرانکارد حامل افسـون را از اتاق بیـرون آوردنـد. چهره او متبسـم بود و چشمان آبیش به دریاى آبى زندگى مى نگریست. او حـالا به آسمانها پـر کشیـده بـود و کنار پـدرش آرامـش یافته بـود.)) بـا ((صـداقت)) هـم صـادقـانه بـرخـورد کـردیم.
همان طـور که در آن داستـان ((افسـون)) بیمارى عجیبـى دارد, در ایـن داستان هـم عنـوان مى کنید ((مریـم)) دختر عجیبى است. بدون هیچ علتـى با دخترى به نام ((سپیـده)) دوست شـده و سپـس رفتارى مغایر از خود نشان مى دهد.
عکـس العمل سپیـده در مقابل قطع رابطه دوستـى با مریـم, نیز غیر معقـول است. با تـوجه به شخصیت پـردازى نهان و آشکار شما, مریـم دخترى ضعیف, مظلـوم, فقیـر و... است و سپیـده دختـرى فهمیـده و ثروتمند و... اما رفتار ایـن اشخاص با شخصیت پردازى شما جـور در نمىآید. هـر چه بـدى است از جانب سپیـده اعمال مـى شـود و او با وجـودى که مى داند مریـم به سختى ساعتـى تهیه کرده است, ساعت او را مى دزدد و تازه بعد از یک ماه دلـش براى او مى سوزد و ساعت را پـس مى دهد. در عوض مریـم را که تا به حال شخصـى بد معرفـى کرده بـودیـد, به راحتـى از ایـن گنـاه دوستـش مــى گذرد و به او هیچ نمى گـوید. ((مریـم با خـوشحالى ساعتـش را به دست بست. سپیده که حـرکات او را زیر نظر داشت لبخنـدى زد. احساس کرد حالا دیگر هیچ اضطرابى ندارد و مطمئن بـود که مریـم حتما براى ادامه دوستى با او پیشقدم خواهد شد.)) اصلا مریـم چه شخصیت مثبتى دارد که سپیده در عطـش دوستى مجدد با او بال و پر مى زند؟ چرا وى به چنیـن شخص عجیب و غریبـى وابسته است و به خاطـر اینکه مـریـم به او تـوجه نمـى کنـد, حـاضـر است هـر کـارى انجـام دهـد؟
شخصیت پردازى ناقص و گاه نامربـوط به شخص, خواننده را گیج مى کند و او را سر در گـم در دریاى آبى صداقت رها مى نماید! در ((طلوعى دیگـر)) نیز قـدرى احساسـى و عاطفـى بـرخـورد کـرده ایـد. جـوان نابینایـى بعد از شنیـدن پاسخ منفـى دخترى که از او خـواستگارى کـرده است, تصادف مـى کنـد و به بیمارستـان مـى رود, در آنجا بـا پرستار دلسـوزى آشنا شـده و با وى ازدواج مـى کند و طـى سفرى به مشهد در کنار ضریح امام هشتـم(ع) ناگهان شفا مى یابد و مى تـواند شاهد طلـوعى دیگر باشد. بعد از یک ناکامـى کـوچک, رسیدن به چند آرزوى بزرگ قـدرى تصادفـى و تصنعى به نظر مـى رسـد. بـراى اینکه داستانى واقع گرا و قابل قبـول بنـویسید باید بیشتر از گذشته به مـردم و زنـدگیشان تـوجه کنیـد. حـرفها, رفتـار, اخلاق, آرزوها, عکـس العملها و باورهاى کـوچک و بزرگ آنها را مدنظر داشته باشید و بـا تـوجه به زنـدگـى واقعى و تخیل خـویـش داستان بنـویسیـد.
از سـویـى دیگـر آدمهاى ((طلـوعى دیگـر)) همه یک بعدى هستنــد. بعضیها مثل دختر اول و خانواده او بد هستند و بعضى چـون نابینا و نامزدش خـوب مطلق. همه سفید هستنـد یا سیاه. هیچ طیف خاکسترى در داستان شما به چشـم نمى خورد. تمامـى آدمها خـوبـى و بـدى را توإما دارا هستند, پـس نمـى تـواننـد فقط به پلیـدى و یا نیکـى گرایش داشته باشند. امیدواریـم داستانهاى بعدى خود را با دقت و تـوجه بیشتـرى نسبت به اطـرافیـانتـان بنـویسید.

دورى مادر
معصومه شاهسون ـ شهرکرد

دوست عزیز, با خوانـدن داستان شما, با تـوجه به اشاره خـودتان, به فکـر فـرو رفتیـم که چـرا بچه هاى ایـن خانـواده بـا مادرشان بـدرفتارى مـى کنند. آیا شیطنت کـودکانه آنها را به آزار و اذیت وا مى دارد و یا اینکه با قصد و غرض ایـن کار را انجام مـى دهند؟
بعد از اینکه مادر به دلیل نامعلـومى فـوت مى کند و پاى نامادرى به این خانواده باز مى شود, روابط بین بچه ها با والدیـن و رفتار پـدر و نامادرى مشخص نمـى شـود. جایـى نامادرى بچه ها را از خـود مى راند و جایـى دیگر به مادرش مـى گـویـد که فرزنـدان شـوهرش را بسیار دوست دارد! در پایان هـم معلوم نمى شود حرف داستان چه بود و چه اتفاقـى قرار بـود بیفتد. در واقع داستان بدون مقدمه شروع مى شـود و بدون هیچ حرفى ناگهان بعد از یک دیالـوگ معمـولى تمام مى شود.
گرچه داستان تخیلى است, ولـى باید پیامـى واقعى را منعکـس کند.
نویسنده موظف است با تـوجه به حقایقى که در واقعیت موجـود است, با استفاده از تخیل خـود داستانى واقع نما و قابل باور بنـویسد. ایـن حرف را همیشه به یاد داشته باشید که ((با دلت بنویـس و با عقلت بازنـویسـى کـن.)) % قالیچه % روز امتحان ریاضى سیده نفیسه حسینـى ـ شهرکـرد در ایـن داستـان به گذشت و فـداکارى دختـرکـى قالى باف اشاره شـده که به خاطر مشکل مالـى پـدرش حاضر مـى شـود, قالیچه اى را که سـالها با زحمت بـافته و به خـاطـرش درس را رها کرده است, به پـدر بـدهـد, و مادر نیز در عوض ایـن ایثار دخترش قالیچه اى شبیه به همان قالیچه اول را براى دخترک چله کشـى مى کند تـا او شبیه آن را بـراى خـودش ببـافد.
از آنجایى که شخصیت اصلى ما کودک است و با تـوجه به خـواستها و آرزوهاى خـودش قالیچه را بافته, باید دیـد ذهنیت و تلقـى او از مشکل پدر چیست و او چطور حاضر مى شود حاصل چند سال زحمتـش را به پدر بدهد. براى هر عمل شخصیت باید دلیلى درخـور وجـود او یافت.
براى خـواننده مشکل است که باور کنـد بچه اى با تفکرات کـودکانه به مشکلات بزرگ, والدیـن خویش توجه کند, مگر اینکه شما از ابتدا ایـن کـودک را چنیـن معرفـى مـى کـردید.
در ضمـن حرفهایى را که در دهان ایـن بچه مى گذارید خیلـى رسمى و ادبـى است. هر شخص باید با تـوجه به سـن, تحصیلات, محل زنـدگـى, آداب و رسـوم و غیـره سخـن بگـویـد. در واقع کلام هـر شخص بایـد برازنده شخصیت او باشد.
بـراى رسیدن به مـوفقیت باید بیـش از اینها تلاش کنیـد. در واقع مـوفقیت چیزى نیست, جز رسیدن انسان به آنچه برایـش تلاش مـى کند. ایـن مـوفقیت بـاعث شـادى و آرامـش ذهـن مـى شود.
شما نیز اگر بیش از ایـن کوشش کنید, با نوشتـن داستانهاى موفق, روح و روانتـان به آرامشـى غیـر قـابل وصف مـى رسد.
در ((روز امتحـان ریـاضـى)) نثـرتـان صمیمـى و روان است و بــا استفاده از محاسـن زاویه دیـد اول شخص نـوشته شـده است. ناصر و کاظم همکلاس, همکار و همسایه هستند ولى کاظم در درسـش قوىتر است و همیشه به ناصر کمک مـى کنـد تا او نیز در امتحان ریاضـى مـوفق مى شود و نمره خوبى مى گیرد.
خـوب بـود مسإله رقـابت, حسـادت و... را در بیـن ایـن دو دوست ایجاد مـى کـردیـد و در آخـر کار بنا به حادثه اى دوستـى آنها را تشدید مى نمودید. منطق داستان حکـم مى کند که کاظم به جاى کمک به دوستـش خود به تنهایى پیش برود و شاگرد ممتاز کلاس شود نه اینکه همیشه و بـدون درخـواست نـاصـر به خـانه وى بــرود و او را کمک کند.موفق باشید.