نویسنده

 

بـارقه
((قسمت چهارم))
ناهید طیبى

 

 

بخشهاى پیشین ایـن مجمـوعه در باره کیمیاى ارزشمنـد عمر هر یک از ما انسانها و خـردورزى پـاره اى در استفاده هاى بجـا و شایسته از این گوهر بى همتا بود.
به دنبال آن از چگـونگـى تإثیر وجـود طفل سه ساله, شهید سیـده فاطمه طالقانى سخـن گفتیـم و مسایل ازدواج پدر و مادرش و مسایل پیـش از تولد وى و همچنیـن مطالب ارزشمندى که در هنگام تـولد و پـس از میلادش به وجـود آمـد مطـرح شـد.
اکنون به چگونگى روحیات, اخلاق و شایستگیهاى ذاتى او مى پردازیـم و سخنان و شیرین زبانیهاى ایـن خردسال شهید را از زبان مادرى که فرداى خـود را فداى اسلام و حفظ ارزشهاى اسلامـى کرد, خانـم زهرا عطارزاده, مـى شنـویـم و با ماجراى جهادگرى پـدر و مادر فاطمه و خـود او که کـوچکتـریـن جهادگـر بـود جـریان را پـى مـى گیریـم. امروز آمـده ام تا از شیریـن زبانیهایت بگـویـم و از نازکـردنهاى کودکانه و دخترانه ات. تو خیلى زودتر از هم سن و سالهایت به سخـن آمدى و این براى مـن که شاهد حرف زدن اولیـن فرزندم بودم بسیار دوست داشتنـى بود. یکسال و نیمه بـودى که جمله را به صـورت کامل ادا مـى کـردى و مثل مـا حـرف مـى زدى بدون زحمت و تلاش.
ایـن شتاب تـو براى بزرگ شـدن و بزرگـى کردن همیشه براى مـن که مادر بودم و شاهد رشد تو بودم جالب و غیر منتظره بـود. نمى دانى چقـدر از حرفهاى قشنگت لذت مى بردم! نمـى دانـى! هرگز نـدیـدم که خـودت را کوچک و ضعیف حساب کنى. یادت هست؟ وقتى با دخترخاله یا همبـازیهاى دیگـرت بـازى مـى کـردى مـى گفتـى:
ـ من مامان هستـم و تو بچه مـن. از تو مراقبت مى کنـم و کارهایت را انجام مى دهـم و تو را با خودم بیرون مى برم و همه چیز مى خرم.
هیچ وقت نمى خواستـى کـوچک باشـى و خـود را همیشه بزرگ مى دیدى و مى دانستى. خوب, حق داشتى. تو با آدمهاى بزرگ, بزرگ شده بـودى و در میان حرفهاى بزرگ رشد کرده بـودى و براى همیـن هـم به بچه ها کمتـر تـوجه داشتـى و آنها را تحـویل نمـى گـرفتـــى و به رسمیت نمى شناختى. همه کارهایت بزرگانه بـود حتى رفتنت! آن روز یکى از دخترهاى دبیرستان که در آن تدریس مى کردم نفس زنان و شتابان پیـش من آمد و گفت:
ـ خانـم; خـانـم اجـازه بچه هاى منحـرف (چـریکهاى فـدایـى خلق و منافقیـن و ...) به فاطمه شما پـول و شکلات مـى دادنـد تا حرفهاى زشت را از آنها یاد بگیرد و ایـن طـورى شخصیت شما را زیر سـوال ببرند; به خدا خانم خودم دیدم! وقتى ایـن حرفها را شنیدم انگار دنیا روى سرم خـراب شـد. با سرعت به طرف تـو آمـدم و روى زمیـن زانو زدم در حالى که تمام بدنـم مى لرزید و رنگ از رخسارم پریده بود دستهاى کوچکت را در دستهایـم گرفتـم و از حرفهاى آنها سوال کـردم; مـى دانـى چه گفتـى؟ حتمـا یـادت هست. گفتى:
اینها بچه لوس هستند ولى مـن که نیستـم مامان! مى بینى دخترکـم! ایـن خوبیهایت آتـش به جانـم مى زند. به راستى تو فرشته بودى یا انسان؟ هنـوز هـم پـس از چنـدین سال جـوابـى براى ایـن سـوالـم نیافته ام که تو کیستى؟
شیفته کتـاب خـوانـدن بـودى, درست مثل پـدر و مـادرت. تنها بـا خـواندن کتاب سرگرم مى شدى و قرار مـى گرفتـى. یادم هست به هر یک از دوستان و آشنایان مـى رسیـدى یکـى از کتابهایت را دودستـى در دستانـش مـى گذاشتـى و بـدون تعارف مـى گفتـى: لطفا بـرایـم کتاب بخوانید.
گاهى هـم به دوستان ما مى گفتـى: بنشینید تا برایتان قصه بگـم و کتـاب بخـوانـم. و بعد از روى عکسهاى کتـاب چنـان زیبـا قصه را تعریف مى کردى که گـویى عبارتهاى آن را مـى تـوانى بخـوانـى. آرى دخترم, همیشه اداى بزرگترها را در مىآوردى; انگار مى دانستـى که هیچ وقت بزرگ نمى شـوى!!! با شروع جنگ و تجاوز عراق به ایران ما به ماهشهر رفتیـم همانجایى که تنها راه ارتباط با آبادان بود و مردم آواره خـرمشهر و آبادان به آنجا مـى گریختنـد تا شایـد راه نجاتى پیدا کنند.
یکـى از ابتکارهاى پـدرت براى سامان دادن به وضع آشفته ماهشهر, راه اندازى ((واحد ارتباط جمعى)) بـود. یک اتاق آهنـى که در اصل براى حمل کالا استفاده مى شد و به آن ((کانتینر)) مـى گفتند نزدیک مسجـد جامع ماهشهر قـرار داده بـود و در آن وسایل ارتباطـى مثل بلنـدگـوهاى سراسرى و کتابهاى مذهبـى و نـوارهاى قـرآن و سـرود گذاشته بـود. از کـارهـاى ((واحـد)) ایـن بـــــود که به وسیله بلندگـوهاى سراسرى مردم را در جریان اخبار و مسایل روز و وضعیت جبهه ها مى گذاشتند و یا اسامى گمشـده ها را اعلام مـى کردند و آهنگ مخصـوص جنگ, مارش, را با صـداى بلند پخـش مـى کردند. خلاصه خیلـى کارها در آنجا انجام مى شد.
تـو با هـوش سرشارى که داشتى یاد گرفته بـودى از بلدگـو و بقیه وسایل داخل کانتینـر استفاده کنـى. خـوب همیشه در آنجا بـودى و حرکات بزرگترها را مى دیدى و برداشت مـى کردى. یک بار شیریـن کارى بزرگـى کـردى که هنـوز پـس از سـالها وقتـى به یاد کار آن روزت مى افتـم خنده ام مى گیرد که تـو چطور مثل یک آدم بزرگ پشت بلندگو رفتـى و بـا صـداى بلنـد و رسـا گفتـى:
توجه! تـوجه! آقاى طالقانى گـم شده است; هر کـس او را پیدا کرد به ما خبر دهد! مردم وقتى صداى تـو را مى شنیدند لبخند مى زدند و براى سالـم بودنت دعا مى کردند. مى بینى چقدر شیریـن بودى عزیزم! یک روز دیگر هم ... تعجب مى کنى؟! آره تعجب مى کنى که مـن پشت سر هم حرف مى زنم و به هیچ کس مهلت نمى دهم! مى دانى؟ مـن وقتى با تو هستم به یاد خاطره هاى شیریـن گذشته مى افتـم و دلـم مى خواهد هیچ مانعى نباشد. بین مـن و تـو و خورشید و ماه و زمیـن و زمان هـم ثابت بمانند تا به انـدازه همه فـرصتهایـم در دنیا با تـو سخـن گـویـم; به انـدازه یک کتـاب, یک تـاریخ و تمـامـى آفـرینـــش. چه مى گفتم؟ بله یک روز هم سر سفره نشسته بودیم. مـن, تو و پدرت و تـو, که همیشه عادت داشتى یعنى آموخته بـودى که غذا خوردن را با ((بسـم الله الرحمـن الرحیـم)) آغاز کنـى و با گفتـن ((الحمد لله)) از سر سفره بـرخیزى, آن روز فرامـوش کردى که بسـم الله را بگـویـى. وقتى لقمه را در دهان گذاشتـى و قـدرى جـویـدى به یاد آوردى که بسـم الله را نگفته اى با همان حالت یعنى با دهان پر از غذا و با صداى بلند گفتى: بسـم الله الرحمـن الرحیـم و غذاها از دهان کـوچک تـو بیرون ریختند. آن روز مـن, هم خندیدم و هـم اشک شوق در چشمانـم حلقه زد زیرا مى دیدم که تـو چگونه نسبت به آنچه آمـوخته بـودى تعهد داشتـى و عمل مـى کردى با اینکه خیلـى کـوچک بـودى. در سخاوت و بخشـش همیشه زبانزد دوستان و آشنایان بـودى.
هر چه داشتـى با دیگران تقسیـم مـى کردى و تعارفهاى اصفهانى هـم خـوب بلد شـده بـودى. اصلا گاهـى با زور و اجبار بچه هاى دیگر را وادار مـى کردى که خـوراکیهایت را بگیرند و یا با اسباب بازیهایت بازى کنند. مـن بچه اى مثل تـو تا ایـن اندازه شگفت انگیز نـدیده بودم و همیشه مى گفتم کاش مى دانستم ایـن خصوصیات تو ریشه در کجا دارد؟ شیفته سـروده هـاى آن زمـان بـودى.
راستـى سروده هاى آن روز را به یاد دارى؟ بعضـى از آنها را خیلى دوست داشتى. مى خواهى با هـم بخـوانیـم به یاد آن روزها بیا ...

 

شهیدم من شهیدم من
به کام خود رسیدم من
خداحافظ ایا مادر
نمى بینم تو را دیگر
چرا مادر به غم سوزى؟
گذشت از ما سیه روزى

حتما مى پرسى چرا با خواندن این سرود چهره مـن تغییر کرد؟ برایت مى گویـم دخترم. یک دفعه به یاد خاطره اى افتادم که شاید وقتى به قسمت ((خداحافظ ایا مادر, نمى بینـم تو را دیگر)) رسیدم در حالى که اخـم کرده بـودى چشمهاى معصـوم و زیباى کـودکانه ات که قـدرى عصبـانیت در آن دیـده مـى شـد به مـن انـداخته و گفتى:
ـ نه خیـر, نه خیـرم ((که مـى بینـم تـو را دیگــــر)) نه اینکه ((نمى بینـم تو را دیگر)). و مـن مثل هر مادر دیگرى براى دلخوشى جگرگـوشه ام شعر را از حالت و واژه هاى اصلـى بـرگـردانـدم و سعى کردم با مصرعهاى قبلى هم وزن کنـم و گفتـم: خداحافظ ایا مادر که مـى بینـم تـو را دیگـر! شـایـد آن روز تـو ...
نمى دانـم!!! خلاصه اینکه از بس با ما در مجالس و محافل انقلابى و دینى شرکت مى کردى شعرها و حرفهاى مـورد علاقه ات هـم درست مثل ما شده بود و هرگز از مـن درخواست نکردى شعرهاى کودکانه اى که بقیه بچه ها دوست دارند و مى خوانند برایت بخوانـم. در درسهاى دانشگاه خوانده بودم که اصلى به نام ((همانندسازى)) داریم ولى نمى دانـم چرا وقتى تـو و خواسته ها و گرایشهایت را مى دیدم درسهاى کهنه شده دانشگـاه بـرایـم تـازه مـى شـد و به بـاور مـى رسیدم.
ایـن حـرفها را زدم تا یک نکته خـوب و جالبـى را به یادت آورم.
حتما مى پرسى چه چیز را؟ مى گویـم صبر داشته باش. علاقه مندى تو به بعضـى چیزها خیلـى عجیب بـود چـون با مـوقعیت سنـى که داشتـى و شادابـى که در چهره ات نمایان بـود سازگار نبـود. تـو عاشق شعار وحـدت بـودى و در فـرصتهاى مختلف آن را مـى خـواندى.
اصلا آنقدر با ایـن شعار ارتباط روحـى پیدا کرده بـودى که خـودت مجسمه وحدت و وحـدت مجسـم شدى در ماهشهر! اولیـن راهپیمایـى در ماهشهر به خاطر تو صورت گرفت و براى همین مى گویم تو وحدتآفریـن شـدى. نمـاز جمعه را هـم خیلـى دوست مـى داشتـى.
دلت مى خـواست با مـردم باشـى و در میان آنها آرامـش مـى یافتـى.
روسـرى سفیـد و ساده و قشنگـى داشتـى. آن را سـر مـى کـردى و آن پیراهـن کرم رنگ زیبا را, همان که دامنـش چیـن داشت, مى پـوشیدى.
پـدرت یا مـن هر وقت تـو را با آن لباس و روسرى سفید مـى دیدیـم ناخواسته به یاد روزى مى افتادیم که مى خـواستیـم تـو را در لباس عروسـى ببینیـم. چقدر زیبا و دوست داشتنى مى شدى اگر ...! جمعه ها را مى گفتـم که از اول صبح مـى گفتـى: بـریـم حمام, پـس کـى حمام مى رویم غسل جمعه مى کنیـم و بعد هـم نماز ...؟ مـن که مى دانستـم حمام رفتـن تـو مقـدمه اى است بـراى نماز جمعه; تـو را به حمـام مـى بـردم و غسل جمعه مـى دادم و بعد هـم لبـاسهاى تمیز و مــرتب مى پـوشانـدم. حتـى گاهـى خـودت اداى غسل کردن را در مـىآوردى و مى گفتى:
ـ اول سر و گردن, بعد طرف راست بدن حالا هـم غسل مى کنـم نه, نه, حال طرف چپ بدن بعد تمـوم شد. و بعد با صداى بلند و قشنگ که در فضاى حمام هم زیباتر به نظر مى رسید مى گفتى: غسل جمعه هـم کردیم حالا دیگه باید برویم نماز. مى دانى؟ تو کوچکتریـن پرستشگر دنیاى کـودکان بـودى. گاهى آنقدر براى نماز جمعه اصرار مـى کردى که ما به تـو رشک مى بردیـم. فاطمه جان, یادت هست؟! روزى که پدرت خیلـى خسته بـود و اصلا توان بیرون رفتـن از خانه را نداشت آن روز تـو آنقـدر بـراى رفتـن به نماز جمعه پافشارى کـردى که پـدرت بـراى تقـویت روحیه لطیف و پاک تـو و براى اینکه نسبت به مسایل دینـى بـى تـوجه نشـوى و باورهاى همیشه سبز و زنـده ات همچنان باطـراوت بمانند با تمام خستگى که داشت تو را به نماز جمعه برد و تـو از خـوشحالى گـونه هاى سفید و براق و نـورانى ات گل انداخته بـودند.
همیشه دوست مى داشتى در جمع مـومنان باشى و از تنهایى مى گریختى.
در هر فرصتـى به مردم نزدیک مى شدى. دلـم مـى خـواست بزرگ شـوى و گامهاى بلنـدى براى احیاى سنتهاى رسـول خـدا(ص) و نظام و انقلاب بردارى, دلـم مى خواست فرداها کلیدى باشى براى گشودن درهاى بسته دانش بشر, دلم مى خواست ...
الان که چهره معصومانه تـو را, صـورت گـرد و سفیـدت را و چشمهاى جذاب و گیرنده ات را در میان آن روسرى سفید مجسـم مى کنم مى بینـم تو از اول انگار فرشته بـودى, خمیره صورت تـو بیشتر به فرشته ها شباهت داشت تا انسانها. فقط دو بال کم داشتى و یک پیراهـن حریر سفید که با تـورهاى صـورتى و سفید چیـن دوزى شده باشد و ... مگر نه پروانه سوخته بال من؟
تـو را نیافریده بودند تا بمانـى آمـده بـودى تا به آسمان روى.
زمیـن بـراى تـو کـم بـود و تـو بـراى آن زیاد.
یادم هست آنقدر صاحب نظر بـودى که خـودت را صاحب نظر مى پنداشتى و خود را باور کرده بـودى که وقتى از آمدن فرزند دومـم برایت حرف مـى زدم به عنوان فـرزنـد بزرگ خانـواده کـوچک ما و خـواهر بزرگ فرزند بعدیمان حق انتخاب اسـم براى خـودت قایل بـودى و مى گفتى:
ـ نى نـى ما که مى یاد اسمـش را مى گذارم ((علـى)) و صداش مـى کنـم ((کاکا على))! اگرچه بچه اصفهان بـودى ولى براى شیریـن زبانى از واژه ((کاکا)) استفاده مى کردى تا مادرت که جنوبى بـود براى تـو بمیـرد و دورت بگـردد. مـى دانستـم که با همه ایـن حـرفهاى قشنگ مى خواستى به ما ثابت کنى که بزرگ شده اى و مى تـوانى نسل فردا را بسازى و ما که فقط با چشمهایمان مى بینیـم نه با دل, زبان تو را نمـى فهمیـدیـم و به راز زنـدگـى تـو پـى نبـردیـم.
از میان کتابهاى زیادى که برایت خریده بـودیـم; کتاب ((فلسطینى خانه ندارد)) را خیلـى مـى خواندى. آنقـدر از مـن خـواسته بـودى برایت بخوانـم و آنقدر خوانده بودم که حفظ شده بـودى. اما چـون عادت کرده بـودى که هر مطلبـى را باور کنى نه اینکه فقط بدانى; هـر وقت ایـن کتـاب را بـرایت مـى خـوانـدم مـى گفتـى:
ـ مثل علـى و اینها که صـدام خـانه شان را خـراب کـرده است؟ مثل دایـى و اینها؟ و مـن مـى گفتـم: آره دختـرم; مثل علـى ما و همه على هاى ایران که صدام خانه هایشان را خراب کرد و مثل همه علـى ها و فاطمه هایى که از آبادان و خرمشهر و اهـواز رفتند و به شهرهاى دیگر پناه بردنـد. بالاخره جنگ, اینها رو هـم داره و آدمها باید جنگ را با پیامدهایش بپذیرند.
راستـى فکر مى کنـم در گنجینه خاطـراتت قضیه اى را که مـى خـواهـم بگویـم باشد شاید هـم نباشد. مـن که خوب به یاد دارم که یک روز پدرت و مـن و تـو مـى خـواستیم به اصفهان برویـم. جاده اهـواز و اندیمشک از شدت تـوپ و موشکهاى عراقى در امان نبـود و راننده ها مى ترسیدند در این جاده ها حرکت کنند و به خاطر همین ماشیـن خیلى کـم بود. ما مجبور بـودیم شهر به شهر و تکه به تکه سفـر کنیـم.
بعد از دزفول در بیـن راه ماشینى که ما در آن سـوار بـودیـم به مقصد نهایـى خـودش رسید و پیاده شـدیـم تا وسیله دیگرى را پیدا کنیم و بقیه راه را برویم. در جستجوى ماشیـن بودیـم که در همان لحظه عراق منطقه اى را که ما در آن ایستاده بـودیـم به توپ بست. چه شدتى داشت! یادت هست؟! عجب قیامتى بـود! مـن که مرگ را جلوى چشمـم دیدم. جنگ بود دیگر, میهمانـى و برو و بیا که نبـود. جنگ هم یعنى خون و آتش و ...
خلاصه پدرت با شتاب خـودش را روى تـو انداخت و با دستها و بدنـش یک سنگر بـراى تـو درست کرد تا تیرها و تـرکشها به بـدنت اصابت نکند و تـو بمانـى! و تـو مانـدى, چه مانـدنـى! آن روز یک لحظه احساس کردم تنهاى تنها شدم و دیگر نه پدرت را مى بینـم و نه تـو را. گاهى فکر مى کنـم در آن روز سخت و لحظه هراس انگیز, خداوند تو را از شر تـوپهاى دشمـن نجات داد و از چنگال عراق جان سالـم به در بردى تا در ماهشهر, در خانه اى که مال خودمان بـود به آن سرنوشت دچار شوى تا پیشـوایى بـراى اولیـن راهپیمایـى ماهشهریها شـوى. انگار خـدا تـو را براى ایـن روز نگاه داشته بـود و ذخیره کرده بـود براى ماهشهر! گاهى چنان گرم بازى مـى شدى که هیچ چیز و هیچ کـس نمى توانست در افکار تـو وارد شـود و از بازى یا حال وهـواى بازى با دوستانت خارج کند ولـى تا صداى اذان مـىآمد و به خصـوص آنجا که موذن مى گفت: ((اشهد ان محمدا رسـول الله)) با صداى بلند صلـوات مـى فـرستادى. در هر حالتـى بـودى با شنیـدن نام پیامبـر اکـرم(ص) صلـوات مـى فـرستـادى. حتـى یک روز دوستم گفت:
از فاطمه تـو خـوشـم مىآید; چقدر حـواسـش جمع است. در اوج بازى بچه ها مهمتریـن نیازهایشان را هـم فراموش مى کنند ولى فاطمه حتى آن وقت هـم که گرم بازى است صلـوات مـى فـرستـد. عجب بچه اى است! یادم هست یک بار که به خرمشهر رفته بـودیـم. انگار یازدهـم مهر بود, بله درست همان موقع بـود; وقتى از پنجره خانه مادرم بیرون را تماشـا مـى کـردى و هـواپیماهاى عراقـى را در آسمان مـى دیـدى مى گفتى: کلاغها, کلاغها آمدند. و مـن و مادر و بقیه وقتى این حرف تـو را مى شنیدیم ترسمان کـم مى شـد و مـى گفتیـم حتما براى ما که بزرگتـر از فـاطمه هستیـم اینها کلاغ بچه بـایـد بـاشند.
تو بچه انقلاب و جنگ بـودى و مى تـوانستـى سند خـوبـى براى امروز باشى و مـن مى خواستـم این سند, کامل باشد. براى همیـن سرودها و شعرهـاى جنگـى را به تـو آمـوختـم. یک روز که از نمــــاز جمعه مـىآمدیم, در ماهشهر, همان طـور که تـوى مینـى بـوس روى پاهایـم نشسته بـودى سرم را نزدیک گوش تـو آوردم و ایـن شعر که یک شعار معروف شـده بـود را آرام آرام خـواندم;
اگر از آسمان گلوله بارد
اگر از نوک شمشیر خون ببارد
نهضت مـا حسینـى است رهبـر مـا خمینى است.
از مـن خـواستـى که دوبـاره بخـوانـم و خـوانـدم.
بـار دیگـر درخـواست کـردى و مـن دگـربـار خـواندم.
همان جا, در ایـن مدت کوتاه, شعار را حفظ کردى و تا خانه برایم خواندى و تا مدتها هم مى خواندى و هـم به بچه هاى دیگر یاد دادى.
همیشه مـى گفتـم با ایـن حافظه قـوى و هـوش سرشار حتما در آینده موفق خواهى شد و البته شدى. مـن امروز از تـو راضى ام و خدا هـم راضى است و موفقیت یعنى این.
به هـر حال تـو قنارى زیبایى بـودى که قفـس کـوچک دنیایـى ات را نپسندیدى و در قفـس را گشـوده و پر کشیدى اما در زندگى کـوتاهت آمـوزه هـاى بلنـدى بـراى مـا به ارمغان گذاشتى. ادامه دارد.