فیروزه فردوس داستان

نویسنده


فیروزه فردوس
به بهانه 10 ربیع الثانى, یادبود رحلت حضرت فاطمه معصومه(س)

مریم بصیرى

 

 

خسته راهى, خسته درس, کار و زندگى, دلت مى خواهد زودتر برسى و دمى بیاسایى; اما هم اینکه بـارگـاه از دور نمـایـان مى شـود و پا به حریم حرم مى گذارى, جانى تازه مى یابى و چشمانت رمقى دیگر مى گیرند. مادر مى خواهد زودتر به درون برود ولى تو از شوق دیدارى دوباره همانجا در حیاط مى نشینى و چون کودکى هیجان زده اطراف را مى نگرى; شاید درست همانند کودکیت. مادر مى گفت آخرین بار که به اینجا آمدى, هفت سال بیشتر نداشتى و حال بعد از سالها دوباره آمده بودى و چقدر افسوس مى خوردى که چرا دفعات قبل, همراه مادر راهى نشده بودى و سرت مثل همیشه توى کتاب و کاغذهایت بود و آرزویى جز موفقیت در امتحانات پایان ترم نداشتى.
اگر آن روز, استاد آن همه اسلاید را به کلاس نیاورده و نگفته بود که مى توانید در مورد آنها تحقیق کنید, شاید هنوز هم نیامده بودى. لحظه اى از خودت خجالت مى کشى و نمى دانى چطور توانسته اى بعد از آن همه سال, دوباره به آستان خاتون پا بگذارى.
خوب بود لااقل بهانه اى داشتى و دلت به بررسى معمارى و کاشیکارى بنا خوش بود; پس هر چه زودتر دست به کار مى شوى. دوربینت را از کیف بیرون مىآورى و چادرت را مرتب مى کنى و برمى خیزى.
مى خواهى سوژه هاى اطراف را همان گونه که دیده اى, بکر و تازه به دوربینت بسپارى و براى دوستانت سوغات ببرى, ولى نه; اول باید با دیده دل نگریست و سپس با دیده . ..
اصلا فکرش را هم نمى کردى که این بناهاى مذهبى و سنتى ربطى به درس و دانشگاه داشته باشد; ولى حالا مى دیدى که این طور نیست. گرچه مردم بى خیال از نقش در و دیوار به حرم مى رفتند و حتى هیچ توجهى به تنوع رنگها هم نداشتند; اما مگر خود تو در گذشته مثل آنها نبودى؟
قبل از اینکه بروى سراغ رشته معمارى هرگز به چنین بناهایى نیندیشیده و براحتى از کنار نقوش آنها رد شده بودى; ولى حالا نقش مى دیدى. نقش در نقش. نقش ختایى و اسلیمى. اسلیمى روى گنبد. گنبد سبز. نه آبى. نه فیروزه اى. به رنگ آرامش مطلق. چقدر رنگ فیروزه اى را دوست داشتى و طرح شاخ و برگ و گل, نقش اسلیمى را.
با نظاره آن نقوش زیبا, به یکباره حرفهاى استاد در برابرت جان مى گیرند ((گنبد فیروزه اى با طرحهاى اسلیمى نشانه بهشت ابدیه)). و مى دیدى که واقعا این طرح و رنگ در اینجا معنایى جز این نداشت و آن بهشت براى همیشه پذیراى کبوتران کبود حرم بود و مرغان دل زایران.
چشم مى گردانى و دوباره مى نگرى. چقدر به خود مى بالى که توانسته اى درسهاى استاد را یکى پس از دیگرى به عینه ببینى. وقتى او از سبک چهار ایوانى نام مى برد که در بسیارى از مساجد و کاروانسراهاى ایران دیده مى شود, تو هرگز تصورش را هم نمى کردى که امروز جلوى ایوان و سردر ورودى این حرم ایستاده باشى و به گنبد چشم بدوزى و به شبستان و محرابى که در درون دل آن آرمیده است, فکر کنى.
داغ کرده اى. نمى دانى از شوق فرا گرفتن درسهایت است, یا از اندوه غفلت از دیدار. به طرف حوض مى روى که کبوترها از جلوى پایت پر مى کشند و باز در میان گلهاى فردوس ازلى فرود مىآیند. کنار حوض مى نشینى و مشتى آب به صورتت مى پاشى. خنک مى شوى, آرام مى شوى. سپس چشمها را مى شویى, دیده را پاک مى کنى و به آدمها مى نگرى, به کبوترها, به گنبد و مناره و گلدسته ها و به هر آنچه که در آنجاست.
چقدر دلت مى خواهد تکه سنگى شوى و به ستونهاى ایوان بچسبى و هر روز پرواز کبوتران را در آسمان تربت خاتون ببینى. چقدر دوست دارى رنگ شوى, رنگ روى یکى از کاشیها و به دنیاى رنگارنگ پیرامونت خیره گردى. دلت مى خواهد خودت نباشى و یکى از پرندگان دیار او شوى; بال بگشایى و بر اوج مناره ها بنشینى و همه جا را خوب نگاه کنى و نگاه. چقدر احساس راحتى مى کنى. چقدر سبکى. استاد آن روز در کلاس چه حرف خوبى زده بود و حال تو با تمام وجودت به حرف او رسیده بودى ((آدم با هنر اسلامى, احساس خویشاوندى مى کنه. فکر مى کنه اونم جزیى از وجودشه. به این اسلاید خوب دقت کنین, مى بینین, دیدن این فرم و خطوط, آدمو تو خودش غرق مى کنه و به فکر مى اندازه, بدش در نهایت اونو به وحدانیت مطلق سوق مى ده ...))
راستى چه چیزى در آن سنگها بود که آدم را زیر و رو مى کرد. چه چیزى در رنگ و ریتم کاشیها نهفته بود که پاى انسان را سست مى کرد و او را به تماشا وا مى داشت. گویا همه چیز در این حرم دست به دست هم داده بودند تا حقیقت وجود واجب الوجود, تجلى یابد و عشق و ایمان در دلها ماندگار شود, تا ...
خورشید کم کم نورش را از روى گنبد طلا جمع مى کند و گنبد زیر نور چراغهاى رنگین مى درخشد. فرش است که پشت فرش حیاط را مفروش مى کند و تو بالاخره براى دمى از حیاط دل مى کنى و به ایوان آیینه مى روى و دعاى اذن دخول را مى خوانى. پیرزنى کنارت مى ایستد و مى خواهد که بلندتر بخوانى و تو دوباره شروع مى کنى ((باذن الله و اذن رسوله و ...)) پیرزن به داخل حرم مى رود, درست از درى که وسط ایوان است و با آن فرورفتگى مدخل ورودیش, همه را به درون هدایت مى کند. آرى درست اندیشیده اى. حتى فرم معمارى این مدخل هم طورى طرح ریزى شده که شیفته گان شیعه را به سوى خود مى خواند و آنها را قدم به قدم به در ورودى حرم مى کشاند و تو را نیز. گامى به جلو مى گذارى و در حریم عظمتش فرو مى روى. گویى کسى دستت را جلو مى کشد و تو را با خود مى برد. پرده سبز را کنارى مى زنى و به ناگاه ضریح نورانى با تمام نور و نقوشش در مقابلت قد مى کشد و چشمان تبدارت را التیام مى بخشد. گویى به یکباره تمام زیبایهاى دنیا در نظرت پوچ مى شوند و معنویت فضا, چنان جذبه اى در جانت مى اندازد که انگشتان لرزانت را به در تکیه مى دهى و محو جمال بارگاهش مى شوى. سپس سنگ چین دهانت به سلامى از هم گسسته مى شود و همان دم احساس مى کنى; با تمام وجود احساس مى کنى, کسى در عمق درونت جواب تو را مى دهد. این چه حسى است دختر؟ نمى دانى, نمى دانى. گیج شده اى. شاید خاتون است که جواب سلامت را چنان گرم و گیرا مى دهد. آرى درست است, مگر نه اینکه جواب سلام واجب است و ... پس او پاسخ همه را این طور مى دهد و تو چنین در غفلت بودى. دیگر چرا خودت را باخته اى؟ برو جلو, برو و تو هم چون دیگران خودت را به ضریح مشبک برسان و دست خاکت را بر چارچوب نقره آن بساى و به تبرک بر صورتت فرود آر. برو, برو; و نمى دانى خودت جلو مى روى یا اینکه ازدحام مردم تو را به آستان خاتون نزدیک مى کند.
زایران شب چون پروانه هایى سبکبال با دیدگانى اشکبار بر گرد حرم مى چرخند و با لبانشان ضریح را زیارت مى کنند و این بار تو هستى که لبان داغت را بر خنکاى ضریح مى سایى و سپس گونه ات را بوسه گاه آرامگه اش مى کنى ... و هجوم پر پروانه هاست که صورت تو را از مقبره اش دور مى کند و این بار فقط دیده بر آن مى دوزى. مى گذارى به جاى لبها و دستها, چشمها زایر درگاهش شوند. اصلا دیدگان را به ضریح نقره و سقف طلایش دخیل مى بندى. به ترکیب طلا و نقره و به ترکیب آینه و کاشى و به ترکیب میناکاریهاى کنار نقره و طلا.
چقدر به وجد آمده اى. تمامى آن عکسهایى که در کتابها دیده بودى; همه آن اسلایدهایى که با لذت فراوان نگریسته بودى, به تمامى در کنار هم گرد آمده بودند و شوق و هیجان تو را نظاره مى کردند. خوشنویسى با تمسک به صور گوناگون و نمادین حروف, وابستگى و پیوند ژرف میان اجزاى عالم و پدیده ها را منعکس مى کرد و نقوش اسلیمى, نقش الفباى تزیینى در هنر مذهبى را. تو در مقابل شکوه و عظمت هنر اسلامى ایستاده بودى و دانسته هایت را با دیده هایت قیاس مى کردى. آه که چه شادمان شده اى. از خود بیخود شده اى. کس دیگرى شده اى.
دیگر مینا نیستى. دیگر هیچى نیستى.
اگر پرواز پر پروانه هاى گرد گل بارگاه نبود و اگر خادمین حرم تو را از سر راه کنار نمى کشیدند, شاید ساعتها در همان حال مى ماندى و چشم از چشمان ضریح برنمى داشتى, اما افسوس که باید کنار بکشى و راه را باز کنى. پس به دیوار تکیه مى دهى و مى گذارى این بار نگاهت بر روى مخمل سبزى که چون حلقه اى, نگین طلاى ضریح را در میان گرفته است, بلغزد. مخملى که آیات قرآن با خط کوفى, روى آن زردوزى شده است. خط زیبایى که انتقال دهنده پیام قرآن است و نشانه رشد و تکامل.
چرا قبلا به این همه خطوط بى توجه بودى؟ باید حتما استاد مى گفت که خوشنویسى براى زیباتر نوشتن قرآن به وجود آمده و معمارى براى بهتر ساختن مساجد. باید حتما یکى این حرفها را به تو بگوید تا حواست را جمع کنى و ببینى دور و برت پر است از چیزهایى که تو را به خالق اشکال و فرمهاى اصیل طبیعت رهنمون مى شود. ناخودآگاه جلو مى روى و از جانب استاد که چشم دلت را به این همه شکوه و بزرگى باز کرده است, زیارتى مى کنى و آمینى مى گویى.
چقدر روحت تازه شده است. احساس مى کنى سلولهاى بدنت همه نو شده اند, رشد کرده اند و با تمام حجم سکوتشان, صداهاى حرم را مى بلعند.
ولى در عوض خود خودت را کوچکتر حس مى کنى. کوچک و کوچکتر. آنقدر که از کوچکترین تکه آینه و کاشى هم کوچکتر به نظر مىآیى; اما آرزو مى کنى قد بکشى, آنقدر قد بکشى, تا بتوانى دستى هم بر سقف طلایى ضریح بکشى. درست مثل آن گلها و تکه پارچه هایى که خودشان را به روى ضریح رسانده اند و از جانب صاحبانشان ملتمس دعا شده اند.
هر کس زیر لب حاجتى را نجوا مى کند و درد دلش را براى خاتون حرم باز مى گوید که ناگاه زنى سراسیمه از راه مى رسد و شتابان خود را کنار ضریح مى اندازد و بدنش را روى زمین مى کشد و جلو مىآید. گویى چیزى جز اشک در چشمان به گودى نشسته اش نیست که لب و دیده اش هر دو مى گریند و هر دو مى گویند. دلت مى خواهد به نزدش بروى و با او همدردى کنى و چیزى بگویى ولى نه; تو چه دارى که به وى بگویى. او خودش هم صحبتش را یافته است و اسرار زندگیش را به نجوا برایش بازگو مى کند و چه نیازى به همدردى توست. اما زن جوانى که آرام و بى صدا گوشه اى نشسته و با نوارى سبز بچه اش را به ضریح دخیل بسته است, گویا با تمام وجود حال آن زن را مى فهمد و مى داند که چرا بر سر و روى خویش مى زند و مى گرید و مى گوید: ((خانوم جون, خانوم قربون غریبیت برم. منم اینجا غریبم. منم بى پناهم, کمکم کن خانوم. به بچه هام رحم کم. اى واى خانوم...)) زن چنان انگشتانش را به ضریح گره زده است که گویى به هیچ وجه قصد جدایى ندارد. دیگران هم گویا با شنیدن ضجه هاى او به یاد درد دل خویش افتاده اند, چرا که کم کم از گوشه و کنار صداى نوحه و گریه بلند مى شود و با صداى زن همنوایى مى کند. گرچه دلت کمى به درد آمده ولى گویا دردى ندارى جز اینکه فقط کاغذهایت را پر کنى و دوربینت را از عکس سیراب. بهتر از این نمى توانستى سوژه انسانى پیدا کنى, پس دوربین را بیرون مىآورى و لنزش را تنظیم مى کنى که دستى روى عدسى دوربین فرود مىآید و در مقابل نگاه مات و مبهوت تو, تابلوى ((عکس بردارى ممنوع)) را نشانت مى دهد. دستانت فرو مى افتد. حتى لحظه اى از بى رحمى خودت خشمگین مى شوى. زن تلخ تر از گذشته مى گرید و هر کس مى انگارد یا شویش مرده و یا بیمارى لاعلاجى دارد و آن وقت تو فقط در فکر خویش بودى. عاقبت خودت را از آنجا کنار مى کشى; یعنى یکى از خدام چنین مى خواهد و مى گوید که سر راه ایستاده اى. آه که نمى گذارند لحظه اى در خودت باشى و ...
راه مى افتى و دنبال مادر مى گردى و او را مى یابى. به ستونى تکیه داده است و آرام دعا مى کند. همین که در کنارش جاى مى گیرى صداى اذان در رواقها مى پیچد. مادر کتاب دعا را مى بندد و سجاده مادر بزرگ را که همیشه با خودش به قم مىآورد, مى گشاید و مى پرسد: ((چى شده مینا؟ اون زن چرا اون جورى گریه مى کنه؟)) چه دارى بگویى, جز آنکه هرچه دیده اى بازگو کنى تا مادر براى تمام حاجتمندان و بى کسان دعا کند و به قصد نماز برخیزد و تو باز به جمعیت بنگرى.
صف است و صف. صف نماز. صف سجود. صف ساییدن خاک تن بر خاک قبله. ولى هنوز هم هستند کسانى که دورادور ضریح, زیارتنامه مى خوانند و تسبیح مى چرخانند و یکى هم مثل تو, که هنوز گل و بته و نقوش روى دیوار را دنبال مى کند. به مقرنس کاریها خیره مى شود و به طاقهاى قوسى و ... دیگر نمى دانى کدام طرف را نگاه کنى; همه جا طرح محراب است و محراب. همه جا طاق است و ستون. ستون است و طلا. طلا است و آبى, آبى و فیروزه اى. باز رفته اى توى حس و حال خودت که صداى آن زن بلندتر مى شود, تا مىآیى حواست را جمع کنى و دوباره به نقوش خیره شوى, صداى او بار دیگر تو را از اعماق نقشها بیرون مى کشد و یادت مىآورد که در حرم هستى و در بین عاشقان عشق ابدى. مى اندیشى اگر تو به جاى آن زن بودى, چه مى کردى, چه مى گفتى و از خالقت چه مى خواستى.
نماز نیاز به پایان مى رسد. صف صدق و صفا از هم مى گسلد و مادر کنارت مى نشیند و با تسبیح فیروزه اى مادر بزرگ ذکر مى گوید. مادر نورانى شده است. از صورتش نور مى تراود. درست مثل تمام وقتهایى که از قم به خانه بازمى گشت و تو از آن چشمان مهربانش درمى یافتى که باز چقدر برایتان دعا کرده است.
ـ مامان چقدر نورانى شدى؟
لبخندى کنج لبان مادر ظاهر مى شود و مى گوید: ((تو هم همیشه بعد از خواندن نماز نورانى مى شى مینا. نماز جماعت که تموم شد, لااقل پاشو اول وقت نماز بخون)).
ـ ولى من فعلا محو معمارى حرم شدم. نیگاکن, به اون کاشیا نیگاکن. ببین چقده قشنگن. کاش, کاشکى منو چند قرن پیش دنیا آورده بودى!
مادر با تعجب تو را مى نگرد و مى پرسد: ((چى مى گى دختر؟))!
ـ آخه مى گن بعد از اینکه قم بدست مسلمونا فتح شد, اونا کم کم شروع کردن به ساختن گنبد و بارگاه, اینجا. اگه منم اون موقعها بودم مى تونستم از این کاشیاى معرق بسازم.
مادر فقط لبخند مى زند ولى معلوم است که از دست میناى خودش حسابى خنده اش گرفته است.
ـ خوب عوضش حالا نیگاشون مى کنى و در بارشون چیزى مى نویسى.
درست مى گفت, مثل همیشه. مگر نه اینکه فقط به خاطر نوشتن یک تحقیق خوب و امتیازى عالى, همسفر مادر شده بودى و وى را زودتر از موعدى که به قم مىآمد, با خودت راهى سفر کرده بودى. مگر نیامده بودى در رنگها غرق شوى و در کاشیهاى رنگارنگ سیر کنى, و مگر مى شد از این دو رنگ اصلى غافل بمانى و مدتها به آن خیره نشوى. همان دو رنگى که استاد مى گفت در کاشیهاى این حرم بارزتر از هر جاى دیگرى است. دو رنگى که انسان را به وحدت طبیعت مى رساند. رنگ سرد آبى آسمان و رنگ گرم زمین و خاک. رنگ زرد خاک که آدم را به یاد خاک و گل و ساختمان کاه گلى مى انداخت و آبى که به یاد آب و آبادانى و رودخانه هاى جارى.
ـ واى مامان نیگاکن, ببین اون سنگ مرمر رو چه قشنگ تراشیدن و روشو معرق کردن.
مادر بدون آنکه نگاه کند مى گوید: ((اینقده به فکر سنگ و خاک نباش مینا. کمى هم به فکر نماز و دعا باش)).
ـ آخه تو که نمى دونى. استادمون مى گه اگه قراره سنگ و کاشى آدمو به طرف خدا و وحدت وجود هدایت کنه, پس باید شناخته بشه.
گوشه چشمان مادر جمع مى شود و مى پرسد: ((آخه چطورى مى شد از این رنگ و لعاب به خدا رسید؟)) گویا درس جواب مى دهى, نه بهتر از آن; مثل اینکه کسى را یافته اى تا تمام اطلاعاتت را در مغز او تزریق کنى, پس با لحن استاد مى گویى: ((ببین مامان, علم عرفان مى گه که خدا مرکز عالمه و واجب الوجود)).
ـ خوب اینو که مى دونم.
ـ مسإله همین جاست دیگه. تمام این نقشها رو که مى بینى به یه شکلى نشون دهنده سلسله مراتب وجودن. نقاط وسط کاشیا, نشونه واجب الوجوده و تمام دایره ها و چند ضلعیهاى دورش, نشون دهنده درجات وجود.
مادر که کنجکاو شده و دارد با دقت گوش مى کند, جواب مى دهد: ((دیگه اینجاشو نمى فهمم مینا)). و مى خواهد باز کتاب دعایش را باز کند که مى گویى: ((نیگاکن, اون کاشى رو نیگاکن. آره همونو مى گم. ببین اون طرح ستاره, ما آدما هستیم; بعدش اون کاشیاى کوچکتر که دورشن, مرتبه حیونا رو نشون مى ده; طرح دایره هم نشونه گیاهاس; حاشیه سیاه لبه کاشى هم در حکم جماداته, که همه وابسته به همون نقطه وسط هستن)).
ـ جالبه مینا ولى منکه سر در نیوردم. پس بذار دعامو بخونم.
و تو مانند معلمى سمج که مى خواهد شاگردش, خوب درس را فرا گرفته باشد, مى گویى: ((مامان تمام اصول معمارى و ریاضیات بر اساس همین علم جهان شناسى طرح ریزى شده. تموم اشکال هندسى از همون یه نقطه منشإ گرفتن و همه اعداد از همون عدد یک که نشونه خداس)). مادر سرش را تکان مى دهد و این نشانه آن است که دارد چیزهایى مى فهمد که ناگاه صداى گریه همان زن بار دیگر بلند مى شود و کمى بعد ناله اش به نیایش تبدیل مى گردد. مادر برایش دعا مى کند و زیارتنامه اى به دستت مى دهد و به تو مى فهماند که تماشا کافیست. شروع به خواندن مى کنى و صداى زن هنوز کمابیش به گوشت مى رسد.
از ستایش بانوى بهشت که فارغ مى شوى, به تبعیت از مادر براى گشایش مشکلات آن زن هم دعا مى کنى و روى سجاده به نماز مى ایستى.
به تحقیقت فکر مى کنى و به اینکه بقیه دانشجوها در باره چه چیزى کار مى کنند. به اینکه استادت به نتیجه کار تو چه خواهد گفت. به اینکه عاقبتت با این رشته انتخابى چه خواهد شد که زنى روى گوشه سجاده ات آجیل مشکل گشا مى ریزد و تو را به خود مىآرد. مینا حواست کجاست؟ دارى نماز مى خوانى؟ به خودت بیا. تو دارى به چه مشکلى فکر مى کنى و دیگران به چه. حواست را جمع کن. به فکر رکوع و سجود باش, به فکر واجب الوجود, به فکر او.
در سجده هستى که ناگاه احساس مى کنى نورى مافوق همه نورها اطرافت را پر مى کند. تا سر از سجده بردارى, همه چیز عادى شده است. حرم نورانیست, غرق در نور ولى, ولى از آن نور خبرى نیست که ناگهان صداى فریادى همه را بر جاى میخکوب مى کند. گویا صداى همان زن است. چند نفرى از مقابلت به پا خاسته و به طرف ضریح هجوم مى برند. نمازت را به پایان مى برى و خود را به سیل جمعیت مى سپارى. آرى همان زن است. دارد مى خندد, دارد گریه مى کند. اشک شوق مى ریزد و تو از میان همهمه همه, صدایش را مى شنوى که مى گوید: ((دیدمش. به مولا قسم دیدمش. خودش بود. خانوم بود. شفامو داد و رفت, رفت ...)) صداى صلوات در حرم مى پیچد. زنان, شفایافته را دوره مى کنند و هر کدام مى خواهند به تبرک گوشه اى از چارقدش را به همراه ببرند ولى خادمین او را به زور از میان مردم بیرون مى کشند و تو فقط عطر خوشى را که در اطراف مقبره بر جاى مانده است مى بویى. گویى فرشته اى بهشتى از آنجا گذر کرده و بوى عطرش هنوز هم در فضا باقى است. عطرى که تا آن زمان هرگز استشمام نکرده اى. عطرى که دارد مستت مى کند و تو را به عالم دیگرى مى برد. متعجب شده اى, یعنى آن زن خود خاتون را دیده بود؟ چشمانش مروارید جنت را رویت کرده بود؟ چگونه؟ آخر چگونه؟ سردرگم شده اى. دارى کنترلت را از دست مى دهى. اگر مادر دستت را نگرفته بود, به حتم در میان دست و پا گیر افتاده بودى. از دست خودت کلافه اى. فکر مى کنى کى هستى؟ یه بچه دانشجوى درسخوان. یک دختر سر به هوا که تازه فهمیده دور و برش چه خبر است. دخترى که اگر مادرش نباشد, یادش مى رود که شب باید بخوابد! آن وقت تو, همین تو, داشتى براى آن زن دعا مى کردى. او چه نیازى به دعاى تو داشت. خودش مى دانست که باید به درگاه چه کسى رو بیاورد و تو مى خواستى با یک عکس, فقط با گرفتن یک عکس از او, وجدان خفته ات را آرام کنى. کجا بودى مینا؟ به چه فکر مى کردى؟ چیزهایى مى دیدى که اصلا فکرش را هم نمى کردى. آمده بودى در باره سنگها بنویسى ولى کم کم داشت سنگ دل خودت آب مى شد ...
تا به حال نه از معجزه, چیزى دیده بودى و نه چیزى شنیده بودى و مادر چه با اطمینان مى گوید که خانم, کسى را دل شکسته برنمى گرداند, هیچ کس را, هیچ کس را. تو هنوز چیزى از او نخواسته بودى, ولى خاتون شهد شیرین محبتش را در کامت ریخته بود. او به جاى ظاهر حرم, باطنش را نشانت داده بود. آرى درست همان طور که پدر همیشه مى گفت: ((شیعه بودن به باطن دین است و تشیع آدم را به اصلش رجوع مى دهد و به معانى باطنى و نه به ظاهر)). هیچ وقت معنى این کلام را به اینخوبى درک نکرده بودى, هیچ وقت.
داشتى با خودت چه مى کردى مینا؟ به چه چیزهایى دل خوش شده بودى؟ سرت گیج مى رود. شقیقه هایت داغ مى شود. مى خواهى فریاد بکشى و خودت را آرام کنى که ذرات خوشبویى از گلاب پاش خادمى بر صورتت باریدن مى گیرد و بر چهره ات شبنم شرم مى نشاند. آرامتر مى شوى. آن قدر آرام که بالاخره مى توانى راه بروى و حرف مردم را بشنوى که چطور از کرامات خاتون مى گویند. بارى دیگر به ضریحش نگاه مى کنى و به حقارت خودت پى مى برى, و به حقارت آدم.
زنى که بچه اش را دخیل بسته بود, هنوز از جایش تکان نخورده و فقط اشک مى ریزد. کاش تو هم مى توانستى از عمق وجودت گریه کنى و دلت را سبک نمایى, ولى گویا چشمه چشمانت خشک شده اند و فشارى از درون و بیرون خفه ات مى کند. دیگر نمى توانى نفس بکشى. خودت را از میان مردم بیرون مى اندازى و راهى به ایوان پیدا مى کنى.
به یکباره مى شکنى. در آینه ها مى شکنى. در تمام آینه هاى ایوان آینه مى شکنى. نور و رنگ از آینه ها منعکس مى شود, آدم منعکس مى شود. ایمان منعکس مى شود ...
به دیوار تکیه مى دهى و با صورتى صاف و شکسته تقلاى روحت را در دل تک تک آینه ها مى نگرى. دیگر پاهایت توان ایستادن ندارند. گوشه اى رها مى شوى و هواى خنک شب صورتت را نوازش مى دهد.
مردم در حیاط گرد آمده اند و به ایوان نگاه مى کنند و شادمان مى گویند معجزه شده است. زنى نقل پخش مى کند. همه شادند, همه خندان. همه صاف و ساده. تو هم باید لباسهاى رنگینت را به دور بریزى, باید مثل بقیه شوى. ساده و بى رنگ شوى. خودت شوى. مینا شوى. آدم شوى.
مادر بالاخره پیدایت مى کند و به طرفت مىآید.
ـ کجایى دختر؟ داشتم دنبالت مى گشتم.
و مى نشیند, آرام چون لنگر گرفتن یک کشتى فرسوده در ساحل امید. سپس دستان یخ زده ات را در میان انگشتانش مى گیرد و به چهره ات مى نگرد.
ـ چى شده مینا؟ رنگت پریده. حالت خوب نیس؟
لبانت را به سختى از هم مى گشایى و جواب مى دهى: ((چیزى نیس. هیجان زده شدم)).
ـ من فکر کردم طوریت شده. معجزه همین شکلیه دیگه. واسه اونا کارى نداره. حقه که مى گن روز قیامت, شیعیون همه به شفاعت خاتون به بهشت مى رن. گرچه قربونش برم خودش وقتى از این دنیا رفت, غریب بود. میون مردم قم بود و دور از اهل بیت. پاره هاى تنش تو مدینه بودند و برادرش تو مشهد و اون تو قم درد مى کشید. درد بیمارى, درد بى کسى و غربت.
مى گذارى این بار مادر هرچه مى خواهد بگوید و از خاتون قم برایت تعریف کند. باید صاحبخانه را مى شناختى. آخر تو کى بودى که به جاى همنشینى با میزبان, به زیبایى خانه اش مى اندیشیدى. آخر چطور رویت شده بود بدون اینکه چیزى در باره او بدانى, خودت را شیفته سنگ و آجر خانه اش کنى. تو از درد میزبان جوانت خبر نداشتى, از تنهاییش, از درد تن رنجورش. از کاروانى که در غربت منزل گرفت, در غربت ماند و در غربت تن ساربانش را به تن خاک سپرد تا خاکش توتیاى چشم اهل خاک شود.
مادر مى گوید و مى گوید; سپس دستها را رو به شمسه آبگینه ها بالا مى برد.
ـ خدایا خودت معرفت و محبت خاتون رو از قلوب مسلمین نگیر, خودت از دست ساقى کوثر ما رو سیراب کن.
دیرهنگام است. باید به فکر پناهگاهى بود. به مادر گفته بودى بر خلاف همیشه, این بار دو روز در قم بماند تا اینکه بتواند تمام حیاطها و مساجد اطراف حرم را نشانت دهد. تا اینکه تو بتوانى افکار از هم گسیخته ات را منسجم کنى و چیز بنویسى و عکس بگیرى; و آن وقت از راه نرسیده دیده بودى, هر آنچه را که تصورش را هم نمى کردى.
صداى نقاره ها همراهیتان مى کند که از حرم بیرون مى روید. مردم خیابان در پى بلند شدن نواى نقاره ها هستند و به هم مى گویند که حتما معجزه اى شده است و همگى به سوى حرم سرازیر مى شوند و تو همراه مادر با دستى خالى و دلى پر به طرف مهمان پذیر راهى مى شوى و مى بینى چقدر فرق است میان میهمان پذیرى خاتون و میهمان پذیرى آنجا. اما باید ماند. باید این شب شوق را به طلیعه صبح رساند. مادر فرم پذیرش را پر مى کند که تو کلید را گرفته و از میان پله هاى پیچ در پیچ و باریک خودت را بالا کشیده اى.
همین که به اتاق مى رسى, کیف و کاغذت را گوشه اى پرتاب مى کنى و روى تخت مى افتى. مادر پشت سرت وارد مى شود و در را مى بندد. او هم خسته است, درست مثل تو و شاید هم بیشتر از تو. در اتوبوسى که به قم مىآمدید, مى گفت که از صبح در فکر درست کردن شام و ناهار پدر و برادرت بوده و حال با وجود خستگى در فکر تدارک شام خودتان بود. ولى تو که نمى توانى چیزى بخورى. خسته راهى. راهى که تا آخر رفته اى و به بن بست رسیده اى. به بن بست هم که نه, شاید به آخر راه. راهى که باید بازگردى و از سوى دیگر امتدادش دهى.
خاتون, شفا, معجزه و اشکهاى آن زن, فکرت را مشغول کرده است. او از چه راهى رفته بود که به آن سرعت به مقصد رسیده بود؟
ـ مامان اون زنه چکار کرده بود که تونست شفاشو بگیره؟
ـ نمى دونم مینا. یه زنى بود بغل دستم نشسته بود, اون مى گفتش که درد بى علاج داشته, دکترا جوابش کرده بودن. دو سه روزى بوده که مى اومده تو حرم و گریه مى کرده و دعا مى خونده.
ـ یعنى اگه منم شفامو بخوام, خاتون جوابمو مى ده؟
مادر بهت زده نگاهت مى کند و به دنبال پاسخ تو, صورتت را مى کاود. خودش خوب مى داند که تو دردى ندارى. جسمت سالم است ولى روحت ...
از مادر مى خواهى هر آنچه که در باره حضرت معصومه مى داند برایت باز گوید. از خودش و از خانواده اش; و او مى گوید از خاتون, از برادرش, از جدش و از شفاى تربت کربلا و از معجزاتى که در جوانى شنیده است و از محبت خانم که دل او را در قم نگاه داشته است و هر ماه وى را به حرمش مى خواند.
به سخنان مادر مى اندیشى, به خواسته هایت به دردهایت و به آرزوهایت که آنقدر کوچک و حقیرند که هیچ کدام ارزش بر زبان آوردن ندارند.
چقدر کوچکى مینا. چقدر دنیایت کوچک است. چقدر افکار و آمالت حقیرند. گنجینه دانسته هایت خالى است و مخزن مغزت تهى از آنچه باید مى دانستى. غرق شده اى. در کلماتى که از دهان مادر تراوش مى شود, خفه شده اى. تمام جملات او در جانت رسوب کرده است. سنگین شده اى. چشمانت را مى بندى, به خودت فکر مى کنى, به اعتقاداتت, به واجب الوجود و مراتب وجود و خیلى زود خواب مهرش را در چشمانت مى پاشد.
گویى قیامت شده است. بیابانى خشک است و آسمان سرخ سرخ. انگار طوفانى در پیش است. مردم هر کدام هراسان به سویى مى گریزند و بچه ها زیر دست و پا گریه مى کنند. اصلا نمى دانى کجایى و چرا از آنجا سر در آورده اى. گویا راهت را گم کرده اى. از هر کس چیزى مى پرسى, کسى جوابت را نمى دهد و شتابان از مقابلت مى گریزد.
همه چهره ها غمگین و پریشانند که ناگهان در میان موج مردم عده اى کفن پوش, قایق نورى را بر دوش مى کشند و امواج را پس مى زنند. گویا آن نور لحظه به لحظه بیشتر مى شود و تو را به سوى خود جذب مى کند که یکى برمى گردد و هم اینکه آن جماعت را مى بیند مى گوید: ((کریمه اهل بیت را آوردند)). یعنى آن نور, نور خاتون بود. همان کس که بیماران را شفا مى داد, اما خودش در اثر بیمارى و در عین جوانى پرپر شده بود!
دو سوار غرق در نور به سرعت پیش مىآیند و موج جمعیت را مى شکافند. کسى مى گوید: ((خودشان هستند. آن بزرگوار پدر خاتون است و آن دیگرى برادرش)). و تو فقط مى شنوى که یکى از آن سوارها با صدایى اندوهگین سخن آغاز مى کند.
ـ بهشت را هشت در است و یکى از آنها, از آن مردم قم, خوشا آنان, خوشا آنان و خوشا حالشان.
چه مى شنوى؟ یعنى همه شما به رستگارى خواهید رسید؟ در باورت نمى گنجد. تو کجا و آنجا کجا؟ تو داشتى در فراق خاتون اشک مى ریختى. مرده بودى, نه جان داشتى و مى گریستى ...
ناگهان از جا مى پرى و صداى دلنواز اذان در گوشت مى پیچد. هراسان اطرافت را مى نگرى تا بدانى کجایى و مى بینى در همان مهمان پذیر هستى و در شهر قم. پس داشتى خواب مى دیدى. ولى این چه بود؟ تا به حال چنین خوابى ندیده بودى. چشمانت هنوز نمناک است و دلت غمناک. یعنى این تو بودى؟ خودت بودى مینا؟ باید حتما صندوقچه درونت را نزد پدر مى گشودى, باید رویاهایت را براى او بازگو مى کردى. او باید همه اینها را در یک کتاب مى نوشت. باید همه مى دانستند در حرم دخت موسى بن جعفر چه مى گذرد و او چطور قلب زایرانش را تسخیر مى کند.
از جا برمى خیزى و در تاریک و روشنى هوا, پنجره اتاق را باز مى کنى و به گنبد حرم خیره مى شوى. چراغهاى نورانى, گنبدى نورانى. همه جا نور پرسه مى زند. اصلا تمام اشکال و احجام نورانى حرم, از بانوى بهشت ابدى, نور مى گیرد و بس.
شیر آب را باز مى کنى و آب وضو را به صورتت مى پاشى. به یکباره خواب از سرت مى پرد و باور مى کنى, هر آنچه را که دیده بودى. سجاده مادربزرگ را جلوى پنجره باز مى کنى. شیشه عطر یاس را از جانماز برمى دارى و دستهاى آغشته به شهد گل را به سر و رویت مى کشى; به این نیت که با خلوص دل نماز بگذارى و عطر حضور او, براى دمى دیگر در جانت ماندگار شود. تسبیح فیروزه اى مادربزرگ را که به انگشترى فیروزه متصل است در دست مى گیرى و به سجده مى روى و صورتت در مخمل سبز سجاده مى غلتد.
مادر به صداى دعاهاى سوزناکت از جاى برمى خیزد و کنار پنجره مى رود. مى توانى حدس بزنى که به چه چیزى فکر مى کند. سابقه نداشته که بعد از نماز با خودت چنین خلوت کنى. ولى تو تازه به خودت آمده اى. تازه یادت افتاده که خیلى از چیزها را به فراموشى سپرده اى و هر آنچه که در خاطرت مانده چیزى جز دنیا و کار دنیا نیست. همان درسها, همان دوستها و همان دلبستگیهاى همیشگى. حتى خودت را از یاد برده اى. خویشتن خویش را, غذاى روح و روانت را, خواسته هاى ماورایى ات را ...
تمام خوابت را براى مادر فاش مى کنى. آنقدر خوشحال مى شود که نمى داند بخندد یا بگرید. فقط مى گوید: ((التماس دعا مینا, التماس دعا)). حال خوشى دارى. دوست دارى تا هنگام رفتن به خانه در حرم بنشینى و با خاتون درد و دل کنى. و آنقدر براى رفتن عجله دارى که منتظر مادر نمى مانى و مى گذارى او همان طور کنار پنجره بایستد و حرم را بنگرد.
پله ها را تند تند پشت سر مى گذارى و به خیابان مى روى. هواى صبحگاه بهارى وجدى در دلت برمى انگیزد و تو را با شتاب به سوى حرم مى کشاند. در خنکاى سحر, در عطر دل انگیز سپیده و در زیر نور چراغها پا به حیاط مى گذارى. زن شفایافته در مقابل چشمانت جان مى گیرد. کاروان حرکت مى کند. مادر اشک مى ریزد. پدر کتابش را مى نویسد. حرم برادر خاتون مى درخشد. تمام حرمها غرق در نورند ...
دیگر دارى از دست این افکار جورواجور تعادلت را از دست مى دهى که به کمر مناره اى تکیه مى کنى. مناره ها و گلدسته ها چون ستونى براى استحکام حرم قد علم کرده اند و تو مى اندیشى که چه چیزى تو را از درون, مستحکم خواهد کرد.
تمام توانت را به کار مى گیرى و با قدمهایى استوار وارد رواقها مى شوى. ضریح باشکوه تر از شب گذشته در مقابلت خودنمایى مى کند و چون گذشته در اوج عظمت, جواب سلامت را مى دهد و تو با تواضع تمام درگاه طلایش را مى بوسى و مى بویى و آرزو مى کنى روزى برسد که به واسطه علم کیمیا مس وجود تو هم طلا شود و روحت جلا یابد.
شبى که گذشت به چه فکر مى کردى و حال به چه. از حضور کسى که پشت آن همه طلا و نقره حاضر بود و به تو و کردارت مى نگریست شرمنده اى. از اینکه به خاطر گرفتن نمره اى عالى به حرمش آمده بودى خجلى, ولى او در عوض چه نمره خوبى به تو داده بود چه زود و سایه مهرش را بر سرت گسترده و تو را شیفته خودش کرده بود.
حرم خلوت است, دور ضریح مى چرخى و انگشتانت را به نقره هاى مشبک مىآویزى و به داخل مقبره خیره مى شوى. به مخمل سبز, به گل سرخ, شمعدان آبى و پول سیاه و دیگر هیچ. و آنقدر به مخمل سبز روى جایگاهش مى نگرى که حس مى کنى در آن حل شده اى و تمام وجودت جزو تار و پود مخمل شده است و حریم یار را از غبار مصون نگاه مى دارد.
هرچه دعا و آیه از حفظ هستى, مى خوانى. هرچه ذکر و صلوات مى دانى, نثار روحش مى کنى. هرچه در دلت سنگینى مى کند به دور مى ریزى. مى خواهى به حال همان زن برسى, مى خواهى میان بر بزنى, از راه دیگرى بروى و مینایى دیگر بیابى. مى خواهى تکه اى از در و دیوار حرم شوى و ذره اى از میناکارى آرامگاهش. یا ذره اى طلا شوى و در آن گلدان طلایى که بر فراز ضریحش نصب شده است, جاى گیرى.
لحظات مى گذرند. آدمها مىآیند و مى روند. اشک و ادعیه بر چشم و زبانها جارى مى شود و مژگانت گرد و خاک فضاى ملکوتى او را مى روبد و اشک چشمانت زمین پاک وى را مى شوید. ناگهان و ناگهان مژگانت فرو مى افتد و چشمانت تار مى بیند. گویا خوابت مىآید. چه وقت خفتن است؟ باید هوشیار باشى, باید چشمها را باز نگاه دارى. مبادا خوابت ببرد. گویى گرد رخوت را به رویت پاشیده اند و زیر پوستت هیچ حسى نیست. مسخ شده اى, خشکت زده است ...
و یک آن احساس مى کنى دیگر چیزى نمى شنوى. سکوتى سنگین بر حرم حاکم است. مردم لب مى زنند و اشک مى ریزند و نوحه مى خوانند, ولى هیچ صدایى شنیده نمى شود. و ناگاه همان احساس خوش, همان رها شدن, همان عطر و بوى دل انگیز دیروز در جانت رخنه مى کند. نفست را فرو مى دهى و نور سبزى مى بینى که چون هاله اى زیبا گرداگرد ضریح مى چرخد. انگار باز در سرزمین خواب و خیالى. باورت نمى شود. اصلا باورت نمى شود, بانویى نورانى را دیده باشى که از میان ضریح ظاهر مى شود. تمام وجودش نور است, نورى فیروزه اى و درخشان. مى دانى, به حتم مى دانى که خودش است. مى خواهى سلام کنى, مى خواهى چیزى بگویى ولى, ولى گویى لبانت را به هم دوخته اند و قدرت تکلم را از زبانت گرفته اند و تو فقط شالى فیروزه اىرنگ را مى بینى که به سویت, دراز شده است. دستها را بلند مى کنى, یعنى مى خواهى چنین کنى ولى نمى توانى. بازوانت چون دو ستون ثابت شده اند و از تو فرمان نمى برند. هرچه تقلا مى کنى, نمى توانى حتى انگشتانت را تکان بدهى. او جلو مىآید, جلوتر و دستى بر سرت مى کشد و شال را روى شانه ات مى اندازد. از لطافت و شادابى دستهایش, دلت آرام مى گیرد. به زحمت, اندکى چشمها را در چشمخانه مى چرخانى تا عکس العمل دیگران را هم ببینى و همان یک لحظه غفلت, همان یک لحظه فراموشى و ...
او نیست, او رفته است و گویا تمام غم و غصه و دودلیهایت را با خودش برده است. دیگر وزنت را حس نمى کنى, سبکى, چون مرغى آسوده خیال سبک شده اى, پر پر پرواز شده اى ...
با چند قطره آب دیدگانت را مى گشایى. از میان سرها و دستهایى که به طرفت دراز شده اند, چلچراغهاى رنگین سقف به رویت نور مى پاشند. ولى فرق است میان آن نور و نور فیروزه اىرنگى که دیده بودى.
فکر مى کردى دیگر روح در بدن ندارى, ولى قلبت دوباره به تپش افتاده است و تو جریان دوباره خونت را زیر پوست حس مى کنى. حیرانى. حیران از خودت و از مردم که هر کدام چیزى مى پرسند, ولى زبان تو کوتاه است از آنچه که باید بگویى.
ـ چى شده دخترجون؟
ـ حالت به هم خورده؟
ـ پاشو این نبات رو بذار تو دهنت. صبح سحرى فشارت پایین اومده.
به زحمت خودت را بلند مى کنى. باز سنگین شده اى. مثل تمام آدمهاى زنده دور و برت. دیگر سبک نیستى. دیگر خاتون را نمى بینى. دیگر عطرش را نمى شنوى.
چشم به ضریح مى دوزى و بیهوده به دنبال او مى گردى ولى خودت هم خوب مى دانى که دیگر او را نخواهى دید. چشمانت بى اختیار شروع به باریدن مى کند. چرا؟ چرا نتوانسته بودى, کلامى با خاتون سخن بگویى؟ چرا نتوانسته بودى هدیه وى را با دستانت لمس کنى؟ چرا بدنت حرکت نمى کرد؟ مگر نه اینکه در تمام عمرت این خاتون معصوم را از یاد برده بودى. مگر نه اینکه فراموشش کرده بودى و دلت به دانشگاه و رویاهایت خوش بود. چقدر غافل بودى مینا, چقدر ...
افتان و خیزان از میان زنان برمى خیزى و با خاطر خیال انگیز خاتون به طرف ایوان گام برمى دارى و به فواره حوض, چشم مى دوزى و به فواره خواهش دل خویش فکر مى کنى و به اینکه چطور خداوند از مواد بى جان سر در و دیوار, نور و عشق مىآفریند, طورى که مى توان براحتى تجلى نور آسمان را در اسلیمى و نقوش هندسى و گنبد و مناره ها یافت.
سر که برمى گردانى مادر را مى بینى که با آرامش و با صورتى نورانى به ایوان پا مى گذارد. آفتاب هنوز به روشنى طلوع نکرده است ولى خورشید درون تو برآمده است.