نویسنده

بـارقه
((قسمت پنجم))

ناهید طیبى

 

 

O سیده فاطمه طالقانى, این دختر کوچک انقلاب, و گل پرپرى که در آتش نفاق سوخت
را تا مراحلى از زبان مادر داغدیده اش خانم ((زهرا عطارزاده)) شناختیم.
دختر سه ساله اى که شهادت مظلومانه او سند دیگرى بر مظلومیت انقلابى است که
از این اسناد بسیار دارد. این بار از زبان پدرى دل سوخته,
شرح زندگى کوتاه ولى پرنکته ((فاطمه)) را پى مى گیریم.
هنوز یک برگ دیگر از کتاب ((فاطمه)) مانده است که در شماره بعد, ورق خواهیم زد.

سلام; سلامى گرم از پدرى که سحرگاهان به دیدار دخترش آمده است.
مرا ببخش دخترم! که این قدر زود آمده ام حال و هواى سحر خیلى خوب است; پاک و صمیمانه و قدرى هم بوى بهشت مى دهد. فکرش را بکن سحرى که در کنار تو باشم, تو که بهشتى هستى, دیگر خیلى زیبا و دوست داشتنى است. اینطور نیست؟!
نمى خواستم در حضور مادرت با تو سخن گویم; براى همین حالا آمدم تا مادرت نباشد. آخر مى دانى که مادران خیلى راحت احساس خود را در قالب واژه هاى سوزناک مى ریزند و با فرزندانشان سخن مى گویند ولى طاقت شنیدن احساسهاى آتشین دیگران را ندارند بخصوص اگر آن احساس خرمن وجود آدمى را بسوزاند. و من خوب مى دانم که اگر در برابر مادرت با تو سخن گویم روح از بدنش خارج خواهد شد. از این رو همیشه ناچارم احساسات خود را در پس پرده عقل پنهان کرده و دربند کشم; مى بینى براى پدرها چقدر سخت است؟!
نه اینکه خداى ناکرده فکر کنى نسبت به تو, که جگرگوشه ام هستى, احساسى نداشته باشم, نه! بلکه همیشه مانعى براى بیان آن بوده و آن هم دل نازک لطیف و سوخته مادرت است. البته این را هم بگویم که مادرت از آن آدمهایى نیست که همیشه پشت حریر احساسش پرده نشین باشد, نه! او در جاى خودش مبارزه کرد, استقامت کرد و آموخت و آموزاند در بحثهاى علمى و عقلى هم کم از مردان نیست ولى نمى دانم چرا به تو که مى رسد فقط مى سوزد؟ درست مثل خودت; فرق شما دو تا این است که تو سوختى و سوزاندى و رفتى و او باید بماند و هماره بسوزاند!!! دخترم جان بابا برایش دعا کن!
بگذریم وقت کم است و سخن بسیار. خوب است کمى از خودت برایت بگویم. دلت مى خواهد بدانى ریشه در کجا دارى؟ و به کدام ایل و تبارى متصل هستى؟
مى دانستم که شیفته دانستن هستى, همیشه همین طور بوده اى پس برایت مى گویم.
دخترکم! امروز پدرت بهانه اى یافته است که آن را به بهاى یک عمر هم نخواهد داد; ناگفته هایى که سالهاست در میان بغض من زندانى شده اند امروز در برابر دیدگان تو منتشر خواهند شد!
مادرم پدر بزرگى داشته که مى گویند خیلى نورانى بوده است و در زمان خود مورد احترام اهل دانش و مردم شهر بود. فکر مى کنم اگر نورى, امروز, در گوشه و کنار خانه پدرىام و خانه خودم یافت شود شعاعى از آن خورشید درخشان است.
او سید محمدتقى فقیه احمدآبادى بود که با دستان تواناى خود کتاب ((مکیال المکارم)) را نوشته است. این کتاب با الهام از حضرت حجت, علیه السلام, تإلیف شده و بسیار ارزشمند است. اگر الان بودى و کتاب او را مى دیدى و مى خواندى حتما به شناخت او بیشتر علاقه مند مى شدى ولى حیف که فرصتى براى بزرگ شدن و خواندن آن نیافتى.
همین قدر بگویم که او انسان بزرگوارى بود و معنویت و نورانیت, تمامى سرزمین وجودش را فرا گرفته بود. او بارها به تشرف امام زمان(عج) رسیده و علوم گوناگونى را از ایشان فرا گرفته بود. این مطلب را در همین کتاب ((مکیال المکارم)) هم نوشته است.
راستى این را هم بگویم که او هم جد مادرم است, هم جد پدرم. خوب مادر بزرگ و پدر بزرگت دخترخاله و پسرخاله هستند و این مرد بزرگ و الهى جد مادرى هر دوى آنهاست.
مى بینى دخترم! عزیز دلم تو در این بوستان شکفته شدى و جوانه کوچکى بودى از این درخت تناور علم و دانش و معنویت. پدر بزرگ مادرم 47 سال زندگى کرد اما در این مدت کوتاه کارهاى زیاد و بزرگى انجام داد. در 11 سالگى کتاب شرح ((نصاب الصبیان)) را نوشت.
((نصاب الصبیان)) کتابى است که واژه هاى عربى را به فارسى ترجمه کرده است اما با زبان شعر و آنقدر موزون و زیباست که کودکان در قدیم با رغبت بسیار آن را حفظ مى کردند اما تا آن زمان شرحى بر آن نوشته نشده بود.
پس از 47 سال زندگى پربرکت در سال 1348ه$.ق (1308 هجرى شمسى), یعنى الان که من نزد تو نشسته ام, حدود 70 سال پیش, به دست فرقه اى ضاله و وابسته به نام بهائیت مسموم شده و به شهادت رسید.
انگار سنت شهادت را او در خاندان ما پایه گذارى کرد و تو, که پاکترین بودى, به او اقتدا کردى و شهادت را بهترین چهره مرگ دانستى. به هر حال نور و خون او در رگهاى من و تو هم جارى است و این جریان را من در خود احساس مى کنم زیرا از کودکى روحیه معنوى خاصى داشتم و مى دیدم که ((هدایت))هاى خاصه اى مرا جهت مى دهند و نیز عشق فراوانى به تحقیق و پژوهش داشته و دارم.
قبل از ازدواج با مادرت, حیران بودم و نمى دانستم آیا زنى هست که بتواند مرا درک کند؟ مى دیدم غالب دختران و زنان جامعه در چارچوب زینت و فرش و نقش فکر مى کنند و افق زندگى آنها محدود به تجملات و ظواهر مادى است و نهایت سعادت را در رفاه مى بینند!
از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان! همیشه مى ترسیدم, از این مى ترسیدم که روزى ازدواج کنم و به جاى اینکه با این سنت پیامبر حرکت و سرعت بیشترى بیابم, از بلنداى دانش و بینش سقوط کرده و ((خاکى)) شوم; یعنى اندیشه ام زمینى شود نه آسمانى. حتى فکر این مسإله الان هم مرا آزار مى دهد!
روزها سپرى مى شد و من همچنان دغدغه داشتم تا اینکه در دانشگاه با سوالات حقیقت جویانه و منطقى و عمیق مادرت روبه رو شدم. هر بار که او سوالى مطرح مى کرد و من پاسخ مى دادم یا کتابى را معرفى مى کردم تا نسبت به موضوع آگاهى بیشترى پیدا کند; نسبت به نگرشهاى زنان و دختران نگرانى ام کمتر مى شد.
مادرت شیفته دانستن بود و به دنبال باورهاى دینى اش بسیار محققانه جستجو مى کرد. هرگز با جوابهاى سطحى قانع نمى شد و تا وقتى هم که قانع نمى شد دست از سوال و کنکاش برنمى داشت. هنوز هم همان روحیه پرسشگر و حقیقت جویى را دارد و من همیشه این گونه روحیه ها را دوست داشته ام.
کم کم احساس کردم که روح تشنه حقیقت مادرت با معیارهاى من سازگار است و خوشبختى و سعادت آینده ام را با توجه به اعتقادات و باورها و سرسختیهاى او در فهمیدن; دست یافتنى مى دیدم. این درست مثل این است که آدم یک رویاى زیبایى ببیند و چشم که باز کرد همان را در بیدارى بیابد.
خلاصه به او پیشنهاد ازدواج دادم و براى او گفتم که چرا انتخابش کردم؟!
این سوال براى خیلى ها مطرح مى شد که او یک دختر جنوبى بود از خانواده اى که با خانواده من متفاوت بودند و نه خانواده اش را مى شناختم و نه اصرارى به شناخت آنها داشتم. با این وصف من چگونه این دختر را انتخاب کرده ام و چرا؟ شاید براى تو هم سوال باشد دخترم! نه؟
ولى من احساس مى کردم روحیات خوب دخترشان, تعبد در مسایل شرعى و تحقیق و جستجو در مسایل اعتقادى و عقلى و حجاب و مهمتر از همه عفافى که در آن زمان کمتر دخترى به آن پایبند بود همه و همه براى شناخت ریشه او کافى بود. تربیت او خوب بود و من از همان فهمیدم که مربى خوبى داشته است.
آداب و رسوم و فرهنگ بومى آنها, وضع اقتصادى خانواده و قیافه ظاهرى دخترشان و دهها مطلب دیگر که متإسفانه امروزه جوانان ما آنها را در رإس قرار داده اند براى من مطرح نبود. باور کن دخترم! حتى یک لحظه و یک ((آن)) هم فکر من سراغ این مسایل نرفت.
شاید براى تو, عزیزتر از جانم, جالب باشد که من, بر خلاف خیلى ها که از اول سراغ زیبایى دختر مى روند, نه تنها اول به زیبایى فکر نکردم بلکه تا آخر هم سراغ آن نرفتم. مى دانم تو باور مى کنى, اگرچه بعضى ها نمى خواهند باور کنند, که تا بعد از عقد حتى یک بار هم به چهره مادرت نگاه نکرده بودم و او هم حتما همین طور بوده است.
به هر حال من انتخابم را کرده بودم و مى دانستم که انتخابم درست است و هنوز هم همان اعتقاد را دارم. شاید جریان خواستگارى و مسایل مربوط به آن را مادرت گفته باشد, پس من از آنها مى گذرم و به سراغ تولد تو که برایم عزیزترین بودى و هستى مى روم.
وقتى به دنیا آمدى من در زندان بودم و نمى دانستم در خانه و کاشانه ام چه اتفاق بزرگى افتاده است و فرشته آسمانى من قدمهاى کوچکش را بر زمین گذاشته و چشمان مرا لایق این نزول دانسته است. البته زمان تقریبى تولدت را مى توانستم حدس بزنم و منتظر آمدنت بودم و براى سلامتى تو و مادرت دعا مى کردم.
به تو فکر مى کردم ولى خوب در بند بودم. مى دانى دخترم! جسمم در بند زندان شاه بود و روحم در بند و اسیر تو, تو که فرداى من بودى و امتحانى سخت اما زیبا از سوى خداى مهربانم!
آه که انتظار چه سخت است دخترم! من با اینکه مشغول مبارزه با رژیم ستمگر پهلوى بودم و به آینده ایران و ایرانیان مى اندیشیدم به تو هم فکر مى کردم. ایران و تمامى ایرانیها ناموس من هستند و همه در یک خانه ایم; ولى تو جان من, روح من و هستى ام بودى و هستى. مى خواستم بگویم تو دنیاى من بودى مى بینم نه, تو آخرت من هستى!
وقتى خبر تولد و سلامتى تو را شنیدم خدا را شکر کردم و دست دعا به سوى آسمان بلند کرده و سعادت جسم و روح و آینده اى روشن را برایت آرزو کردم. آن روز که براى اولین بار تو را دیدم بیست و پنج روز از تولدت مى گذشت. من که احساس عجیبى داشتم آخر تو اولین فرزندم بودى, پاره تنم بودى نامت هم که ((فاطمه)) بود و همنام مادرم فاطمه(س). همه اینها برایم زیبا و دوست داشتنى بود ولى هرگاه چهره زیبا و نورانى ات را مى دیدم واژه ((بارقه)) میهمان ذهنم مى شد چرا؟ نمى دانم!
تو را فاطمه صدا مى زدم و ((بارقه)) مى دیدم!!! چقدر دوستت دارم بابا! چقدر دوست داشتنى بودى. صورت گرد و سفید و چشمهاى درشت و زیبایت در میان آن روسرى سفید و ساده واقعا دیدنى بود.
مى بینى خدا چقدر هنرمند است و چه زیبا تصویرگرى مى کند!
بگذریم, دوست دارى قدرى هم از زندان و حال و هواى آن برایت بگویم؟ فقط این را بدان که آنچه امروز براى تو مى گویم تا به حال براى هیچ کس نگفته ام, پس پیش تو امانت باشد.
در زندان مخصوصا آن وقت که در سلول انفرادى بودم بهترین مونس من قرآن بود البته فقط آیاتى که از حفظ بودم قرائت مى کردم زیرا در آنجا هیچ چیزى براى ما نمى گذاشتند; خوب دیگر; زندانى سیاسى بودیم.
در آنجا به حقیقتى رسیدم که امروز هرچه پیشتر مى روم بیشتر آن را باور مى کنم و آن این بود که قرآن بهترین انیس انسان است. تو مى دانى که چقدر روح بخش است؟!
کارهاى دیگرى که در زندان مى کردم پرداختن به عبادات مثل نمازشب و گرفتن روزه هاى مستحبى و خواندن نماز قضا و دعاهایى بود که از معصومین رسیده است. خلاصه معنویت خاصى در آنجا داشتیم و شکنجه ها بر خلاف انتظار مإموران ساواک ما را به خدا نزدیکتر مى کرد.
خوب به یاد دارم با اینکه نمى گذاشتند ساعت داشته باشم ولى هر وقت که اراده مى کردم و مى خواستم بیدار شوم, بیدار مى شدم. گرچه شرایط سخت بود اما گویى خداوند تعداد زیادى از فرشتگان خود را مإمور کرده بود تا ما را حفظ کند. در حقیقت لطفهاى پنهان (الطاف خفیه) خدا در زندان براى ما بیش از پیش بود و اینها در سایه زیادتر شدن ارتباط ما با خدایمان بود. هنوز هم با تمام وجود باور دارم که هرچه ارتباطم با بالا بیشتر شود نعمتهاى الهى بیش از حد تصورم سرازیر مى شوند و این یک قانون است. ((لئن شکرتم لازیدنکم)). اگر شکر نعمتها را به جاى آورید خداوند آنها را زیاد مى کند.
خوب چه مى گفتم؟ بله این را مى دانى که همیشه انسانها از تنهایى مى گریزند و به جمع پناه مى برند و براى همین اکثرا زندانیها از سلول انفرادى خسته شده و آرزوى خروج از آن را دارند. اما من هرگز خسته نشدم و هیچ گاه خودم را تنها نمى دیدم سلول من انفرادى نبود خدایم با من بود.
اصلا مى دانى وصل که خستگى نمىآورد شیرینى مىآورد و خستگى مى برد!
در بند عمومى زندان همه افراد با اندیشه ها و مرامهاى گوناگون مجبور هستند با هم زندگى کنند. البته زندگى گروهى سخت نیست و مشکلى ندارد اما حفظ ارزشها و مقید بودن به احکام الهى مهم و سخت است. آنجا مسلمانهاى دین باور باید با مارکسیستها و کمونیستها که کافر بودند زندگى مى کردند. و این خود شکنجه بزرگى براى مسلمانان بود.
مسلمانهاى زندان هم دو دسته بودند برخى از آنها که عمدتا از سازمان مجاهدین خلق, که امروز بدرستى به نام منافقین خلق آنها را مى شناسیم بودند و مى گفتند: ((ما با مارکسیستها و کفار هدف مشترک داریم و اینجا نباید نجاست کفار را مطرح کنیم)) و حتى بعضى از آنها نجاست کفار را از ریشه قبول نداشتند. برخى دیگر از مسلمانها که تعداد آنها کم بود سخت پایبند به اعتقادات دینى و احکام شریعت بودند و کفار را نجس مى دانستند. خلاصه در زندان اوین فقط یک اتاق در بند 2 و چند اتاق در بند 1 بود که زندانیهاى آنها مارکسیستها را نجس مى دانستند و با آنها زندگى نمى کردند.
وقتى مرا از انفرادى به عمومى بردند وارد اتاق 7 در بند 2 شدم. در این اتاق پنج نفر بودیم که به خاطر حفظ اعتقادات و ارزشهاى دینى, کفار و منافقین را از خود نمى دانستیم و با وجود مشکلات فراوان غذا و ظروف خود را از آنها جدا کرده بودیم.
مى بینى دخترم همه سختیها را کشیدیم تا احکام دین اجرا شود. آنها مى گفتند هدف ما فقط رفتن شاه است و ما مى گفتیم ((آمدن اسلام و رفتن شاه)). همه اینها را آن وقت که با هم بودیم در عملم سعى مى کردم به تو بیاموزم.
فاطمه جان درست است که ما در زندان بودیم و به گمان بعضیها کار خاصى نداشتیم ولى تمام ساعات شبانه روز را دقیقا برنامه ریزى کرده بودیم. برخى از ساعات را براى مطالعه گذاشته بودیم و زمانى را هم براى ورزش که یا فردى بود یا گروهى و برنامه هاى عبادى و معنوى هم که مشخص بود و بقیه کارهایمان را با ساعت آنها تنظیم مى کردیم. از جمله کارهاى مطالعاتى من در بخش عمومى زندان مطالعه اصول کافى و تفسیر شبر و نهج البلاغه بود که هر کدام از اینها را با یکى از دوستان کار مى کردم و مطالعات فردى دیگر که الان وقت کافى براى گفتنش نیست.
آنچه مهم و گفتنى است اینکه مدتى چندین نفر از منافقان که از فامیل یا دوستان بودند تلاش زیادى کردند تا مرا به جمع خودشان وارد کنند ولى خداوند مرا حفظ مى کرد; یعنى به طورى که تنها و تنها از خدا برمىآید نه غیر او, من از وسوسه هاى آنها نجات مى یافتم و سرانجام آنها مرا مثل بقیه هم اتاقى هایم ((بایکوت)) کردند. یعنى به عنوان لجبازى و تحت فشار روانى قرار دادن ما, با ما سخن نمى گفتند و هیچ رابطه اى برقرار نمى کردند تا در اثر فشارهاى روانى و سختیهاى زندان از اعتقادات خود دست برداشته و به آنها بپیوندیم. آنها نمى فهمیدند که هر که با خداست تنها نیست و نیازى به چنین ارتباطهایى ندارد. براى ما خدا مهم بود و دین او و دستورات دینى.
به هر حال پس از یک سال زندانى, با مبارزات مردم به رهبرى امام خمینى, همان که وقتى عکسش را مى دیدى بى اختیار مى خندیدى و لذت مى بردى, درهاى زندانها باز شد و زندانیان در بند آزاد شدند. من هم همراه با آنان آزاد و به آغوش گرم خانواده کوچک, سه نفره ام بازگشتم ولى هرگز از مبارزه با ظلم و ستم دست نکشیدم.
دخترک کوچک من! تو مرا مى شناسى و مى دانى که زندگى را در ((عقیده)) و ((جهاد براى اثبات عقیده)) مى دانم. و سرفصل زندگى را امید و حرکت قرار داده ام. هیچ چیز نمى تواند مرا متوقف کند و نهال امید مرا هیچ کس نمى تواند قطع کند. به نظر من توقف بدترین نوع مرگ است و نیستى, و در عوض حرکت و تلاش, زندگى است. حتى رفتن تو که مى توانست کوه را متلاشى کند مرا متوقف نکرد بلکه شتابم را در رفتن بیشتر کرد.
از این رو براى من زندان و غیر زندان, وطن و غربت و صلح و جنگ همه و همه ابزارى هستند براى گذاشتن, رفتن و رسیدن.
مى دانم که سخنان مرا مى فهمى, همیشه مى فهمیدى, و براى همین راحت و با اطمینان خاطر برایت مى گویم. تو بزرگى دخترم! بزرگ بزرگ; پس حرفهاى مرا حتما مى فهمى.
در دانشگاه فعالیتهاى سیاسى دانشجویى و هدایت جوانان کشور مرا نگاه مى داشت نه تنها درس خواندن و گذراندن واحدها و در حوزه هم پشت سر گذاشتن سطوح مختلف برایم آنقدر مطرح نبود که تبلیغ و هدایتگرى و تحقیق در موضوعات و حل شبهات موجود در جامعه.
قبل از انقلاب با شرکت در مسجد هدایت و جلسات آن, هم به علم خود اضافه مى کردم و هم زمینه مبارزه با شاه برایم فراهم مى شد. خلاصه, یادش به خیر, دانشگاه را با حرکتهاى مختلف سیاسى به هم مى ریختیم تا اینکه مدتى در خفا و مدتى هم در زندان به سر بردم و سرانجام با پیروزى انقلاب از زندان آزاد شدم.
پس از انقلاب در جهاد سازندگى روستاها و مناطق مختلف فعالیتهاى خویش را ادامه دادم. حالا دیگر حکومت اسلامى که براى آن شکنجه هاى زیادى تحمل کرده بودیم و عزیزانى را از دست داده بودیم به دست آمده بود و باید براى حفظ آن کوشش مى کردیم و ویرانیهاى رژیم سابق را به آبادانى مبدل مى ساختیم.
مى دانى دخترم! ما همیشه خود را به انقلاب بدهکار مى دانستیم و مى دانیم نه طلبکار. از این رو به مناطق محروم و دور از امکانات رفاهى سفر کرده و به امور فرهنگى و عمرانى پرداختیم.
یک سال قبل از جنگ بود که به ماهشهر رفتیم تا به مردم محروم و دانشآموزان محرومتر آنجا کمک کنیم. مى دانم که مادرت همه چیز را برایت تعریف کرده است. او همیشه به دنبال چنین فرصتهایى است. از ماجراهاى زندگى در ماهشهر مى گذرم و تنها لحظه هاى پایانى را برایت مى گویم زیرا مثل همیشه فرصت من کم است و باید برگردم.
درست به یاد دارم, انگار همین دیروز بود, که به اصفهان رفته و مهیاى سفر به مشهد مقدس بودیم. دوم تیر ماه 1360 بود ولى چون من در ماهشهر کارهایى داشتم استخاره کردم براى تإخیر در سفر مشهد و رفتن به ماهشهر, که بعدها مشهد تو شد, نوید بهشت و عروج داده شد و من و تو و مادرت از اصفهان به ماهشهر آمدیم تا پس از انجام کارها به مشهد برویم. قرار بود فرماندارى ما را با هواپیماى نظامى به مشهد بفرستد چند روز با کمبود جا و مشکلات روبه رو شدند تا اینکه قرار شد ساعت 7 صبح روز نهم تیر از فرودگاه نظامى ماهشهر پرواز کنیم.
هشتم تیر ماه روز بعد از شهادت آیت الله مظلوم, دکتر بهشتى و یارانش در حزب جمهورى بود. مراسمى گرفتیم و شب که خسته بودیم براى خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعى رفتیم. صبح فرداى آن روز ما براى نماز بیدار شدیم و تو خواب بودى, چهره معصومانه ات در خواب نورانى تر از همیشه بود. خوشحال بودم که پس از آن همه سختى که قبل از تولد تا آن روز کشیده بودى تو را به مشهد مى برم و لذت زیارت امام معصوم را تجربه مى کنى.
من و مادرت و یکى از دوستان به منزلى که در فاصله 50 یا 60 کیلومترى کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. من ساک سفر را مى بستم که دوستمان صدا زد و گفت: بروید ببینید چه شده است؟ چه خبر است که از خیابان و نزدیکى کانتینر شعله هاى آتش دیده مى شود؟
با شتاب از منزل خارج شدم آتش را که دیدم به سوى محل آتش سوزى دویدم نزدیکتر که شدم دیدم که کانتینر در حال سوختن است و اطمینان داشتم که تو, فاطمه کوچک من, در میان آتش هستى. با خود گفتم نذر مى کنم و به میان آتش مى روم و فاطمه ام را نجات مى دهم.
تصمیم گرفتم و حرکت کردم. به آتش نزدیکتر شدم و آماده پریدن در میان آتش بودم که ...!
شعله هاى آتش حدود شش متر ارتفاع داشت آنقدر حرارت آن زیاد و سوزنده بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن در میان آن!
آه آه نمى دانم تو در میان آن شعله ها چه مى کردى؟! و چقدر فریاد زدى؟!
ایستادم و نگاه کردم, حتى یک قطره اشک هم از چشمانم جارى نشد, عصبانى هم نشدم, چرا؟ نمى دانم. همین قدر مى فهمیدم که آن ((صبرى)) که خدا دهد ((رضایى)) که خدا نصیب انسان مى کند نمایشى اینچنین خواهد داشت. مردم تلاش کردند و به آتش نشانى اطلاع دادند. مإمورهاى آتش نشانى آمدند, هرچه گفتم اول این قسمت را خاموش کنید بچه من اینجاست! گوش نکردند و گفتند: ما تخصص داریم در کار ما دخالت نکنید!
هرچه به مردم مى گفتم فاطمه من, بچه من در کانتینر است باور نمى کردند تا اینکه سرانجام آتش خاموش شد و بدن سوخته تو, شقایق باغ زندگى ام را دیدند و باور کردند. مى دیدند که واحد ارتباط جمعى آتش گرفته و مى دانستند که قرآنها و کتابها و نوارها مى سوزد ولى هرگز تصور نمى کردند که کودکى هم در حال سوختن است!!! وقتى پیکر سوخته تو را دیدند صداى ناله ها و حسرتها بلند شد و اشک از دیده هایشان جارى شد. هر کس چیزى مى گفت; در آن میان خانمى گفت: همان اول آتش سوزى متوجه ماجرا شدم و صداى فریاد او را شنیدم. او به دیوار کانتینر مشت مى زد و من مى شنیدم ولى باور نمى کردم. هیچ راهى به ذهنم نرسید فقط همسایه ها را خبر کردم.
پارچه سفیدى روى بدن سوخته تو انداختند. از شدت حرارت نه از آتش! تنها از باقیمانده گرما در استخوان تو پارچه از بین رفت و پارچه دیگرى آوردند.
همراه با یکى از دوستان رفتیم و پزشک قانونى آوردیم و او نوشت:
((جسدى در حد زغال شدگى به اندازه تقریبى 60 تا 80 سانتى متر مشخص گردید. جسد با یک ملحفه سفید پوشانده شده است. محتوى ملحفه استخوانهاى جمجمه سوخته شده دیده مى شود. تورى از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و سایر قسمتها و ویژگیهاى بدن به علت شدت سوختگى قابل تشخیص نیست.))
بعد آمدم به جهاد. یکى از اعضاى شوراى جهاد که از ماجرا خبر نداشت گفت:
((پس چرا به مشهد نرفتید هواپیما که رفت؟!))
و من با آرامش تمام کلید اتاقک چوبى که قتلگاه یگانه دخترم, ستاره سوخته ام, شده بود را به او دادم و گفتم: بیایید آنچه براى من مانده فقط این است, این!!!
یک لحظه او متوجه معناى سخنم شد, از شدت ناراحتى بى اختیار روى زمین نشست و با صداى بلند گریه کرد.
دخترکم, لاله نشکفته من! چقدر زیباست آنجایى که خدا امتحان مى کند, بلا مى دهد و صبرى بزرگتر از بلا را پیش از آن به میهمانى دلها مى فرستد. گفتن اینها برایم آسان نبود. گرچه مصیبت تو بزرگ بود اما خدا بزرگتر از آن بود و این به من آرامش مى داد.
فاطمه ام, اى فرشته معصوم عصر, تو در میان مرکز آتش گرفته جهاد و از دل شعله ها فراز آمدى, بارقه شدى و بر عمق جان آدمیان فرود آمدى و آنان را نیز شعله ور ساختى. و اینک هر کس داستان تو را مى شنود بارقه هایت او را مى سوزاند و قلبش را مى لرزاند. کبوتر مهاجرم! رقیه زمان; بارقه!
تو را به خدا مى سپارم اى یاس سوخته بابا!

مى خواستم به قم برگردم اما گویا چیزى مانع مى شد. انگار تقدیر این بوده است که یک روز دیگر هم در اصفهان باشم تا ماجراى پس از شهادتت را بگویم, حتما براى تو تازگى دارد و دوست دارى بشنوى. خوب من هم آمده ام نزد تو تا برایت آخر ماجرا را تعریف کنم, دخترم!
پس از آنکه تو به شهادت رسیدى و ما را با غم فراقت تنها گذاشتى به اصفهان بازگشتیم. راستى نزدیک بود فراموش کنم که از راهپیمایى مردم ماهشهر بگویم. بعد از شهادت تو براى اولین بار در ماهشهر راهپیمایى عظیمى به راه افتاد و مردم علیه منافقین شعار مى دادند. همیشه دلم مى خواست وحدت و یکپارچگى در این شهر به وجود آید ولى نمى دانستم براى این وحدت باید بهاى سنگینى بپردازم. داغ تو دلهاى مردم را به هم نزدیک کرد و آنها را به خیابانها کشاند و در آنجا که هیچ رنگ و بویى از انقلاب نداشت انقلابى عظیم ایجاد شد و مردم به انقلاب اول, انقلاب اسلامى, پیوستند.
تو سه شنبه شهید شدى و ما پس از برنامه هاى مقدماتى, پیکر سوخته تو را, اى تندیس معصومیت, به اصفهان بردیم و مراسم خاص را هم انجام دادیم. مادرت براى همیشه زندگى در ماهشهر را ترک کرد, البته چند وقت پیش براى تبلیغ به آنجا رفته بود ولى خوب دیگر براى ادامه زندگى به آنجا بازنگشت.
من, اما, پس از چهل روز به ماهشهر بازگشتم و به کار خود ادامه دادم تا به دشمن بفهمانم که با این شهادتها پیوند ما با نظام محکمتر مى شود نه سست و نه پاره!
اواخر سال 1361 شاید هم اوایل 62, بود. مطابق هر روز در جهاد مشغول خدمت بودم. از سوى دادگاه انقلاب اسلامى ماهشهر به من اطلاع دادند که دو نفر از منافقین دستگیر شده اند و در زندان ماهشهر هستند. این دو اقرار کرده اند که کانتینر جهاد را آتش زده اند قرار بود براى دادگاه مراجعه کنند و این کار را هم کردند و من همراه با یکى از برادران جهاد به ماهشهر رفتم و در دادگاه شرکت کردم.
مى دانى دخترم! از دادگاه فیلمبردارى شد و فیلم آن هم پیش مادرت هست. جریان دستگیرى این دو منافق سنگدل عجیب است. آنها از اهالى ماهشهر قدیمى بودند که در دبیرستان 17 شهریور شاگرد من بودند. یکى از آنها در خانواده اى بزرگ شده بود که اکثر آنها منافق بودند و خواهران و برادرانش هم اعدام شده بودند. او مرا به خوبى مى شناخت, چون هم شاگردم بود و هم اینکه ماهشهرى بود و من در ماهشهر چهره شناخته شده اى بودم. مى دانست که از اصفهان آمده ام به ماهشهر تا از انقلاب اسلامى پاسدارى کنم و از جلسات تفسیر قرآن که براى فرهنگیان گذاشته بودم کاملا اطلاع داشت و کانتینرها هم که مرکز کارهاى فرهنگى بودند و تا قبل از ورود ما به ماهشهر وجود نداشتند دیده بود. خلاصه مى خواهم بگویم به صورت اتفاقى این عمل ننگین را انجام نداد.
این دو منافق به صورت جداگانه دستگیر شده بودند; یکى در زندان اندیمشک بود و دیگرى در زندان ماهشهر. البته علت دستگیرى آنها قتل نبود بلکه آتش زدن جاهاى مختلف بود و هر دو محکوم به دو سال زندان بودند و مشمول عفو قرار گرفته بودند. در همین ایام که چند روزى به آزادى آنها مانده بود آن یکى که در زندان ماهشهر بود در صحبتهاى دوستانه اش با دیگران مسإله آتش زدن کانتینر جهاد را مطرح کرده بود و این مسإله به گوش مسوولان زندان رسیده بود. از او اقرار گرفتند و او هم نشانیهاى دوستش که در اندیمشک زندانى بود را داد و پرونده جدیدى براى این دو منافق کوردل درست شد.
مى بینى عزیزم, این معصومیت تو و برحق بودن خونت بود که باعث یافتن آنها شد و آن وقت که شهید شده بودى هیچ گونه رد پایى از قاتلان تو پیدا نشد زیرا همه چیز سوخته بود. ولى آن روز پس از گذشت ماهها, تقدیر الهى, آنها را از زبان خودشان, نه دیگرى, رسوا ساخت. خدا چه بزرگ است دخترم!
آرى, آنان که غنچه بوستان زندگى ام را, یاس سفیدم را پرپر کرده بودند و به آتش کشیده بودند اکنون در چنگال قانون بودند و بنا بود که عدالت براى آنان حکم دهد و من خوشحال بودم که دیگر فاطمه هایى به دست این گرگهاى شرور نخواهند سوخت و کشورم از حضور نامردانى اینچنین ناپاک ضربه نخواهد خورد.
تو رفته بودى ولى جهاد که بود و هزاران جهادگر با همسران و فرزندانشان با فاطمه هایى مثل تو مشغول مبارزه با دشمن بودند و قطع هر شاخه از درخت خبیث منافقین ضامن زنده بودن فاطمه اى دیگر مى شد. نه دخترم؟!
یکى از آنها که سرگروه تیم بود و مسوول آتش زدن کانتینر, آنقدر خودخواه و مغرور بود که دادستان مى گفت: مسوول بالاتر او که در زندان اهواز به سر مى برد مى گوید هر وقت طرحى را به او مى دادیم مى گفت: من به تنهایى وارد عمل مى شوم و نیازى به کمک دیگران نیست اما در جریان آتش زدن کانتینر جهاد همین شخص عاجز شده بود!
خود آنها مى گفتند که قرار بوده است ساعت 3 نیمه شب (بامداد) روز سه شنبه 1360/4/9 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهند; یعنى درست همان موقعى که من و مادرت و یک نفر دیگر از دوستان و تو در کانتینر خوابیده بودیم و اگر آنها عملیات را همان موقع انجام مى دادند هر چهار نفر ما طعمه آتش مى شدیم.
بگذار اینجا را از زبان یکى از منافقین بگویم او مى گفت:
ـ ((ساعت 3 آمدم براى آتش زدن کانتینر, آنقدر لرزه بر اندام من افتاد که قادر به انجام آن نبودم, آنجا را ترک کردم و ساعت 4 با اراده قوىتر آمدم ولى نمى دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد؟! لرزش بدنم عجیب بود. با سرعت سراغ مسوول تیم رفتم و جریان را براى او گفتم و او گفت: عملیات باید انجام بگیرد. من هم با تو مىآیم و با هم کار را تمام مى کنیم!)).
آرى عزیزم! هنگامى که آنها برگشتند مادرت و دوستمان براى نماز صبح از کانتینر خارج شده بودند و من هم با فاصله کمى بیرون آمدم اما بر خلاف همیشه که هیچ دغدغه اى براى تنها بودن تو در کانتینر نداشتم, وقتى بیرون آمدم اطراف کانتینر را براى اطمینان خاطر خوب نگاه کردم. گویا اضطراب درونى که ناشى از الهام غیبى بود مرا به این کار وا داشت. مى دانى؟! گاهى برخى از حوادث قبل از وقوع, دل آدم را مى لرزانند و به قول مردم ((به دل مى افتد)).
به هر حال به سوى منزل رفتم و وضو گرفته و به نماز ایستادم و منافقین هم مثل همیشه مشغول عبادت و بندگى شیطان بودند. دخترم خیلى بد است که انسان از اول بیراهه را انتخاب کند. چشمان منافقین نسبت به خوبیها, عاطفه ها و زیباییها و آنچه به خدا مربوط است, کور است و حقیقت را نه مى توانند ببینند و نه مى خواهند ببینند.
کانتینر در یک محوطه باز بود و فقط یک ضلع آن تقریبا به دیوار چسبیده بود و در ورودى آن هم مقابل خیابان بود, آن طرف در ورودى هم یک پنجره بود که تقریبا دور از چشم بود و ما براى جلوگیرى از خروج نور از کانتینر پتوى نظامى سیاه رنگى را با میخ به دیواره کانتینر کوبیده و پنجره را پوشانده بودیم. تو در کنار پنجره و یک مترى آن خوابیده بودى. چهره معصومت کاملا پیدا بود. منافق اول مى گفت: من مسوول مقدمات ورود به کانتینر بودم, شیشه پنجره را که حدود 2 متر مربع بود شکستم و پتویى که به آن آویخته شده بود کندم و داخل کانتینر را, تمامى سطح آن را, بنزین ریختم و خارج شدم)). منافق دوم مى گفت: ((من مسوول عملیات آتش بودم, کوکتل را به داخل کانتینر در همان گوشه در کنار پنجره به زمین زدم. کانتینر مشتعل شد و ما دو نفر هم فرار کردیم)).
مى دانى فاطمه جان, این کرکسان کوردل وقتى وارد کانتینر شدند حتما یقین داشتند که سرپرست آن, که هدف اصلى آنها بود, در کانتینر نیست و تنها کودک سه ساله اى است که آن روز براى آنها خطرى نداشت اما آتش کینه آنها و قساوت قلبشان آنقدر زیاد بود که چشمان آنان را کور و قلبهایشان را سنگ کرده بود. به تو که تنها و بى پناه در بستر خوابیده بودى و آیه اى از آیات الهى بودى و قرآنهایى که آیات بیشمارى از خداوند کریم در آنها نوشته شده بود و انبوهى از کتابهاى دینى و مذهبى ونوارهایى که جرم آنها این بود که پژواکى از آیات قرآن بودند حمله کرده و همه را به آتش کشیدند.
در حالى که در به روى تو بسته بود و هر آنچه مشت بر در و دیوار زدى در میان صداى مهیب شعله هاى آتش گم مى شد و به گوش کسى نمى رسید. آتش زبانه مى کشید و زبان کوچک تو که قربانى ارزشهاى دینى شده بودى توان خود را از دست مى داد و ...
آنان با همان حالت منافقانه اى که همیشه داشتند وجود تو در کانتینر را انکار کردند و پس از اینکه با شواهد به آنان اثبات شد که کودکى سه ساله در آن بوده اظهار بى اطلاعى کردند تا جرمشان سبکتر شود ولى مگر مى شود کسى پنجره اى را بشکند پتوى نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامى نقاط کانتینر را بنزین بریزد, کتابها را ببیند ولى کودک سه ساله را نبیند؟!!!
مى بینى دخترم! اى کوثر سوخته من!
حکمت خدا چقدر براى ما انسانها نامفهوم است! و چقدر باعظمت و بزرگى او سازگارى دارد!
یک بار ابراهیم(ع) را از میان شعله هاى سر به فلک کشیده نجات مى دهد و آتش را بر او سرد و گلستان مى کند و گاه هم فاطمه سه ساله مرا از اصفهان به سوى ماهشهر راهى مى کند و در میان آتش ...
همه اینها براى این است که ما در بوته امتحان قرار گرفته و سربلند و پیروز بیرون آییم. برایمان دعا کن دخترم, دعا کن که ابراهیم وار و حسین گونه راضى به قضاى خدا باشیم.
قاتلان تو هر دو اعدام شدند و به کیفر ناجوانمردیهاى خود رسیدند ولى نمى دانستند که با سوزاندن یک فاطمه, صدها فاطمه مى رویند و یاریگر دین خدا خواهند بود.
و من اکنون که حرفهایم را برایت گفتم تو را ترک مى کنم و در میان این گلستان که پر است از لاله هاى کوچک و بزرگ و تو کوچکترینى, تنها مى گذارم. دین خدا هنوز یاور مى طلبد و من باید بروم و مى روم.
ادامه دارد.