با خون خود نوشتیم این قصه را

نویسنده


با خون خود نوشتیم این قصه را

منیـژه آرمین

صــداى گریه نـوزاد در همهمه آدمهایى که در اتاق بـودند پیچید. صدایى که مى گفت: ((مـن آمدم. یک آدم دیگر به ایـن دنیاى درندشت اضافه شده)).
گـریه نـوزاد با صـداى تک تیـرها که در کـوچه پـس کـوچه هاى میـدان بهارستان مـىآمد, به هـم آمیخت و در گـوش زائو طنیـن خاص یافت.
گلنسإ در حالى که خیس عرق بود, سرش را به بالـش تکیه داد و از میان پـرده هاى مهآلـود, زنهاى دور و بـرش را دیـد. زینب, جـارى بزرگـش منقل اسپند را دور سر او چرخاند. دودى آبـى رنگ اطرافـش را گرفت. با صدایى که گـویى از ته چاه مـىآمد, گفت: ((دختر است یا پسـر؟)) زینب که آرزویـى بزرگ در چشمهایـش مـوج مـى زد, گفت:
((پسـر است. دعا کـن خـدا به مـن هـم یک پسـر بـدهد)).
دو جارى دیگر گلنسإ به قابله کمک مى کردند تا نـوزاد را در طشت مسـى بزرگـى که مخصـوص ایـن کـار بـود, بشـویند)).
خانـم جان رو کـرد به مادر گلنسإ و گفت: ((قـربـان حکمتت بـروم خداجون! گلنسإ که دلـش دختر مى خواست دوباره پسر زایید. آن وقت زینب دل تو دلش نیست که ایـن ششمى را هـم دختر بزاید!)) گلنسإ روزى طـولانـى را گذرانده بـود. روزى پر از دلهره و درد. به یاد صبحـى افتـاد که به نظرش بسیـار دور مـىآمـد.
همان روز صبح, طاهره گفته بود: ((مـن تا نفهمـم بچه ام دختر است یا پسر, نمى میرم)). گلنسإ پرسیـده بـود: ((حالا دلت مـى خـواهـد دختر باشد یا پسر؟)) ـ معلوم است, دختر. ما سه پسر داریم. دلـم مى خـواهد چهارمى دختر باشد. مـى گـویند دختر است که روز پیرى به داد آدم مـى رسـد و در مجلـس سـوگـوارى شمع مجلـس پـدر و مــادر مـى شـود)). بعد, مثل اینکه از دخـالت در کـار خـدا پشیمان شـده باشد, زیر لب گفت:
((هـرچه خـدا بـدهـد خـوب است. فقط سـالـم بـاشـد و صـــالح)). در همان حال, اعلامیه ها را که عکـس سیـد گـوشه اش بـود, در جیبـش جاسازى مى کرد.
گلنسـإ گفته بـود: ((مـواظب خـودت باش)).
و او لبخنـدى پرمهر زده و دو دستـش را روى چشمها گذاشته و گفته بـود: ((اطـاعت خـانـم. کـاملا مـواظبم)).
چشمهاى گلنسإ, بـى اختیار بسته شـد. حـس کرد دستـى مهربان, عرق صورت او را پاک مى کند. دستهاى طاهر بود. سعى کرد پلکهاى سنگیـن خـود را از هـم بگشـایـد. طـاهـر بـالاى سـر او نبود.
پـس کجا بود. صبح زود رفته و هنوز نیامده بود. آن هـم توى ایـن وضعیت! از میان چشمهاى نیمه باز, ماه را مـى دید که از پشت پنجره مى گذشت; قرصى کامل با اندکى کاستى. مادرها, در بهارخـواب نشسته بودند و زیارت عاشورا مى خواندند: ((... انى سلم لمـن سالمکـم و حرب لمـن حاربکم ...)) هر شب ایـن وقت سینه زنها توى حیاط بودند و صداى حسیـن وایشان گـوش فلک را کر کرده بـود ولـى امشب ... از سینه زنها خبـرى نیست و به جـایـش کلمـات زیـارت عاشـورا است که مادرها مى خواندند و چه حزیـن مى خـواندند! گلنسإ از میان لبهاى خشک گفت: ((طاهر هنوز نیامده؟)) ـ نه. ولى الان پیدایـش مى شـود. شاید هم پایین پیش مردها باشد.
پلکهاى سنگیـن گلنسإ دوبـاره روى هـم افتاد و در رویایـى عجیب دیـد که در جاده اى بـى انتها مـى رود. وسط جاده سفـره عقـد او را انداخته اند و در میان آینه عکـس شمعدانها را دید و صـورت خـودش را; ولى طاهر, در آینه نبود.
بادى تند مى وزید و آویزه هاى بلوریـن شمعدانها به هـم مى خوردند. گلنسإ مـى دوید طاهر با عجله خـودش را به سفره عقـد رسانـد, از میان بقچه تـرمه که لباس دامادىاش در آن بـود, کفنـى را بیـرون آورد و پوشیـد و مثل باد رفت و تا خـود را به جمعیت کفـن پـوشان برساند که تمام جاده را گرفته بـودند و به همراه باد مى رفتند و زیر پایشان خون بود و گلهاى محمدى که پرپر شده بـودند. سیدى با لباس روحانى خـم مى شد و گلها را جمع مى کرد ولـى باد تند بـود و گلبرگها را از دستهاى او مـى ربـود. صدایـى از دوردست, از شبهاى دیگـر که در خانه حاج میرصادق مجلـس روضه خـوانى و سینه زنـى بـود مـىآمد: ((گلهاى زهرا همه پرپر شده ...)) گلنسإ به دنبال طاهر دوید ولى به گرد پایش هم نرسید.
طاهـر, در آن جمع کفـن پـوشان, چـون قطـره اى به دریا رفته بـود. تنـدباد مبـدل به طـوفان شـده و سفره عقـد را به هـم زده بـود. آینه شمعدانهاى بلـوریـن تکه تکه شده بـودند. گلنسإ سعى مى کرد تکه هاى آینه و آویزهاى بلـورى را جمع کند. مرد روحانـى از میان جمعیت کفـن پوشان برگشت. خودش بـود. همان سیدى که عکسـش در گوشه اعلامیه ها بود. خـم شد و به او در جمع کردن آینه ها و بلورها کمک کـرد. گلنسـإ به او نگـاه کـرد. به چشمهاى پـرابهت او در میان ابروان پرپشت. ته چشمهایش اشک بـود و روى لبهایـش خنده. گلنسإ گفت: ((آقا. آقا)) و گریه کرد.
مرد, عبایـش را که تمام جاده را پـوشانده بـود جمع کرد و به او نگاه کرد. ـ آقا, شما را قسـم به جدتان بگـویید چه بلایـى به سر طاهر آمد؟ گلنسإ صدایى نشنید. فقط دو قطره اشک, آرام و بـى صدا از میان چشمهاى شکـوهمند سید بر گـونه هایـش غلطید. مثل دو بلور شفـاف. بعد گفت: ((مـن بـایـد بـروم. بـایـد بروم)).
ـ آقاإ اقلا یک دعا بخـوانیـد. یک چیزى که قلب مـرا آرام کنـد. و او دستـش را که انگشترى عقیق بر یکـى از انگشتان داشت بر روى سینه گلنسـإ گذاشت و خـوانـد: ((والعصـر ...)) و به همــــراه کفـن پوشان در میان دو خط جاده که به هم نزدیک مى شدند, رفت جایى که به شکل محـرابـى در آمـد و گلنسإ دید که سیـد تکه هاى شکسته آینه را بر روى آینه کاریهاى ایـوان مـى چسبانـد و عروس و دامادى که پرده سبز رنگ در حرم را بالا زده و مـىآمـدند. داماد یک دسته گل محمـدى به دست داشت که به عروس داد. همه جـا بـوى گل محمـدى مىآمد.
حیاط, با دیوارهاى سیاهپـوش, با نـوار پارچــه اى کـــه قصیــده محتشـم را دورادور آن نوشته بودند, با منبر خالى و عکـس ماه که درون حـوض افتـاده بـود, خـالـى و غمگیـن به نظر مـى رسید.
حاج میرصادق, پاییـن منبر خالى نشسته بود. پسرها دورش بودند, به جز طاهر.
گلابپاش در دستـش بود و به روى سینه زنهایـى که آن شب, نبـودنـد, مى پاشید.
سیدمرتضى گفت: ((روز بدى بود.
آقاجون)).
حاج میرصادق چیزى نگفت. گلابـدان را به طـرف دماغش بـرد و صلـوات فرستاد. سکوتى سنگیـن, میان پـدر و پسرها بـرقرار شـد. سکـوتـى تـرسنـاک که حـوادثـى را در بطـن خـود پنهان کـرده بود.
پشت پنجره هایـى که هر کـدامشان گـوشه اى از زندگـى پسرى را نشان مى داد, زنها و بچه ها ایستاده بـودند و سعى مـى کردنـد از حرفهاى پدر و پسرها چیزى دستگیرشان بشـود. همه, حتى بچه هاى شرور که تا نیمه شب آتـش مى سـوزاندند, ساکت بـودند تا گلنسإ بعد از آن همه دردى که کشیـده بـود, آرام بخـوابد.
حاج میرصادق, بلنـد شـد و شـروع کرد به راه رفتـن دور حـوض و در همان حال تسبیح مـى گرداند و به بهارخـواب و نیـم طبقه اى که مال طاهر و زن و بچه اش بـود نگاه مى کرد. دور ماه که انگار درست روى بهارخـواب ثابت مانده, هاله اى قرمز رنگ دیده مى شد. یعنى آن همه خـون که آن روز ریخته بـودنـد تـا آسمـان کشیـده شـده بـــود؟! حاجـى میرصادق با شنیدن صـداى نـوزاد به طرف نیـم طبقه طاهر نگاه کرد. یادش نبـود چندمیـن نوه اش به دنیا آمده. خانـم جان, بچه به بغل از پله ها پاییـن آمد و به شـوهرش که با حرکاتى یکنواخت دور حـوض قدم مـى زد, نگاه کرد. پسرها سر در گـوش هـم برده بـودند و نجوا مى کردند.
خانـم جان گفت: ((این هـم چهارمیـن پسـر سیـدطاهر!)) حاج میرصادق گفت: ((قدم نـورسیده مبارک!)) با آمدن بچه, فضاى دلهره اى که در حیاط موج مى زد, شکسته شد.
خانـم جان گفت: ((اسـم بچه را چى بگذاریـم؟)) حاج میرصادق تسبیحى گـردانـد و نگـاهـى به آسمـان کرد و گفت:
((تا نظر سیدطاهر چى باشد)). بعد حاجى و خانـم جان به طرف پسرها نگاه کردنـد. سیدمرتضـى و سیدمجتبـى و سیدمصطفـى, سرشان به زیر بـود, تـوى خطهاى قالیچه هایى که آن شب جاى پاى سـوگواران حسینى را روى خـود حـس نکـرده بـودند, دنبال چـى مـى گشتنـد, فقط خـدا مى دانست.
خانـم جان, بالاخره طاقت نیاورد و گفت: ((چه خبر از طاهر داریـد؟ چرا پیدایش نیست.
شنیـدم حکـومت نظامـى شـده. ایـن وقت شب بچه ام کجـاست؟)) جـواب خانم جان سکوت بود.
ـ سیـدمـرتضـى, تـو یک چیزى بگـو. از بـرادرت چه خبـرى دارى؟)) سیـدمـرتضـى به سیـدمجتبـى نگـاه کـرد و او به سیـدمصطفى.
حـاجـى گفت: ((شـایـد رفته سـراغ آقـا سیـدمحمود)).
سیدمصطفـى گفت: ((شایع شـده او را گرفته اند. غروبـى پسرهاى آقا سیدمحمود این را گفتند)).
ـ از طاهر خبر نداشتند؟
ـ نه.
جملات کـوتاه بـود و بریده بریـده. آن شب هیچ کـس خبر درستـى از سرنـوشت آدمهایـى که از صبح در میـدان بهارستان و اطراف آن جمع شـده بـودنـد نـداشت. فقط صـداى تیـربار و گلـوله بـود و حـرکت هلیکوپترها و بگیر و ببند.
نـور مهتاب افتاده بـود روى صـورت پیرزن و رنگ او را پریده تر و چشمها را گـودتـر نشان مـى داد. خانـم جان, سرش را به شیشه پنجره چسبـانـده و نگـاه منتظرش را به در خـانه دوخته بـود. او هـرگز نخواست حقیقت را باور کند. حاج میرصادق و پسرها و عروسها پاییـن رختخـواب او نشسته بـودنـد. حاج میرصادق آهـى سرد برکشید و گفت:
((خانـم جان, باید تسلیم مشیت الهى بشویم. طاهر هـم مثل بقیه)).

خانـم جان لبهایش را برچید. از بس گریه کرده بود, چشمه اشکش خشک شده بـود. با چشمهاى بـى فروغ نگاهى به گلنسإ که پسر هفت ماهه اى را در بغل داشت, کـرد و گفت: ((کاش اقلا خـاکـى داشت که بهش دست مى زدم و ایـن داغ دلـم آرام مـى گـرفت)). منیـره دختـر بزرگ آقا مرتضـى, مرتب فشار خـون خانـم جان را اندازه مى گرفت. او که قرار بـود در کنکـور پزشکـى شـرکت کنـد, با گذرانـدن یک دوره کمکهاى اولیه اداى دکترها را در مـىآورد. زینب, ششمیـن دختـرش را شیـر مى داد.
بعد از کشت و کشتـار پـانزده خـرداد, خیلیها سـر از زنـــــدان درآوردند. بیشترشان آدمهاى سرشناس و سیاسـى بـودند. خیلى ها هـم نـاپـدیـد شـدنـد. طـاهـر یکـى از آنها بـود. خیلـى گشتنـد.
حاج میرصادق آخرش قبول کرد که طاهر هـم یکى از آنها بـوده که با هلیکـوپتـر به دریاچه نمک ریختنـد ولـى خانـم جان هیچ وقت قبـول نکرد. حتى وقتى آخریـن نفس را مى کشید, هنوز هم منتظر پسرش بود.
بعد از رفتـن خانـم جان زندگـى در خانه اى که به دستـور حاجـى هر گـوشه اش را بـراى پسـرى تـرتیب داده بـود و در نتیجه ساختمانـى بـى قـواره و کج و کـوله شـده بـود, همچنان ادامه داشت. پسـرها, عروسها و نوه ها با نارضایتى به خـواست پدرشان رضا داده بـودند. حاج میرصادق, وقتـى از یافتـن پسرش ناامید شد, گلنسإ را صدا زد و گفت: ((دو سـال گذشته, صـالح را هـم که از شیـر گرفته اى.
آن یکى پسرها هـم که بزرگ شده اند. اگر دلت خواست مى تـوانى شوهر کنـى ولـى بچه ها را همیـن جـا بگذار. روى چشمـم ازشـان نگهدارى مـى کنـم. راضـى نیستـم تـو به پـاى ایـن بچه هـا بسوزى)).
ـ نه آقـاجـون, همیـن یـادگـاریهاى طـاهـر بـراى مـن بــس است.
فقط یک خواهشى از شما دارم. اجازه بدهید درسـم را ادامه بدهـم.
ـ تـو که دیپلم دارى. هیچ کدام از عروسهایـم دیپلـم نگرفته اند. دیگر چه درسى مى خواهى بخوانى؟
ـ مـى خـواهـم بـروم دانشگـاه. رشته پـرستـارى بخـوانم.
ـ که چى بشـود؟ که بروى سر کار. فکر نمى کنى مردم چه حرفهاى پشت سـر مـن خـواهنـد زد. تـو که کـم و کسـرى ندارى.
ـ نه آقاجـون. مى دانـم دولتـى سر شما بچه هایـم یک لقمه نان حلال دارند اما اگر بروم دنبال یک کار هم سر خـودم گرم مى شـود و هـم شاید فایده اش به خلق خدا برسد. طاهر هـم مـى گفت بچه ها که از آب و گل درآمدند مـى تـوانـى بروى دنبال درس. حاج میرصادق دیگر چیزى نگفت. گلنسإ در خانه اى که درس خـواندن زنهاى شوهردار و بچه دار عجیب بـود, شـروع کـرد به درس خـوانـدن. او و منیره دختـر بزرگ سیدمرتضى همدرس شده بودند.
هنـوز پاییز نرسیده بـود; ولـى برگریزان, نشان از پاییزى زودرس داشت. گلنسإ از همه زودتر به درمانگاه رسیده بـود. مثل همیشه, وقتى وارد شد در سالـن انتظار به عکس حاج میرصادق و عکس طاهر که کنار هـم, روى دیـوار بـود, نگاه کرد و بـراى هر کـدام فاتحه اى خـواند. ساختمان درمانگاه, همان خانه قدیمى بـود که حاج میرصادق وقف درمانگاه کرده بـود. یاد پسرها افتاد. صبح که مـىآمد, آنها در خـواب بودند. هـر چهارتا به پـدرشان رفته بـودنـد, انگار که عکـس بردان طاهر بـودنـد. گلنسإ و چهار پسرش, روز قبل نماز عید فطر را در مسجد قبا خـوانده بـودند و راهپیمایى طـولانى آنها را خسته کرده بود. تمام راه پسـرها از پـدرشان پـرسیـده بـودنـد و مادرشان, از پدرى که در انتظارش بود, سخـن گفت. چشمش که به عکس طـاهـر افتـاد یـاد روز خـواستگـاریـش افتاد.
در آن جلسه اى که پسر و دختر در مـورد خـواستهایشان حرف مـى زنند تا ببینند تـوافق دارند یا نه. در همان روز طاهر از رازى با او سخـن گفته بود که حتى پدر و مادرش از آن بـى خبر بـودند. گفت که زندگى پردردسرى ممکـن است داشته باشند چـون فعالیت سیاسى دارد. گلنسإ در تمام زندگى اش حـس کرد در قلب ایـن راز قرار دارد. چه در زمانـى که طاهر زنده بـود و چه حالا. پسرها نیز با رشته هایـى نامریى به ایـن راز پیوسته بـودند. آنها در دانشگاه و در مدرسه همـان راهـى را مـى رفتنـد که پـدرشـان در جـوانـى رفته بود.
در آن صبح جمعه که کارمندان درمانگاه تک و تـوک پیدایشان مى شد, گلنسإ به فکـر آینـده پسـرها بـود و مـى دانست که چشمهاى طاهـر همیشه مـواظب آنهاست. آخـر از همه, منیره آمد. با سرعت پله ها را پیمود. رنگش پریده و دستـش را روى قلبـش گذاشته بـود: ـ انگـار یک خبـرهـایى هست؟
ـ چه خبرى؟
ـ از میدان ژاله که مـىآمـدم, نظامیها را دیدم که در میدان جمع شـده بـودنـد. ـ صبح به ایـن زودى! هنـوز سـاعت هشت نشـــــده.
دقایقى بعد, صداى گوینده رادیو در درمانگاه پخـش شد که با لحنى تحکـمآمیز, اعلامیه حکـومت نظامى را مـى خـوانـد. قلب گلنسإ فرو ریخت. با عجله به طرف تلفـن رفت. چنـد بار شماره خانه را گرفت; ولى هیچ کـس در خانه نبود. آن پسرهایى که او فکر مى کرد هنوز در خوابند, هیچ یک در خانه نبودند.
به زودى پنج خـواهـر منیـره خـود را به درمـانگـاه رسـانـدنـد.
هراسان و ترسیده:
ـ خانه به خـانه و پشت بام به پشت بـام خـودمان را رسـانـدیـم.
ـ چه خبر است مگر؟
ـ مگر رادیو را نشنیدید؟
منیره گفت: ((فکر نکنـم جـرإت کنند به طرف مردم شلیک کننـد)).
ـ از اینها هرچه بگویى برمىآید.
گلنسـإ به سـاعتـش نگـاه کـرد. سـاعت نزدیک نه صبح بود.
هلیکـوپترها نزدیک به زمیـن حرکت مـى کردند و سایه شان تـوى حیاط درمانگاه افتاده بـود. پرندگانى که در میان درختهاى کاج و چنار لانه داشتند, سرگردان مانده بـودند. صداى تانکها و کامیـونها از خیابان مـىآمد و صداى همهمه آدمها و بعد, صداى گلـوله. چیزى که باور کردنـى به نظر نمـى رسید. یکـى از کارمندها گفت: ((نترسید. تیر هوایى است)).
صداى گلـوله ها بیشتر و بیشتر مـى شـد و ساعتـى نگذشت که زخمیهاى سرپایى و زخمیهایى که با ماشینهاى شخصـى مىآوردند, تمام تختهاى درمانگاه را پر کرد و آنها فهمیدنـد که تیرها هـوایـى نبـوده و درست به قلب جمعیت شلیک شده است. گلنسإ, منیره و خـواهرانـش و همه کارمندان مشغول کار بـودنـد. گاهـى مإمـوران بلاتکلیفـى که خودشان هـم گیج شده بودند و نمى دانستند چه خبر است به درمانگاه سر مى زدند و مى رفتند.
تلفنهاى محله قطع شـده بود اما تعداد زخمیها آنقـدر بـود که به گلنسإ و منیره اجازه نمـى داد به فکر خبر گرفتـن از نزدیکانشان بیفتنـد. همه جا پر از خـون بـود و پـر از زخمـى. مردم ملافه هاى سفید و قرصهاى مسکـن را به درمانگاه مىآوردند. تا شب کار کردند و نیمه شب, ناگهان گلنسإ, در حـالـى که مشغول بستـن زخـم بـود, بیهوش روى زمیـن افتاد. براى او تختى نبـود. به ناچار او را در زیرزمیـن و روى حصیرى خواباندند. صداى هلیکوپترها هنوز مىآمد و او را به یـاد پـانزده خـرداد مـى انداخت.
حـس کرد در میان بیابانى است و هلیکوپترها او را تعقیب مى کنند. بعد صداى افتادن بسته هایـى را در میان بیابان شنید و او به طرف جایـى که محمـوله را انداخته بـودنـد مـى دوید. طاهر را دیـد که بلورهاى نمک را کنار مى زند و بیرون مىآید. شفاف و نورانى بـود. یک گلدان گل لاله در دستـش بـود. یک دفعه تمام بیابان پر از لاله شـد. او گلـدان را روى قبـرى گذاشت و نشست و بـراى صـاحب قبــر فاتحه اى خواند. گلنسإ بالاى سر طاهر ایستاده بـود. سعى کرد روى قبر را بخـوانـد ولـى از خط آن سر درنیاورد. نـوشته روى قبر به زبانى بود که او نمى توانست بفهمد. شاید خطى بـود که به زمانهاى باستان تعلق داشت. بعد, سید را دید که دست طاهر را گرفته بـود. هر دو گریه مى کردند و صـداى گریه نـوزادى از دوردستها مـىآمـد. صدا برایش آشنا بود.
در نـور انـدک زیرزمیـن چشمهایـش را نیمه باز کـرد. عطیه خـواهر منیره, آب قند به دهان او مى ریخت و باز صداى هلیکـوپترها در سر او پیچید و دوباره خـود را در آن بیابان دید و در قبرستانـى که پر بود از گلهاى لاله. گلنسإ در همان جاده بـود. جاده اى که در امتـدادش سنگ قبـرها تا افق سـرخ منتهى مـى شـد. سنگ قبـرها مثل کتابهایـى خـوانده نشده به ردیف چیده شـده بـودند و بر هر کدام لاله اى سرخ.
قطعه هفده گلباران شده بـود. صداى نجـواى زنهایـى که چادر سیاه به سر داشتند و به روى قبرها خـم شده بـودند با صداى پرستوهایى که از بهارى زودرس خبـر مـى داد, به هـم مىآمیخت.
دستهاى گلنسإ روى خاک نمآلود بـود و به خانـم جان فکر مى کرد که گفته بـود: ((کاش اقلا دستـم به خاک پسرم مى رسید. تا خاک آرامـم کند)).
زیر لب گفت: ((نه خانـم جان, خاک سرد هم قلب مادرهاى داغ دیده را آرام نمـى کنـد. ایـن فقط یک جمله است که از چنـد کلمه ســـاخته شده)).
صالح, در میان قاب عکـس به او لبخنـد زد به او و به بـرادرها و شایـد هـم به عکـس پـدر که بر روى سنگ قبـرش گذاشته شـده بـود.
گلنسإ سرش را بلنـد کرد و از میان چشمهاى بارانـى به پسـرانـش نگاه کرد. به احمد که از سربازخانه فرار کرده بـود. به عبدالله که نقاشى مى کرد و به محمـود که همراه با زنـش مشغول فیلمبردارى و نوشتـن بودند. گلنسإ گفت: ((سمیه جان, صداى رادیو را زیاد کن ببینـم چه خبر است؟)) سمیه صداى رادیـو را بلند کرد. احمد گفت:
((کاش ما هم فرودگاه بودیم)).
عبـدالله گفت: ((نه. صلاح نبـود تـو بروى آنجا. وانگهى اگر آنجا مـى رفتیـم اینجـا را از دست مـى دادیم)).
گلنسإ به همـراه پسـران و عروس تازه اش به طـرف جایگاه رفتنـد. قاب عکـس صـالح در بغل او بـود و قاب عکـس طـاهـر در دست سمیه.
همان ردیف جلـو, درست روبه روى جـایگاه نشستنـد. محمـود گـوشه اى ایستـاده بـود و دوربینـش را تنظیـم مـى کرد.
عبـدالله یک گـوشه نشسته بـود و نقاشـى مـى کرد. پسـرهاى گلنسإ دنبال هنـر رفته بـودنـد, در حالـى که حاج میرصادق آرزو داشت که آنها هـم مثل بقیه نـوه هـا, کسب و کـار او را دنبـال کنند.
گلنسـإ منتظر بـود. منتظر آن سیـدى که سـالهاى سـال, او را در رویاهاى خود همچـون پـدرى دیده بـود. دلـش مـى خـواست با او حرف بزند. از پرپر شـدن گلهایـش بگـوید. از تنهایـى سالهاى سال. از طاهر و از صالح. دور و بـر او پر بـود از جمعیت. پر از زنهایـى که همچـون آینه هایى او را به همراه قاب عکسى که بغل کرده بـود, تکثیـر مـى کـردنـد. آنها هـم مثل او, حکایت شهادت عزیزانشان را بارهـا و بـارهـا به زبـان و یـا بـى زبـان بـازگـو مـى کـردنـد.
ایـن دقایق آخر چه سخت بود! سالها صبورى کرده بـودنـد ولـى حالا ... چشمشان به آسمان بـود. شاید امام را با هلیکوپتر مىآوردند. شـایـد هـم بـا مـاشیـن. جمعیت هـر لحظه بیشتـر مـى شـد.
جمعیت دریایـى شـده بود که همه جاى بهشت زهرا را پر کرده بـود. انتظار بـالاخـره به پایان رسیـد. حالا امام در جایگاه بـود ولـى چشمهاى امام روى قاب عکسها مانده بـود. روى مـوج زنهاى جـوان و زنهاى پیـر و از دل آنها سخـن مـى گفت. انگـار که بـا یک نگــاه ماجراهایى را که در قلبهاى آنان مى گذشت خـوانده بـود. با شتاب مـى گذشتنـد. دو زن, یکـى میـانسـال و دیگـرى جوان.
کـوچه هاى جماران از عطر یاس پـر شـده بود و از بـوى دوست. فضا, فضاى الله اکبر بـود و پسرانى که پیشانـى بندهایـى سرخ و سبز به سر داشتند, قدمهاى استـوارشان را بر زمیـن مـى کـوبیدند. جمعیت, همه جا را پر کرده بـود. در خـم کـوچه ها, زنهاى کهنسال, دست به کمـر مـى زدنـد تا نفسـى تازه کننـد و جـوانتـرها به آسمان نگاه مـى کـردنـد. سمیه گفت: ((مادر, آن روز یادت هست؟)) و گلنسإ نه تنها آن روز, بلکه همه روزهـا را به یاد داشت.
روزهایى که محمـود بـود و با دوربیـن فیلمبردارى که چشـم دومـش بـود, وقتـى هـم رفت دوربین را با آخریـن فیلمهایى که ضبط کرده بـود, به جا مانـد. فکـر گلنسإ به هزار جـا مـى رفت. به طاهـرش مـى اندیشید که آرزوى دیدار امام را با خـود به گـور برد. هرچند گـورش دریاچه نمک بـود. به صالح که روز هفده شهریـور پرپر شـده بود. به محمـود که در یکـى از حمله ها, شهید شـده بـود. بعد, به سمیه نگـاه کـرد که کنـارش بـود. بـا یـادگـارى از محمـود.
چقدر دلـش مى خـواست ایـن حکایتها را به امام بگوید. ولى حالا که امام روبه روى او بود, حرفهایـش را از یاد برده بود. نگاه امام, همه جـا بـود و هـر کـس فکـر مـى کـرد, به او نگـاه مـى کند.
پسـران بسیجـى, با دستهایـى در اهتزاز, چـونان پـرنـدگانـى اوج مى گرفتند و فریاد مـى کردنـد: ((ما همه سرباز تـوییـم خمینـى)).
حـرفهاى امـام از عاشـورا بـود و از کـربلا. کلمـات به شفــافیت قطره هاى اشک بـودند که از چشمها جارى مـى شد و بعد پیشانـى بندها را دیـد که مثل پـرچـم عاشـوراییـان, تکـان مـى خـوردند.
زمان چه زود گذشت! یک وقت به خـود آمـدند که جایگاه خالـى شـده بـود و رنگ آبـى فضـا, دور و دست نیـافتنـى به نظر مـى رسید.
صـداى ((الله اکبـر)) جمعیت در حسینیه پیچیـده بود.
مـدتها طـول کشیـد تا جمعیت رفتنـد و آخر از همه گلنسإ و سمیه رفتند. آنها که شتابان آمـده بـودند ولـى به آهستگـى مـى رفتند.
سمیه گفت: ((اسـم بچه را چـى بگذاریـم؟)) گلنسإ با صـدایـى که انگار از اعماق زمان مـىآمـد گفت: ((اگر پسـر بـود, روح الله)).
کـوچه هـا خلـوت شـده بـود و صـداى اذان از گلـدسته هـا مـىآمـد.
گلنسإ, دیگر غمگیـن نبـود, حـرفهاى امام او را به اعماق تاریخ برده و با عاشـورا پیـوند زده بـود. در بى نهایت, غمها و شادیها چه بى شکـوه مى نمـودندO ! گلنسإ, با جعبه کمکهاى اولیه در دست, به سوى پیرزنى شتافت که از هجوم جمعیت, بیهوش روى زمیـن افتاده بـود. با عجله در جعبه را بـاز کـرد و قطـره هاى آرامبخـش را به زحمت در دهان پیرزن چکاند. پیرزن چشمهایش را نیـم باز کرد و با صـدایـى خفه گفت: ((حالا واقعا تنها شـدم)). و به اتـاقک شیشه اى اشاره کرد و گفت: ((همه امیدم او بـود)). بر روى خاکهاى تفتیده مصلى, آدمها مى گذشتند و از عبـورشان ذرات خاک به همراه نورى که از شمعها به صـورت شعاعهایـى رویایـى درمـىآمـد, دیـده مـى شـد.
گلنسإ با چشمهایى که تجربه هایـى بزرگ را دیده بـود در شکستگـى نـور و تاریکـى صندلى چرخ دار احمد را دید و دستهایى که به سرعت خطـوطـى را روى کـاغذ مـى کشیـد. روح الله بـا شمعى در دست کنارش ایستاده بـود. سمیه سرش را به صندلـى چرخـدار احمد تکیه داده و بچه شیـر مـى داد و مثل ابـر بهارى گـریه مـى کرد.
گلنسـإ به زمان مـى انـدیشیـد و به آن مـردى که در درون اتـاقک شیشه اى آرام گـرفته بود. انگار همیـن دیـروز بـود که همـراه با سمیه و احمـد و روح الله به جماران رفته بـودند و امام, آنها را هـم مانند چنـد نفـر دیگـر که قـرار بـود امام صیغه عقـدشان را بخـواند, جمع شده بودند. چه شاد و خندان بـودند! صداى ملکـوتـى صیغه عقـد که از میان لبهاى او متـرنـم بـود و محبت و ایثار را رقـم مـى زد, هنـوز در گـوش گلنسإ بـود. هزاران شمع در آن محفل غریبانه افـروخته بـود. صـداى دعا و قـرآن به همراه هق هق گریه زنان و مردان, آنها را از تاریخ عبـور مـى داد. از جنگهاى بدر و خنـدق تا عاشـورا و کربلا و خـرمشهر و آبادان. از سالهاى دور با امام بـود. همه چیز را به شوق امام تحمل مى کرد. وقتى طاهر رفت, در انتظار دیدار او ماند و با پسرهایـش از پدرى سخـن مـى گفت که در تبعید بـود. صالحـش که پرپر شـد به امید دیدار امام زنـدگـى کـرد. نگاه شکـوهمنـد او را روى صـورت طاهر و صالح که درون قاب عکسها بودند حس کرده بود.
خاک مصلا بـود یا خاک خوزستان و یا شاید کربلا و زنى که به دنبال گمشده خـود بیابانها را نـوردیده بود و سرانجام, تـوانسته بـود پسرش را پیـدا کنـد. پسرى که آخریـن فیلمـش را با خون خـود نگه داشته بـود. محمـود را آوردند و عبدالله را بردند. عجب حکایتـى است! حالا و جاى عبـدالله چقـدر خالـى بـود! پیرزن کاملا به هـوش آمده و نشسته بـود و با مخاطبهاى ناشناس از بى کسى و تنهایى خود سخـن مـى گفت. اگـرچه در آن شـام غریبان, غریبـان در میان جمعیت براى خود جایى پیدا مى کردند و غریبـى خـود را فرامـوش مى کردند. مردانـى که گـویى تازه از جنگ برگشته بـودند, یا لباس نظامـى و چفیه هایـى در گردن, نان و خرما میان مردم قسمت مـى کردند. صـداى دعا و قرآن در ترنـم بـود. گلنسإ رفت بالاى سر احمـد. سمیه روى طرحى که احمد کشیده بود, نوشت:
بیگاه شد بیگاه شد
خورشید اندر چاه شد
گلنسإ به راه درازى که طـى کرده بـودند فکر کرد. راهـى که قدم به قـدم بـا خـورشیـد طـى کـرده بـود.