سخن اهل دل


نبض نوبهار
اى جاودان به گوش دو عالم صدایتان
پر مى کشد پرنده دل در هوایتان
اى نبضتان تپنده تر از نبض نوبهار
سبز است باغ هستى ما از صفایتان
صد برکه نور در دلتان موج مى زند
عطر گل است در نفس جانفزایتان
هر نیمه شب چو طایر آزاد از قفس
رو مى کند به عالم بالا دعایتان
جز چلچراغ بزم شب عارفانه نیست
اندیشه اى که کرده منور سرایتان
روح شرف ز شعر شما سبز مى شود
اى نغمه هاى سبز شرف در نوایتان
از شط خون چو مى گذرید اى کبوتران
خواند به قرب خویش, شما را خدایتان
صدها سبد ز واژه خونین فراهم است
کو آن زبان که شرح کنم ماجرایتان
سیمیندخت وحیدى

مردابى و آبشارى
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم نریخت
یک قدح مى برد و در پیمانه هوشم نریخت
مجمرى نور و حرارت, آن حریق ارغوان
در فضاى سینه تاریک و مه پوشم نریخت
باغبان وصل را نازم که در اوج عطش
آب در گلدان از خاطر فراموشم نریخت
حافظا رفتى و در این سالها شعرى زلال
انگبین خلسه اى در جام مدهوشم نریخت
انتظارم کشت و گلبانگ به خون آغشته اى
طرح سیرى تازه با فریاد چاووشم نریخت
سالها بگذشت و در میخانه متروک درد
خون گرم شیونى در لاله گوشم نریخت
دوش گفتم ساقیا! امشب چه دارى؟ گفت: زهر
گفتمش کج کن قدح را, دید مى نوشم نریخت
شب گذشت و روغن خونابه اى بغض خسیس
در چراغ چشمهاى نیمه خاموشم نریخت
طاقتم از هوش رفت و سیلى اشکى روان
رنگ از رخساره در دست بناگوشم نریخت
قامت بالا بلندى چون شهادت, اى دریغ
آبشارى بود و در مرداب آغوشم نریخت
قادر طهماسبى (فرید)

شکوفه اشک
وفا نکردى و کردم, خطا ندیدى و دیدم
شکستى و نشکستم, بریدى و نبریدم
اگر ز خلق ملامت, و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم, شنیدم از تو شنیدم
کى ام, شکوفه اشکى که در هواى تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم, به روى شکوه دویدم
مرا نصیب, غم آمد بشادى همه عالم
چرا که از همه عالم محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردى مگر بروز سیاهم
چو بخت جلوه نکردى مگر ز موى سپیدم
بجز وفا و عنایت, نماند در همه عالم
ندامتى که نبردم, ملامتى که ندیدم
نبود از تو گریزى چنین, که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم, بدوش ناله کشیدم
جوانى ام به سمند شتاب مى شد, و از پى
چو گرد در قدم او دویدم و نرسیدم
بروى بخت ز دیده ز چهر عمر به گردون
گهى چو اشک نشستم, گهى چو رنگ پریدم
وفا نکردى و کردم, بسر نبردى و بردم
ثبات عهد مرا دیدى اى فروغ امیدم؟
شادروان مهرداد اوستا

غرور مقدس
براى هنرمندان متعهد انقلاب
مى شناسم ترا بهتر از خود
اى غریب, اى نه مانند هر کس
نابهنجار, یک قوى مغرور
در فضایى پر از جغد و کرکس
راست کن باز هم گردنت را
سرفراز از غرورى مقدس
در غرور تو رازیست مغموم
فوق ادراک هر ناکس و کس
اى تهیدست وارسته, اى خوب
از دو عالم ترا عاشقى بس
باورت کرده ام, باورم کن
اى خداوار, تنها و بى کس
تشنه گریه هاى هایم
در گلو بشکن اى بغض نارس!
فاطمه راکعى

غزل سفر
به یاد سفر کرده احمد زارعى
سکوت مى کنم اینجا ز شرم مرثیه خوانى
که شاعران بت لفظاند اى خداى معانى
دلش اویس قرن بود و قرن قرن دورویى
کفن کنید عقیق مرا به برد یمانى
درست مثل دوبیتى, شکسته بود دل او
و ساده بود شبیه ترانه هاى شبانى
رسیده گاه نیایش, ز جاى خیز که باید
وضوى اشک بگیرى, نماز گریه بخوانى
میان ماندن و رفتن, اسیر مانده منم, من
((تو مى روى به سلامت, سلام ما برسانى))...
1372
علیرضا قزوه