عیان و بیان طنز

نویسنده


عیان و بیان

 

رفیع افتخار

اینکه در افواه این و آن مىآید که: ((چیزى که عیان است چه حاجت به بیان است)) براستى که بى حکمت نبوده و نمى باشد. چرا که قدر مسلم بسیارى از چیزها عیان بوده و آدمها چشم بسته هم جوابش را مى دانند و مى توانند بگویند و یا بنویسند.
المثل, قضیه بالا رفتن سن ازدواج در میان خلق الله از آن چیزهاى عیانى است که بعضیها با زبان آمار و ارقام به رخ مى کشند و بعضى دیگر که به اعداد و ارقام اعتقاد و توجه ندارند; از براى اینکه حى و حاضر در جمع ما هستند به زبان خودشان مى فرمایند: ((پدرآمرزیده ها, چشم بسته غیب مى گویید, یادش بخیر آن زمانها که جوانها زیر سن بیست, به خانه بخت مى رفتند و به زندگیشان سر و سامان مى دادند. اما حالا سى که هیچ, زن و مردش پا به چهل و بالا مى گذارند و عزب مانده سر به بالین مى گذارند!)) و پشت بندش زید و عمر و فلان و بهمان را مثال مىآورند که در سنین رو به فرتوتى مى باشند و در ((بى زنى یا بى شوهرى)) دست و پا مى زنند.
حال, چنانچه سر آن داشته باشیم به سراغ چند و چون این ((عیان)) برویم و نیشترى به رازش بزنیم در مى یابیم که: ((نخیر, این از جمله عیانهاى مشهود و غیر قابل انکارى است که عام و خاص به آن عالمند.))
مثلا اگر از بى زن مانده ها بپرسیم که: ((اخوىجان, قربان آن صورتت بشویم که دارد پر از چین و چروک مى شود; پس تو کى مى خواهى از این حالت تجرد در بیایى؟)) با نگاهى عاقل اندر سفیه جوابمان مى دهد که: ((برو بابا, شما هم دلتان خوشه, با کدام پول؟ با چه امکاناتى؟ زندگى خرج دارد. من همین طورى هم نمى توانم جوابگوى شکم و خرج و مخارج خودم باشم, اون وقتش برم دست دختر مردم را بگیرم و بدبختش کنم؟ همان جا توى خانه باباش بشینه خیلى سنگین تره ... کجا ببرمش زندگى کنه؟ من که خونه ندارم, من که ماشین و پول و کوفت و زهرمار ندارم ... لا اله الا الله ... ببینید با این سوالهاى ((نمک بر زخم)), چه جورى کفر آدم را بالا مىآورند ... اصلا ببینم کدام دخترى حاضر مى شود با جوان گداگشنه اى مثل من ازدواج کنه؟ ...)) پس بلادرنگ مى فهمیم این از جمله ((عیانهایى)) مى باشد که ردخور نداشته و اگر زیادتر پاپیچ این آقایان ((بى زن مانده ها)) بشویم; چه بسا بیم آن مى رود این جماعت دق دلیشان را سر ما خالى کرده و از زور عصبانیت بلند شوند و چند تایى مشت و لگد نثارمان نمایند.
و اما اگر از ((بى شوهر مانده ها)) بپرسیم که: ((خانم جان, خواهر من, قباحت داره دخترى مثل شما تا این سن و سال بى سر و همسر بماند. باور بفرمایید مردم واستان حرف در مىآرن ...)) آن خواهر محترمه با آهى سوزناک جوابمان مى دهد که: دست به دلمان نگذارید, کو شوهر؟ صبح را به شب با این خیال مى گذرانیم تا جوانى قدر قدرت, کوبه در خانه مان را به صدا در آورد و با سینه اى ستبر و گردنى افراشته بانگ برآورد: ((مرا که مى بینید داوطلبى شجاع و از جان گذشته مى باشم که سر خواستگارى داشته و بر آنم پنجه در پنجه غول بى زن و همسرى بیافکنم ... اما, کجاى کارید, مرد هم همان مرداى سابق, مرد به اونا مى گفتن که دل شیر داشتند نه این جووناى روغن نباتى امروزى! به خدا که اگه ما توقعى داشته باشیم. خودمون چشم داریم و وضع را مى بینیم. مى دونیم چقده زندگى سخت شده, واله که اگه از شوهرمون انتظار زیادى داشته باشیم. یه چهاردیوارى باشه و یه خرت و پرتى و یه قارقارکى که گاهى باش بزنیم به دشت و صحرا و دلمون توى خونه نپوسه, همین و بس! والله که ما از این جوانهاى ترسو انگشت تحیر به دندان داریم. اگر که دستمان رسد به یکیشان ...)) و در اینجا باز دستگیرمان مى شود که این مطلب براى ((بى شوهرمانده ها)) نیز به خوبى عیان بوده و آنان نپرسیده و گز نکرده; خود درسشان را به خوبى بلد بوده و مى توانند چشم بسته درسشان را پس بدهند.
حال, اگر بخواهیم خوب خوب مطمئن باشیم که این ((عیان)) نزد همگان عیان بوده به طورى که حاجت به بیان آن نمى باشد و به قول معروف مطلب را کارشناسى شده و شسته رفته تحویل بدهیم; اول به سراغ پدر و مادر ((بى زن مانده ها)) مى رویم و مى پرسیم که: ((اى پدر و مادر پسرها! شمایى که پدر و مادر مى باشید و اگر اشتباه نکنیم لابد دلتان به حال پسرهایتان مى سوزد, پس چرا آستینهایتان را نمى زنید بالا و آقازاده ها را پا در هوا نگه داشته اید؟ مگر شما دل ندارید و یا جوانى خودتان فراموشتان گشته است؟ و ...)) اما مى بینید که ابوى ((بى زن مانده ها)) چنان نگاه تلخ و تندى به شما مى اندازد و با نگاه تو دل خالى کنى, جوابتان مى دهد که: ((با چى زنش بدهیم؟ با دست خالى که نمى شود. مى شود؟ تا اینجا که رسانیده ایمش بسمان است. بسمان نیست؟ برود زن بگیرد و دست از سرمان بردارد! اما کجا برود؟ او که شکم خودش را نمى تواند سیر کند, زن مى خواهد چکار؟ زن گرفتن که شوخى بردار نیست. هست؟ چرا حق را پایمال کنیم. واله که اگر ما هم دخترمان را بدهیم به جوانى که توى هفت آسمان یک ستاره ندارد! ... مخلص کلام, ما که هرگز حاضر نیستیم زنش را بیاورد توى خانه و زندگیمان ... مادرهایشان را به زور ضبط و ربط مى کنیم و اگر چاره اى دستمان بود ... آن وقتش یک نان خور دیگر هم بمان اضافه کنیم؟ هرگز. با این شندرغاز درآمد, خرج عروسیشان را هم نمى توانیم بدهیم. دلشان هوس زن گرفتن داره, راه بازه جاده دراز, هر چند گفته باشیم ما چشممان آب نمى خورد تا پنجاه سالگى که هیچ, تا آخر عمرشان بتوانند صاحب زن و همسرى بشوند ...))
و مادر ((بى زن مانده ها)) ادامه مى دهند که: ((عروس دارى هزار خرج و دنگ و فنگ داره. نداره؟ خرج و مخارج داره. نداره؟ ما که از خدامونه بچه هایمان سر و سامان بگیرند, اما وقتى نمى شه چکار مى شه کرد. مى سازیم و مى سوزیم, نمى سوزیم؟ اینم گفته باشیم ما که حاضر نیستیم دخترى به اسم عروس بیاد بشینه ور دلمان و برایمان هوو بشه, زن بچه مانه که باشه. جایمان را که تنگ مى کنه, ما خودمون اعصابمان خورده, دیگه حال و حوصله دعوا و مرافعه مادرشوهر و عروسى را نداریم! ورش دارن ببرن یه گوشه اى واسه خودشون با هم زندگى کنند. یعنى مى توانند؟ ...)) و باز در اینجا مى بینیم براى پدر و مادرهاى ((بى زن مانده ها)) نیز ((عیان)) ما حاجت به بیان نداشته و آنان پر دلشان ((عیان)) را سبک سنگین نموده و تا ته قضیه را خوانده و اصلا هم کوتاه بیا نیستند.
حال, براى تکمیل ((عیان)) خود ـ و اینکه فردا پشت سر ما غیبت نکنند که ((عیان ندیده هایى)) بوده اند و ما آنها را مخصوصا از قلم انداخته ایم و از طرف دیگر بد نگوییم و میل به ناحق نکنیم ـ ضرورى مى باشد به سراغ پدر مادر ((شوهر ندیده ها)) رفته و زیر زبان آنها را هم بکشیم که چرا این قدر براى دخترشان ((شوهر ندید بدید)) هستند؟
مادرهاى ((شوهر ندیده ها)) مى گویند که: ((چه مى شود کرد؟ خودمان هم دلمان برایشان مى سوزد اما نمى شود دخترمان را بدهیم دست هر کسى که از گرد راه رسید و بگوییم بفرمایید, این دختر ما بردارید و بروید و نوش جانتان باد! واله دنیا خرابه, باله دنیا خرابه, نقاب به صورت مى زنند و با چهره عوض کردن دخترهاى مردم را بدبخت و دوباره خانه نشین مى کنند. دختر گیسش سفید بشود و توى خانه بماند بهتر از این است که دست نااهل بیفتد. نه که ما زیادى وسواس به خرج مى دهیم یا توقعاتمان بالا باشد. نه به اون خدایى که بالا سرمانه و شاهد و ناظره, خودمان هم دلمان نمى خواهد دختر بزرگ در خانه داشته باشیم, اما چه کنیم؟ به قولى که مى گویند مرا همت بلند و دست کوتاه! حالا که گفتیم دست کوتاه, دست ما واقعا کوتاه است, دریغ از یک خواستگار. توى این زمون جرإت و شهامت و همت مى خواد یه جوونى بلند بشود و برود خواستگارى. اصلا دوره آخر زمونه. دختر ما گیسش سفید شده هنوز یکى پا پیش نگذاشته و جلو نیومده, ما که از دامادمان چیزى نمى خواهیم فقط ...))
و پدر ((شوهر ندیده)) با توپ پر مى گوید که: ((ندارم, ندارم که ندارم. واله ندارم, باله ندارم. امروزه اونایى مى تونن دختر شوهر بدن که, همون اول کار چند دستگاه آپارتمان و ماشین آخرین سیستم پشت قباله دامادشان کنند. اما اونهایى که ملک و املاک ندارند و دستشان خالى است چه کار باید بکنند؟ هیچى, بروند بمیرند تا نبینند دخترشان بى شوهر مانده است. ما نه پولى داریم نه پله اى ... ماشین واسه زیر پاى خودمان هم نداریم چه برسد به اینکه یکى براى دامادمان بخریم. ترو به خدا دامادهاى این دور و زمانه را نیگا کنین! اول زندگى خونه و ماشین مى خوان, خودشون هم که ندارن; پس بند مى کنند به پدرزنهایشان که یا خونه و ماشین و یا شوهر بى شوهر ...))
بنابراین, حال که بر همگان مسلم و آشکار گشت ((عیان)) ما به شدت عیان بوده و اصلا حاجتى به بیان ندارد; اذعان مى داریم که این مطالب مقدمه چینى ((عیانى)) است که مرتبط و مربوط به شخصى به نام ((صولت)) مى باشد.
ایشان از قماش همان ((بى زن مانده ها)) بوده و براى ((بى زن ماندگیش)) دلایلى خاص داشته که رئوس و مجمل آن از نظر گذشت. اما از آنجایى که بسیارى معتقدند ((مشکلى نیست که آسان نشود, مرد آنست که هراسان نشود)) آقاصولت در طى اقدامى متهورانه به بخت گشایى مبادرت ورزید. و ما براى اثبات و حفظ بیطرفى خود چگونگى این امر و ماجراى ((زندار شدن)) ایشان را بى کم و کاست و عینا از زبان خودشان نقل مى نماییم. حال دیگر بر هر فردى فرض است که بداند چگونه و از چه راهى مى خواهد از مخمصه ((چیزى که عیان است)) به در آید! راه و روش آقاصولت منحصر به فرد و مربوط به خود ایشان مى باشد و ما نه آن را مردود شمرده و نه تإیید مى نماییم. به قولى: ((صلاح مملکت خویش مردمان دانند!))
اما اصل ماجرا:
آقاصولت که مى بینند بدجورى در جماعت ((بى زن مانده ها)) گیر و گرفتار آمده اند به طورى که نه راه پیش دارند نه راه پس و یا راه گریز, و با این اوضاع و احوال, ماهها که هیچ, سالهاى سال باید در صنف و رده شغلى ((چیزى که عیان است)) آب خنک بخورند و دم برنیاورند; به کله شان مى رسد که:
((اصلا این چه معنى دارد پا شود برود دم خونه این دختر و آن دختر و هى جواب رد بشنود و کلى بخورد توى ذوقش و روحیه اش خرد و خمیر بشود و حرص بخورد. اصلا این چه مرضى است؟ و اصولا کى گفته و کى این قانون را وضع کرده که حتما مرد باید برود خواستگارى زن؟ یک دفعه هم زن بیاید خواستگارى مرد تا دستگیرش شود ((چند مرده حلاج است!)) و حالیش شود خواستگارى کردن و جواب رد شنیدن به این آسانیها هم نیست که مى گویند. و از طرف دیگر, این رسم از کجا باب شده که دختر توى خانه بنشیند و انتظار بکشد پسرى پیدا بشود و لنگه در خانه شان را جا کن کند که: ((زن من شدى که شدى و گرنه هر چه دیدى از چش خودت دیدى.)) نه, خودمانیم, کلاهمان را قاضى کنیم و ببینیم آیا این آیه و حکم خداست که تغییربردار نباشد؟ حالا, توى زمانهاى قدیم, به فکر مردم این جورى مى رسیده پسر برود خواستگارى دختر. اما حالا زمانه عوض شده و دنیا هزار جور چرخیده تا به ماى بدبخت و بیچاره و گرفتار ((چیزى که عیان است)) رسیده است. پرواضح است آدم باید با زمانه جلو برود و گرنه کلاهش پس معرکه است. زمانه مى گوید: جرإت ندارى بروى خواستگارى و یا جرإتش را دارى و جواب رد مى شنوى, هر کارى راه دارد, آره عزیزم راهش را باید پیدا کنى و راهش اینه که توى خانه بنشینى تا دخترها پاشنه ها را ور بکشند و بیایند خواستگارى تو ...))
بارى, آقاصولت با این اندیشه, راه حلى را برمى گزیند که برعکس مرسومات رایج, دخترها بیایند خواستگارى و او را پسند کنند. بنابراین به پدر مادر و خواهر و برادر و قوم و خویش و هر چه آشنا دارد مى گوید که: ((زمانه عوض شده و من صم و بکم توى خانه مى نشینم و شما به تمام دخترهاى ((شوهر ندید بدید)) اعلام بدارید ـ و بهتر که جار بزنید ـ قدم رنجه کنید و اگر شوهر دم بخت مى خواهید یکیش را ما سراغ داریم.))
ننه باباى صولت در ابتدا ساز مخالفت سر مى دهند و مى گویند که: ((پسر, مگه تو مغز خر خوردى؟ تا بوده و بوده پسر رفته خواستگارى دختر, حالا تو مى خواهى رسم شکنى بکنى و ما رو مسخره دست در و همسایه بکنى؟))
اما آنان در مقابل منطق محکم و مستدل آقاصولت که جوابشان مى دهد: ((حق به جانب شماست, بنابراین همین الان آستینها را بالا بزنید و بروید خواستگارى که من دیگر حوصله ندارم!)) فى الفور عقب نشینى کرده و یادشان مى افتد که در مقدوراتشان نمى گنجد پسرشان را از جرگه ((بى زن مانده ها)) خارج نمایند. بنابراین به زودى تسلیم مى شوند (از طرف دیگر شاید هم به فکرشان مى رسیده نقشه صولت نخواهد گرفت و هیچ دخترى به خواستگارى دخترشان نخواهد آمد) بنابراین حضرت صولت از طریق عواملى از قبیل خواهر و برادر و دوست و بقالى سر محل به چهارگوشه دنیا پیغام مى فرستد که در انتظار خواستگاران لحظه شمارى مى کند!
مخلص کلام, از آنجایى که اینک در عصر اتم و تکنولوژى و غیر ذالک به سر مى بریم, برخلاف پیش بینى پدر و مادر, طولى نمى کشد سر و کله خواستگاران آقاصولت پیدا شده و یکى یکى پا پیش گذاشته و جلو مىآیند. و ما نیز بد ندانستیم مشروح اولین و آخرین خواستگارى را به طور خلاصه و از زبان خود ایشان برایتان نقل کنیم.
ـ مادر, زود باش یه دستى به سر و صورتت بکش, لباساتو عوض کن و بیا پایین که برات خواستگار اومده!
ـ مامان, دیدى حرفم درست از آب در آمد. تو و بابا هى سرکوفتم مى زدین, حالا باید چیکار کنم؟
ـ خوبه حالا, ... گفتم که, یه شونه اى به موهات بکش, لباساى دامادیتو بپوش و چایى بیار واسه میهمونا.
مامان داشت مى رفت که صداش زدم:
ـ مامان, چیزه, یه کم خجالت مى کشم.
ـ خجالت نداره, مادرجان. زود باش, عجله کن, بده میهمونا را تنها گذاشتم!
مامان که رفت به سرعت به سر و وضعم رسیدم و کت و شلوار دامادیم را از توى گنجه بیرون آوردم و تنم کردم. بعد توى آینه خودم را ورانداز کردم. به, معرکه شده بودم! با خودم گفتم: صولت با این دک و پوزى که به هم زده اى عروس خانم تا چشمش بت مى افته یک دل نه, صد دل عاشق و گرفتارت مى شه و از این وضعیت زار بى زنى درمىآیى. با شوق این فکر جستى زدم و پریدم توى آشپزخانه و چایى ریختم و سینى به دست پا به اطاق گذاشتم. همین که وارد شدم سرم را به زیر انداخته و با شرم و حیا گفتم: ((سلام!))
خواستگارها تا مرا دیدند حرفهایشان را قطع کردند و خریدارانه تماشایم کردند. صدایى را شنیدم که گفت: ((آقا داماد اینه؟)) و صداى دیگرى گفت: ((ماشإالله ... ماشإالله ... چه قد و بالایى!))
من همان طور با شرم جلو رفتم و سینى را جلوى تک تک میهمانان گرفتم. به عروس خانم که رسیدم زیرچشمى نگاهش کردم. چندان چنگى به دل نمى زد. او هم چهارچشمى به من چشم دوخته بود و نگاهم مى کرد. دور چایى که تمام شد رفتم گوشه اى نشستم و سرم را پایین انداختم. مامان سکوت را شکست و رو به مادر دختر گفت:
ـ ا وا, چرا شیرینى میل نمى کنین, از شما چه پنهون روزى نیس یه خواستگار واسه این آقاصولت ما نیاد. چکار کنیم, پسرم مشکل پسنده و مى گه آدم که نمى تونه سرشو بندازه پایین و همین جور فکر نکرده و ندیده و نشناخته پا توى خونه هر کسى بذاره!
و پشت بندش بابا رو به باباى دخترخانم ادامه داد:
ـ آقا, اون خداى بالا سر شاهده ما چى کشیده ایم تا یه الف بچه را به این قد و قامت رسانیده ایم. هر چند که ناراضى نیستیم, ماشإالله ماشإالله از هر انگشتش یه هنرى مى ریزه.
مامان حرف بابا را چسبید و فى الفور پرسید:
ـ خوب, حالا از دخترخانمتان بگین, کار و بارش چیه, چى داره؟
تا مادر عروس جا به جا شد که جواب پس بدهد من بار دیگر عروس را دید زدم.
ـ خانم جان, دختر ما کارش که معلوم و مشخصه, کارمنده!
تا اسم کارمند آمد من اخمهایم رفت توى هم. او ادامه داد:
ـ وضع کارمند جماعت هم که معلومه, یه لقمه نون بخور نمیر در مىآرن و خود و شوهر و بچه شون با هم مى خورن. دخترم, طفلکى تازه درسش تموم شده و رفته سر کار. خب, درسته اولش سخته اما ان شإالله کم کم زندگیشون سر و سامون مى گیره.
مامان که گوشش از این حرفها پر بود با سگرمه هاى در هم و تند پرسید:
ـ یعنى مى فرمایین دخترتون چیزى نداره پشت قباله پسر ما بیاندازه؟ خانم مگه بتون نگفته بودند مهریه پسر ما بالاس؟ ما اصلا به کارمند جماعت پسر نمى دیم که نمى دیم.
پدر عروس در آمد که: ((خانم, واله, باله, زندگى همه اش مال و منال نیس, این دختر ما زن زندگیه. از اونایى نیس که سر یه ماهه شوهرشونه طلاق مى دن, منم وسعم بیش از این نیس و گرنه خداى بالا سر شاهده که دریغى نبود ...
باباى من نگذاشت باباى او حرفهایش را ادامه دهد و با توپ پر گفت: ((آقاجان, مگر ما پسرمان را از سر راه برداشته ایم! شما هم چه حکایتهایى مى فرمایید! شوهردارى که شوخى بردار نیس, زندگى خرج و مخارج داره, من که حاضر نیستم دست پسرم را بذارم کف دست دختر یه لا قباى شما!))
من به خواستگارم نگاه کردم. قیافه زارش داد مى زد که فهمیده است من برایش شوهر بشو نیستم و ناکام و دست خالى برخواهد گشت. رو راستش, اصلا هم دلم برایش نسوخت. دندش نرم مى خواست پولدار باشه. با دست خالى که نمى شود شوهر گرفت!
بنابراین چون حرف دیگرى نمانده بود رد و بدل بکنیم از سر جام بلند شدم و رفتم بیرون. بعدا مامان بم گفت تو که رفتى خانواده دختره اصرار و التماس مى کردند که شما اجازه بدین این دو جوون به هم برسند و ما گفتیم: ((بله را باید صولت بگوید که اونم محاله شوهر دخترى بشه که از خودش خونه و ماشین نداره. اصرار شما هم بى فایده س. این حرف اول و آخر ما است.))
خلاصه, چند تایى دیگه خواستگار برایم آمد که شرایط ما را نداشتند و همه شان را دست به سر کردیم. به مامان سفارش کرده بودم همان اول کار از شغل و کار و بار دختر پرس و جو بکند و اگر مى بیند در صنف اقشار کم درآمد و بى درآمد و متوسط درآمد است مرا صدا نزند که لباس عوض کنم و چایى بیاورم و بیایم پیش خواستگارها! از همان دم در حالیشان کند و بشان بگوید ما پسر زن نمى دهیم و یا پسرمان حالا حالاها مى خواهد درس بخواند یا پسر ما نشون کرده دختر عمه و خاله اش است و از این قبیل بهانه ها.
اما بالاخره همان را که مى خواستیم به خواستگارى آمد. او آذر بود. درست که شغل درست و حسابى و آبرومندانه و یا بهتر بگویم اصلا کار مشخصى نداشت اما پدر پولدارى داشت که همه جوره بش مى رسید و تر و خشکش مى کرد. ما هم که قبلا به همه گفته بودیم شغل و مقام و این چیزهاى دختر برایمان ارزشى ندارد, بنابراین خوب به هم مىآمدیم.
خانواده آذر هم واقعا سنگ تمام گذاشتند. وقتى باباى من گفت مهریه صولت ما هزار سکه است, لام تا کام اعتراض نکردند و برعکس سرى به اطاعت فرود آوردند. خلاصه هر چى گفتیم و هر شرطى که گذاشتیم قبول کردند. مامان هم بشان گفت: ((باید دخترخانمتان قول بدن با پسر ما خوش رفتارى بکنه, این صولت ما تا حالا از برگ گل نازکتر نشنیده و پسر خیلى حساسیه)). آنها هم سفت و سخت قول دادند که دخترشان با من بدرفتارى نکنه. تا این حرفها در جریان بود مامان یواشکى زیر گوشم گفت: ((صولت, ناقلا, خیلى چششونو گرفتى, برو که شانست گرفته و تا آخر عمر توى پول و پله و ثروت و مکنت, غلت مى خورى!))
خلاصه, ازدواج ما سر گرفت و من تا پنج بار ازم نپرسیدند که: ((آقاى صولت خان, آیا حاضرى به شوهرى دایم آذرخانم در آیى؟)) بله را نگفتم. چرا که با بابا قرار مدار گذاشته بودیم تا صداى او نیاید که: ((داماد رفته گل بچینه)) بله را نگویم.
بله, و بدین ترتیب چه حاجت به بیان است که بختم باز شده, بله را گفتم و با هزار امید و آرزو راهى خونه زنم شدم.