یار آفتاب گفتگـویـى صمیمـى بـا همسـر حضـرت امـام خمینى ره


 

یار آفتاب
گفتگـویـى صمیمـى بـا همسـر حضـرت امـام خمینى(ره)

اشاره
نزدیک 60 سـال در کنار امام, همـراه امام و شـریک غم و شادیهاى امام بـوده است. در میان دوستان و نزدیکان امام, کسى به اندازه او شاهد صادق و گواه نزدیک زندگى خانوادگى امام نبـوده است. او عظمت, خلـوص, خداترسى, معنـویت, نظم, صداقت و در یک کلمه شخصیت امام را از نزدیک لمـس کرده است. بسیارى حقایق شیریـن درسآمـوز زندگى امام را که دیگران مى شنوند یا مى خـوانند او به چشـم دیده است و در سینه سپرده است.
او کسـى نیست جز همسـر مکـرم و معزز حضـرت امام خمینـى, حاجیه خانـم ثقفى, که براى همه علاقه مندان به امام و راه امام شخصیتـى مورد احترام و تکریم است و سخـن او از امام و سلوک خانوادگى آن بزرگـوار, روایت صدقى از ویژگیهاى زندگى رهبرى الهى و قدسى است که اینک 20 سال از انقلاب سـرفراز اسلامـى و نسخه منحصـر به فـرد شکل گیـرى نظام الهى او مـى گذرد. مجله پیام زن پیشتـر در سال 72 ایـن تـوفیق را داشت که متـن گفتگـوى بـا همسـر مکـرم آن امـام بزرگوار را منتشر کند.
آن گفتگو که تـوسط فرزنـد بزرگـوارش سرکار خانـم دکتر مصطفـوى انجام شده و نخست در نشریه ندا انتشار یافته بـود, بسیار مـورد استقبال خـواننـدگان عزیز قـرار گـرفت و ایـن امرى طبیعى بـود. اینک, در یکصـدمیـن سـال ولادت فـرخنـده آن عزیز دوران, فـرصتـى دوباره است که متـن کامل آن گفتگو را براى خیل عظیم علاقه مندان, بازگو کنیم و اطمینان داریـم ایـن بار نیز در کنار مجموعه اى از آثار و مقالات ویژه نامه, مـورد استقبال خـواننـدگان محتـرم قرار خواهد گرفت.
به روح ملکـوتـى حضرت امام درود مـى فرستیـم و بـراى همسر مکرمه ایشان, سـرکار خانـم ثقفـى طـول عمر همـراه با عزت و سلامتـى را مسإلت مى کنیم.

خانم مصطفوى:
مادرجان سلام علیکم.
امیدوارم مرا ببخشید, مى خـواستـم اگر مـوافقت مى فرمایید مختصرى از زندگـى مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خـود و اینکه در چه خانواده اى متـولـد شـده اید و خانـواده تان از نظر علمـى و اقتصـادى چگـونه بـودنـد بـراى مـا تـوضیح بفـرمـاییـد.
همسر امام: سلام علیکـم. بسـم ا... اگر بخواهم از وضعیت خانوادگى خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع کنـم. پدرم حاج میرزا محمد ثقفـى از علمـاى تهران بـود که از ایشـان, آن طـور که مـن اطلاع دارم, تفسیر نـویـن در چند جلـد باقـى مانده است و بیشتر مشغول تإلیف کتاب بـودند و کمتر به امور آخـوندى مثل گرفتـن وجـوهات شـرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتنـد, البته نماز جماعت داشتند و پیش نماز بودند و ضمنا چون ((خانم جان)) مـن هـم متمـول بود احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزاابـوالفضل تهرانى از نوابغ زمان خود بـود که در جـوانى, حدود چهل وچند سال زندگى, فوت کرد. میرزا ابـوالفضل هـم صاحب کتاب ((شفإالصدور)) است که شـرحـى بـر زیارت عاشـوراست. آقـا (امـام) مـى گفتنـد که میـرزا ابوالفضل از بزرگان بـوده اند و از ایشان کتاب شعرى هـم به زبان عربى چاپ شده است.

ظاهـرا ایشـان کتـابخـانه مفصلـى داشته اند که وقف است.
بله ایشان کتابخانه مفصلـى داشته اند و مـن از پدرم شنیدم که آن را به مـدرسه سپهسالار قـدیـم که شهید مطهرى فعلـى است داده اند. ایشان در آن مدرسه, هم نماز مى خواندند و هـم مجلـس درس داشتند. پدر او حاج میرزا ابوالقاسـم ثقفى که معروف بـوده است به ((حاج میرزا ابوالقاسـم کلانتر)) از مجتهدیـن زمان خود بـود که یکى از کتابهاى ایشان تقـریرات درس مـرحـوم شیخ انصارى از علماى خیلـى بزرگ است و تقـریـرات ایشـان در دستـرس همه بــود. اینکه به او ((کلانتر)) مـى گفتنـد ظاهرا به دلیل آن بـود که پـدرش حاج میرزا محمود از رجال زمان ناصرالدین شاه بوده و گویا وقتى ناصرالدیـن شاه به کربلا رفته است اینطـور شنیـده ام که او را حاکـم و کلانتر تهران کرده است.

مادرجان در باره وضعیت خانوادگى خودتان از طرف مادرى هـم توضیح بفرمایید.
پدر مادرم حاج میرزا غلامحسیـن, خزانه دار و مستوفى خزانه بـود که به او خازن الممالک مى گفتند. پدر مادربزرگـم حاج میرزا هدایت بود که در تاریخ قاجاریه خـوانـدم که او ((ناظم خلـوت)) یعنـى وزیر دربار بـود و بعدها در زمان رضاخان که نام فامیل باب شد, فامیل خـود را ناظم خلـوتى گذاشتند و مادربزرگـم که به رحمت خدا رفته است فامیل ناظم خلوتى داشت.

در ایـن صـورت وضعیت اقتصـادى خـانـواده شمـا خـوب بــوده است؟
بلى, مادر خانم جانـم از پدرش ارث داشت و شوهرش هـم خازن الممالک بـود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهى 30 تومان پول توى جیبى به خانمـم مـى داد. البته آقاجانـم طلبه بـود و مالیه اى نداشت ولـى پدرش در کوچه صدراعظم ساکـن بود که خانه هاى آن مال اتابک بـود. اتابک شوهر عمه خانمـم بود و در آن زمان علما پیش دستگاه دولتى خیلى اهمیت داشتند چـون همه امور مملکت زیر نظر علما بـود. پدر آقاجانـم حاج میرزا ابوالفضل, هم مـورد احترام اتابک بـود و هـم چـون قـوم و خـویـش بـود ارتبـاط زیـادى بـا اتابک داشت.

ظاهـرا پـدرتـان آقاى ثقفـى, مـدتـى در قـم زنـدگـى کـرده انـد؟
حاج شیخ عبدالکریم در سال 40 قمرى به قم آمد و حوزه قـم تإسیس شد یعنى من تقریبا 7 ساله بـودم ـ مـن متولد 33 قمرى هستـم ـ و پـدرم که 29 یا 30 ساله بـود به فکر افتاد که براى ادامه تحصیل به قم برود و وقتى مـن تقریبا 9 ساله بـودم پدر و مادرم به قـم رفتند و 5 سال آقاجانم در قـم ماندگار شد و مـن نزد مادربزرگـم ماندم و اصلا با آنها نرفتـم و آنها هـم انتظار نداشتند با آنها بروم چون مـن از اول نزد مادربزرگـم مانده بـودم و با او زندگى مى کردم.

مادر, شما که اولاد اول پـدر و مادرتـان هستیـد, چنـد خـواهـر و بـرادر داریـد و چـرا نزد مـادربزرگتـان زنـدگـى مـى کـردید؟
مـن اولاد اول پدر و مادرم بـودم و وقتى آنها به قـم مى رفتند دو خواهر داشتـم که یکى از آنها فوت کرده است و دو برادر; یکى آقا رضا و دومى محسـن بود و مادرم یکدانه اولاد بـود. پدرش زود فـوت کرده بود و مادرش شـوهر نکـرده بـود و یک اولاد دختـر و یک پسـر داشت که آن پسر هـم در سال وبائى فـوت کرده بـود و فقط یک دختر برایـش مانده بـود. مادرم بعد حامله شـد و مادربزرگـم به مادرم گفت: ((حالا که تـو حامله اى, مـن دخترت را مـى برم)). قـدیـم هـم اعیان چنـد دایه داشتنـد و مـدتـى که مـى گذشت اعیـان بچه هـا را مى دادند منزل دایه و خـرج دایه را مـى دادنـد مثل مادرم که دایه داشت و محیا خانـم تا زمانـى که احمـد به دنیا آمـد و تـو چهار ساله بودى, زنده بود.

بله یادم مىآید یک خانـم صـورت گرد با روسرى سفیدى که زیر گلـو سنجاق مى کرد.
مـن از 6 ماهگـى رفتـم پیـش مادربزرگـم و با او زنـدگـى کـردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانـم مامانى مى گفتیـم. وقتى آقاجانـم به قم رفت, ما با مادر بزرگـم دو سال یکمـرتبه به قـم مـى رفتیـم. آن زمان ماشیـن نبود فقط دلیجان و کالسکه بـود و ما همیشه بـا کالسکه مـى رفتیـم. دو شب هـم در راه مـى خـوابیـدیـم, علىآباد و جاى دیگر. آقاجانـم یک خانه آبرومند در قـم در کـوچه آسیـداسماعیل در بـازار اجـاره کـرده بـود. خـانه بزرگـى بـود. اندرونى و بیرونى داشت و حیاط خـوب و صاحب خانه هـم شخص تاجر و معتبـرى بـود. آنجا را اجاره کردنـد و یک نـوکر داشتیـم به نام ذبیح الله و دو کلفت و اشخاصـى هـم مىآمدند براى کارهاى متفرقه. خانمـم ماهـى 30 تـومان داشت و ما را به مـدرسه گذاشت. آن زمان مدرسه اى که درس جدید بدهد داراى کلاسـى بـود که 20 شاگرد داشت و کسانى که مى توانستند ماهى 5 ریال بدهند خیلى کـم بودند, دختران دکترها, تاجرها یا مجتهدیـن به مـدرسه مـى رفتنـد. ما سه خـواهر بـودیم که به مـدرسه مـى رفتیـم و تا کلاس هشتـم درس خـوانـدیـم. خواهرهایم آنجا درس مى خواندند و مـن در تهران, تا کلاس هشتم, که صحبت ازدواج مطرح شد.

پـس حالا که صحبت به اینجا رسیـد لطفا از ازدواجتـان بگـوییـد و اینکه چطـور شـد که آقـا شمـا را پیـدا کـردند؟
آقاجانـم که 5 سال در قم بودند و ما چند بار قـم رفتیـم یک بار ده ساله بودم, یک بار 13 ساله بودم و یک بار هـم 14 ساله بودم. پـدرم از مادر بزرگـم خـواهـش کـرد که مـن بمانـم. مادر بزرگـم مى خواست 15 روز بماند و برگردد چون عید بود. آقاجانـم خواهـش و تمنا کرد که ((مـن قدسـى جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهى پیـش مـن بمانـد. ما تابستان به تهران مىآییـم و او را مـىآوریـم.)) بالاخره مادربزرگـم راضى شدند. ما هـم راضى نبودیم ولى چند ماهى مـانـدیـم. تصـدیق کلاس شـش را گـرفته بـودم آقـاجـانـم مـى گفت: ((دبیرستان نرو)) چون روحیه اش متجددانه نبـود. آن وقت دبیرستان براى دخترها کـم بـود و او مى گفت: ((چون در دبیرستان معلـم مرد است نرو. فـراش مرد است و بازرس مرد است)). ایراد مـى گرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهى ماندم و بعد با خانمـم آمدیم تهران. در ایـن مدت 5 سال آقاجانم در قـم دوستان و رفقایى پیدا کرده بود. یکى از آنها آقا روح الله بود که در آنجا رفیق شده بـودند. هنوز حاجى نشده بود. مرد متدیـن, نجیب, باسـواد و زرنگى بـود. او را پسندیده بـود که با مـن 12 سال تفاوت سنى داشت و با آقاجانـم 7 سال. یکى از دوستان دیگر آقاجانـم آقاى آسیدمحمد صادق لـواسانى بـود که او هـم از دوستـان آقـا روح الله بود.
آن زمانى که آقاجانـم مى خواست به تهران بیاید, آقاى لواسانى به آقا روح الله گفته بود که چرا ازدواج نمـى کنى؟ 26ـ27 ساله بـود. او هم گفته بود: ((مـن تاکنون کسى را براى ازدواج نپسندیده ام و از خمیـن هم نمـى خـواهـم زن بگیرم. به نظرم کسـى نیامده است.)) آقاى لـواسانـى گفته بـود ((آقاى ثقفـى دو دختـر دارد و خـانـم داداشـم مى گـوید خـوب هستند)); اینها را بعدا آقا برایـم تعریف کردند که وقتـى آقاى لـواسانى گفت آقاى ثقفى دو دختر دارد و از آنها هـم تعریف مى کنند مثل اینکه قلب مـن اینجا کـوبیده شد. در هر حال آقاجانـم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستینهاى اسلامبـولـى مى پـوشیـد و مـى رفت و همه طلبه ها تعجب مـى کـردنـد; هـم عالـم بـود, دانشمنـد و اهل علـم بـود.
اهل ایمان و متدیـن بود و هـم شیک بـود. مثلا نمى گذاشت ما مدرسه بـرویـم بایـد چاقچـور بپـوشیـم, کفشهایمان مشکـى ساده بـاشـد.
آستیـن لباسمان بلند باشد. اصلا روحا تجمل را دوست نداشت و خیلى اهل علـم و ملا بـود. آقا (حضرت امام) همیشه مـى گفت: ((پـدر شما خیلى ملاست, خیلى با فضل و با علـم است ولى حیف که رشته ملایى به دستش نیست)).

ایشان که اهل علـم و فضیلت بـوده انـد مسلما داراى تإلیفات هـم بوده اند؟
مـن فقط یک تفسیر از ایشان مى دانم, کتابهاى دیگرش را نمى دانـم. شما اگر بخواهید از اخـوىها, علـىآقا و حسـنآقا بپـرسیـد, هردو مـى داننـد. کتابخـانه اش را بـا اینکه عده اى از او کتـاب گـرفته بودند و مجانى هم کتابخانه را به دانشگاه داده بـود باز هـم یک اتاق کتاب داشت که هنـوز هـم هست, از پـاییـن تا زیـر سقف است. کتـابهاى خـودش, کتـابهاى پـدرش و آنهایـى که تهیه کـرده بـود.

مادر از خـواستگارى بفـرماییـد, خـواستگارى چگـونه انجـام شـد؟
ایـن باعث شد که آسیداحمد آمد خواستگارى. براى قبـول خواستگارى حدود 10 ماه طول کشید چون مـن حاضر نبودم به قـم بروم. آن زمان هـم که خانه پـدرم مـى رفتـم, بعد از 10 ـ 15 روز از مادربزرگـم مى خواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمیـن خیابان, تا لب دیوار صحـن قبرستان بـود, کوچه هاى باریک و ..., زیاد در قـم نمى ماندم. به ایـن خاطر بود که زود از قـم مىآمدم و آن دو ماهى که آقـام مـرا به زور نگهداشت, خیلـى نـاراحت بودم.
مراحل خواستگارى شروع شد. آقاجانـم مى گفت: ((از طرف مـن ایرادى نیست و قبـول دارم. اگـر تـو را به غربت مـى بـرد, آدمـى است که نمـى گذارد به قدسـى جان بـد بگذرد)). روى رفاقت چند ساله اش روى آقا شناخت داشت. مـن مى گفتـم که اصلا قـم نمى روم و جهاتى بود که میل نداشتم به قم بروم.

پـس چطور شد که به قـم رفتید؟ ظاهرا خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
خوابهاى متبرک دیدم, چند خواب, خـوابهایـى دیدم که فهمیدیـم که ایـن ازدواج مقدر است. آن خوابى که دفعه آخرى دیدم که کار تمام شد حضرت رسول ـ امیرالمومنیـن و امام حسـن را در یک حیاط کوچکى دیـدم که همـان حیـاطـى بـود که بـراى عروسـى اجـاره کـردند.

یعنـى شما در خـواب خانه اى را دیدید, و بعد از مدتـى خانه اى که بـراى عروسـى شما اجاره کردنـد, همان بـود که شما قبلا در خـواب دیده بودید؟
بله, همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خـواب دیده بـودم. حتى پرده هایى که بعدا برایـم خریدند, همان بود که در خواب دیده بـودم. آن طـرف حیاط که اتـاق مـردانه بـود پیامبـر(ص) و امـام حسـن(ع) و امیرالمومنین(ع) نشسته بـودند و در ایـن طرف حیاط که اتاق عروس شد مـن بـودم و پیرزنـى با یک چادر که شبیه چادرشب و نقطه هاى ریزى داشت و به آن چادر لکـى مى گفتند. پیرزن ریز نقشـى بود که من او را نمى شناختم و با مـن پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و مـن آن طـرف را نگاه مـى کردم. از او پـرسیـدم اینها چه کسانـى هستنـد؟ پیـرزن که کنار مـن نشسته بـود گفت آن روبـرویـى که عمامه مشکـى دارد پیامبـر(ص) است. آن مـرد هـم که مـولـوى سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده ـ و آن زمـان مـرسـوم بـود, در نجف هـم خـدام به سـر مـى گذاشتنـد ـ امیرالمومنین است. ایـن طرف هم جوانى بود که عمامه مشکى داشت و پیرزن گفت که: این امام حسـن است. مـن گفتم اى واى ایـن پیامبر است و این امیرالمـومنیـن است و شـروع کردم به خـوشحالـى کردن, پیرزن گفت: ((تویى که از اینها بدت مىآید!!)) مـن گفتـم: ((نه, من که از اینها بدم نمـىآید؟ مـن اینها را دوست دارم.)) آن وقت گفتـم: ((من همه اینها را دوست دارم, اینها پیامبر مـن هستنـد, امام مـن هستنـد. آن امام دوم مـن است, آن امام اول مـن است)). پیرزن گفت: ((تو که از اینها بدت مىآید!)) اینها را گفتـم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چـرا زود از خـواب بیـدار شـدم. صبح براى مادربزرگـم تعریف کردم که مـن دیشب چنیـن خوابى دیدم. مادر بزرگـم گفت: ((مادر! معلوم مى شود که ایـن سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تـو رنجشـى پیـدا کرده انـد. چاره اى نیست ایـن تقدیر توست.))

قرار بود چه موقع جواب بدهید؟
هر چه آقا جانـم مى گفت, مـن مى گفتـم نه. جواب آخر معلوم نبـود. آسید احمد لـواسانـى از جانب داماد هر شب مـىآمـد خـواستگارى و مى پرسید چى شد؟ آسیداحمد هم باز دوباره مىآمد آنجا و آقا جانـم هـم مى گفت زنها هنوز راضى نشده اند. چـون آسیداحمد با پدرم دوست بـود با گارى و دلیجان مىآمد و دو سه روز خانه آقاجانـم مى ماند و بـر مى گشت. یک چنـد وقتـى گذشت, تا دفعه پنجمـى که در عرض دو ماه آمد, گفت: بالاخره چـى شـد؟ آقام مـى خـواست حسابـى رد کند و بگـوید: ((مـن نمى تـوانـم دخترم را بدهـم. اختیارش دست خـودش و مادربزرگش است و ما بـراى مادربزرگـش احتـرام زیادى قائلیـم.)) مـادر بزرگـم راضـى نبـود, چـون شـریک ملکهاى مـادربزرگـم هــم خواستگارى کرده بود.

پـدرتان خیلـى روشـن بـوده انـد و مقیـد بـوده انـد که خـودتان و مادربزرگتان راضـى باشید. در حالى که خیلى از پدرها در آن زمان به خـواسته دختـر چنـدان تـوجه نمـى کـردند.
بله. بله. مـن سر صبحانه خواب را براى مادربزرگـم تعریف کردم و بلافاصله وقتـى اسباب صبحانه جمع شد آقاجانـم وارد شدند. زمستان بـود و کـرسـى بـود و همه اینها بـر حسب اتفـاق بـود.

یعنى خـواب شما ـ مشـورت مادر بزرگ و ورود آقاجان اتفاقى بـود؟
بله, آقـاجـانـم آمـدنـد و نشستنـد و مـن چـاى آوردم. گفتنــد: ((آسیـد احمد آمـده. دفعه پنجمـش است و حرفـى به مـن زد که اصلا قدرت گفتـن ندارم.)) حرف, ایـن بـود که آسید احمد وقتى دیده که آقام گفته نه, نمى شـود یعنى زنها راضى نیستند آسید احمد هـم به طـور محکـم گفته: ((با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى تـواند زندگـى کند و ایـن حرفهایى است که کسانى که مخالفند مـى زنند.)) همه مخالف بـودند, اول خودم, بعد مادر بزرگـم, مادرم, فامیلها.
آقام هم مى گفت: میل خودتان است ولى مـن به ایشان عقیده دارم که مرد خـوب و باسـواد و متدینى است و دیانتـش باعث مـى شـود که به قدسى جان بد نگذرد.
آقـام گفت: ((اگـر ازدواج نکنـى مـن دیگـر کــــارى به ازدواجت ندارم.)) مـن دختر 15 ساله اى بودم و خیلى هـم مقام پدرم را حفظ مى کردم. حتى بـى چادر جلـوى پـدرم نمـى رفتـم. حتى وقتـى صدایمان مى کرد. باید چادر روى سرمان بیندازیـم ولو چادر خـواهر باشد یا هر کس دیگر. مـن هم سکوت کردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد, از گز خوردند و گفتند: ((پـس مـن به عنوان رضایت قدسى ایران گز مى خورم.))
گفتند و گز را خوردند و مـن هم هیچى نگفتـم, چون ابهت خوابى را که دیده بودم, مـن را گرفته بود. سکوت کردم. آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله یک هفته آسید احمد لـواسانى و آقاى پسندیده, آقاى هندى (دو برادر امام), آسید محمدصادق لـواسانى و داماد با یک نوکر به نام مسیب بر آقاجانـم وارد شدند, براى خـواستگارى و همه با هم رفیق بـودند جز آقاى هنـدى. آقام هـم مرا خبـر کـرد. ذبیح الله نـوکر آقام آمد منزل مادربزرگـم گفت: ((خانـم, میهمان دارنـد. گفته انـد قـدسـى ایـران بیایـد آنجا)). مادربزرگـم گفت: ((میهمانـش کیست؟)) به او سفارش کرده بـودند که نگو داماد آمده است. واهمه از ایـن داشتند که باز بگویم نه. مـن هم رفتـم خانه مـادرم. آنجـا که رفتـم مـوضـوع را فهمیـدم.

آن خواهرم که یک سال و نیم از مـن کوچکتر بود ـ شمسآفاق ـ دوید و گفت: ((داماد آمده!! داماد آمـده!)) مـن را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیح الله نشانـم دادند. آنها تـوى اطاق دیگر نشسته بـودنـد و مـن از پشت در ایـن اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بود, موى کـم زردى داشت و اتفاقا روبه رو واقع شده بـودند و زیر کرسى نشسته بودند. وقتى برگشتـم خواهرانـم و مادرم هـم آمدند و دامـاد را دیـدنـد, چـون هیچکـدام دامـاد را نـدیـده بـودنــد.

داماد را پسندیدید؟
بدم نیامد, اما سنى هم نداشتـم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتا هم آدم صاف و ساده اى بودم. آقاجانـم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: ((قدسـى ایران برگشت چه گفت؟)) خانم جانـم گفتند ((هیچـى نشسته است)). بعدا به مـن گفتنـد که ((وقتـى تـو ساکت نشسته بـودى, به زمیـن افتاد و سجده کرد.)) چـون او خـودش پسنـدیده بـود. همیشه پـدرم مـى گفت: ((مـن دلم یک پسر اهل علـم مى خواهد و یک داماد اهل علم.)) همیـن هم شد. آقا اهل علم بود و یک پسرشان هـم یعنى حسـنآقا را اهل علـم کرد یعنى پسر دوم خودش را.

آیـا بعد از ازدواج هـم وضع زنـدگـى شمـا مثل قبل بود؟
روز اول که مى خواست آقا ازدواج کند و آقاجانـم قرار بـود جـواب مثبت به آسیداحمـد بـدهد به ایشان گفت که خانمها ایراد دارنـد. آسیـد احمـد گفت: ایـرادشـان چیست؟ گفت که یکــــى اینکه او را نمـى شناسند و او مال خمیـن است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شـده است و وضع مالـى مادربزرگـش خیلـى خـوب بـوده و با وضع طلبگى مشکل است زندگى کند. داماد اصلا چـى دارد؟ آیا چیزى دارد یا نه؟ اگر صرف حقـوق شهریه حاج شیخ عبـدالکریـم است, راستـى نمـى تـوانـد زنـدگـى کنـد و اگـر نه, از خـودش آیا سـرمایه اى دارنـد یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟ شاید در خمیـن زن داشته باشد و شاید بچه داشته باشد. شاید صیغه مى کردند تا تحصیلاتشان تمام شـود و سرمایه اى پیدا کنند و چه بسا از آن صیغه دو بچه پیـدا مـى کـردند.

مـادر, شمـا مطمئن هستیـد که امـام صیغه نکـرده بـودنـد؟
ایشـان اصلا زن نـدیـده بـودنـد, بعدا خـودشـان به مـن گفتنــد. خـود آسید احمد به آقاجانـم گفته بـود که خانمها درست مى گویند. گفته بـود به من اطمینان دارى یا نه؟ اگـر به مـن اطمینان دارى مـن ایرادهاى این زنها را قبول دارم و خودم مى روم خمین و تحقیق مـى کنـم و مـى پـرسـم ببینـم که وضع زنـدگـى اینها چگــونه است؟ آسیـد احمـد هـم رفت خمیـن منزلشـان را دیـد. منزلشــان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تـو و خیلـى خوب و خوش برخـورد و آقامنـش بودند و قضیه را به آقاى هندى برادر بزرگ آقا مى گوید و مـى پـرسـد که حقـوقـش چقـدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها مـى گـوینـد که زن و بچه نـدارد, حتـى صیغه هـم نکـرده است و ما نشنیده ایـم و بـودجه او ماهى 30 تومان است که از ارث پدر دارد. وقتى آسیداحمد مىآید و به آقاجانـم مى گوید خـوب اگر پنج تـومان کرایه بـدهد مسإله اى نیست و رضایت مـى دهد و بعد هـم که مـن آن خواب را دیدم.

مادرجان! شنیدم عروسى شما در ماه مبارک رمضان بـود, در حالى که رسـم نیست در مـاه رمضـان ازدواج کننـد. چـرا؟
چون درسها تعطیل بود.

یعنـى حضرت امام تا ایـن حـد به درس مقید بـودنـد که حتـى براى ازدواجشـان حـاضـر به تعطیل کـردن درس نبـودند؟
بله مقید بـودند. گفتند چـون درسها تعطیل است. مـن نزدیک تـولد حضرت صاحب ایـن خواب را دیدم و به آقاجانم رضایت مـن را گفتند. آنها هـم اول ماه رمضان آمدند.

عقد و عروسیتان چطور بـود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟
عقـد مفصل نبـود. آقاجـانـم در اتاق بزرگ انـدرون به نام تـالار نشسته بود و گفت قدسـى جان بیا. مـن تازه از مدرسه آمده بـودم و چون بى چادر پیش ایشان نمى رفتیـم چادر خواهر کوچکـم را انداختـم سـرم و رفتـم پیـش آقـاجـانـم. گفت آن طـرف کـرسـى بنشین.
خانـواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بـودند و حالا روز هشتـم ماه است. ایـن چند روز در منزل آقاجانم بـودند و خانم جانـم هـم خوب و مفصل پذیرایى کرده بود.
در پـى خانه مـى گشتند که خانه اى اجاره کنند و عروس را ببرنـد و بنا بـود در تهران عروسـى کنند و بعد به قـم برونـد و بعد از 8 روز خانه پیدا شـد که همان خانه اى بود که در خـواب دیده بـودم. آقاجانم گفت: ((من را وکیل کـن که مـن آسیـداحمـد را وکیل کنـم بروند حضرت عبدالعظیـم صیغه عقد را بخوانند.)) آقا هـم برادرش, آقاى پسندیده را وکیل مـى کنـد. مـن یک مکثـى کردم و بعد گفتـم: ((قبـول دارم)) و رفتند عقـد کردند. بعد از اینکه گفتنـد: خانه مهیا شد, آقام گفت که به اینها اثاث بدهید که مـى خـواهند بروند آن خانه, اثاث اولیه مثل فـرش و لحاف کرسـى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و یک ننه خانـم داشتیم که دایه خانمـم بود. او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذیـرایـى و آشپزى. شب 16 یا 15 ماه رمضـان دوستـان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکـى که دختر عمه ام با سلیقه روى آن را بـا گل نقـاشـى کـرده بـود دوختنـد و مـن پـوشیدم.

مهر شمـا چقـدر بـود؟ و پیشنهاد از طـرف شمـا بـود یـا آقـــا؟
1000 تـومان بـود. آنها گفتند اگر مى خـواهید خانه مهر کنید ولى آقام گفت مـن قیمت ملک و خانه هایشان را نمـى دانستـم چطـور است؟ خمیـن چه قیمتـى است. پـول مهر کردم.

آیـا شمـا مهرتـان را مطـالبه کـردیـد؟
نه, مطالبه نکردم. اما در آخـر وصیت کردنـد که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.

بله, نظریه اى مطرح است که اگر کسـى در 60 سال پیـش مقـدار پـول معینـى مثلا 1000 تـومان مهریه کـرد آیا امـروز بایـد همان 1000 تومان را بدهد یا اینکه مـى بایست مطابق ارزش 1000 تـومان در آن زمان بپردازد؟
بله 1000 تـومان در آن زمـان جهیزیه کـامل مـى شـد. شـایـد فکـر کرده اند مـن از این خانه سهمى داشته باشم که اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشینم.

به طـور کلى رفتار ایشان با شما چگونه بـود یعنى در خانه ایشان هـم از همان احترام قبل, بـرخـوردار بـودیـد یا نه؟ و آیا ایـن احتـرام تـا آخـر زنـدگـى ایشـان بـرقـرار بود؟
بله, به مـن خیلى احترام مى گذاشتند و خیلى اهمیت مى دادند, یعنى یک حرف بـد یا زشت به مـن نمـى زدنـد, حتـى یک روز به دخترانـش, صدیقه و فریده ـ شما آن موقع کوچک بـودید ـ که از پشت بام رفته بـودند منزل همسایه اعتراض داشتند و مـى گفتند در آن خانه نـوکر بوده است و از ایـن بابت نگران بـودند ولى مـن مى گفتـم که کسـى آنجا نبـوده است. ایشان حتى در اوج عصبانیت, هرگز بـى احترامى و اسائه ادب نمـى کردند, همیشه در اتاق, جاى خـوب را به مـن تعارف مى کردنـد. همیشه تا مـن نمـىآمـدم سر سفره, خـوردن غذا را شروع نمى کردند, به بچه ها مـى گفتند صبر کنید تا خانـم بیاید. اصلا حرف بد نمـى زدند. ولـى اینکه مـن بگـویـم زندگـى مرا به رفاه اداره مى کردند, نه. طلبه بودند و نمى خواستند دست پیـش ایـن و آن دراز کننـد ـ همچنان که پـدرم نمـى خـواست ـ دلشان مـى خـواست با همان بـودجه کمـى که داشتنـد زنـدگـى کننـد. ولـى احتـرام مــرا نگه مى داشتند. حتى حاضر نبودند که مـن در خانه, کار بکنم. همیشه به مـن مى گفتند: جارو نکـن. اگر مـى خـواستـم لب حـوض روسرى بچه را بشویم مىآمدند و مى گفتند:
((بلنـد شو, تـو نبایـد بشـویـى.)) مـن پشت سر او اتاق را جارو مى کردم, وقتى او نبـود لباس بچه را مى شستـم. حتى یک سال که کسى که همیشه در منزلمـان کـار مـى کـرد, نبـود ـ آن مـوقع مـــا در امامزاده قاسـم بودیـم, همیـن اواخر بـود که بچه ها بزرگ شـده و شـوهر کرده بـودند ـ وقتى ناهار تمام شد مـن نشستـم لب حـوض تا ظرفها را بشـویـم, ایشـان همیـن که دیـدنـد مــن دارم ظرفها را مى شویم, ـ از بیـن دخترها, فریده منزل ما بود ـ گفتند: ((فریده بدو, خانـم دارد ظرف مـى شـوید)). فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.

مادرجان! این مطالب صریح و روشـن شما نشان دهنـده ایـن است که حضـرت امام, جارو کـردن و ظرف شستن و حتـى شستـن یک روسـرى بچه خـودتان را هم وظیفه شما نمى دانستند و شما هـم که به جهت نیاز, گاهى به ایـن کارها دست مى زدید ناراحت مـى شدند و آن را به حساب نوعى اجحاف نسبت به شما به حساب مىآوردند. مـن هم به خوبى یادم هست که شما وارد مى شدید حتـى به شما نمـى گفتند در را پشت سرتان ببندید. شما که مى نشستید خـودشان بلند مى شدند و در را مى بستند. تـوجه و احتـرام امام به شما زبـانزد بـود و هست. شنیـده ام شما سـالها نزد امام مشغول به تحصیل بـوده ایـد, لطفا در ایـن بـاره توضیح بدهید.
بعد از اینکه تصـدیق ششـم را گـرفتـم و یک سـالـى گذشت, رفتــم دبیرستان بدریه و کلاس هفتـم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و براى فرانسه معلـم گرفتـم و دو ماه هـم پیش یک خانم کلیمى درس خـواندم. ماهى 2 تـومان مى دادم. آقاجانـم که از قـم به تهران آمدند, جامع المقدمات را مدتى پیـش ایشان خواندم و وقتـى که ازدواج کردم, آقا به مـن تعلیـم داد و چـون بااستعداد بـودم به مـن گفتند که احتیاج به تعلیـم ندارم و شروع کردند به تـدریـس جامع المقـدمات. همه درسهاى جامع المقـدمات را خـوانـدم. البته سـال اول, هیإت خـوانـدم و بعد از آن, جـامع المقـدمـات.
دو بچه داشتـم که سیوطى را شروع کردم و وقتـى سیـوطـى تمام شـد چهار بچه داشتـم. بچه چهارم که فریـده خانـم است وقتـى به دنیا آمد مـن دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولى ((شرح لمعه)) را شروع کردم, مقـدارى شرح لمعه خـوانـدم که دیـدم عاجزم و هیچ نمى تـوانم بخوانـم. مجموعا هشت سال طول کشید. بعدا که در انقلاب به عراق رفتیـم شروع کردم به یادگیرى زبان عربـى و چـون معاشـر نـداشتـم زبان عربـى را از روى کتب درسـى آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایى را گرفتـم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از ((حسیـن)) گرفتم. چـون بعضـى لغتها را نمـى دانستـم وقتـى احمدجان به تهران آمد کتاب لغت ((عربـى به فارسى)) برایـم تهیه کـرد. سپـس به کتب رمـان و رمـانهاى شیـریـن و قشنگ و حکـایتها علاقه مند شدم و چـون از آنها خـوشـم مىآمد, تشـویق مـى شدم. دلیل آنکه تحصیل را در جـوانى رها کردم ایـن بـود که مشوق نداشتـم و گـرنه در میـان دوستـانـم خیلـى به تحصیل علاقه منـد بودم.

همیـن که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگـى براى ایـن مسإله وقت گذاشتند به معنـى تشـویق است, گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مـدرسه رفتید در حالـى که آن موقع هم به مکتب مى رفتند و حتى ما هـم به مکتب رفتیم, اینها همه, خود نوعى تشویق است.
بله, اینکه خـودشان قبول کردند و 8 سال طول کشید, تشـویق بـود. ولى اگر چهار نفر دیگر اهل درس بـودند و با مـن مباحثه مى کردند خیلى فرق داشت. آدم در کلاس مى بیند که ایـن دوستش درس مى خواند و آن یکى هم درس مى خواند تشویق به تحصیل مى شود. مـن در عراق رمان مـى خواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خـواندن و پیشرفت کردم به طـورى که در سالآخر اقامتمان در عراق, کتاب تمـدن اسلام را به زبان عربى خواندم.

مادرجان, مـن که به سطح علمـى شما و دانشجـویان دانشگاهها آشنا هستـم شما را از نظر علمى هم سطح سطوح بالاى دانشگاهیان مى بینـم و ایـن به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعى داشتنـد که شمـا را از نظر علمـى رشـد دهنـد. آیا اصـولا در زندگـى خصـوصـى شما مثل لباس پـوشیدن یا رفت و آمـدتان دخالتـى مى کردند؟
نه, اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول, یادم نیست به مـن گفت مـن به کار تـو کارى ندارم به هر صـورت که میل دارى لباس بخر و بپـوش; اما آنچه از تـو مى خـواهـم ایـن است که واجبات را انجام بدهى و محرمات را ترک بکنى, یعنى گناه نکنـى. به مستحبات خیلـى کارى نداشتند, به کارهاى مـن کارى نداشت هر طورى که دوست داشتم زندگـى مى کردم. به رفت و آمد با دوستانـم کارى نداشتند, چه وقت بروم چه وقت برگردم, ایشان به درس و تحصیل مشغول بـودنـد و مـن هم سرم به کار خودم بود.

مادر, شما شانـس آوردیـد که شـوهـرى واقعا اسلام شناس داشتیـد, و مـى دانست که اسلام چه مقدار به مرد, حق دخالت در زندگـى همسر را داده است و لذا به زندگى خصـوصى شما دخالتى نمى کردند و تنها از شما مـى خـواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خـداوند را انجام دهیـد. معنـى تسلیـم در مقابل خـداونـد و احکام بـارى تعالـى همیـن است. مادرجان حالا مقـدارى درباره مسایل سیاسـى در طـول انقلاب و قبل از آن بفـرماییـد, آیا آقا (امـام) بـا آقـاى کاشانى ارتباط داشتند؟
آقا به آقاى کاشانـى ارادت داشت. ابتـدا وقتـى آقا براى ازدواج آمدند تهران و 8 روزى منزل آقاجانـم اقامت کردند, آقاى کاشانـى هـم آمده بود و همـدیگر را دیـده بـودنـد براى اینکه خانه آقاى کاشانـى و آقاجانـم در یک کـوچه بود و با هـم رفیق بـودنـد. در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانـم گفته بود: ((ایـن اعجوبه را از کجاپیدا کردى؟))

معلـوم مى شـود که از همان دید اول هـوش و ذکاوت امام براى آقاى کاشانى مشخص شده بـوده و آقاى کاشانى متـوجه شدند که حضرت امام غیر از بقیه طلاب هستند. در مسإله نـواب صفـوى, امام چه کردند؟
نـواب صفـوى و برادران واحدى را مى خـواستند بکشند, مـن با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیـش آقاى بروجردى, که آقاى بروجردى در این کار دخالت کنند ولى آقاى بروجردى گفتند مـن در کار آنها دخـالت نمـى کنـم و بعد آنها را کشتنـد.

در بـاره شـروع مبـارزات در سـال 42 چه خـاطـراتـى داریـد؟
چـون زمینها را به زور از مـالکها مـى گـرفتنـد و مـى دادنــد به رعیتها. همیشه ایـن سـوال مطـرح بـود که زراعتـى که کشــاورزان مى کردند حلال است یا نه و نانى که نانـواها مـى پختند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتـى مـن و آقامصطفى رفتیـم نجف و کربلا و در آنجا شنیـدیـم که ایران شلوغ شده است. آقامصطفـى دلـواپـس شـد و گفت برگردیم ایران. وقتـى آمدیم, خانه پر از جمعیت بـود, ما رفتیـم منزل بـرادرت. حیاط خانه آقامصطفـى قهوه خانه شـده بـود تـا بعد کم کـم شلـوغى زیاد شـد و آقا سخنرانـى عصـر عاشـورا را کردنـد.
داخل خانه و آن شب صداى همهمه و تنفسشان پیچیده بـود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بـودیـم. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنید آمدم. آقا, عبا و قبایشان را پـوشیدند و آنها در را شکستنـد و ریختنـد داخل خـانه و ایشان را بـردنـد. دو سه روزى در یک منزل مسکـونـى بـازداشت بـودنـد و بعد ایشـان را به زنـدان قصـر منتقل کـردنـد. 10, 12 روزى در قصـر بـودنـد امــا نمى گذاشتند براى ایشان غذا ببریـم. ظاهرا مـى رفتنـد و ایشان را نصیحت مى کردند.
آقا کتاب دعا و لباس خواسته بـودند, برایشان دادیـم. بعد ایشان را بردند عشرتآباد و دوماه آنجا بودند. نمى گذاشتند هیچ کـس پیـش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادنـد. ما هـم آمـدیـم تهران منزل خانم جانـم و ناهار به ناهار بـرایشان غذا مـى دادیـم. بعد از دو ماه آزاد شـدنـد, ایشان را بـردنـد به داوودیه منزل حاج عباسآقا نجاتى. مـن روز اول با دخترانـم آنجا رفتـم, ما بیشتر ماندیم و اتاق یک دفعه خلـوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتـم اینجا خیلـى سخت است؟! انگشتـش را مالید به پشت گردنش, پوست نازکى با انگشت لـوله شد و آمد پاییـن, مـن هیچـى نگفتـم ولى خیلى ناراحت شدم.

هنـوز هـم که به یـاد آن مـى افتیـد نـاراحت مـى شـویـد.
مادر معذرت مى خـواهـم. مـن در این گفتگـو چندیـن بار شما را به گـریه انداختـم و خاطـرات تلخ گذشته را زنـده کـردم واقعا مـرا ببخشید.
نه اشکالـى ندارد, بعد آقاى روغنى پیشنهاد کرده بـود که آقا به خـانه ایشان بـرونـد. جمعیت زیادى از ساواکیها در روبه روى منزل آقاى روغنـى جا گـرفتنـد و یک منزل نزدیک آنجا بـراى ما کـرایه کردند. تقـریبا 30 ساواکـى آنجا بـودنـد که رفت وآمـد را محـدود مى کردند و فقط مادرم یا خـواهرم را اجازه مـى دادند داخل شـوند. مدت 7 ماه در قیطریه منزل آقاى روغنى بـودند که رئیـس ساواک به نام انصارى گفته بـود هر وقت بخـواهید به قـم برویـد بـراى شما ماشیـن مـىآوریم. بعد رفتیـم قـم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند.
یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و درى باز کـردنـد به آنجا و ما رفتیم. از عید تا 13 آبان یعنى هشت ماه آنجا بـودیـم که آقا سخنرانى دیگرى کردند که همان کاپیتـولاسیـون بـود. یک شب دیـدیـم که ریختنـد پشت در خانه. مـن در ایـوان بـودم. با آنکه دیوار بلند بود یکى بالاى دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بـودند; مـن ایـن طـرف حیاط. دوباره دیدم یکـى دیگر پـریـد. صـدا کردم: ((آقـا)) و دیـدم که درب بیـن خـانه ما و بیـرونـى را بـا لگـد مـى زنند. آقا صداى مرا که شنید بلنـد صـدا زد: ((در را شکستید. من دارم مىآیـم.)) یک وقت دیدم که یکـى دیگر هـم پرید بالا, مـن دیگر ترسیدم, نزدیک سحر بـود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها: ((در شکست! بروید بیرون, مـن مـىآیـم.)) همیـن که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و مـن هـم توى ایوان ایستاده بودم از دیـوار به طـرف بیـرون پـاییـن پـریـدنـد.
آقا آمد مهر و کلید در قفسه اش را به مـن داد و گفت: ((ایـن پیش تو باشد تا خبر دهـم.)) و از آن در رفت بیرون. مـن آن را قایـم کردم و به هیچ کـس نگفتـم. چون تـوقع مى کردند که کلید یا مهر را بگیرند.
احمد بیدار شـده بود, 17 ـ 18 ساله بـود. احمـد پـرسیـد: ((آقا کـو؟)) گفتـم: ((از ایـن در رفت, تـو نـرو)) ولـى رفت, بعد گفت: ((چند قدم که رفتـم یکـى از ساواکیها هفت تیرش را رو به مـن کرد به صـورت حمله ـ یعنى اگر بیایى جلـو مى زنمت ـ و مـن نرفتـم.))

مادر ناراحت نشـویـد اگـر یادآورى آن دوران شما را تا ایـن حـد ناراحت کند مـن مجبـور مى شوم سـوالى نکنم. خـواهـش مى کنـم, شما همیشه صبور بـودید یادم هست که وقتـى مـن رسیـدم شما لرز کـرده بودید و در جواب احوالپرسى مـن خیلى محکـم جواب دادید که حالـم خـوب است اما نمى دانـم چرا مى لرزم و مـن در تمام ایـن سالها هر وقت یاد آن لحظه مى افتـم از مظلـومیت آن روز شما منقلب مى شـوم. خـوب مادرجان نفرمـودید مهر و کلید را چه کردید و چگـونه آن را به امام برگرداندید؟
قایـم کردم تا زمانـى که آقا رفتند عراق, از نجف نامه اى به مـن نـوشتند که مهر مرا به یک آدم امینى بدهید برایـم بیاورد و مـن بـا آقاى اشـراقـى در میان گذاشتـم و ایشـان گفتنـد آقـاى آشیخ عبدالعلى قرهى گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. مـن هم نامه اى نـوشتـم و مهر و کلیـد را به او دادم. او هـم برد نجف و به آقا داد.

اینکه حضـرت امـام مهر خـود را فقط به دست شمـا داده بیـانگــر اطمینانى است که ایشان به شما داشته که تا چه اندازه استـوار و رازدار هستید و اینکه شما در تمام ایـن مدت با هیچ کس آن را در میـان نگذاشته ایـد, نشـانه امانت دارى شمـاست, و الا حضـرت امـام مى توانستند به شما بگویند که مهر را به کـس دیگرى تحویل بدهید. لطفا بفرماییـد که آیا حضـرت امام از اقامتشان در تـرکیه بـراى شما تعریف کرده اند؟
شهر ((بورسا)) محل اقامت آقا بوده, ظاهرا خوش آب وهوا هـم بـوده است. یک مإمـور ایرانـى به نام حسـنآقا که ساواکـى و اهل ساوه بـود, همـراه آقـا به تـرکیه رفته بـود و زن و بچه اش در ایـران بودنـد, خیلـى ناراحت بود و در واقع او هـم تبعیدى بـود. او به اتفـاق یک مإمـور تـرک که نامـش ((علـى بیک)) بـود مـراقب آقا بـودند. بعد که داداش (آقا مصطفى ـ خانـم به زبان دخترانشان به او, داداش هم مـى گفتند) را تبعیـد کـردنـد, گاهـى با هـم بیرون مـى رفتند; ولـى آقا بیشتـر در منزل بـوده انـد و مشغول کار خـود بـودنـد و کتـاب ((تحـریـرالـوسیله)) را مـى نـوشتند.

رژیم شاه با داداش چه کرد؟
داداش هـم بعد از بازداشت آقا, رفت منزل آیت الله مرعشـى نجفى و مردم هم دورش جمع شدند. رژیم چون دید وجود موثرى است او را هـم بازداشت کـرد. دو ماه در قزل قلعه او را زنـدانـى کـردنـد و بعد ایشان را بردند ترکیه.

شما با رفتن داداش موافق بودید؟
نه.

من یادم هست که موقع رفتـن آمده بـود خدمت شما و مـن در پیچیدن عمامه اش به او کمک مـى کـردم. شما بـا رفتـن او مخالف بـودیـد و مى گفتید: ((آقا که مبارزه مـى کند و با شاه مخالفت کرده, سنى از او گذشته; اما تو, جوانى. زن و بچه دارى. زن تو حامله است, مـن با زن تو چه کنم)) و داداش چون مجبور به رفتـن بود مى خواست شما را ناراحت نکنـد. مـى گفت شما اینجا هـم دور هـم جمع هستیـد اما آقا, آنجا تنهاى تنهاست, مـن باید پیش او بروم و بالاخره هـم او را بـردنـد و چه روز تلخـى و سختـى بـود, یـادتـان مـىآیـد؟
(همسـر امـام بـا گـریه تـإییـد مـى کننـد).
معذرت مـى خـواهـم, ایـن یادآوریها بـراى همه دردنـاک است. حـالا بفرمایید آقا چگـونه به عراق رفتند و چه اتفاقاتى در راه ترکیه به عراق افتاده است. کمتر کسى در این باره سخـن گفته است. شاید داداش یا آقا براى شما تعریف کرده باشند. چـون اکثر آقایان بعد از رفتـن آقا به عراق خـدمت امام رسیـده انـد و خاطـره چنـدانـى ندارند.
بعد از آزادى, یعنـى تمام شـدن دوران تبعید آقا در ترکیه به او گفته اند به ایـران مـى روى یا عراق؟ اما نگذاشتنـد خـودش تصمیـم بگیـرد, گفته انـد باید به عراق بـرویـد ایشان هـم که وارد عراق مى شـوند مى گـویند اول به زیارت کربلا مى روم, بعد مـى روم نجف, در مدت این سه چهار روز که در کاظمیـن بوده اند, سامره هـم مى روند. یک آقایـى که در کربلا خانه داشته است و تابستانها ییلاق به کربلا مى رفته است آقا را به خانه خـودش در کربلا دعوت مـى کند و آقا سه روز هـم در منزل او مـى مانـد تا حاج شیخ نصـرالله خلخالـى که از دوستان آقا بـود و از صرافان عراق, بلکه صـراف نصف ممالک عربـى دیگر هم بـود براى آقا در نجف خانه اى تهیه مى کند. در کربلا هـم, آقا به منزل آشیخ نصـرالله وارد شـدند و سه روز مانـدنـد او به طلبه ها و مردم گفته است که بروید بـراى امام خانه تهیه کنیـد و اثاث بخرید تا آقا منزل شخص دیگرى وارد نشـوند. اثاثى که خریده بـودنـد: فـرش کهنه, گلیـم کهنه, سه چهار دست رختخـواب, سمـاور بزرگ, یک گـونـى شکـر, یک صنـدوق چـاى, چهل استکـان و نعلبکــى جورواجـور براى پذیرایى از جمعیت با چاى, چهار سینى و چهار دست ظرف غذاخـورى. به آقایان هـم اطلاع داد که بیاینـد در همان حیاط که 5 متر در 6 متر بـود بنشینید و آقا از کربلا به منزل خـودشان وارد شـدنـد و در آنجـا 14 سـال زنـدگـى کـردند.
منزل خیلى کـوچک بود. آشپزخانه به اندازه یک تشک بـود. دیگ غذا مى گذاشتیم در حیاط و غذا مى کشیدیـم, چون آشپزخانه جا نداشت. دو اتاق پاییـن داشت هرکـدام 3x4 و دو اتاق بالا داشت که یکـى قابل استفاده نبـود. یکـى از اتاقها را فرش کردیـم بـراى آقا و خانه پهلویى را هـم اجاره کردند براى بیرونى آقا. اصـولا خانه کوچک و کهنه اى بود.

مادرجـان, اگـر چه از صحبت هاى شمـا استنبـاط مـى شـود که از نظر اقتصادى در زندگـى با حضرت امام تحت فشار بـوده اید ولى با کمال قناعت و بردبارى آن را تحمل کرده اید, اما فکر نمـى کنید خـودتان و همیـن طـور فرزندانتان از نظر اعتقادى و اخلاقى متإثر از امام هستید؟
بله, روحیه آقا, حرکاتـش و صحبتهایـش, همه اینها در بچه ها اثـر گذاشته بخصـوص دیانت آقا. بچه هاى مـن خیلى متدیـن هستند, واقعا متدین هستند و مـن از این بابت شاکر به درگاه خدایم, اینها همه اثر وجود آقاست.

ایـن اثـر را در خـودتـان هـم احسـاس مـى کنید؟
اثر داشته. بـرخـورد و رفتار, دیانت و تقـواى ایشان در مـن نیز چـون فـرزنـدانـم اثـر داشته است. اما از نظر اخلاقى و خلقـى در بچه هایم بیشتر اثر گذاشته; یعنى در بچه هایـم هست ولـى در خـودم نه. در من از جهت اخلاق تإثیر نکـرده, مـن خـودم همان هستـم که بودم.

آیا فکر مى کنید اگر یک شوهر بى ایمان داشتید از نظر حسـن اخلاق و ایمـان همیـن طـورى بـودیـد که الان هستیـد؟

در دیـانت ضعیف مـى شـدم همینطـور که حـالا قـوى شـــــــــده ام.
من در واقع در دیانت تقویت شدم.

از نظر اخلاقـى, صرف نظر از دیانت مثلا نشنیدیـد که حضرت امام از شما یا بچه ها بخـواهنـد که مـواظب رفتار یا گفتارتـان بـاشیـد؟
تذکـرمـى دادنـد که مـواظب اخلاق و سیـرت خـود بـاشیـد.
خودتان را نگیرید و تکبر نکنید. هیچ کـدامشان حتـى خـود مـن که خانـم امام هستـم روى اعتبـار احتـرام امام, تکبـر نـدارم. اصلا یادمان نمىآید که ایـن مسإله مطرح بوده باشد که, خانواده امام هستیـم, یا دخترانـم خـودشان را بگیرند نه, اصلا ایـن طور نیست.

در مـورد تذکـرات اخلاقـى و نکات تـربیتـى چه به خـاطـر داریـد؟
نه, یادم نیست, کـم نصیحت مى کردند. از هفت سالگى در تربیت دینى دقت داشت یعنـى مى گفت از هفت سالگـى نماز بخـوان. مـى گفت اینها (بچه ها) را وادار به نماز کـن تا وقتـى 9 ساله شـدند عادت کرده باشند. من به ایشان مـى گفتـم تربیتهاى دیگرشان با مـن, نمازشان با شما. شما بگو, مـن که مى گویـم گـوش نمـى کننـد. خـودشان مقید بودند و مى پرسید, اما همیـن که مى گفتند خواندم, قبـول مى کردند. کنجکاوى نمى کردند.

شما معتقدید بیشتریـن نقشـى که امام در تربیت بچه ها و خانـواده داشتنـد تحکیـم اعتقـادات مذهبـى و ایمـانـى آنها بـــوده است؟
بله, اخلاق و ایمان را از ایشان دارید, اما سلیـم بودن و سازگار بـودن در زنـدگـى بـا شـوهـرانتـان را از مـن داریـد.

مادر! بعد از رحلت امام, روال زندگـى شما و رفتار بچه ها با شما و بـرخـورد مسـوولیـن بـا حضـرت عالـى چگونه است؟
بعد از رحلت امام برخورد مسوولیـن خیلى خوب بـود. آقاى خامنه اى چندیـن بار تا به حال به منزل ما آمده اند, خیلـى محبت کرده اند. از مـن احوالپرسى کرده اند. همین طور آقاى هاشمى رفسنجانى هم چند بـار تا به حال به منزل ما آمـده انـد, در اعیاد و اوقات دیگـر, آقاى کروبى هم آمده اند. آقاى موسوى خوئینى ها هـم یک بار آمدند.

آیـا بـا خـانـواده هـاى مسـوولیـن هـم رفت وآمـد دارید؟
بله, همه خانواده هاىمسـوولیـن به من محبت دارند. مردم هـم به مـن محبت دارنـد. در اعیاد مذهبـى, ایام عید, مناسبتهاى مختلف, رفت و آمد داریم.

رفتار بچه هـایتـان بـا شما چگـونه است؟ سفـارش امـام چه بـوده؟
بچه ها خیلى احترام مـن را دارند. آقا به احمدجان که خیلى سفارش کردند, به او گفته اند خیلى مواظب باش, مـن نتوانستم تلافى کنم و تو تلافى کن.

آقا همیشه از شما و گذشت و صبر و بردبارى شما در زندگى خـودشان تعریف مى کردند و همیشه سفارش شما را مـى کـردنـد. حتـى ما شاهـد بودیم که شما تا چه حـد در مبارزات امام سهیـم بـودیـد, ما هیچ وقت شکایتـى از زندگـى پرفراز و نشیب خـودتان با امام, از غربت نجف, دورى بچه ها و ... نشنیـدیـم. هیچ وقت نـدیـدیـم بـا امـام مخالفت کنید یا به ایشان سخت بگیرید. خـود امام هـم همیشه ایـن نکته را ابـراز مـى داشتنـد. از بچه هـا چه تـوقعى داریـد؟
توقع دارم تا زنده هستـم احترام مرا داشته باشند, همیـن طور که تا به حال داشته اند مـن از همه راضى هستـم, احمدجان, دخترانم و عروسم, همه خیلى خوب هستند.