تجلى رسول اکرم(ص) در آینه اشعار
مولانا جلال الدین محمد بلخى
روح مجرد
جامه سیه کرد کفر, نور محمد(ص) رسید
طبل بقا کوفتند, ملک مخلد رسید
روى زمین سبز شد, جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت, روح مجرد رسید
گشت جهان پر شکر, بست سعادت کمر
خیز که بار دگر, آن قمرین خد رسید
دل چو سطرلاب شد, آیت هفت آسمان
شرح دل احمدى, هفت مجلد رسید
چند کند زیر خاک, صبر روانهاى پاک
هین ز لحد برجهید, نصر موید رسید
دوش در استارگان, غلغله افتاده بود
کز سوى نیک اختران, اختر اسعد رسید
عقل در آن غلغله, خواست که پیدا شود
کودک هم کودک است, گرچه به ابجد رسید
خیز که دوران ماست, شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست, عمر موبد رسید
رغم حسودان دین, کورى دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد * رسید
از پى نامحرمان, قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا, عشرت سرمد رسید
_* مرمد: چشم بیمار و دردناک.
نام احمد(ص)
بود در انجیل, نام مصطفى(ص)
آن سر پیغمبران, بحر صفا
بود ذکر حلیه ها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم, و اکل او
طایفه نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندى بدان نام و خطاب
بوسه دادندى بر آن نام شریف
رو نهادندى بر آن وصف لطیف
اندر این فتنه که گفتیم, آن گروه
ایمن از فتنه, بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد, مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد, ناصر آمد, یار شد
و آن گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندى مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم راى شوم فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پى طومارهاى کژبیان
نام احمد, این چنین یارى کند
تا که نورش, چون نگهدارى کند
نام احمد, چون حصارى شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح الامین
خورشید جود
قصه اى را از حلیمه گویمت
تا, زداید داستان او غمت
مصطفى را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
مى گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همى آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم*
از هوا بشنید بانگى, کاى حطیم
تافت بر تو آفتابى بس عظیم
اى حطیم امروز آمد بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود
اى حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهى که پیک اوست بخت
گشته حیران آن حلیمه زان صدا
نى کسى در پیش, نى سوى قفا
مصطفى را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جستجو
چشم مى انداخت آندم سو به سو
که کجایست آن شه اسرارگو؟!
چون ندید او, خیره و نومید شد
جسم لرزان, همچو شاخ بید شد
باز آمد سوى آن طفل رشید
مصطفى را در مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوى منزلها دوید و بانگ داشت
که, که بر دردانه ام غارت گماشت
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کاینجا کودکى است
سینه کوبان, آنچنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریه اش
چون خبر یابید جد مصطفى
از حلیمه و ز فغانش برملا
زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همى زد, مى گریست
آمد از غم بر در کعبه به سوز
کاى خبیر از سر شب و ز راز روز
خویشتن را مى نبینم من فنى
تا بود همراز تو همچون منى
لیک در سیماى آن در یتیم
دیده ام آثار لطفت, اى کریم
که نمى ماند به ما, گرچه زماست
ما همه مسیم و احمد کیمیا
چون یقین دیدم عنایتهاى تو
بر روى آن درى است از دریاى تو
من هم او را مى شفیع آرم به تو
حال او, اى حالدان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم اکنون رخ به تو خواهد نمود
ظاهرش را شهره کیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم
گفت عبدالمطلب کاین دم کجاست
اى علیم السر, نشان ده راه راست؟!
هاتفى گفتا: مخور غم کاین زمان
با تو زان شاه جهان بدهم نشان
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود
کمترین خلقت که بدهد در ثواب
برفزاید بر طراز آفتاب
* حطیم: کناره کعبه و دیوار و یا آنچه میان رکن زمزم و مقام است.
مصطفى(ص) آمد
از صحابه, خواجه اى بیمار شد
و اندر آن بیماریش چون تار شد
مصطفى آمد عیادت سوى او
چون همه لطف و کرم, بد خوى او
در عیادت رفتن تو فایده است
فایده آن باز با تو عایده است
فایده اول که آن شخص علیل
بو که قطبى باشد و شاهى جلیل
چون دو چشم دل ندارى اى عنود؟
که نمى دانى تو هیزم را, ز عود
چون که گنجى هست در عالم, مرنج
هیچ ویران را مدان خالى ز گنج
قصد هر درویش مى کن از گزاف
چون نشان یابى, به جد, مى کن طواف
چون تو را آن چشم باطن بین نبود
گنج مى پندار, اندر هر وجود
ور نباشد قطب, یار ره بود
شه نباشد, فارس اسپه بود
پس صله یاران ره لازم شمار
هر که باشد, گر پیاده گر سوار
ور عدو باشد, همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشته ست دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود
ز آنکه احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این, ولیک
از درازى خایفم اى یار نیک
حاصل این آمد که: یارجمع باش
همچو بتگر, از حجر یارى تراش
ز آنکه انبوهى و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
* شعرها به نقل از کتاب ((سیماى محمد(ص) در آینه شعر فارسى)) ـ گردآورندگان محمود شاهرخى و مشفق کاشانى.