خانه دوست داستان


خانه دوست

ز.قاضوى

 

 

ستاره ها هنوز در آسمان چشمک مى زدند که بیدار شدم. هنوز وقت داشتم, دوباره پلک برهم گذاشتم و با خود گفتم: ((موقع نماز حتما بیدار مى شوم.)) با این امید به خواب رفتم. وقتى بیدار شدم که همه پایین رفته بودند. خروس داشت آخرین زنگ بیدارى را مى خواند, سریع پایین رفتم و نمازم را خواندم. امروز با روزهاى دیگر هفته فرق داشت, امروز از بافتن قالى خبرى نبود, ولى واى از کارهاى روز جمعه, واى ...
هنوز آفتاب تمام حیاط را نپوشانده بود که کار شیردوشى بزها و شیردادن بزغاله ها تمام شد. پاى سماور نشستم تا با خوردن چاى, کمى خستگى ام را برطرف کنم. در همین موقع مادرم آمد و گفت: ((سماورو آبش کن, الان برادرت از دشت برمى گرده.)) خواستم بگویم براى چه؟ آخر او دیشب بیخودى با من دعوا کرده بود و کم مانده بود کتکم هم بزند. ولى مادر صبر نکرد تا من چیزى بگویم. همین که وارد آشپزخانه شد و دید که مریم مشغول شستن ظرفهاست, گفت: ((تو چرا ظرف مى شورى, بذار خواهرت مى شوره. پاشو برو درستو بخون.))
یک لحظه دلم براى خودم سوخت. سال گذشته که مى خواستم کنکور بدهم, مادر یک بار هم نگفت برو درست را بخوان, ولى حالا به فکر مریم است. حتى وقتى خواهر بزرگم عروس شد و از خانه مان رفت, یک لحظه هم احساس نکردم که مادر به فکر آینده من باشد. دلم گرفته بود. از اینکه کسى به فکر من و آرزوهایم نبود دلم گرفته بود. اشک در چشمم حلقه زد. بلند شدم و مقابل آینه ایستادم. با دیدن اشکهاى خودم, بیشتر احساس تنهایى کردم. گفتم: ((نه نمى شه, یه لحظه هم نمى تونم صبر کنم, باید برم.)) چادر بر سر کردم و دور از چشم مادر بیرون رفتم.
چند زن سرکوچه نشسته بودند و حرف مى زدند و حتما دخترانشان مثل من در خانه کار مى کردند, ولى آنها آنجا نشسته بودند و ...!
با سرعت قدم برمى داشتم, دلم مى خواست بترکد. هیچ جا نمى توانستم این اجازه را به دلم بدهم غیر از آنجا. همانجایى که به سرعت به طرفش مى رفتم. سرعتم را بیشتر کردم و به قبرستان رسیدم و به کنار خاک پدر. اجازه دادم که اشکها سرازیر شوند و با پدر راز دل بگویند.
ـ پدرجون, منم دخترت. دیروز با مامان اومده بودم اینجا, ولى باز اومدم. خودت مى دونى که هر وقت دلم بگیره, مى یام اینجا, حتى وقتى خوشحالم, دوباره مى یام پیش تو. با اینکه وقتى تو رو از دست دادم بچه بودم و هیچ خاطره اى ازت ندارم, ولى با این همه تنها کسى که از تمام شیرین کاریها و اشتباهات من باخبره تویى, البته به غیر از خداى بزرگ. امروزم دلم گرفته. مى دونم الان مى گى: ((بازم براى هیچى.)) ولى بابا من زود ناراحت مى شوم, دلم نازکه. مى دونم اشتباه از خودمه, ولى چه کنم. بذار بازم برات تعریف کنم. آسیه که رفت خونه بخت و تو شهر موندگار شد. اون حتى وقت نکرد یه آرزویى برا خودش پیدا کنه, یک آرزوى درست و حسابى که لااقل دلش با اون خوش باشه. ربابه هم که پارسال بعد از گرفتن دیپلم شوهر کرد و رفت. برادر یکى یه دونمونم که رفت دانشگاه. مریم هم با موقعیتى که مامان داره براش فراهم مى کنه, حتما مى تونه تو کنکور قبول بشه و بره دانشگاه. مامان اصلا به اون نمى گه بیا پشت قالى بشین و قالى بباف. ولى من چى؟ منى که آرزو دارم یه هنرمند بشم. کى باید به آرزوى من توجه کنه ...
اشکهایم مثل سیل جارى شده بودند و اصلا اجازه نمى دادند پاکشان کنم. یک آن فکر کردم که پدر دارد مى گوید: ((دخترم بسته دیگه. پاشو برو خونه. الان مادرت نگران مى شه. من دعات مى کنم, خدا کمکت مى کنه تو دختر بزرگ خونه هستى و باید شریک غم و غصه مادرت باشى. پاشو دختر خوبم, پاشو.)) چادرم را بر سرم انداختم و گفتم: ((بابا فکر نکنى که من مامانو دوست ندارم. اتفاقا خیلى هم دوستش دارم. فقط گفتم بیام اینجا تا یه کمى دلم وا بشه و به قول تو براى هیچى اشک بریزم.)) مى خواستم به طرف خانه بیایم که پشیمان شدم و لحظه اى مکث کردم و رو به خاک پدر گفتم: ((بابا الان کسى تو قبرستون نیست, لااقل هیچ آدم زنده اى نسیت. بذار یه بار دیگه اون دوبیتى رو که مامان مى گفت دوست داشتى بخونم.)) به یکباره حس کردم, غم چهره پدر را پوشاند. گفتم: ((ناراحت شدى بابا.)) با عجله سرى تکان داد و گفت: ((نه دخترم بخون. منم گوش مى دم.)) خیلى آهسته زمزمه کردم:
((درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
عزیزان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه))
سرم را بالا گرفتم و گفتم که: ((خدایا خودت مى دونى که من چیز زیادى از بابام نمى دونم, اینا رو هم مادرم بهم گفته. خداجون کمکم کن. من یک دختر تنهام که دوست دارم بیشتر از اینا از پدرم بدونم.))
به خانه که برگشتم, دیدم مادرم روى سجاده اش نشسته است و دارد نماز مى خواند. نگاهى به ساعت کردم. الان که وقت نماز نبود. با دیدن ((سوره مبارکه انعام)) فهمیدم مادر براى قرآن خواندن, اول نماز مى خواند. با صداى بلند گفتم: ((دعا مى کنى که مریم در کنکور قبول بشه؟)) ختمش که تمام شد رو به من کرد و جواب داد: ((نه, فقط براى اون, براى خوشبختى همه شما دعا مى کنم. اگه من یه موقع براى موفقیت خواهرت دعا مى کنم, تو نباید حسودى بکنى. من اگه به جاى تو بودم, خودم هم براى اون دعا مى کردم. موفقیت اون براى همه ما افتخاره.)) با عصبانیت گفتم: ((ولى من دوست دارم افتخار حقیقى نصیب خودمم بشه.)) مادر سکوت کرد. هنوز نگاهش مى کردم که چینهاى پیشانیش را دیدم. شاید گذشت زمان او را پیر کرده بود, ولى نه . .. او که هنوز سنى نداشت. مى دانم این چرخ و فلک زمانه بود که با او چنین مى کرد و چهره اش را پر از چین و چروک نشان مى داد. مادر فقط گفت: ((پاشو برو به گوسفندا علف بده.)) خواستم قبول نکنم و بگویم این کار برادرم است ولى دیدم من به صاحب آن چین و چروکها مدیونم و بدون هیچ کلامى بلند شدم. هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم که پرسید: ((کجا رفته بودى؟)) نمى دانستم چه جوابى بدهم, لحظه اى مکث کردم و گفتم: ((خونه دوستم.)) احساس گناه مى کردم ولى وقتى علفها را جلوى گوسفندان مى ریختم با خودم گفتم پدر که فقط براى من یک پدر نیست, بلکه یک دوست خوب هم هست, پس دروغ نگفته بودم.
روزها گذشت. فصل تابستان و گرما به سر آمد و خواهرم در کنکور قبول شد. چند روز قبل از آنکه مدرسه ها باز شود برادرم او را به شهر برد. من ماندم و مادر. ما ماندیم و خانه اى که براى تنهایى هر دویمان بزرگ بود.
یک روز وقتى از خواب بیدار شدم, احساس کردم, آن روز با بقیه روزهاى عمرم فرق دارد. بوى ماه مهر در فضا پیچیده بود. باد خنکى مى وزید. بر لبه حوض نشستم و به برگهاى زرد و سبز درختها نگاه کردم, حتى افتادن برگها هم برایم دیدنى بود. صداى خنده بچه ها که به مدرسه مى رفتند مرا به در خانه کشاند. با دیدن آنها در دل گفتم: ((اگر اینها مى دانستند که زمان چقدر زود مى گذرد و روزى باید مثل من شوند, این همه شاد نبودند. ولى مگر خودم گذشت زمان را نمى دانستم؟ پس چرا به جاى قالى بافتن, دم در خانه ایستاده بودم و از دیدن بچه هایى که کیف بر دوش به مدرسه مى رفتند لذت مى بردم. شاید مى دانستم ولى باور نمى کردم آرى باور نمى کردم.))
با صداى صلوات کلثوم نه نه, زن همسایه به خود آمدم. او قرآنى در دست داشت و زهره کوچولو مرتب از زیر آن رد مى شد. در همین موقع فاطمه از راه رسید و به کلثوم خانم گفت: ((بذارین زهره با من بیاد.)) مادر زهره هم پرسید: ((تو امسال کلاس چندم مى رى؟)) فاطمه هم جواب داد: ((کلاس پنجم.)) زهره به خوشحالى دست فاطمه را گرفت و هر دو به طرف مدرسه راه افتادند. وقتى به من رسیدند, سلامى کردند و رفتند. حیف, حیف وقتى که ما مدرسه مى رفتیم از این خبرها نبود. دلم دوباره گرفت, مى خواستم در خانه را ببندم که صداى سلام دادن دوستم مرا بر جا میخکوب کرد. با تعجب پرسیدم: ((تو کجا مى رى؟)) خنده کوتاهى کرد و گفت: ((دارم مى رم شهر. آخه کلاس هنر باز شده و به بچه ها نقاشى یاد مى دن. راستى تو چرا نمى یاى؟ تو که خیلى به هنر علاقه مند هستى.)) جواب دادم: ((نمى تونم.)) گفت: ((پس منو ببخش, باید زود برم و گرنه به سرویس نمى رسم. تو هم اگر تونستى, مادرتو راضى کن. مى گن کلاساى خوبیه. من که هنوز نرفتم, ولى بچه هاى دیگه مى گن خیلى چیزا یاد گرفتن. اگه به مامانت بگى که چند تا از دوستامم هستن, حتما اجازه مى ده.))
به خانه برگشتم. دیگر بوى ماه مهر را حس نمى کردم. بر لبه ایوان نشستم و زانوى غم بغل گرفتم که مادرم گفت: ((چى شده؟ چرا اینجا نشستى؟ بلندشو, امروز هیچى نبافتیم.)) قد و قامت خمیده مادر مرا از جا بلند کرد. هرچند او گیسوانش را حنایى کرده بود, ولى آیا مى توانست این همه گیسوان سفید را از ما پنهان کند؟ وقتى به انگشتان هنرمند مادر که دارد قالى مى بافد و نخها را از تار و پود قالى عبور مى دهد و آنها را شانه مى زند, نگاه مى کنم, مى بینم که او قالى را مانند کودکى که خودش آن را متولد کرده و بزرگش مى کند, دوست دارد. وقتى مى بینم, این فرزند هم مانند ما, عاملى در پیرى زودرس اوست, دلم ریش مى شود ولى با این همه به خودم جرإت داده و گفتم: ((مامان مى خوام برم کلاس هنر. سرویس رفت و برگشتم داره. )) مادر چشمان خسته اش را به من دوخت و بعد که انگار تازه فهمیده باشد چه اتفاقى افتاده, با عصبانیت گفت: ((من نمى ذارم.)) پرسیدم: ((پس چرا جلوى پسر و دخترت را که هر دو مى خواستند برن دانشگاه و به جامعه خدمت کنند نگرفتى. خوب منم مى خوام با هنر به جامعه خدمت کنم.)) مادر تا ظهر هیچ نگفت و در فکر فرو رفت. جسمم در اتاق و پشت دار قالى بود و روحم در کلاسهاى هنرى دور مى زد. ظهر وقتى که مى خواستیم از روى تخته کار قالى بلند شویم مادر گفت: ((اگه خیلى دوست دارى, مى تونى شرکت کنى.)) نمى توانستم باور کنم. دنیا ناگهان در نظرم رنگ عوض کرده بود و با خوشى به رویم لبخند مى زند. کاغذ و قلم را برداشتم و به کنار باغچه رفتم. بر لبه حوض نشستم و عکس درخت خانه مان را کشیدم.
فردا با دوستم به کلاس نقاشى رفتم و به من هم اجازه دادند مثل بقیه در کلاسها شرکت کنم. ولى قالى هر روز کمتر از روز قبل بالا مى رفت تا اینکه صاحب قالى آمد و چون دید پیشرفتى نکرده ایم و تازه مادر به پول احتیاج دارد, با داد و بیداد از خانه بیرون رفت و از دادن پول امتناع کرد, طورى که همه همسایه ها موضوع را فهمیدند و به سر کوچه آمدند. دیگر نمى توانستم سکوت کنم, نه پول داشتیم و نه آبرو. جلو رفتم و با عصبانیت به صاحب کار گفتم: ((آقا! شما فکر کردید, ما به شما محتاجیم. اشتباه مى کنید. ما دیگه یه ریشه هم براى شما نمى زنیم. هر وقت که خواستید, مى تونید بیایید و دارتونو با خودتون ببرید.)) همه تعجب کرده بودند, که این همان دختر مظلومى است که هیچ کس صدایش را نشنیده. این همان ... به هر حال کارى که نمى بایست انجام شود, شد. او رفت و من هم دست مادرم را گرفتم و به خانه بردم. نمى تونستم در خانه بمانم, پس بلند شدم و درد دلم را پیش پدرم بردم.
وقتى به خانه برگشتم, اثرى از قالى نبود. مادرم گوشه اى کز کرده و زانوى غم به بغل داشت. گفتم: ((مادر, قالى؟)) جواب داد: ((این همون آشیه که تو برامون پختى. )) مى دانستم که بعد از این دیگر وضعیت فرق خواهد کرد. دیگر هیچ اربابى نبود که براى ما دار بزند. آنها مى گفتند, آن ارباب را که بیشتر پول مى داد و از همه ما بهتر بود, این طور از خودشان راندند, ما که دیگر ...! همین طور هم شد. دیگر کسى حاضر نبود براى ما دار قالى بزند. هر کس بهانه اى مىآورد و مادر روز به روز غمگین تر مى شد. دیدم با این وضعیت نمى توانم به کلاس بروم. بعد از مدتى فکرکردن به این نتیجه رسیدم که کلاس را رها کنم و با سرمایه اندک خودمان یک دار قالى بزنم. موضوع را به مادر گفتم ولى او گفت: ((نمى شود, ما اصلا پولى نداریم.)) گفتم: ((قرض مى کنیم.)) به ناچار حرفم را قبول کرد و هرچند که خلاف میل مادرم بود, ولى پولى قرض کردیم و شروع به کار نمودیم. کم خریدیم و کم خوردیم تا قالى بافته شد.
بر روى قالى بافته شده اى که وسط اتاق افتاده بود نشستم. دستى بر گلهایش کشیدم و در دل زیبایى آن را تحسین کردم.
ـ مگه این هنر نیست. بله اینم یه هنره که به این راحتى به دست نمى یاد. ما رو باش. آب در کوزه و ما تشنه لبان مى گردیم!
با صداى زنگ در خانه بلند شدم و دم در رفتم. صاحب قالى قبلى بود. هنوز از او کینه به دل داشتم, ولى او گفت: ((مى دونم ناراحت هستین ولى اومدم قالیتون رو بخرم و بگم که بعد از این حاضرم براتون دار قالى بزنم.))
ـ اشتباه مى کنید ما دیگه حاضر نیستیم براى شما قالى ببافیم.
ـ ولى پول خوبى مى دم.
ـ مگه پول خوبو فقط شما دارین.
ـ یعنى ...
حرفش را قطع کردم و گفتم: ((بله. یعنى قالى رو نمى دیم. بعدشم یک نصیحت از من حقیر به شما, آبرو, آب جوى نیست.)) لحظه اى نگاهم کرد و رفت.
موضوع آمدنش را به مادر نگفتم. قالى از هر نظر خوب بافته شده بود و من از این بابت خوشحال بودم. روز بعد خریدار دیگرى آمد و چون ما او را به خوبى مى شناختیم, قالى را به او فروختیم. وقتى مى خواست برود گفت: ((اگه خواسته باشید من مى تونم براى شما دار قالى بزنم.)) خوشحال شدم مادر از نگاه من خواند که راضى هستم پس او هم قبول کرد.
قالى یک هنر بوده و هست ولى عشق به نقاشى کردن چیزى است که اصلا نمى توانم آن را فراموش کنم, براى همین بیکار ننشستم و تصمیم گرفتم از راه مکاتبه وارد شوم. نامه اى به همراه نقاشى براى معلممان فرستادم, او هم معایب و محاسن کارم را برایم نوشت و به این طریق مرا راهنمایى کرد.
یک روز به کنار باغچه رفتم. تمام حواسم را جمع کردم و چیزى را که دوست داشتم کشیدم و براى خانمم پست کردم. فردا صبح تلفن زنگ زد. او نقاشى مرا پسندیده بود. از خوشحالى نمى دانستم چکار کنم و به چه کسى حرفم را بگویم. بعد با خودم گفتم: ((پدر! بله این ناسپاسى بود که او اولین نفر نباشد.)) چادرم را بر سر کردم و مادر گفت: ((دختر کجا؟ کى بود زنگ زد؟)) جواب دادم: ((دارم مى رم خونه دوستم. اگه نرم تا غروب نمى تونم ببافم.)) به ناچار اجازه داد.
به کوچه که رفتم بوى ماه مهر را به خوبى احساس کردم, احساس آزادى, احساس رسیدن به موفقیت.
قدمها را تندتر کردم. دیگه از نشستن زنها دم در خانه هایشان ناراحت نبودم. از دیدن بچه ها, به مدرسه رفتن آنها حسادت نکردم, ولى با این همه نتوانستم در مقابل مدرسه کمى نایستم. بچه ها به صف شده بودند. یکى از آنها جلو رفت و دعا کرد و در آخر گفت: ((خدایا تو چنان کن که سرانجام کار, تو خشنود باشى و ما رستگار.)) بچه ها با صداى بلند ((آمین)) گفتند و من هم, با عجله حرف آن دختر و جواب بچه ها را زیر لب زمزمه کردم و به سوى خانه دوستم, خانه پدرم حرکت کردم.