قصه هاى بى بى قسمت 7 زیباى جذامى

نویسنده


 

قصه هاى بى بى (7)
زیباى جذامى
رفیع افتخار

 

 

اگر بخواهیم خوب و دقیق برویـم تـوى نخ فصلها, دستگیرمان مى شود که همه فصلهاى خـدا خـوب و عالـى و قشنگ هستند.
مى دانـم تا شما ایـن را مى خوانید چشمهایتان را برایـم مى درانید که: ((مگه مـا چه گفته ایـم یـا چه حکمـى ازمـان سـر زده که تـو مى گویى فصلهاى خدا آفریده چنیـن و چنان؟ )) منم کوتاه نمىآیم و مى گویم: ((اوه, بله, خیلى از آدمها را مى شناسـم مى گویند زمستان به دلمـان نمـى چسبـد یا پـاییز نیاد بهتـر است و یا ...)) مثلا, همیـن تابستان را برایتان بگویـم که چقدر مظلوم است و چقدر بدش را مـى گـویند! حالا تابستان چه گناهى کرده و چه خطایى مرتکب شده معلوم نیست.
لابد چون هرم آفتابـش را سرازیر مى کند توى سرمان و سر و صورتمان را مى سوزاند و شر و شر عرق مى ریزیـم; بنابرایـن چشـم دیدنـش را نـداریـم. اما آن طـرف قضیه را نمـى گـوییـم که انـواع و اقسـام میـوه هاى نـوبـرانه و ((دهان آب انـداز)) را بـرایمان بـا خـودش مىآورد و ما چپ و راست هندوانه و گرمک و طالبـى پاره مى کنیـم و مى خوریم و پوستش را دور مى اندازیم و بستنى و فالوده مى خوریـم و جیگـرمان را خنک مى کنیم. یا آنجا را نمى گـوییم, ظهرها مـى رویـم تـوى خانه هایمان و جلـوى کـولـر دراز مـى کشیـم و باد خنک سـر و کله مان را نوازش مى دهد و تا مى تـوانیم مى خـوابیم و کیف مى کنیـم تا جایى که از فکر ((بى کـولرهاى فلک زده گرماخـور)) درمى مانیـم! حقیقتش, اگر تابستان براى بعضى آدمیزادها ایـن حسن و محاسـن را دارد براى ما بچه محصلها که دیگـر حسنـش چنـد بـرابـر است. تـوى تعطیلى تابستانى مـن یا همه اش کنگر مى خـوردم و لنگر مى انداختـم خانه بى بـى و یا فـوقـش تا هر وقت دلـم مى خـواست مى ماندم و کسى بهانه دستـش نبود بـم بگوید: ((مگه تو خونه و زندگى ندارى بچه, بسه دیگه, بذار ایـن بى بى یه نفسى بکشه!)) خلاصه, توى تابستانها مى شـدم مـرد خانه بى بـى و کیف دلـم بـراى خـودم جـولان مـى دادم.
آن روز تابستانـى هـم سر سفره بـودیم و نهار مـى خـوردیـم. براى نهارمان, بى بى قیمه پلـو بار گذاشته بـود و مـن طبق معمـول چهار دستـى ملچ ملـوچ مى کردم و انگار دنبالـم کرده باشند, تند و تند قاشق به دهان مى بردم. گوشه سفره, سبزى خوردنى بـود که بى بى چون مى دانست مـن چقدر ریحان را دوست دارم, آنها را جدا مى کرد و بغل تربچه نقلى و ترخـون و مرزه و تره و الباقـى با سلیقه مى چید تا هر دفعه بـراى پیـدا کـردن یک پـر ریحان تمام سبزیها را به هـم نریزم و او را کفرى نکنـم. ماست و سالاد و طالبى را هـم جورى در تیررس نگاهـم تـوى سفره مـى گذاشت تا مرتب براى پیدا کردنشان به این ور و آن ور سرم را نچرخانم.
تا یادم هست بى بـى بـم مـى گفت: ((پسر جان با صبـر و حـوصله غذا بخور و خوب لقمه ات را بجـو)); منـم مى گفتـم: ((چشم, چشـم)) اما همیـن که سفره انداخته مى شد و چشمم به غذاهاى خوشمزه اش مى افتاد بـى طاقت شده, شکمـم فرمانده مخـم مى شـد و بـم فرمان مـى داد که:
((امیـن, تـو دیگـر بـراى خـودت مـردى شدى.
یک مرد باید به اندازه چهارتا بچه غذا بخورد. پس معطلـش نکـن و با تمام قـوا به غذاها یـورش بیار!)) بـى بـى که باز مـرا در آن حالت هجمه مى دید با خنـده مـى گفت: ((چته بچه, مگه دنبالت کردن, نه سال قحطى اومده, نه کـس دیگه اى توى خونه داریـم بخواد غذاها رو قورت بده و ...)) و همیـن جورى با خنده و بذله نصیحتم مى کرد تندتند غذا نخورم. منـم همان طور که یکنفس غذاها را مى بلعیدم و ملچ ملوچـم به هوا بلند بود جواب مى دادم: ((چکار کنـم, دس خودم نیـس, بسکه غذاهاى شما خوشمزه و چرب و چیلیه آدم دلـش مـى خـواد انگشتاشو هـم با غذا بخوره ...)) بله, داشتم مى گفتـم که حواسـم پرت شد طرف غذاهاى خوشمزه بى بى. آن روز سر سفره نشسته بودیـم و داشتیم نهار مى خوردیـم که زنگ خانه را زدند. مـن و بى بى به هـم نگاه کـردیـم. یعنـى چه کسـى تـوى آن سـر ظهرى و زل آفتـاب راه افتاده بـود و آمـده بـود در خانه؟ تند و تنـد لقمه ام را قـورت دادم و جـرعه اى آب سـر کشیـدم و گفتـم:
((بى بى مـن رفتم در را باز کنم.)) بعد از جایم بلند شدم و تر و فرز خودم را به در رساندم. در را که باز کردم زنى پشت در بـود.
او تا مرا دیـد حالتـى گرفت که نشان مى داد مـى خـواهـد بـرگردد. ـ سلام! ـ سلام! ـ بفرمایید.
سـر تـا پـایـم را ورانـداز کـرد و بـا شک و تـردیـد پـرسیــد: ـ اینجا خونه بى بیه؟
از طرز نگاه کردنـش به کله ام رسیـد نکنـد دانه برنجـى روى لب و
لـوچه ام مـانـده است. دستـى روى دهـانـم کشیـدم و گفتم:
ـ خـوب معلـومه. پـس مـى خـواستیـد خـونه کـى بـاشه.
خوشحال شد.
ـ بـى بـى خـونه س؟ مـرد تـوى خـونه نیـس؟
بم برخورد.
ـ بى بى که نمى تونه بـى مرد بمـونه. یک مردى تـوى خـونه س به ایـن
هوا! و دستـم را تا بالاى سرم بالا بردم. جا خورد و زد روى لپـش.
ـ واه! کیه؟ غریبه س؟
ـ غریبه؟ نه بابا, بى بى که مرد غریبه تـوى خونه ش راه نمى ده ...
جمله ام را تمـام نکـرده بـودم که صـداى بـى بـى آمـد.
ـ امین, کیه؟ تعارف کن بیاد تو.
راه را باز کردم. افتادم جلـو تا راهنماییـش کـرده باشـم. همان
طـور که مـى رفتیـم یکهویـى بـرگشتـم و گفتم:
ـ ایـن خانه بى بى یک مرد بیشتر ندارد, یعنى بى بى اصلا دوس نداره مـرد دیگه اى رو تـوى ایـن خـونه ببینه. اون مـرد هـــم, امینه.
یعنـى همیـن آقایـى که مثل شاخ شمشاد داره شما رو مـى بـره پیـش بى بـى. اول منظورم را نفهمیـد. اما کمـى فکر کرد و متـوجه شـد.
لبخندى تحویلـم داد و سرى تکان داد. تـوى اتاق دید که سفره پهن است, شروع به عذرخـواهى کرد. او و بى بى که مشغول چاق سلامتى شده بودند مـن چشمهام روى قیمه پلوى نخـورده ام میخ شده بـود که هنوز نصفـش تـوى بشقـاب بـود. تـوى دلـم به آن خـانـم گفتم:
((بـى انصـاف, چنـد دقیقه دیـرتـر مـىآمـدى تـا مـن قیمه پلـو را مى خوردم.)) در ایـن حیص و بیص, شانسم گرفت و بى بى چون سفره پهن بود و آن خانـم میل به غذا خوردن نداشت; تعارفش کرد بروند اتاق دیگر. تا آنها رفتند مثل قرقـى پریدم قاشق را در دستم گرفتـم و بشقاب را جلـو کشیـدم. اما هنـوز اولیـن قـاشق را به دهان نزده بـودم که صـداى بى بـى را شنیدم که داشت به طرف اتاق مـىآمـد. ـ امیـن, کجایـى؟ لقمه ام را به زحمت قـورت دادم. بى بـى بالاى سـرم بود.
ـ چیکار مـى کنـى؟ تا مـن مـى روم میـوه بیارم تـو هـم بـرو پیـش میهمـانمـان. خـوبیت نـداره تنها بـاشه.
بـا دلخـورى بلنـد شـدم. غذا پـاک زهـرمـارم شـده بود.
ـ پـس ایـن امیـن که مـى گـن, شمـاییـد! بـا اخـم و تخـم گفتـم:
ـ اى! ـ تعریفت را زیاد شنیدم.
مـاشـإالله مـاشـإالله بت مـىآد مـرد خـونه بـى بـى بـاشـــى.
تا ایـن تعریف را شنیدم گل از گلم شکفت و اخمم وا شد. باد کردم و گفتـم: ـ اى خانمى که اسمتان را نمى دانم, اگر راه بیفتید توى شهر و هر کـس که جلویتان سبز مى شـود یقه اش را بگیرید و بگویید: تا نگـویید مرد خانه بى بى کیه ولتان نمى کنـم; مى بینید همه آنها مى گویند اولا یقه مان را ول کـن, دوما اینکه سوال کردن نمى خواهد. او امیـن است! مثالش خودتان. نه شما مرا مى شناسید و نه مـن شما را. نه روزى توى کوچه خیابانى به هـم رسیده ایم و نه دستمان توى یک سفره بوده, تازه از قیافه تان هـم پیداست از آن طرف شهر آمده باشید. اما فهمیده ایـد مـن مرد خانه بى بـى هستـم. علـم غیب هـم ندارید که فکرتان راه بکشد طرف علـم غیبتان. مى خـواهید برایتان بگـویـم چرا همه مى دانند مرد خانه بى بى, امیـن است. براى اینکه مرد خانه بى بـى بـودن کار هر کسى نیست. زور بازو لازم دارد, کله مـى خـواهد, آدم باید تر و فرز باشد, قلق بى بـى دستـش باشـد, با بى بى راه بیاید و حواسش باشد کار بدى نکند بى بى بدش بیاد و بـش بگوید:
برو, برو, از جلو چشمانـم دور شو. خلاصه, مرد خانه بى بى شدن فوت و فـن دارد. اگر مى بینید مـن تـوانسته ام مرد خانه بى بى بشـوم و ورد زبان این و آنـم که: خوشا به حال ایـن بچه, دست راست بى بیه و واسه خـودش برو بیایى داره, مفت و مجانـى به اینجا نرسیده ام.
نخیر, آدمیزاد باید تا مى تواند سختـى و مشقت بکشد و تـوپ و تشر بشنود تا آبدیده بشـود و به روى مبارکـش نیاورد. چرا که به قول بى بى خـودمان پایان شب سیه سفید است. آخرش مى شود مرد خانه بى بى و کیف دنیا و آخرت را مى کند. اى خانمى که اسمتان را بلد نیستـم اگر کسى دلـش بخواهد مرد خانه بى بى بشود مى تواند بیاد پیـش مـن تا راهـش را نشانـش بدهـم چطور مرد خانه بى بى بشـود. البته مرد خانه بى بى خودش. بله, از قدیم و ندیم گفتـن گرهى که با دست باز مى شود با دندان نمى گشایند. آن خانـم ساکت نشسته و شش دانگ حواسش به حرفهایم بود. حسابـى چانه ام گرم شـده بـود و هر چـى جلـویـم مىآمد برایش ردیف مـى کردم. یکـى را پیدا کرده بـودم تا جلـویـش حسابى جولان بدهم. مزه ((مرد خانه بى بى)) بودن هـم رفته بود زیر دنـدانـم و یکریز از خودم تعریف مـى دادم. او که خـوب و گیرا به حـرفهایـم گـوش مـى داد خنـده اى کـرد و گفت:
ـ اسم من زیباست. دیگه نگو:
اى خانمى که اسمتان را نمى دانم.
تا زیباخانـم اسمـش را بر زبان آورد بى بى با ظرف میوه آمد تـوى اتـاق. ـ خیلـى خـوش اومـدیـن زیبـاخـانم.
ـ ماشإالله چه بچه خـوش سر و زبـونیه این امیـن شما. اگه منـم بچه داشتـم ... و بقیه حرفش را خورد. بى بى که مثل اینکه حرفهاى مرا شنیده بـود با کنایه گفت: ـ البت زیباخانـم, مرد ایـن خونه امینه! و زیر چشمـى نگاهـم کرد. مـن که منظور بى بـى را فهمیـده بودم و نطقـم کور و دمغ شده بود لب و لوچه ام را توى هـم دادم و از زور ناچارى فکرم را به میوه هاى تـوى میـوه خـورى پرواز دادم. ـ بى بى, مى بخشید ایـن وقت ظهرى مزاحـم شدم. مى دونم بد وقتیه! ـ اختیار داریـن دختـرم, خونه خـودتـونه. ما هـم نهارمونـو تمـوم مـى کـردیـم که شمـا اومـدیـن, نه امیـن؟ ـ هــان؟ آره ... آره. قیمه پلـویـم داشت تمـوم مـى شد. فقط سبزى و ماست و سالاد از سفره مونده بود. حالام طورى نیس, با اجازه بى بى بفرماییـن میوه. خسته هسیـن و ایـن همه راه رو تـا اینجـا اومـدیـن.
تـابستـونـا بعد از قیمه پلـو, گیلاس و خیار و هلـو و شلیل خیلـى مـى چسبه. چقـده شمـا تعارفـى هسیـن, خـوب بفـرمـاییـن.
و فى الفـور جلـوى او و بى بى بشقاب گذاشتـم. هر دوشان خندیدند و سه نفرى شروع به خوردن کردیم. باز ملچ ملوچ مى کردم که بى بى بـم چشـم غره رفت. زیباخانـم گفت: ـ بى بـى شرمنده ام. خـودم رو معرفى نکـردم. شمـا هـم که مـاشـإالله بسکه خـانـم هسیـــن اصلا چیزى نمى پرسین.
ـ ایـن حرفا چیه, شما هـم به جاى دخترم! زیباخانـم سرش را گرفت پایین و قدرى سکوت کرد. بعد همان طـور که سرش پاییـن بـود و با انگشتـش روى گلهاى قـالـى خط مـى کشیـد, آهسته و غمناک گفت:
ـ بى بى, مـن خیلى بـى کـس و تنهام. از غم و غصه دارم دق مى کنـم.
چنـد وقت پیـش خـواب نما شـدم. دلـم شکسته بـود و گریه مـى کردم.
یکهویى یه زن نورانى آمد توى خوابـم و گفت: دخترجان, غصه نخور.
ان شإالله عاقبت بخیر مى شـوى. بعد دستـى به سرم کشید و غیب شد.
از چنـد نفر پـرسیـدم تعبیر خـوابـم چیه. همه شـون گفتـن اون زن نورانى همون بى بى بوده.
بـى بـى یه زن بـاخـداییه که مـردم قبـولـش دارن. مـن که شما را نمى شناختم نشونى خـونه تـون رو داشتـم تا یه روزى بیام دستبـوسى خدمتتـون. تا که امروز دیگه تحملـم نیامد. راستـش, دیشب تصمیـم داشتـم ... اینجـاى حـرفـش که رسیـد بغضـش گـرفت.
ـ تصمیـم داشتـم خـودم رو بکشم و از دست ایـن زندگـى خلاص بشـم.
تـا بـى بـى ایـن حـرف را شنیـد زد پشت دستش.
ـ استغفـرالله, دختـرجـان ایـن چه حـرفیه تـو مـى زنى؟
مـن که تا آن لحظه چشـم بى بى را پاییده بـودم و چپ و راست میوه مى لمبانیدم; دهان پرهلویـم باز ماند. زیباخانـم چشمهایش را پاک کرد و گفت: ـ بى بى جان, قصه دردهاى مـن نگفتنیه. نمى خـوام سرتان را با حرفهایم به درد بیاورم اما چه کنم که اگر درددل نکنـم از غم و غصه مـى تـرکـم. ـ مادرجان, تمام و کمال حـرف دلت را بزن و خوب عقده هایت را خالى کـن. نذار غم و غصه تـوى دلت جا خوش کنه.
حیف نیـس دختـرى به ایـن کمالات و زیبـایـى اول جـوانـى فکـرهاى نامربـوط به کله اش بزنه! هزار ماشإالله تو که مثل اسمت قشنگى, چرا فکرهاى خـوب و عالى نداشته باشى. بگو, دخترم, مـن سر تا پا گوشـم. زیباخانـم که از تعریفهاى بى بى قوت قلبى گرفته بود گفت: ـ بى بـى جان, از مـن بدبخت تر تـوى این دنیاى به ایـن بزرگى جایى
پیدا نمى شه. بدبخت که گفتـن همیـن منـم. هنوز بیست سالـم تمـوم نشده بـود که زن مردى به نام حمید شدم. سالها پیـش, وقتى مـن و حمید بچه بودیـم خانـواده شان همسایه ما بـودنـد. از آنجایـى که ازشان شناخت داشتیم پـرس و جـویـى نکردیـم و زود ازدواج ما سـر گرفت. بعد از ازدواجمان بـود که تازه فهمیدم حمیـد معتاد است و ایـن مسإله را از مـن و خانـواده ام مخفـى کرده بـودند. اوایل, اعتیادش را بروز نمـى داد اما مـن فهمیـدم و خیلـى ناراحت شـدم.
احساس مى کردم او با مـن صادق نبـوده است. اما به هر حال کار از کار گذشته بود و مـن زنش شده بودم. با خودم تصمیم گرفتـم به هر نحوى شده نگذارم به اعتیادش ادامه بدهد. از ترس آبرویـم به کسى چیزى نگفتـم. او یک ماه اول زندگى خوب بود اما بعد شروع کرد به بـداخلاقـى و ناسازگارى. اعتیادش را هـم که ترک نمـى کرد, روز به روز بدتر و بدتر مـى شد. کم کـم شروع کرد به کتک زدنـم و فحاشـى کردن. بى بـى, روزى نبـود که کتکـم نزند و یک جایـى از بدنـم را کبـود نکنـد. بعد, از کار کردن دست کشید و شروع کرد به فروختـن وسایل خانه. سه سال آزگار به پایـش سوختم و ساختـم و تحمل کردم و دم برنیاوردم تا شاید اصلاح شود. خدا خـودش شاهد است, در ایـن مدت نگذاشتـم احدى به اعتیاد او و بدبختیهاى مـن پـى ببرد. چند روز, چند روز به خانه نمـىآمد و با دوستان معتادش پـى ولگردیـش بـود. به خانه هـم که مىآمد یکراست مى رفت سراغ وسایل تا بردارد و بفروشد و خـرج اعتیادش را بـدهـد. اگر جلـودارش مـى شـدم شروع مى کرد به پرت کردن چیزهایى که جلوى دستـش بود. چندبار گلدان را به طرفـم پرت کرد که سرم شکست و یک بار با قیچى نزدیک بود کورم کند. با ایـن همه, تحمل مى کردم و به خـودم امید مـى دادم بالاخره مـى فهمـد و دست از سـر کارهایـش بـرخـواهـد داشت. اما, بالاخـره خانـواده ام فهمیدند و با عصبانیت سرزنشـم کردند که چرا به آنها چیزى نگفته ام و اصلا به چه حقـى سه سال آن مرد معتاد بـى سر و پا را تحمل کرده ام. بعد چمدانـم را دادند دستـم و گفتند همیـن حالا جـانت را بـردار و آمـاده بـاش که بـرویـم خـانه خـودمان.
طلاقت بـا مـا. و به حـرفشـان عمل کـردنـد و طلاقـم را گـرفتنـد.
اینجاى حـرفهایـش که رسیـد دیگر نتـوانست تاب بیاورد و هاى هاى شروع کرد به گریستـن. مـن که از خـوردن دست کشیـده بـودم و پاک حواسـم رفته بـود تـوى نخ بدبختیهاى زیباخانـم, طاقتـم نگرفت و پریدم رفتم لیوانـى آب برایـش آوردم. بى بـى لیـوان را از دستـم گـرفت و به او داد و در حالـى که از زور ناراحتـى لب گزه مـى رفت گفت: ـ بخور, بخور دخترم. آرام بگیر. زیباخانـم هق هق کنان گفت: ـ بى بى جان, شما چه مى دونید مـن در ایـن سه سال چه عذابـى که از دست آن مرد نکشیدم. همه آن چیزها را تحمل مـى کـردم تا شایـد به راه راست هـدایت بشـود. اما عاقبت, کارم به طلاق کشیـد. به خـدا نمـى خـواستـم ایـن بشـود ... بـى بـى گفت:
ـ پیامبر اکرم(ص) مى فرماید:
ناپسندتریـن کار حلال نزد خدا طلاق است. اما وقتـى آدم گیر همچـى
مردى مى افته چاره چیه؟
زیبـاخـانـم چشمهایـش را از اشک پـاک کـرد.
ـ بى بى جان, تصدقتان بشـوم, بدبختیهاى مـن که تمام شدنى نیستند.
یعنى اول بدبختى مـن تازه بعد از طلاقم شروع شد. آدم طلاق مى گیرد تا راحت شـود اما مـن ... و دوباره زد زیـر گـریه. مـن که فکـر مى کردم او از بابت طلاقش ناراحت و پشیمان است, بیشتر ماتـم برد.
زیباخانم بى رمق و بسیار اندوهگیـن ادامه داد: ـ تا یکى دو هفته خانـواده ام دلداریـم مى دادند و تر و خشکم مـى کردند. اما کم کـم اخلاق و رفتارشان طـور دیگه اى شد. با ایما و اشاره بـم مـى گفتند سربارشان هستـم. خـواهر بزرگتـرم که کلا با مـن قطع ارتباط کرده بـود چرا که مى ترسید شوهرش هوس کند او را مثل مـن طلاق بدهد. یک روز بـراى خواهـر کـوچکتـرم خواستگار آمـد. مادرم خـودش را بـم رسانید و گفت: یکدفعه خـودت رو نشون خانواده داماد ندى, برو یه جایـى قایـم شـو تـا کار خـواستگارى و بله بـرون تمام شـود. اصلا آفتابى نشـو. سر سفره عقد هم راهـم ندادند و گفتند شگـون نداره تـو سر سفره باشى. بعد که ازدواج آنها سرگرفت و شوهرخـواهرم از قضیه من باخبر شـد قـدغن کرد خـواهرم با مـن رفت و آمـدى داشته باشـد. بى بـى جان, الان اهل فامیل از مـن کناره مـى گیرند و انگار جذامى هستم, از مـن فرار مى کنند. اعصابم پاک خراب شده و لحظه اى آرامش خیال ندارم. از آن طرف جرإت ندارم با کسى حرف بزنـم چرا که پدرم با سـوءظن مـواظبـم است و همه جا مرا مـى پاید. به خدا, گاهـى فکر مـى کنـم کاشکـى همه آن بـدبختیها و آن حمید معتاد را تحمل مى کردم و طلاق نمى گرفتم. ایـن مردم, ((زن طلاق داده)) را از سارق و قاتل بـدتر مـى دانند. انگار پا روى نعمت خدا گذاشته اند. خود خدا مـى دونه چقدر ذلیل و خـوارم کرده اند. آخه, گناه مـن چه بود؟ اگر خـودشان جاى مـن بـودند چکار مى کردند. خانواده و مردم از هـر طـرف به روحـم سـوهان مى کشند و عذابـم مـى دهنـد. تحقیرم مى کنند, نیـش زبان مى زنند, کنایه مى گویند. آن حمید فلان فلان شده بـى خیال ایـن همه بدبختیهایى که سر مـن آورده, نه تنها اعتیادش را ترک نکرده بلکه رفته زن دیگه اى گرفته. زنى که لابد روحـش خبر نداره چه انتظارش را مى کشد.
زنى که لابد از فرط بدبختى و بـى کسى زن او شده ... و باز هـم به گریه افتاد. اشک مثل سیل از چشمهایش سرازیر بود و شانه هایـش به شـدت تکـان مـى خـوردنـد. میـان هق هق گـریه اش گفت:
ـ بى بى, به خدا تصمیم داشتـم خودم را بکشـم و از ایـن زندگى پر درد و رنج خودم را خلاص کنـم. اگر آن شب خـواب شما را نمـى دیـدم ... و باز نتوانست ادامه بدهد.
سرش را روى سینه بى بـى گذاشت و با صـداى بلنـد شروع کرد به هاى هاى گریه کردن. بى بـى که خون, خونـش را مى خورد گذاشت خـوب گریه کنـد. مـن پـاک دمغ بـودم و از شما چه پنهان آن همه میـوه اى که لمبانیده بودم زهرمارم شده بود. وقتى زیباخانـم آرام گرفت بى بى تا مـى توانست دلداریـش داد و دست آخر بـش گفت: ـ تـوکلت به خدا باشه. مى دونـم چه زجـرى مـى کشـى. خـدا کریمه. پـس فـردا صبح بیا اینجـا, کـارت دارم. و روانه اش کـرد طـرف خـانه شان.
او که رفت بى بى را نگاه کردم.
حالتـش غریب بـود. از قیافه اش مـى شد خیلـى چیزها را فهمید. هـم عصبانـى بود, هم غم و انـدوه داشت, هـم در فکـر بـود و هـم غصه مى خورد. خدایى اش, مـن هم خیلى دلـم واسه زیباخانـم مى سوخت. اما چون بچه بودم نمى توانستـم درک زیادى از رنج و عذاب یک زن داشته باشـم. مدتـى مى گذشت اما بى بـى لب از لب نمـى گشـود. براى اینکه حـرفـى زده بـاشـم گفتـم: ـ بـى بـى, زنها خیلـى بـدبختــن, نه؟
دیـدم بـى فـایـده است. دوبـاره به خـودم جـراتى دادم.
ـ بى بى, اگه رحـم خدا نبـود و دلـش به حال مـن نمى سـوخت و کارى نمى کرد مـن پسر باشـم, الانه به جاى امیـن, یک دختر فلک زده جلوى شمـا نشسته بـود. بـى بـى سکـوتش را نشکست.
ـ اون وقت, اگه مـن شوهر مى کردم و شـوهرم طلاقـم مى داد, بلانسبت,
شمـا چه خـاکـى تـوى سـرتـان مـى ریختید؟
باز هم بى بى چیزى نگفت.
منـم لج کـرده و پشت بنـدش صـدایـم را بـالا بـردم و گفتم:
ـ اصلا کى گفته کسى باید تـوى فکر زنها باشه! بى بـى نگاهـم کرد.
نگـاهـش را طـول داد. نگـاهـش عمیق بـود.
هاجرخانم دوست بى بى بود.
سالها پیـش, از شـوهرش طلاق گرفته و دیگر پشت دستـش را داغ کرده بود که شوهر نکند. براى خودش خیاطخانه اى داشت و کارش هـم حسابى گـرفته بـود. ده, دوازده زن و دختـر به عنـوان شـاگـرد و وردست برایش کار مى کردنـد و از چهار طرف برایـش سفارش لباس مـى رسیـد.
بى بـى, دست زیباخانم را گرفت و به خیاطخانه برد و با هاجرخانـم آشنایـش کرد. به او گفت: ((همیـن جا کار مـى کنى, جاى مطمئنیه و همزبان و همدرد دارى. اینجا که هستى لااقل دستت تـوى جیب خـودته و منت بالاسر ندارى.)) به هاجرخانـم هـم تا مى توانست سفارشـش را کرد. زیباخانـم چند وقتى در خیاطخانه کار کرد تا به واسطه همان هاجرخانـم با جـوانى متدیـن و فهمیده آشنا شد. طـولـى نکشید که همـدیگـر را پسنـدیـدنـد و قـرار ازدواج گذاشتند.
در مراسـم ازدواجشان مـن و بى بى هـم بـودیـم. در آن بزن بکوب و هلهله و شادى جشـن و شادمانى لحظه اى چشم بى بى را پاییدم و خودم را به زیبـاخـانـم رسـانـدم. یـواش تـوى گـوشـش گفتم:
ـ زیباخانـم, به سلامتـى تـو که حالا دارى مى رى خـونه شـوهر, اما یادت نره که مـرد خـونه بى بـى یه نفره, اون یه نفـر هـم امینه.
ایـن را که گفتـم زیبـاخـانـم بلنـد بلنـد زد زیـر خنـده.
از صداى خنده او بى بى برگشت.
ـ امیـن, بـاز چه دسته گلى به آب دادى؟
ـ بى بـى, مگه خـودت نگفتى حیفه دختر گلى مثل زیباخانـم پر غم و غصه بـاشه؟ بـى بـى خنـدیـد. از ته دل خنـدید.
بى بى که مى خندید و خـوشحال بـود مـن فکر مى کردم تمام مردم دنیا خوشحالند.