قصه هاى بى بى (8)
واى که دلمان مى سوزد!
رفیع افتخار
از چیزهاى عجیب و غریب ما آدمها یکى هم همین ((دل سوختن))مان است. حقیقتش, اگر برویم توى نخ دلها مى بینیم حتى دل جانى هاى بالفطره و دزدهاى مادرزاد براى یک بار هم که شده توى زندگیشان بدجورى سوخته است. چرا که هر چه نباشد, ناسلامتى آنها هم آدمند و سر به تن دارند!
من که فکر مى کنم آدمیزاده ها وقتى خیلى ناراحت مى شوند و یا لگد به بخت خودشان یا دیگران مى خورد; دلشان مى سوزد و گرنه دل آدمها که سوختنى نیست. بلکه برعکس وقتى یکى آتش مى گیرد و مى رود که جز و جزغاله بشود, اول کارى دست و پا و صورتش مى سوزد. بعد اگر خیلى بدشانس و اقبال باشد آتش زبانه مى کشد و دلش را مى سوزاند و به خاک سیاه مى نشاندش.
دل سوختن ما هم براى خودش انواع و اقسامى دارد. المثل, اگر بچه باشیم و درسمان را خوب نخوانیم, آخر سالى که مى شود چند تا صفر گنده و چند تا یک و دو و پنج توى کارنامه مان مى گذارند تا جلوى چشممان باشد و حسابى دلمان بسوزد.
و اگر جزو جمعیت نسوان باشیم و شوهر بى مایه اى وبال گردنمان شود, هى حرص زندگى دیگران را مى خوریم و شب و روز کارمان مى شود ((دل سوختن)). آن هم به حال زار و نزار خودمان. و اگر مرد باشیم و مثلا کارمان معامله کردن باشد, وقتى در معامله اى ضرر مى کنیم و به خاک سیاه مى نشینیم, دو بامبى توى سرمان مى کوبیم و از ته دل; دلمان مى سوزد.
و یا اگر فوتبالیست باشیم و آخر مسابقه پنج شش تایى توپ توى دروازه مان کاشته باشیم, از نفس که افتاده ایم, هیچ, دلمان بدجورى مى سوزد که لااقل یک گل را هم جواب نداده ایم.
اینها نمونه هایى کوچک از ((دل سوختن)) براى خودمان مى باشد. براى دیگران که چقدر وقت و بى وقت و بیجا و باجا دلمان مى سوزد و کارى از دستمان برایشان برمىآید یا نمىآید; براى خودش حساب و کتابى جداگانه دارد.
خدایى اش, خیلى در زندگى آدمها پیش مىآید گدایى را مى بینند و دلشان مى سوزد یا بچه یتیمى یا مریضى را مى بینند و دلشان سفت و سخت مى سوزد!
خلاصه ش, این ((دل سوختن))ها آنقدر زیادند که آدم اگر بخواهد بنشیند و در موردشان بنویسد مى تواند چندتایى کتاب به بازار صادر کند.
اما, روراستش, من از همان زمان بچگیم دلم براى یک چیزى بیشتر از همه مى سوخت که وقتى برایتان بگویم خنده تان مى گیرد و لابد مى گویید: ((این آدم عقلش پاره سنگ ور مى داره!))
به هر حال, چاره چیست, گاهى دل سوختن ما آدمها دست خودمان نیست و دست ((دلمان)) است.
بارى, خدمت شریفتان عرض نمایم که من بیشتر از همه دلم براى صنف خباز و نانوا و بخصوص براى ((شاطر محمود)) مى سوخت. یعنى هر وقت ویرم مى گرفت و مى رفتم توى نخ این صنف و خودم را به جایشان مى گذاشتم که با چه مکافاتى نان را از تنور بیرون مىآورند; دلم برایشان کباب شده و با خودم مى گفتم: ((حتم منظور بى بى از آدمهایى که با عرق جبین و زحمت فراوان نان حلال مى خورند, کسى جز این شاطرها و نانواها نیست!)) و زمانى که مى دیدم ((شاطر محمود)) سیخ را کف دستش محکم گرفته و ولش نمى کند, توى دلم مى گفتم پهلوانى که گفته اند همین ((شاطر محمود)) است که اصلا سیخ, کف دستش را نمى سوزاند و وقتى مى دیدم با حرکات ضربى تنش را عقب مى برد و به تنور یورش مىآورد و ریگها را مى دراند تا خوب داغ شوند, دلم براى او و پزنده و نانآور بدجورى مى سوخت که در گرماى بى پیر تابستان و کنار تنور داغ براى سیر کردن شکم آدم جماعت چه جانى که مى کنند!
از خدا چه پنهان, گاهى لپم را تو مى مکیدم تا هم شکل و قیافه ((شاطر محمود)) بشوم و چند دفعه اى با خودم به تنور خیالى حمله ور مى شدم; که پاک از توش و توان مى افتادم.
آن روز هم لیچ عرق بودم که از لگد زدن به توپ فارغ شدم و راهى خانه شدم. اما هنوز نرسیده ننه چشمهایش را برایم دراند که: ((بچه, تو از این همه فوتبال بازى کردن مى خواى به کجا برسى, مى خواى کجا رو بگیرى, آخه خسته نشدى؟)) و در یک چشم به هم زدن زنبیل نان را گذاشت توى سینه ام که: ((بدو برو نون بخر که هیچى نون توى خونه نداریم.))
آمدم بهانه بیاورم که فهمیدم بى فایده است و ننه همچنان غر مى زد. توى آن خانه از هر کى مى پرسیدند مإمور همیشگى و بى جیره مواجب خرید نان کیست, فى الفور چشمها به طرف من بداقبال برمى گشت و جملگى با هم مى گفتند: ((د اینم سوال کردن داره, از روز اولى که خداوند تبارک و تعالى امین را به زمین فرستاده; زنبیل نان را هم به دستش داده!)) بنابراین ((آ)) هم نگفتم و به طرف نانوایى ((شاطر محمود)) عقب گرد کردم. اما, برایم خیلى زور ور مى داشت توى آن هواى داغ راه بیفتم و بروم توى صف نان! از غیظم سنگى را لى لى کنان با پا جلو بردم تا به نانوایى رسیدم. اما, آنجا صحراى محشر بود و جمعیت براى گرفتن نان از سر و کول هم بالا مى رفتند. تا آن وقت یک چنین جمعیتى را ندیده بودم. اخمهایم حسابى رفتند تو هم. حالا قوز بالاى قوز شده بود. مجبور بودم به چند تا نانوایى دیگر سر مى زدم تا اگر بختم مى گرفت و نان گیرم مىآمد.
با گوشهایى آویزان و عرق کرده و کفرى به راه افتادم که صدایى از پشت سر شنیدم:
ـ امین, آهاى امین, وایسا!
دو زن بودند. یکیشان را مى شناختم. نیره دختر همسایه مان بود. نیره از آن دخترهاى سرزبان دارى بود که از زبان دارى کسى حریفش نمى شد.
ـ سلام!
ـ سلام!
ـ چیه پسر, سگرمه هات تو همه!
ـ نمى بینى نونوایى غلغله س!
ـ واى! بمیرم براش, طفلک!
ـ نیره خانوم, اصلا حال و حوصله ندارم. عزت زیاد.
ـ کجا, صبرکن.
ـ ها!
ـ این آرایه ست.
دختر بغل دستى اش را مى گفت.
ـ خوشوقتم, خوب خداحافظ.
ـ آرایه, این امین بد اخم و تخم, عزیز دردانه بى بى است.
چشمهاى آرایه برقى زدند.
ـ چه خوب, سلام, آقاى امین!
با بى حوصلگى و در حالى که پا به پا مى کردم جوابش را دادم.
ـ سلام علیکم.
نیره گفت:
ـ حالا مگه دنیا به آخر رسیده, نون گیرت نیومده خوب نیومده باشه, بیا, بفرما, هر چند تا نون مى خواى وردار.
از زیر چادرش زنبیل پر از نانش را در آورد. نرم شدم. با چرب زبانى گفتم:
ـ از لطفتون ممنون, ولى, آخه این نون خودتونه. لازمتون هس.
ـ نترس, تو که نون بر نیستى. من چون خیلى توى صف وایساده بودم پس چند وعده نون خریدم. ده تا واست کافیه؟
ده تا از نانها را جدا کرد و توى زنبیلم گذاشت. کور از خدا چه مى خواست, دو چشم بینا! سگرمه هام باز شد.
ـ امین, این آرایه را که مى بینى دوست من است.
خودشیرینى کردم.
ـ ناگفته نماند, نیره خانم, وقتى همه توى محل مى گن شوما خیلى خانمید نتیجه مى گیریم دوستتان هم خانمند!
دو تایى خندیدند. به راه افتادیم. نیره گفت:
ـ این دوست من مى خواد بى بى رو ببینه. یه مشکلى داره. چه تصادفى شد تو را دیدیم. مشکلش ... به ((دل سوختن)) ربط پیدا مى کند.
منظورش را نفهمیدم. چنان از گیر آوردن بى زحمت و مشقت نان شاد و شنگول بودم که به خیال بافى افتادم.
ـ این روزها خیلى ها پیدا مى شوند که مشکلشان دل سوختن است. اصلا آدم مگر مى شود بى((دل سوختن)) ادامه حیات بدهد. نخیر, حتى نمى تواند راه برود و یا غذا بخورد. همین ((شاطر محمود)) خودمان را بگویم. خدا مى داند من چقدر دلم برایش مى سوزد و او چقدر از ایستادن جلوى تنور دست و صورتش مى سوزد. نیره خانم, این را هم بگویم تنها دست و پا و یا سر و صورت و کله آدم نیست که مى سوزد بلکه دل هم مى سوزد و گاهى جزغاله مى شود و حتى شده که دل, مثل شیشه خرد و خمیر بشود و بریزد زمین و کسى پیدا نشود بتواند جمعش کند. بنابراین شما تعجب نکنید اگر دوست شما دلش مى سوزد, من همان اول که قیافه اش را دیدم فهمیدم دلش سوخته است. متإسفانه براى دل سوختن دواسرخى, پمادى, چیزى دم دستمان نیست تا هر وقت دلمان سوخت بپریم و برویم پیش عطار و طبیب و بگوییم: اى آقاى عطار و یا اى آقاى طبیب! زود پماد دل سوختن به ما بده که دلمان بدجورى مى سوزد و جلز و ولز مى کند. نه, از این خبرها نیست. من, خودم تا یادم مىآید تا حالا بیشتر از صد بار به دروازه شوت کرده ام اما توپ بدقلقى کرده و توى دروازه نرفته, اونوقتش همچى دلم سوخته که آن سرش ناپیدا. پس نتیجه مى گیریم که این تنها دوست شما نیست دلش مى سوزد بلکه آدم و عالم دلشان مى سوزد و کسى هم نیست به دادشان برسد. مثلا همى الان که نان گیر من نیامد چقدر دلم سوخت و اگر خدا شما را نرسانده بود معلوم نبود عاقبت من چى مى شد. همچى مواقعى دل نمى سوزد بلکه آتش مى گیرد و ...
نیره با خنده گفت:
ـ پسرجان مثل اینکه زیاد توى آفتاب وایسادى! داشتم مى گفتم آرایه بى بى را نمى شناسد و یک مشکلى دارد.
امان ندادم.
ـ چرا از حق بگذریم, شما و این دوستتان لطف بزرگى به من و تک تک اعضاى خانواده ما کرده اید. اگر شما نبودید معلوم نبود حال و احوال من در چه قرارى است و ...
نیره پرید وسط حرفم و نگذاشت به سخنرانیم ادامه دهم.
ـ امین, من و آرایه مى خواهیم پیش بى بى برویم.
ـ ها!
تازه, هوش و حواسم سر جایش مىآمد. آرایه, دختر بزرگ خانه شان بود. همسایه قدیمى نیره. قبول کردم آنها را پیش بى بى ببرم.
به بى بى که گفتم برایش مشترى آورده ام; هر سه تاشان زدند زیر خنده. نیره گفت:
ـ بى بى, این آرایه را نبین این جورى مى خندد. دل پرخونى دارد!
و رو کرد به آرایه و با خنده ادامه داد:
ـ اینو گفتم تا اگه گریه زارى راه انداختى, بى بى زیاد دلش به حالت نسوزه!
تا اسم دل سوزش آمد مزه پراندم:
ـ بى بى, این خانمها بودند که با دل سوختنشان سرم کلاه گذاشتن.
تا این حرف از دهنم آمد بیرون, دوتایى با هم کشدار گفتند:
ـ واه!
ـ بله, اگه سر نانوایى دلتان به حال من بى نان مانده نمى سوخت, سرم کلاه نمى رفت مفت و مجانى شما را بیاورم پیش بى بى. واسه ده تا نان بى قابلیت که امین, دخترها را خونه بى بى نمىآره.
بى بى به شوخى گفت:
ـ خوب, چشمم روشن! حق دلالى هم مى گیرى. خوب شد خودت گفتى و گرنه من که از این چیزا بى خبر بودم.
آرایه کمى خودمانى شد:
ـ بى بى, تعریف شما رو زیاد شنیدم. خدا خواستى شد خدمت رسیدم. البته مى بخشید مزاحم شدم.
نیره مى گه تا حالا نشده کسى پیش بى بى بره و مشکلش رو بگه و دست خالى و نومید برگرده.
نیره, پشت بندش گفت:
ـ بى بى, اول بگم خانم, خجالتى تشریف دارن. کسى نیس بش بگه بنده خدا! همین کمرویى تو رو به این روز نشونده. زبون ندارى تا از حقت دفاع کنى. توى این دوره زمونه هم که حق زن بى زبون رو مثل راحت الحلقوم مى خورن و یه آب هم مى خورن روش.
آرایه سرخ شد. بى بى نگذاشت نیره زیاد دور بردارد:
ـ نیره, تو هنوز همین طور موندى؟
گفته بودم که نیره از آن دخترهاى سرزبان دارى بود که هر کسى حریفش نمى شد:
ـ اى بى بى جان, دست به دلم نذار. کدوم مردى دلش رو داره پا پیش بذاره و بیاد خواستگارى نیره؟ مگه از زندگیش سیر شده!
بى بى و آرایه خندیدند. من حرفش را گرفتم و جدى گفتم:
ـ معلوم است. نیره خانوم پدر شوهرش را در مىآورد!
بى بى تعارفشان کرد میوه بخورند. مشغول پوست گرفتن میوه ها شدیم. آرایه حرف نمى زد. نیره گفت:
ـ این آرایه اى که من مى شناسم مشکل بگو نیس. پس, دختر آمده ایم اینجا چیکار؟ مگه آرد توى دهنت ریختن, د حرف بزن. آرایه سرش را پایین انداخت:
ـ خوب, الان مى گم.
منتظر شنیدن شدیم. آرایه من و من مى کرد اما حرفش را نمى توانست بر زبان بیاورد. دید عاجز است گفت:
ـ نیره, نمى توانم. تو بگو.
نیره ترش کرد:
ـ اى بیچاره! دلم واست مى سوزه. بى بى, سر شما را به درد نمىآرم. این دختر, توى خونشون یک بابایى داره مستبد, بدعنق و زورگو. بابایش را اگر ببینید, یک دک و پوزى داره که خدا نصیب گرگ بیابان نکنه.
و رو به آرایه ادامه داد:
ـ ببخش آرایه جان, من نظر خودم رو مى گم. قبول کن قیافه بابات از دور داد مى زند بدعنق و مستبده, قیافه اى این جورى داره (تا مى توانست لب و لوچه اش را تو هم داد و اخم کرد), اگر ناراحتى خودت حرف بزن. چیکار کنم من حرفم رو رک و پوست کنده مى گم. خب, کجا بودم؟ آهان, تا حالا چندین و چند خواستگار واسه این آرایه بخت برگشته اومده, باباش همه شونو به یه بهانه اى رد کرده, چه خواستگارایى رو هم رد مى کنه, آدم حیفش مىآید. خوب, بله, آرایه یه بر و رویى داره و محجوبه. اما واقعش شانس داره. شانس نداشت دسته دسته خواستگارا صف نمى بستن پشت در خونشون. من فلک زده روز را به شب مى رسونم و چشام به دره تا یه خواستگار در بزنه, اما راه که بلد نیستن, بجایش شاخ به شاخ خونه آرایه در مىآن. کسى نیس از این خواستگاراى بى مروت بپرسه چى نیره از آرایه کمتره! با اون بابایى که آرایه داره. باباى من کجا, باباى آرایه کجا! باباى من اگه یه خواستگار ببینه دو دستى منو تقدیمش مى کنه. خوب, خوبشون بشه, لیاقتشان همین بلاییه که باباى آرایه سرشان مىآره و چنان ردشون مى کنه برن که پشت سرشان را هم دیگه نیگا نکنن. آرایه, ناراحت نشى, دارم بات شوخى مى کنم شاید زبانت وابشه, خوب, چى مى گفتم, به یه خواستگار مى بنده دهنش گشاده, به یکى مى گه بى پوله, سومى دماغ گنده اى داره, بعدى شلخته س و خلاصه, هر کدومشون یه عیب و مرضى داره. آرایه و مادرش و بقیه هم که جرإت نطق کشیدن ندارند. باباهه مى دوزد و مى پوشد. خواستگارا هم که کشته مرده آرایه نیستند. خدایى اش, مگه این آرایه خانم چى داره, من اگه مرد بودم هیچ وقتى نمى اومدم خواستگارى یه همچو دخترى. زبون که نداره, باباش هم آنجورى. آره, کجا بودم؟, اونا هم که مجنون و شیدا نیستند تا به انتظار لیلى شان تا عهد دقیانوس صبر بکنند و خون دل بخورند. نخیر, از لجش, صاف مى روند یه زن سرزبان دارتر و مناسبتر مى گیرند و خوشحالى مى کنند که کلاه سرشان نرفته یه عمر با این آرایه بى زبان بسوزند و بسازند. تازه, پدرزنشان بشود باباى بدعنق آرایه. این رو بشنوید, همین که خواستگارا مى رن با یکى دیگه ازدواج مى کنند باباى آرایه مى گه: ((آخیش, دلم واسشون سوخت. نمى خواستم جواب رد بشون بدم, چه کنم شرایط دامادى منو نداشتند.)) آرایه بخت برگشته هم اشک در چشم مى گرداند و چون زبان ندارد با نگاهش مى گوید: ((آره, واقعا باید براى این خواستگارها دل سوزاند!)), آرایه خوب دارم حرف دلت را مى زنم؟ مخلص کلام, باباهه قصد داره تا گیسهاى آرایه سفید بشه, چپ و راست خواستگار جواب کنه. نظر و خواسته خود دختر که پشیزى ارزش نداره. اصلا جرإت حرف زدن رو نداره. اختیار زندگیش رو نداره. قربون برم خدا رو, نمى دونم تا دختر ترگل ورگلى به نام نیره هس, چرا این بدسلیقه ها مى رن سراغ آرایه؟ از قدیم گفتن کار دنیا عکسه!
نیره عادتش بود, چهار کلمه که مى گفت چندتایى مزه مى پراند. پیش خودم حساب کردم لابد نیره از بى شوهرى خیلى دلش مى سوزد. نیره از زبان نمى افتاد:
ـ بى بى, ترو به خدا, دنیا رو ببین, توى این شش و بش, سر و کله یه خواستگارى پیدا شده و دو تا پاشو توى یه کفش کرده که بىآرایه دنیا نباشد! این آرایه خانم که اینجا رو به رویمان نشسته و حى و حاضره, میلش به اویه. اما کو زبان و جرإت تا حرف دلش رو به باباهه بزنه. کلا و حاشا! بنابراین, در یک کلام, نى معروف از جدایى این دو عاشق و معشوق دل خسته شکایت داشته و از نفیرش من که نیره باشم شب و روز مى نالم.
بى بى با خنده از آرایه پرسید:
ـ راس مى گه؟ پسره را مى خواى؟
آرایه همچنان سر به زیر داشت. به جایش نیره جواب بى بى را داد:
ـ چه جور هم! نمى بینین طفلکى چه رنگ پریده س؟ بسکه شب و روز غم و غصه مى خوره. د دختر, یه چیزى بگو, امین بت سفارش مى کنم بزرگ که شدى یکدفعه بچگى نکنى و برى خواستگارى یه زن خجالتى و بى دست و پا که باباى مستبدى داره, و گرنه روزگارت سیاه مى شه, از من گفتن!
آمدم جوابى به نیره بدهم که بى بى گفت:
ـ خوب, البت, دختر باید بتونه گلیم خودش رو از آب در آره. پس, در واقع, مشکل آرایه باباشه؟
آرایه یواش گفت: ((بله)).
بى بى پرسید:
ـ حتم مى خواى زن ... اسمش چیه؟
نیره وسط پرید: ((على!))
ـ حتم مى خواى زن على بشى؟
نیره اجازه نداد و اداى آرایه را در آورده و به تقلید او آهسته و خجالتى گفت: ((بله!))
بى بى به فکر فرو رفت. نیره طاقت نیاورد:
ـ بى بى امیدى هس؟
بى بى امیدوارانه به آرایه نگریست.
ـ خدا کریمه, درست مى شه, البته اگه خدا بخواد.
نیره قیافه در آورد و تصنعى لب و لوچه اش را تو هم داد.
ـ من چى؟ خدایا چرا کسى به فکر من نیس؟
بى بى با خنده جوابش داد:
ـ تو چوب زبونت رو مى خورى. اگه این زبونت نبود تا حالا پنج بچه داشتى!
همه زدیم زیر خنده.
بى بى چند تا از زنهاى مورد اعتمادش از جمله لیلاخانم, هاجرخانم, زهراخانم را خواست و بشان گفت چکار بکنند.
از آن روز به بعد, یکى یکى زنها مى رفتند خواستگارى آرایه و فى الفور انگشت روى عیبى از آرایه مى گذاشتند و بلند مى شدند و مى زدند بیرون. بى بى توى گوششان خوانده بود پیش دستى بکنند و اجازه ندهند باباى آرایه جوابشان بکند. بلکه تا آرایه چایى مىآورد مراسم خواستگارى را به هم بزنند و جلوى همه بگویند مثلا: ((واه! واه! این چه جور دختریه, چه دماغ گنده اى داره, اصلا نشونى اشتباهى بمان دادن.)) و حرفهاى باباهه را به خودش پس بدهند و زود از خانه بیایند بیرون.
بى بى ده دوازده تایى که خواستگار قلابى راهى کرد وقت را مناسب دید و توسط من به آرایه و نیره پیغام داد که: حالا وقتشه, بگید خانواده على پا پیش بذارن.
روز خواستگارى, خود بى بى هم بود. بعدا برایم تعریف کردند نگذاشته بود باباى آرایه دور بردارد و خیلى محکم گفته بود:
ـ اصل کار دختر و پسرند که همدیگه رو پسند کنن.
و از آن طرف به آرایه نصیحت کرده بود از جلد خجالتى بودنش دربیاید. باباى آرایه باز مى خواسته بامبول دربیاورد اما در مقابل منطق بى بى چاره اى جز تسلیم نداشته است تا عاقبت که آرایه و على را به هم مى رساند.
زمانى که کارها به خوشى و خرمى و میمنت تمام شدند نیره مى گوید: ((آخیش, دلم براى دو نفر مى سوزد. یکى واسه باباى آرایه که بى بى حسابى جلویش در اومد و از عاج فیل انداختش, یکى هم واسه یه دختر بدشانس و اقبال و فلک زده به اسم نیره!))