از سوزنى

نویسنده


 

از سوزنى
رفیع افتخار

 

 

ساعت را نگاه مى کنى.
نیمه شب مى گذرد. خسته اى, خیلى خسته. آن طرف, امیدت در خـواب است و حامد که عادت دارد دمر بخـوابـد. در سایه روشـن ایجاد شده در اثر حرکت پـره هاى پنکه سقفـى که مـى چرخـد و به تناوب بـر صـورت بچه ها مى افتد; به صورت معصـوم و پاک امید چشـم مـى دوزى. آرام و آسوده به خواب رفته و اخمهایـش تـوى هـم نیست. از فکرت مى گذرد, پـاکتـریـن و دوست داشتنـى تـریـن بچه دنیـا به خــواب رفته است. بـى اختیار سـوزن و دامـن را کنارى مى گذارى و به طرفشان مـى روى. مـوهاى نـرم و سیاه و بـراق امیـد را از روى پیشـانیـش به کنار مى زنى و پیشانى بلندش را مى بویى و مى بـوسـى. اما سیر نمـى شـوى, بار دیگر, بار دیگر و حامـد را هـم. حـس مـى کنـى به هر بـوسه اى نیرویى جادویى در انگشتانت روان مى شـود و بیشتر خـواهى تـوانست سوزن بزنى. هر بـوسه اى براى رنگ نخى: آبى, قرمز, سبز, طوسى ... هـر بـوسه اى از بـراى پیـرهنـى از یکـى به رنگى.
دارى بچه هـا را روى بـالشهایشـان درست مـى کنـى که چشمت به صــد تومانى امید مى افتد. قلبت فشرده مى شود. پـول را در چنگ مى فشارى و باز به صورت امید نگاه مى کنى که آرام و بى اخـم خـوابیده است. پـول را, سـر جـایـش, زیـر بـالشـش مى گذارى.
بـوسه اى طـولانى بر پیشانیـش مـى نشانـى و سـر جایت بـرمـى گـردى.
احساسـى میان غم و شادى در بـرت گـرفته. انگشتـانه را به انگشت مـى گذارى و سـوزن را به میان انگشتان مـىآورى. اخمهاى امیـد از بیـن رفته, سوزن مى زنى, اخمهاى امید رفته, تندترسـوزن مـى زنـى, تنـدتـر نخ مـى گذرانـى, تنـدتـر, تنـدتر ...
نخ چـون مارى افسارگسیخته پارچه را درمـى نـوردد و جلـو مـى رود.
چشمانت را مى بندى و سوزن مى زنى. سوزن, خـود مى رود. آن قدر سوزن زده اى که چشـم بسته سـوزن راهـش را مى یابد و بى اشتباهى در گوشت پارچه مى نشیند. آن قـدر سـوزن مـى زنـى که رمق از بازویت رخت بر مى بندد و مجبـور مى شـوى دست بکشى. اشک از گوشه چشمهایت راه باز کرده و روى صـورتت شیار مـى بندد. زمانـى که مزه شـور اشک را در دهان حس مى کنى, چشمها را مى گشایى. از پشت پرده ضخیـم اشک, امید و حامدت را مـى بینـى و سـوزن نخ را و پـول زیر بالـش را و امید بدون ابروهاى گره بسته و ...
همیـن دیشب بـوده, امیـد خـوابیـده بـوده; همیـن طـور حـامــد.
امید با اخم خوابیده بود. امید وقتى ناراحت بـود, اخـم مى کرد و در خواب اخمـش را داشت. اخـم حاکى از نارضایتى قلبى یک بچه, یک بچه نازنیـن. به همان گونه که در بیدارى ابروها را به هم نزدیک مى کرد و لبه هاى آنها را پاییـن مى داد و لب ورمـى چیـد و با ابهت یک آدم بزرگ ناراضى, قهر مى کرد. در خـواب هـم حالتـش را از دست نمى داد و گاهى ناز مى کرد و تـو نازش را مـى کشیدى و گاهـى اخمـش ریشه در خـواسته اى داشت ـ که بچه هـا از درک اینکه چــــــرا به خواسته شان نمـى رسند ناتوان هستنـد ـ و تـو چـون حریف خـواسته اش نمى شـدى زجـر مى کشیـدى و خودخـورى مـى کردى و گاهـى بـر سرش داد مـى کشیدى و اما اخمهاى دیشب امیدت در خـواب از آن اخمهاى واقعى و دردآور زندگى تـو بودند. به امیدت قول داده بـودى اگر معدلـش بیست شود, برایـش دوچرخه اى خواهى خرید. فکر نمى کردى ـ احتمالـش را هـم نمى دادى ـ همه درسهایش بیست شوند اما شد. فکر مى کردى یک نـوزده هـم کافى است اما نشد. اما به هر حال گفته بـودى و امید خواسته بـود دوچرخه, کورسى باشد; مثل فلان و فلان, و تـو به علامت قبول کردن سر جنبانده بـودى. و حالا امید کارنامه کلاس سومیـش را به خانه آورده بـود و با شادى زایدالـوصفـى کارنامه اش را نشانت داده بود و از چشمهایـش خـوانده بـودى انتظار را, که منتظر است به قـولت عمل کنى و تـو خوب مـى دانستـى هرگز قادر نخـواهى بـود برایـش دوچرخه بخرى و امید از چشمهایت خـوانـده بـود و همان دم اخمهایش در هـم رفته بود و دلش شکسته بود و تو صداى شکستـن دلش را شنیـده بـودى و دل خـودت صـد بـار, بیشتـر شکسته بـود و تـو مـى دانستـى بچه ات چقدر به امید دوچرخه دار شـدن به خـواب رفته و چند بار شنیده بـودى که به برادرش مى گفت دیگر منتـش را نخـواهد کشید تا چند دقیقه سـوار دوچرخه درب و داغانـش شـود و بعد هنوز گـرم نشـده به فـرمان حامـد بیایـد پـاییـن و گـوشه اى غمزده به دوچـرخه بـازى او و دیگـران چشـم بدوزد.
و تـو نجـواهاى بچگانه بچه هایت را که مى شنیدى مـوج غم و غصه به سر تا پایت هجـوم مىآورد که چرا باید ایـن باشد و بچه ات چه کـم از بچه هاى دیگـر دارد و هزار فکـر و خیال که به سـرت باز هجـوم مىآورد و تنـدتـر سـوزن مـى زدى و خسته که مـى شـدى و چشمهایت که مى سوخت و سوزن سـوزن مى شد و به بچه هاى بـى گناهت که نگاه مى کردى و به فکـر جـوانیت که تند مـى رفت و به آینده که تنـد مـىآمـد و شقیقه هایت که به زنـش مى افتادند و چشمهایت را مى بستـى و تسلیـم مى شـدى و به خـودت نهیب مـى زدى تقـدیـر همیـن است و چاره را از ناچارى در ازدواج مـى جستـى و داشتـن سرپناهى به نام شـوهر براى خـودت و بچه ها و چشمت به عکـس آن خدا بیامرز مـى افتاد و گریه ات مـى گـرفت که چـرا بایـد او بـرود و تنهایت بگذارد و بچه هایت را تنها بگذارد و باز فکر مـى کردى که اما کدام مردى است که بچه هاى تو را مثل بچه هاى خود بخـواهـد و تـو را بعد از دو بچه و با دو بچه بعد از چنـد ماه باز بخـواهد و فکر مـى کردى آیا چنیـن مردى پیدا خواهد شد و مطمئن بـودى پیدا نخـواهد شـد که اخمهاى امیدت را دوست بدارد و حامدت را عزیز بـداند, و دیـوانه مـى شدى وقتـى بچه هاى دیگران را مـى دیدى با پـدرهایشان و لباسهایشان که شایـد تـو دوخته بـودى و سر و وضعشان و زندگیشان و فکر مى کردى اگر آن خـدا بیامرز هـم زنـده بود باز وضعتان بهتر ازحالا نبـود و تنها شایـد کمتر سـوزن مـى زدى و راحت تر بـودى و به چشـم بیـوه نگاهت نمى کردند و آشکار و پنهان برایت دل نمى سوزاندند و تـو خون گریه مى کردى و تـو خون گریه مى کردى و شب انگشتانه را از انگشت بیرون آورده بودى و سوزن و دامـن را کنارى پرت کرده بودى و رفته بودى بالاى سـر بچه هایت و اشکت را رها کرده بـودى تا چشمهایت از گریه قرمز شده بودند و لالایى خـوانده بـودى براى بچه ها, همان لالایى که در بچگى برایت خوانده بودند و تو براى بچه هایت سر و شکلـش داده بودى:
لالا لالا گل لاله
بخواب آرام گل پونه
لالا لالا گل مادر
بابات رفته از این خونه
لالا لالا گل عمرم
بخواب در بغل مادر
لالا لالا امید من
تو و حامد فقط بینم

و با لالایت خودت هـم بخواب رفته بودى و فردایش امید با اخمـش از خواب بیدار شده بود و صورتـش را نشسته بود و صبحانه نخورده بود و به تو هـم نگاه نکرده بود و گـوشه اى کز کرده بـود و تـو طاقت نیاوردى و ذخیره ماهت را برداشتـى و اصلا فکر نکردى اگر آن پـول برود, چطـور ماه را به سر خـواهید رساند. اصلا فکر نمى کردى. اصلا فکـرت کـار نمـى کـرد. اصلا بـدون فکـر بـودى.
اصلا از فکر کردن جانت به لب رسیده بود. اصلا دیـوانه شده بـودى. اصلا نمى خواستى عقل داشته باشى.
به امیـدت گفته بـودى راه بیفت و خـودت آمـاده بـودى. امیـد را مى پاییدى. اخمهایـش محـو شده بـود اما مى دیدى مضطرب است, ملتهب است, مردد است. با همان بچگیـش مى فهمید چیزى سر جاى خودش نیست.
اما تـو را دیده بـود که پـول را برداشتى. دستـش را گرفتى و به خیابان بـردى. با دست کـوچکـش ناخـودآگاه, گاه گاهـى, از شـوق و التهاب دستت را مى فشرد و تـو صداى قلب کوچکـش را مى شنیدى که از شادى در سینه مى تپید, واقعا. و تـو زیرچشمـى مـواظبـش بـودى که خنـده بـر لب داشت و در رویـاهـاى خـود غوطه ور بــــود, واقعا.
و تـو از پشت ویتـریـن مغازه نه یکـى بلکه چنـد تـــا, قیمتهاى دوچـرخه ها را از زیـر سـایه نگـاه گذرانیـدى, واقعا. و دریافته بـودى پـول تـو براى خرید دوچرخه امیـدت از نصف هـم کمتر است و خیابان به خیابان رفته بودى و مانده بـودى چه بگویى به بچه ات و چقدر باید سنگدل باشـى با جمله ((پـولمان نمى رسد)) بادکنک شادى او را در آنـى, بتـرکـانـى و اصلا مگـر مـى تـوانستى؟
و مى دیدى امیدت چه امیدوارانه و تنـد, پا به پایت مـىآیـد و آخ هـم نمـى گـویـد و از حال مادرش بـى خبـر است که چه متلاطـم است و نـومید! و باز مغازه اى دیگر و امیـد دستت را مـى کشـد و مجبـورت مى کند بایستـى و رد نگاهـش را مى گیرى که سفت و سخت به دوچرخه اى سبز دوخته است و تو برچسب قیمتـش را مى بینى, اول, و نگاهتان به هـم گره مى خـورد و مى فهمى که پسرت از وراى درک بچگانه اش فهمیده است و پـى بـرده است که واقعیتهاى عریان و خشـن دنیاى بیرون از رویاهایش اجازه نخواهند داد امیدوار به داشتـن دوچرخه اى باشد و تو مى اندیشیدى آیا ایـن موضوع براى او قابل هضـم خواهد بـود؟ و آیا باید قابل هضـم باشد؟ و تو مستإصل شده بـودى و نگاه بچه ات مى کردى که اشک در حلقه هاى چشمانـش مى گشت و تـو دلت مى خـواست در آغوشـش بکشـى و زار زار گریه کنـى و آماده اى گریه سر دهى که از پشت سر صدایى مى شنوى.
حامدت است. با دوچرخه اش پشت سرتان آمده, شاید مى خـواسته دوچرخه نـو امید را ببینـد. شاید مـى خـواسته نظر بـدهد. شاید در عالـم رقابت میان دو برادر طاقت نـداشته بـرادر کـوچکتر را با دوچرخه نو ببیند, شاید ...
حامـد فهمیده است. سـن و سالـش بیشتر است. قضیه را متـوجه شـده است. تـو مـى بینى غمگیـن است اما بزرگـوارانه سعى دارد غمـش را پنهان کند. سعى دارد نشان نـدهـد آنچه را که فهمیده است و حتما سالها مى شود که فهمیده است ...
دوچرخه اش را مىآورد و به برادرش مى دهـد و مـى گـویـد دوچرخه مال او; او دیگر بزرگ شده است و تو مى دانى که حامدت بزرگ منـش است و تـو مى دانى حامد چقدر دوچرخه اش را دوست دارد و چقدر دل کندن از آن برایـش سخت است و امید را مى بینى که با بـى میلى و از ناچارى مى پذیرد و تـو مـى مانى حیران میان احساسهاى جور واجـور, سرگشته میان اندوه خـودت و بزرگـى و درک عظیـم بچه هایت از آنچه واقعیت مى نامید.
و امیـد به خـودت مـىآوردت که بغضآلـود خـواسته اش را بـر زبـان مىآورد. تنها صد تومان از تـو مى خـواهد تا براى دوچرخه اش نـوار بخرد. مى خواهد دوچرخه اش را نو نـوار کند. مى خواهد دلـش را خـوش کـرده باشد بـراى شاگـرد اولیـش; صاحب دوچـرخه اى نـو شـده است, واقعا.