نکاتى در باره قصه نویسى قسمت 9

نویسنده


 

نکاتى در باره قصه نویسى (9)
((آخرین قسمت))
مریم بصیرى

 

 

بحران
انتظار و هول و ولا
اوج و گره گشایى
پایان و فرود
نماد
سخن آخر


بحران
بعد از آشنایى با کشمکـش بیـن اشخاص داستان و ایجاد گره و مشکل داستانى, حال نـوبت به بحران مـى رسد. همان طـور که رشته حـوادث داستان, باعث تحکیـم استخوان بندى اثر مى شود, بحران نیز, تنوع و برجستگـى اثر را بیشتر کرده و در خـواننده انتظار ایجاد مى کند.
وقایعى که براى اشخاص داستان پیـش مىآید, تـوجه خواننده را جلب مى کند ولى چیزى که خـواننده را به هیجان مىآورد, بحران مـوجـود در کار و عکـس العمل اشخاص در برابر حـوادث ایجادشده است. وقتـى داستان به لحظه و یا دوره بحرانى خـود مـى رسد, مخاطب با اشتیاق خاصـى به خـواندن ادامه مـى دهد و در صـورت قـوت کارى نـویسنـده داستان, کاملا در اثر, ذوب مى شـود و با خـود مى اندیشد که حـوادث جدید به چه شکلـى ایجاد خواهد شد و بر سر شخصیت چه خـواهد آمد؟
به قـولى دیگر مى گـویند: بحران, لحظه اى است که نیروهاى متضاد و متقابل براى آخریـن بار با هم تلاقى مى کنند و عمل داستانى را به نقطه اوج یا ((بزنگاه)) مـى کشاننـد و مـوجب دگـرگـونـى زنـدگـى شخصیتها مى شـوند و تغییرى قطعى در کار ایجاد مـى کننـد. به فـرض زنـى که با شـوهـرش مشکل دارد, دایما بـا وى در کشمکـش است تـا اینکه ایـن درگیـریهاى لفظى به نقطه اى مـى انجـامـد که آن, نقطه بحران است و شـوهر به زن مى گـوید که وى را طلاق مى دهد و او باید تصمیمـش را بگیرد. زن در یک بحـران فکرى و روحـى قـرار گرفته و مى داند که زندگیـش در آینده به همیـن یک تصمیـم او بستگى دارد, پـس هر کارى که مـى کند, دوباره یک بحران و دل نگرانـى جدید براى او پیـش مىآید تا اینکه در آخر به نتیجه اى قطعى مـى رسد و بحران به اتمام رسیده و کار پایان مـى یابد. از سـویـى دیگر, نـویسنده باید کم کـم به بحرانها شـدت دهد, طـورى که بحران دوم از بحران اول حادتـر باشـد و بیشتـر شخصیت را درگیـر کنـد همچنیـن تا به بحران آخـر. ایـن بحـرانها ماننـد پله اى رغبت خـواننـده را بالا مى برند و او را به اوج کار مى رسانند. بحرانها و هیجانهاى ناشـى از آن باعث مـى شـود اکسیـون و عمل داستانـى پیـش برود و داستان جذاب شود.
البته تعداد بحرانها و قدرت آنها به قالب اثر و کـوتاه و بلندى آن بستگـى دارد. از آن جایـى که اولیـن بحران, با اصل ماجـرا و ماهیت اوج در ارتباط مستقیـم است, باید در ایجاد نخستیـن بحران تـوجه کافى را مبذول داشت; چرا که گاه دیده مى شـود بحران نخست, داستان را به سـویى دیگر هدایت مى کند و اعمال و گفتار اشخاص به جهتـى دیگر. ارتباط بحرانها با هـم و با ماجراى داستان را باید همیشه مد نظر داشت.

انتظار و هول و ولا
انتظار که به آن ((تعلیق)) و ((هـول و ولا)) نیز گفته مـى شــود, بعد از ایجاد بحران پیـش مىآید و خـواننده منتظر است که واکنـش شخصیت را در قبال ایـن بحـران دریابـد. با گستـرش طرح داستان و ایجاد حـوادث جالب, خـواننده به سرنوشت شخصیت علاقه مند شده و در یک حالت انتظار و دل نگرانى به سر مى برد تا آن شخصیت به دلخـواه مثبت خودش بـرسـد. به ایـن حالت که ماجرا معلق است و خـواننـده نمـى دانـد که چه خـواهـد شـد, ((هـول و ولا)) گـویند.
براى اینکه حالت تعلیق بیشتر شـود, نویسنده باید به عمد, شخصیت را بـر سـر دو راهـى و بلاتکلیفـى قرار بـدهـد و او را وادار به انتخاب یکـى از ایـن دو کند, یا اینکه ماجرا را معماگـونه بیان نماید و موقعیتى غیرعادى فراهـم آورد تا خـواننده, بیشتر مشتاق و کنجکاو شود. یکى دیگر از راههاى ایجاد تعلیق که بسیار مرسـوم است, پیـروزى شخصیت منفـى در بحـرانها و کشمکشهاى پیشیــن است, طـورى که خـواننده احتمال ندهد شخصیت مثبت بتـوانـد با امکانات اندکـش مـوفق شـود. غافلگیرى خـواننـده و ایجاد حادثه اى دور از انتظار او, کاملا هیجان انگیز است و از آنجا که مخاطب مـى خـواهـد علاوه بـر درک محتـواى اثـر به یک هیجان و شادى ناشـى از پیروزى اشخاص داستان نیز برسـد, از خوانـدن اثر بسیار لذت خـواهد برد.

اوج و گره گشایى
مـرحله اى که هیجانها بالا مـى گیرنـد و داستان به اوج خـود نزدیک مـى شـود را ((فـراز)) گـوینـد و در جایـى که هیجـان در اوج است همانجا ((اوج)) واقعى داستان است و ((فراز)) به پایان مـى رسـد. زمانـى که هیجانها فروکـش کرد و مشکل حل شد, نقطه فرود و پایان است. با ایـن ترتیب مـوقعیت درست ((اوج)) داستان کاملا مشخص است و ((اوج)) یا ((گـره گشـایـى)) یا ((بزنگاه)) یا ((دنـومان)) یا ((طلایه)), نقطه اى است که در آن بحـران و هیجـان به نهایت خــود رسیده و داستان بایـد حتما گـره گشایـى شـود و مشکل شخصیت پایان یابد.
این را هـم به یاد داشته باشید که اوج, عالـى تریـن نقطه داستان است و همان جایـى است که خـواننـده به خاطـرش داستـان را ادامه داده است. البته بایـد دقت داشت که ایـن اوج با عمل داستانـى و اکسیون هماهنگى داشته باشد و مربـوط به بحرانهاى گذشته شود, نه اینکه بحرآنها داستان را به سـویـى هـدایت کنـد ولـى اوج, حـرف دیگرى بزند و اصلا به مشکلات قبلى بى توجه باشد. اوج, آخریـن نقطه میان و تنه داستان است و بعد از آن به پـایان نزدیک مـى شـویـم.

پایان و فرود
همان طور که گفتیـم بعد از نقطه اوج, نقطه فرود و پایان داستان است. البته بعضـى داستـانها درست در نقطه اوج و همان جـایـى که مشکل حل مى شـود پایان مى گیرند ولى برخـى دیگر به خـواست و علاقه نویسنده تحلیل کـوتاهى از نحـوه پیروزى و یا دیگر مسایل, ارایه مى دهند که به آن فرود داستان مى گـویند, چرا که مسإله مهم سپرى شده و خـواننده, دیگر برایـش اهمیت ندارد که بعد از برطرف شـدن مشکل عمده شخص, روزهاى دیگر چه بـر سـر او خـواهـد آمـد. البته قانـون خاصـى بـراى ادامه دادن و یا نـدادن داستـان بعد از اوج نیست و ایـن بستگى به خـواست نـویسنده و نیاز داستان و مـوضـوع دارد. به طـور نمـونه ((دوگـى مـوپـاسان)), نـویسنـده اى است که داستـان را در اوج تمـام مـى کنـد و مشهورتـریـن داستـــــان وى ((گردنبند)) است که بارها و بارها داستان آن به صـورتهاى مختلف و یا به شکل نمایش رادیویى و تلویزیونى پخـش شده است. زنى براى رفتـن به میهمانـى از دوستـش گردنبندى به امانت مـى گیرد. وى در مجلـس به خـوبـى مى درخشد ولـى هنگامى که به خانه مـىآید متـوجه مـى شـود گـردنبنـد المـاس را گـم کـرده است. ایـن قضیه یکـى از حادثه هاى اصلـى داستان است و بعد از آن بـا چنـد حادثه فـرعى و بحران, داستان ادامه پیدا مى کند و زن که مجبـور به خرید جواهرى هماننـد آن شـده است, بعد از ده سال تمام رنج و زحمت و پـرداخت پـول گـردنبنـد در اوج داستـان, ناگهان دوستـش را مـى بینـد. از آنجایى که زن سالها جوانیـش را گذاشته و براى یافتـن پـول زحمت کشیده است با دیدن دوستـش نزد وى مى رود و اعتراف مى کند که چطور در ایـن مدت زحمت کشیده است, ولـى غافل آنکه, دوستـش مـى گـوید: ((اوه, گـردنبنـد مـن بـدل بـود.)) و بـا همیــن یک جمله اوج و گـره گشایـى انجام مـى شـود. بـا ایـن حساب به محض اینکه داستـان گره گشایـى شد باید فـورا آن را به اتمام رساند و بیخـودى ماجرا را کـش نداد. به فرض در مـورد ایـن مثال هـم لازم نیست خـواننده بقیه ماجـرا را بـدانـد. مسلـم است که گـردنبنـد واقعى به آنها برمى گردد. همچنین دلیلى ندارد که در ایـن قسمت پایانى, نویسنده نتیجه اخلاقى از کار بگیرد و یا اینکه بخـواهد به مخاطبـش پند و اندرزى بدهد. ایـن گونه داستانها در زمان حاضر هیچ وجهى ندارند و خـواننـده دوست نـدارد که بعد از یک نشیب و فـراز دلنشیــن و همراهـى با شخصیت, نـویسنده سر از داستان دربیاورد و نکاتـى را به او متذکر شـود. باید گذاشت داستان در اوج زیبایـى و قدرت به پایان برسـد طـورى که خـواننده غافلگیر شـود و تا مدتها در فکر کار بماند و خودش در ذهـن خـویـش, به طور غیرمستقیـم به پیام و هـدف نـویسنـده و عاقبت شخصیت پـى ببرد.
پـس به طور کلـى مـى تـوان ایـن طـور بیان کرد که بعد از مقـدمه داستان و معرفى شخصیتها و معیـن شدن حادثه و مشکل آنها, داستان با یک سـرى بحـرانها و انتظارها اوج مـى گیـرد تا اینکه به نقطه ((اوج)) واقعى داستان که همه چیز در آنجا مشخص مى شـود مـى رسـد, پـس گره داستان, گشـوده شده و خط داستانى که تا آن موقع به شدت سیر صعودى یافته بود ناگهان سر خـم کرده و فرود مىآید. به ایـن تـرتیب داستـان بعد از پستـى و بلنـدیهاى بسیـار و رعایت تمـام عناصر داستانى به پایان مى رسد.

نماد
گاهى برخى از نـویسندگان تإکید دارند که به یک مفهوم والاتر در اثرشان اشاره داشته باشنـد. به فرض, شخصـى مـى خـواهـد در مـورد آزادى و صلح, داستان بنـویسـد و در ضمـن مـى خـواهـد با یک نماد داستانـى بـر این ماجرا تإکیـد داشته باشـد. در چنیـن مـواقعى مـى گـویند نـویسنده با نمادگرایـى, داستانـش را پیـش برده است. نماد, چیزى است که علاوه بر اینکه معناى خـود را مى دهد, جانشیـن چیز دیگرى نیز مى شـود و حرف دیگرى را هـم القا مـى کنـد. به فرض استفـاده از شب در یک صحنه خـاص, نمادى از خفقان و دیکتـاتـورى است و تـإکیـد داشتـن بـر روى گل, نشـان زیبـایـــى و عشق. در نمادگرایى, نویسنده از یک چیز محسوس و عینى, مفهومى نامحسـوس و ذهنى ارایه مى دهد. با مثالـى دیگر ایـن مسإله را بیشتر تـوضیح مـى دهیـم. به فـرض از عقاب که حیـوانـى مشخص و قابل دیـدن است, استفـاده مـى کنیـم و به مفهوم غیـرقـابل دیـد ((بلنـدپـروازى و بى نیازى)) اشاره مى نماییم.
از آنجا که بیان مفاهیم هنرى هرگز به طور صریح و مستقیـم صـورت نمـى گیـرد, بـا استفـاده از نمـادگـرایـى, به وسیله شیــــوه اى غیرمستقیم, موضوعى را تحت پوشش موضوعى دیگر, عنوان مى کنیـم. پس اگـر شخصـى بخـواهـد از نماد استفاده کنـد, بـایـد در جاى جـاى داستانـش کـدهایـى براى معرفـى ایـن نماد, ارایه کرده باشـد تا خـواننـده متـوجه منظور نـویسنـده بشود.

سخن آخر
بعد از اینکه مرحله اول نوشتـن تمام شد و در صـورت لازم از نماد مشخصـى هـم یارى گرفته شـد, نوبت به بازخـوانـى و بازنـویسـى و پـرداخت مجـدد مـى رسـد. دیگر زمان آن است که نـویسنـده شروع به تجزیه و تحلیل اثرش بکند و ببینـد آیا به درستـى از عناصر لازمه بهره گـرفته است یا خیر؟ او در مرحله پایانـى, خـود چـون نقادى تیزبیـن اثـرش را مـورد کنـد و کاو قرار مـى دهـد و تا جایـى که مـى تـوانـد, ایـرادهـاى آن را بـرطـرف مـى کنـد. راه دیگـر, روش بیگانه سازى است. یعنى اینکه نـویسنده مدتى اثرش را کنار بگذارد و بعد از مـدتها چـون یک بیگـانه که اثـر مشخص دیگـرى را نگـاه مى کند, با بـى رحمـى تمام, شروع به خـواندن آن نماید و داستان و شخصیتها را با واقعیتهاى حاضر مقایسه کند و هر آنچه را که بیـش از حـد, خیـالـى و دور از ذهـن است از داستـانـش بزداید.
امید است که با این توصیه هاى اندک بتـوانید بعد از ایـن با دقت و تفکر بیشترى دست به قلـم ببرید و با آگاهى از عناصر داستانى, آثارى زیبا خلق نمایید.