روزى که تو آمدى

نویسنده


روزى که تو آمدى

مریم بصیرى

((سیدمصطفى)) در حالى که به فکر فرو رفته بـود از پله ها پاییـن آمد و کنار حـوض نشست. اوضاع شهر حسابى به هـم ریخته بـود و او در پى راه چاره اى بود. فکر ((هاجر)) هـم یک لحظه رهایش نمى کرد. این بار برخلاف دفعه هاى گذشته هاجر خیلـى درد مى کشید و ایـن سید را نگران مى کرد که مبادا اتفاقـى بـراى وى بیفتـد. تمامـى ایـن خیالات ذهـن سیـد را پر کرده بـود که صـداى بازى بچه ها او را از خـودش بیرون کشید. ((آغازاده)) و ((فاطمه)) به دیـدن پـدر جلـو دویدند و به وضو گرفتـن وى نگریستند. مرد هم تبسمى کرده و دستى بـر سـر آنها کشیـد و سپـس آن دو به بازى با ماهیهاى تـوى حـوض سرگرم شـدند. سید داشت روى پاهایـش را مسح مـى کشید که با صـداى باز شدن در, سرش را بلند کرد و دید ((نـورالدیـن)) هراسان وارد حیاط شـد. ـ آقاجـان, ((کـریـم)) مـى گـویـد بـاز هـم تفنگچیهاى میرزاقلى افتـاده اند به جـان مــردم و یکـى از کسبـه بـازار را کشته انـد. سید با شنیدن ایـن خبر از دهان پسر بزرگـش, از جا پرید. صورتش از خشم گلگون شده بود که رو به ((نورالدیـن)) گفت: ((به کریـم بگو اسبـم را زین کند.)) سپس آستین لباسش را پاییـن کشید و روبه بچه ها کرد.
ـ بـرویـد پیـش مـادرتـان. بـرویـد داخل.
سید که پایش را از حیاط بیرون گذاشت ((نورالدیـن)) بازگشته بود و به پـدر مى نگریست که چطـور شتابان بیرون مـى رود. بچه ها هاج و واج به رفتـن پدر خیره شده بودند که نورالدین فاطمه را بغل کرد و دست آغازاده را گـرفت و به طـرف اتـاق راه افتاد.
((هاجر)) توى رختخوابـش نشسته بود و در حینى که درد مى کشید, به آرامى لباس کودکانه اى را مى دوخت. بـوى خـوش غذا در خانه پیچیده بود و بچه ها که دور مادر نشسته بـودند احساس گرسنگـى مـى کردند. ننهآقا خسته از کار که وارد اتاق زائو شـد, با دیـدن ((هاجـر)) گفت: ((خانـم, شما که باز دارید خیاطـى مـى کنید, بخـوابید ایـن کارها برایتان خـوب نیست.)) ((هاجر)) باقیمانده نخ را با انگشت پـاره کـرد و جـواب داد: ((نگـران نبـاشیـد, حـالـم خــوب است.
شما به بچه ها غذا بـدهید ننهآقا.)) صداى مـوذن پیر که در مسجـد نزدیک عمارت اذان مـى گفت در حیاط پیچیـد و ننهآقـا بچه ها را از جایشان بلنـد کرد و به اتاق دیگرى بـرد. هاجـر با شـوق به لباس تمام شده نگاهى کرد و سپس از جایـش برخاست و پا به حیاط گذاشت. دیگر نمى تـوانست تعادلـش را حفظ کند, سرش گیج مـى رفت که ننهآقا به مـوقع رسیده و زیر بغل او را گرفته بـود و وى در حالى که به زحمت روى آجـر فـرشهاى کف حیاط پیـش مـى رفت در فکر خـود بـود و نبود; در فکر نـوزادش بـود و در فکر سیدمصطفى که به دنبال ختـم غائله بازار رفته بود و هنـوز از او خبـرى نبـود. به زحمت کنار حـوض نشست و ننهآقا را به حیاط بیرونـى فرستاد تا خبرى از سیـد بیـاورد. پیـرزن رفت و لحظه اى دیگـر بـازگشت.
ـ هاجرخانـم. کریـم گفت آقا از صبح که به تاخت عمارت را پشت سر گذاشته, هنوز برنگشته است.
نگـرانـى و دلهره ((هـاجـر)) لحظه به لحظه بیشتـر مـى شد. مـى ترسید که مبادا اتفاقـى براى سید افتاده باشد و تفنگ یاغیان او را هـم نشانه گرفته باشد, ولـى بعد خـودش را دلدارى مـى داد.
سیـد شجاع تـر از آن بـود که به چنگ یک مشت آشوبگر گـرفتار شـود حتما مى تـوانست در بدتریـن شرایط هـم خودش را از مهلکه برهاند.
((هاجر)) تاز نمازش را به پایان برده بـود که باز بچه ها دوره اش کردند. ((مـولـود)) که از همه دخترها بزرگتر بـود, دست مادر را گرفت و به رختخـوابـش بازگـردانـد و ننهآقا غذاى او را بـرایـش آورد. درد به شدت بر تـن و جان ((هاجر)) ریشه دوانده بـود و او هر دم از درد بى تاب تر مى شد و صورتـش لحظه به لحظه زردتر مى گشت.
بچه ها داشتند از نظاره چهره مادر وحشت مى کردند چرا که مـى دیدند مـادر پـرتـوان آنها بـرعکـس گذشته, حـال از درد به لحــاف چنگ مـى انـدازد و دانه هاى درشت عرق بـر پیشـانـى بلنـدش مـى درخشـد.
ننهآقا که زیر لب دعا مـى خـوانـد, پشت پنجره ایستاده بـود و به حیاط نگاه مـى کـرد تا اینکه قابله کـى از راه بـرسـد. بچه ها به آرامى در کنار مادر با هـم پچ پچ مـى کـردنـد و ((مـولـود)) عرق پیشانى مادر را پاک مى کرد. ننهآقا مترصد رسیدن زن قابله بـود و هاجر در اندیشه آمدن سید.
در حیاط که باز شـد, پیرزن از پشت شیشه هاى رنگیـن پنجـره قابله را دید که پا به درون گذاشت, سپـس با شادمانـى به حیاط دویـد و در حالـى که کمر خمیده اش را صاف مى کرد گفت: ((چه بمـوقع آمدید; هاجرخانـم دارد از دست مى رود.)) قابله خیس از عرق وارد اتاق شد و با دلـدارى هاجـر, کنار او نشست. ننهآقا بیرون رفت و انـدکـى بعد با کاسه اى شربت گلاب بازگشت. قابله در حالـى که کاسه را سـر مـى کشید گفت: ((طـورى نیست, هنـوز وقتـش نشـده.)) بعد عرق سر و صـورت هاجـر را پاک کـرد و افزود: ((انگار نه انگـار که پـاییز مىآید, دریغ از یک ذره هـواى خنک. مـى دانـم گرمتان است و دارید درد مى کشید ولـى اگر کمـى صبر کنید قبل از اذان مغرب به سلامتـى فارغ مـى شـویـد.)) در همین هنگام ((نـورالـدیـن)) و ((مرتضـى)) شادمان به اتفاق دویـدنـد و اعلام کـردنـد که پـدر بازگشته است.
هاجر در حالى که از درد مچاله شده بـود, نفـس راحتى کشید و زیر لب چیزى زمزمه کـرد. زن قابله بچه ها را بیرون فـرستاد و ننه جان به طرف سید رفت که از خشـم سرخ شـده بـود و چـون گلـوله اى آتـش زبانه مى کشید.
پیرزن گرچه مى دانست آقا حالـش خـوب نیست ولى خبر را داد و گفت که وقت حمل نزدیک است و هـاجر ...
سید با شنیدن حرفهاى ننهآقا کنار حوض نشست. دست و رویـش را شست و وقتـى بـرخاست, دیگـر خبـرى از آن عصبـانیت پیشیـن در چهره اش نبـود. راه افتـاد و شـادمـان به طـرف عمارت رفت.
تـوى کتابخانه اش نشست و شروع به خواندن قرآن کرد و با خودش نیت کـرد که نام فـرزنـدش را از قـرآن بیابـد و ((روح الله)) اولیـن کلمه اى بـود که توجه او را جلب کرد. بچه ها با خنک تر شدن هوا به حیاط رفته بـودنـد و داشتنـد در میان باغچه ها و درختها بـا هـم بازى مى کردند و هر چه ((مـولـود)) از آنها مـى خـواست که آرام تر بازى کنند فایده اى نداشت. بچه ها مـى دانستند که بزودى یک نفر به جمعشان اضافه خواهد شد و آنها خواهند تـوانست با او بازى کنند, پـس شادمان از آنچه در پیـش داشتنـد با جست و خیز کـودکانه شان, شادى خود را عیان مى کردند.

هنوز سیـد قـرآن در دستـش بـود که صـداى گریه نـوزادى در عمارت پیچید, پـس با خوشحالى برخاست, قرآن را بوسید و روى ترمه طاقچه گذاشت و به طرف اتاق هاجر رفت. مـولـود که صداى گریه طفل را از پشت در شنیده بـود فریادى کشیـد و به طـرف حیاط رفت و بچه ها به صـداى او همه پشت پنجره اتاق مادر جمع شـدند و هر چه تلاش کردند از پشت پنجـره بسته چیزى ببینند مـوفق نشـدنـد تا اینکه ننه جان پرده هاى اتاق را به کنارى کشید و پنجره را باز کرد. بچه ها چـون پـدر به داخل اتاق رفتنـد. هاجـر بـا چشمانـى بـى رمق و خسته به بچه ها لبخند زد و پلکهایـش را بست. قابله نوزاد را در آغوش پدر گذاشت و گفت: ((مبارک است, پسر است.)) بچه ها سرک مـى کشیدنـد تا بتـوانند چهره کـودک را ببینند و ننهآقا تلاش مـى کرد که آنها را از اتاق بیـرون ببرد و دوباره به طـرف حیاط بـرانـد. و سیـد به نـوزاد مى نگریست و به ایـن مـى انـدیشیـد که روح الله او به دنیا آمده بود. پس کودک را بوسید و چون دید دختر کوچکـش ((آغازاده)) با حسادتـى کـودکانه هنوز در میانه در ایستاده است و به نـوزاد تازه از راه رسیده مى نگرد, صورت او و تک تک بچه هایـش را بـوسید و ((مـولـود)) روى مادر را کشید و گذاشت تا او انـدکـى استراحت کند.
همه توى حیاط نشسته بودند. ستاره ها بالاى سرشان بـود, درخت انار کنار دستشان و سفره شام پیـش رویشان. اما گـویا کسـى رغبتـى به خوردن نداشت, همه از نوزاد ((هاجر)) سخـن مى گفتند و سید در این فکر بـود که باید به او چـون ((مرتضى)) و ((نـورالدیـن)) کتابت بیامـوزد. نورالدیـن با همه کـوچکیـش مى تـوانست به زیبایى قرآن بخواند و دخترها کم کـم داشتند بزرگ مى شدند و کمک حال مادرشان.

صـداى گریه کـودک که از اتاق هاجر بلند شـد ناگهان سید به خاطر آورد که او هـم در همان اتاقـى که روح الله به دنیا آمـده بـود, چشـم به جهان گشـوده و اولیـن گریه اش را سر داده بـود و ننهآقا ایـن را بهتر از هر کـس دیگرى مـى دانست و بارها بـراى او تعریف کرده بـود که چگـونه به دنیا آمـده و خانه را پـر از سر و صـدا نموده بود. دوران کـودکى چه زود گذشته بـود و چه زود او در هفت سالگى از سایه داشتـن پدر محروم شده بود. چقدر دلـش براى کودکى خودش و خواهران و برادرانـش تنگ شده بود. چقدر دلـش مى خواست در آن لحظه آنها را ببینـد. خـواهـر بزرگـش چنـد روز پیـــش پیغام فـرستـاده بـود که راهـى است و حـال او هـر لحظه منتظر آمـــدن ((صاحبه)) بـود. ننه جان با آن قـد خمیده اش انارهاى ترک برداشته را از درخت چیـده بـود و حال داشت کنار حـوض آنها را مـى شست که صـداى چنـد استـر از حیاط بیرونـى به گـوش رسیـده و خبـر آمـدن ((صاحبه)) و شـوهرش ((شکرالله خان)) را از روستاى ((قره کهریز)) داده بود. انتظار چه زود به سر آمـده بـود و قبل از اینکه سفره برچیده شود, صاحبه رسیده بود.
سید در حیاط را گشود و خواهر, خسته و خـوابآلود و با شادى, سید را در آغوش گـرفت. بچه هـا بـا دیـدن عمه بزرگ به دورش ریختنـد و صاحبه در حالـى که آنها را مـى بـوسیـد قـربان صـدقه شان مـى رفت.
شکرالله و کریـم داشتند بارها را باز مى کردنـد و سید دمـى دیگر کمک حالشان شده بود و دیده بـود که چگـونه بازوان پرقدرت کریـم بنـدها را از بار مـى گشایـد و به دستان پیر شکـرالله اجازه کار نمى دهد.
((صاحبه)) به دنبال ((هاجر)) مـى گشت و چـون شنید که او در بستر است و کودکـش را به دنیا آورده, خستگى و ناتوانى را از یاد برد و با شتافت به سـوى اتاق هاجر رفت و همیـن که نوزاد را در آغوش گرفت از تعجب دهانـش باز مانـد و روبه بـرادرش کرد. ـ مـى دانـى مصطفى بچه ات درست شبیه جدمان ((سیددیـن على)) است. بچه که بـودم یک بـار او را دیـده ام. درست یادم نیست ولـى آن وقتها تـازه از کشمیر آمده بود. توى بغل مادر بودم که دیدمش. ایـن بچه هم درست شکل اوست. ان شـإالله که اخلاقـش هـم به جـدمان بـرود و مثل او جلوى یاغیان را بگیرد.
و سید گفته بود: ((چاره اى جز ایـن هـم ندارد. خواهر اگر بدانید مردم شهر چطـور از دست جعفـرخان و میرزاقلـى به تنگ آمـده انـد.
آخر باجگیرى هـم حدى دارد. همیـن دم ظهر یکى را به قصد کشت توى بازار کتک زده انـد)). صاحبه دستهاى لرزانـش را روبه آسمان گرفت و گفت: ((خـدا خودش ریشه ظلـم را بخشکانـد.)) صاحبه کمک خـوبـى بـراى هاجـر و بچه ها بـود. گـرچه خـودش بچه اى نـداشت ولـى خـوب مى دانست که چطور گریه طفل را به راحتى بخـواباند. اما چند روزى بود که مستإصل شده بـود. هر راهـى را که مـى دانست به کار بسته بـود ولـى هیچ فایده اى نداشت. روح الله بى تابـى مى کرد و گریه هاى بى مـوقعش نشان از آن داشت که گرسنه است. هاجر به خـوبى ایـن را مى فهمید. سر هیچ کدام از بچه هایـش ایـن طور نبـود. نمى دانست چه کند و چطور کودکش را سیر نماید.
ننه جـان بسـاط غذا را پهن کـرده بـود و همه داشتنـد دست به غذا مـى بردند که نـوزاد دوباره گریست. ((صاحبه خانـم)) لقمه اى را که به دهـان مـى بـرد پـایین آورد و گفت:
((آخر مـن چطور بخورم و ببینم که ایـن بچه گرسنه است.)) بعد به هاجـرخـانـم نگـاه کـرده بـود که سعى داشت کـودک را آرام کنـد. ـ مى دانى هاجرخانـم باید کسى را پیدا کنیم که بچه را شیر بدهد.
تو بیمارى و شیرت کم است.
ناگهان جرقه اى در ذهـن سید روشـن شد و گفت: ((مى گویم خواهر این تفنگچى ما, کربلایى میرزا را مى گویـم, چند وقت پیش مى گفت بچه دو ماهه اش مـریض شـده و مـرده, شایـد زن او بتـوانـد کارى از پیـش ببـرد)). صـاحبه شـادمـان از جـا جست.
ـ چـرا زودتـر نگفتـى مصطفـى. درد ایـن بچه بـا همیـن زن درمان مى شود.
هنـوز ساعتـى نگذشته بـود که صاحبه خانـم بـا عجله در خانه اى را کوفته و دمى بعد کنار ننه خاور نشسته بـود. بچه هاى کـوچک و بزرگ زن از سر و دوش او بالا مـى رفتند ولـى با ایـن همه وى با دقت به حرفهاى صاحبه خانـم گـوش مى کرد و وقتى فهمید او خـواهر سیدمصطفى است و به چه منظورى به خانه اش آمده است, فورا قبـول کرد و جواب داد: ((چه بهتر از ایـن, مى شوم دایه سید اولاد پیغمبر.)) بعد از آن, ایـن ((ننه خاور)) بـود که هر روز با آب حـوض وضـو مى گرفت و بعد کنار هاجر مى نشست و بچه را شیر مى داد و یاد پسر کـوچکـش را که دیگر در آغوش نداشت, با ((روح الله)), پیـش خـود زنده مى کرد.
نـوزاد کـوچک روز به روز بزرگتـر مـى شـد و دیگـر ((خـــاور)) و ((هاجر)) را مى شناخت. در آغوش آنها لبخند مى زد و شیر مـى خـورد. آغازاده در دامان هاجر مى نشست و به برادر کـوچکـش مـى نگریست که چطـور دارد شیـر مـى خـورد و در آغوش ننه خـاور بـازى مـى کنــد و ((مـولـود)) شادمان از سلامتى مادر و روح الله در کارهاى خانه به ننه جان کمک مى کرد. مولـود حسادت نمى کرد ولى به خـوبى حـس مى کرد که مادر, نوزاد کـوچکـش را بیشتر از بقیه بچه ها دوست دارد و با محبتى دیگر به او مى نگرد. خودش هـم ناخـواسته چنیـن حسى داشت و نمى دانست ایـن احساس زیبا از کجا نشإت گرفته است. پدر هـم چون مادر بـود. طـورى با کودک بازى مى کرد و او را به حرف مى گرفت که گویا مى خواهد از همان خردى به او همه چیز را بیاموزد و بیـش از همه, ایـن ننه خاور بود که چنان به او دلبسته شـده بـود که دلـش نمـىآمـد لحظه اى خانه آنها را رها کنـد و به سراغ بچه هاى خـودش بـرود. سیـدمصطفـى گرچه تمام فکر و ذکرش کار مردم و ختـم غائله میرزاقلى و جعفرخان بـود ولـى از بچه ها هـم غافل نمـى شد و چـون گذشته به تمرین تیراندازى آنها مـى پرداخت. نـورالدیـن و مرتضـى پشت پـدرشان سـوار اسب مـى شـدند و سـوارى مـىآمـوختنـد و دلشان مى خـواست برادرشان زودتر بزرگتر شود تا بتـوانند هر آنچه را که فـرا گـرفته انـد به او نیز بیـامـوزند.
چند روزى بـود که سید داشت به کارهایـش سر و سامان مى داد تا به سلطانآباد(1) برود و تکلیف مردم کمره(2) و روستاهاى اطرافـش را مشخص کند. بعد از ماجراى بازار و کشته شـدن یکـى از کسبه, مردم هر روز گرد سید جمع مى شدند و از او مى خـواستند که به نزد والـى برود و شکایت آن دو و دست نشانده هایش را بنماید و حال وقت رفتـن نزدیک مى شد.
آن شب سید کنار بچه ها نشسته بـود و همه داشتنـد با ((روح الله)) بازى مـى کردند. ننه جان سفره را جمع کرده بـود که اندکـى بعد به شتاب وارد اتاق شد.
ـ آقـا, کـریـم خبـر آورده که آمـده انـد دیـدن شما.
((صاحبه)) و ((هاجر)) با تعجب به هـم نگریستنـد و سید کـودک را در آغوش هـاجـر گذاشت و بـرخـاست و به طـرف حیاط بیـرونـى رفت. میرزاقلى تـوى هشتـى نشسته بـود و تا دید که سید دارد به طرفـش مـىآید بلنـد شـد و ایستاد. سید هـم کم کـم داشت مثل هاجر تعجب مـى کـرد. میـرزاقلـى تـوى خـانه او, آن هـم آن وقت شب.
ـ شنیده ایـم که مى خـواهید به سفر بروید سید, آن هـم نزد والـى. خـواستـم بگـویم که ما با هم همسفریـم, یعنى مـن و جعفرخان هـم مـى خـواهیـم بـا شمـا به سلطـانآبـاد بیـاییم.
سید به فکر فرو رفته بـود; نمـى تـوانست حدس بزند که منظور آنها چیست و بعد از آن همه زورگـویـى به مردم, حال با همسفر شـدن با او چه چیزى را دنبال مـى کننـد. آن هـم درست در سفرى که او قصـد داشت شکـایت اهـالـى را پیـش والـى ببرد.
ـ مى دانـم سید به چه فکر مـى کنید ولـى بدان که ما همسفران بـدى نیستیم. باور کـن مـن و جعفـرخان تـوبه کرده ایـم. بعد از غائله بازار و کشته شدن آن مرد به دست یکـى از تفنگچـى هایمان, تصمیـم گـرفته ایـم همه چیز را کنـار بگذاریـم و مثل آدمهاى شـرافتمنـد زنـدگـى کنیـم. جعفـرخـان گفته بـرویـم سلطـانآبـاد شـایـــــد ((عضدالسلطان)) کارى برایمان درست کند. چه دیدید شاید ما شدیـم اربـاب یکـى از همیـن روستاها و یا شـدیـم محـرم اسـرار والـى.
سیـد هر چه کـرد نتـوانست گفته هاى میرزا را باور کنـد. در نگاه شریر او, مقاصد شـومى خـوانده مى شد و بعید بـود که آنها ناگهان تـوبه کنند و دست از اعمال گذشته خـویـش بردارند. اصلا نمى دانست آن دو از کجا پـى برده اند که وى قصد سفر و دیدار والـى را دارد ولـى جوابـش را آماده داشت; یعنـى حرف میرزا بیشتر از یک جـواب نداشت و آن همانى بـود که سید رو به او گفت: ((لازم نیست با مـن بیایید. مـن ماجراى شما را به والى مى گویم و او خودش مى داند که شما را به چه کارى بگمارد.)) میرزا هنـوز داشت اصـرار مـى کرد و کریـم که تـوى حیاط ایستاده بود و مـواظب سید بـود, هنوز باورش نشده بـود که میرزا بعد از آن همه دشمنـى با سید پا به خانه او گذاشته باشد.
خـواب از چشمـان سیـد گـریزان شـده بـود. چگـونه مـى تـوانست به سلطانآباد برود و به والى بگـوید که آن دو از کارهایشان پشیمان شده اند ولى ایـن را مطمئن بـود که هیچ توبه اى در کار نیست و آن دو فریبکار, نقشه اى در سر دارند و باز مـى خـواهنـد فتنه اى دیگر را آغاز نمایند.
هاجر هـم بیدار بود و مى دید که چطور سید در رختخوابش پیچ و تاب مى خورد و چشـم بر هم نمى نهد. ((روح الله)) گریه کرده بود و هاجر در حالى که بچه اش را شیر مى داد در اندیشه سید بـود و دیدارى که با میرزا داشت.
آن روز ظهر همیـن که سیـد پـا به خانه گذاشت, طبق معمـول دست و رویـش را تـوى حوض شست و سرماى آب به او خاطرنشان کرد که پاییز شده است. مـولـود به سرعت خـودش را بالاى سر او رسانده و دستمال بزرگى به پدر داده بـود تا صورتـش را خشک کند. همیـن که دستمال از جلـوى چشمان سید کنار رفته بود او زنـى ناشناس را دیده بـود که از اتاق بیـرون مىآیـد. زن با خجالت به او سلامـى کـرده و به طرف در حیاط رفته بـود. سید خـواست از مولـود بپرسد که ایـن زن کیست ولـى فقط گفت: ((مهمان داشتید؟)) تـوى اتاق بـدجـورى سر و صـدا بـود. ((روح الله)) در آغوش ننه خاور گـریه مـى کـرد و بچه ها بهت زده به چهره پـریشان عمه و مادرشـان نگـاه مـى کـردنـد. سیـد نمى دانست چه اتفاقـى افتاده است. لبهاى صاحبه مـى لرزیـد و هاجر رنگ به رخسار نداشت.
ـ چه شـده است خـواهـر؟ چه خبـر است زن؟ ایـن غریبه که بود؟
و فقط صـداى حزنآلـود ((صـاحبه)) را شنیـد که گفت: ((دختـــــر صدرالعلمإ بود, زن میرزاقلى.)) ـ زن میرزاقلى! ایـن زن و شوهر چه مـى خـواهنـد. آن از شبشـان و ایـن هـم از روزمان.
هاجـر خـواست چیزى بگوید ولـى همیـن که دیـد بچه ها گوش تا گـوش ایستاده اند و مـى خواهند ببینند چه خبر شـده است, بر خـودش مسلط شـد. ننه جان و بچه ها را فرستاد که بروند نهار بخـورند و بعد به ننه خاور گفت که او هـم ((روح الله)) را بخـوابانـد و به سر سفره برود.
سیـد بـا خـونسـردى نشست. حالا دیگـر مـى دانست که زنها فقط کمـى ترسیده اند. هاجر هـم وقتـى دید غیر از صاحبه خانـم کـس دیگرى در اتاق نمانده لب به سخـن گشـود: ((زن میرزا آمده بـود که بگـوید شما به ایـن سفر نروید.)) ـ براى چه؟ تصمیم مـن قطعى است و هیچ چیز نمى تواند مرا منصرف کند.
ـ آخر زن میرزا مـى گفت مـن شرمنـده آقا سیـد هستـم. هر چه کردم نتـوانستـم ایـن فکـر را از سـر میـرزا بیـرون کنم.
صاحبه دیگر گریه اش گرفته بـود که هاجر آب دهانـش را قورت داد و گفت: ((ایـن دو تا خبیث با هم عهد کرده اند که زبانـم لال شما را در میان راه سلطـانآبـاد بکشنـد تـا شکایت مـردم به گـوش والـى نرسـد.)) سیـد خنده تلخـى کرد و گفت: ((غلط کرده انـد. مـن فردا راهـى خـواهـم شـد و آنها هیچ کارى نمـى تـوانند بکنند.)) صاحبه مضطرب گفت: ((آخر بـرادر مـن, آنها که اهل شـوخـى نیستنـد. اگر براى شما اتفاقـى بیفتد آن وقت تکلیف چیست؟)) ـ مـن خـودم همان دیشب از نگاههاى میرزا همه چیز را خـواندم و حدس زدم چه خیالاتى در سر دارند ولى آنها به مقصودشان نمى رسند و مـن براى دادخواهى مـردم به سلطانآباد خواهـم رفت. شما که دلتان نمـى خـواهـد ایـن اشـرار بـر جان و مال مـردم تعدى کننـد و هر روز کسبه بازار را بچاپند و زمینهاى کشاورزان را آتـش بزنند. مردم, چه آنهایـى که تفنگ دارند و چه آنهایى که ندارند مرا امیـن خـودشان دانسته اند و خواسته اند که مـن از جاى آنان به نزد والـى بروم تا او خـودش به حسـاب شـرارتهاى ایـن دو و دار و دسته شـان بـرسد.
صاحبه گفت: ((حالا نمى شود وقت دیگرى بروى؟)) سید عصبانى بـود که جـواب داد: ((شمـا هـم چه خـواسته اى داریـد خـواهـر.
مگر خودتان نگفتید که ظلـم اینها حتى در ((قره کهریز)) هم ریشه دوانده است و روستاییان فقیـر از دست آنان به تنگ آمـده انـد.)) هاجر حرفهاى زیادى براى گفتـن داشت ولى با ایـن حرف سید, جملاتش از گلویـش بیرون نیامد. سید از اتاق بیرون رفت و صاحبه در حالى که به قطره اشکى که در صورت هاجر مى درخشید, خیره شده بـود گفت: ((کاش شکرالله خان نرفته بود.
شایـد او مـى تـوانست جلـوى مصطفـى را بگیرد. مـن از ایـن آدمها مى تـرسـم.)) هاجـر به فکر فرو رفته بـود و مـى دانست که هیچ چیز نمى تـواند سید را از تصمیمـش برگرداند. او دیگر مرد زندگیـش را شناخته بود و مطمئن بـود که مى تـواند از خودش دفاع کند ولى یاد حرفهاى زن میرزا که مى کرد لرزه به جانـش مى افتاد و نمى دانست که چطـور آن زن باتقـوا زنـدگـى با چنیـن مردى را دوام آورده است. سپیده هنـوز نزده بـود که سید صـورت روح الله کـوچک را در خـواب بـوسید. کودک تکانى خورد و در خـواب لبخند زد. بعد از آن صـورت خوابآلود تمام بچه ها غرق بوسه شد. ننه خاور که سینى اسپند دستـش بـود دایـم آن را دور سر و صورت سید مى گرفت و دعایـش مى کرد. از آنجایى که کربلایـى هم با سید به سلطانآباد مـى رفت, ننه خاور هـم با بچه هایـش به آنجا آمـده بـودنـد تا همه در کنار هـم باشنـد.

هاجـر که چـون سـایه اى به دیـوار چسبیـده بـود, بهت زده به سیـد مى نگریست که چطـور دارد با همه خـداحافظى مـى کنـد و هیچ تـرس و اندوهـى در دل ندارد. صاحبه سید را از زیر قرآن رد کرد و برادر خطاب به خواهرش گفت: ((صاحبه, هاجر و بچه ها را سپردم به تـو)). صاحبه دلـش نمىآمـد دستهاى بـرادر را رها کنـد. نمـى دانست چـرا احساس غریبى به او مى گفت که دیگر برادر را نخـواهد دید, ولى نه بـرادر باز خـواهـد گشت و چـون گذشته روزهاى شیرینـى را با هـم خـواهند گذراند. مصطفى کوچکتریـن برادرش بـود و او از کودکى وى را بیشتر از دیگر برادرانـش دوست مى داشت و هرگز نمى خواست که او را از دست بدهد.
ـ دیگـر بـایـد بـروم, تفنگچـى هـا منتظرم هستند.
هاجر فقط تـوانست بگـوید: ((زمستان در راه است. کاش مى ماندید و بهار راهـى مـى شـدید.)) سیـد هیچ نگفت و فقط در هاجـر نگـریست; مى دانست که او هـم دلـش رضایت نمـى دهد که مردم رنجـدیده تا چند ماه دیگر, آن همه ظلـم را تحمل کنند و توى دلش گفت: نترس هاجر; بالاخره یک روز ریشه ظلـم از ایـن شهر و کشور کنده مى شود. مرتضى و نـورالدیـن که دامان پـدر را گرفته بـودند تا وقتـى که او از دروازه عمـارت بیـرون رفت کنـارش بـودنـد و لحظه اى از او جــدا نمـى شدند. سید از روى اسب خـم شد و به شانه پسرهایـش زد و گفت: ((تمریـن را فرامـوش نکنید بچه ها, دلـم مى خـواهد وقتـى برگشتـم ببینـم از روى اسب هـم به خـوبى تیر مى اندازید.)) سید و سواران به تاخت رفتند و بچه ها در میان گرد و خاکـى که در کـوچه به راه افتاده بـود به رد اسبهایـى نگریستنـد که رفته رفته دور شـده و سپس در پشت خانه ها گم شدند.
دو روز مـى شد که سید رفته بـود و هاجر هر لحظه در انتظار شنیدن خبرى بـود, خبرى که از شنیدن آن واهمه داشت و مى خـواست هرگز تا پایان عمرش به گوشـش نرسد. با بودن ننه خاور دیگر غصه اى از جانب نوزادش نداشت و با بودن ننه جان و کریـم در فکر کار خانه و خرید و پخت و پز نبـود. مـى دانست همه چیز همان طـور که بـایـد, پیـش مى رود. الا تصـورات او که دایـم بیراهه مـى رفت و سیـد را غرق در خون مى دید.
دو روز بـود که سـواران به تاخت مـى رفتنـد تا اینکه شامگاه روز سـوم مردان از اسب به زیر آمدند و ساعتى به استراحت پرداختند و اسبها خسته و نفـس زنان دمـى آرمیدنـد و سـوارانشان هر کـدام در گوشه اى خفتند.
سیـد چشـم به آسمان دوخته بود و در انـدیشه روزى بـود که جلـوى عضدالسلطان ایستاده باشـد و حرف دل همه کسانـى که چشـم امیدشان به او بود را به گوش والى برساند. همیـن فکرها بود که کم کم در خیال سید رسوب مى کرد و خـواب را به چشمان او مىآورد و دمى دیگر بـود که او نیز چـون دیگران در زیر آسمان پرستاره شب صحرا خفته بود. صبح زود بـود که همه راه افتادنـد, سید از پیـش و همراهان همه در پـى او. سید باشتاب بسیار جلـو مى رفت و فقط کربلایى بـود که به تاخت همـراه او مـى شتـافت. بـا اینکه کـربلایـى سـوارکارى ورزیده بـود ولى سید پـس از چند ساعت استراحت چنان قـوتى یافته بود که او به گردش نمى رسید.
ناگهان در میان تاریک و روشنایـى هوا, دو سـوار از دور هـویـدا شدند. هرچه آن دو نفر نزدیکتر مى شدند سید احساس مـى کرد که آنها را مـى شناسـد تـا اینکه سـوارها به نزدیکـى سیـد رسیـدنـد و او جعفـرخـان و میـرزاقلـى را شناخت, فـورا دهنه اسبـش را کشیـد و لحظه اى ایستاد. آن دو هـم چنیـن کردنـد و به آرامـى به طرف سید آمـدنـد. ـ مگـر قـرار نبـود شما همراه ما نیاییـد و مـن خـودم پیغامتـان را به عضـدالسطـان بـرسـانم.
جعفرخان سرش را بالا گرفت و در حالى که کمى نبات از جیبـش بیرون مـىآورد, آن را به سیـد تعارف کرد و گفت:
((نتوانستیم اطاعت امر کنیم, گفتیم خودمان برویـم و والى را از نزدیک ببینیم. )) در همان حیـن که جعفرخان سید را به حرف گرفته بود و او در انـدیشه کـردار آن دو بـود, میـرزا تفنگ را از روى دوشـش برداشت و با آن تیرى به سوى قلب سید نشانه گرفت. همه چیز چنان با عجله اتفاق که سید نتـوانست عکـس العملـى نشان دهد. فقط سعى کرد خـودش را کنترل کند ولى درد به سرعت در عمق جانـش رخنه کرده بـود و او به خـود مـى پیچید تا اینکه از روى اسب به زمیـن افتاد. آن دو که به شتاب از آنجا دور شـده بـودند در نگاهـى به پشت سـرشان دیدنـد که سیـد بـر زمیـن افتاد و مـردى دارد به او نزدیک مى شود.
کربلایـى باورش نمـى شـد که در عرض یک لحظه غفلت آن اتفاق افتاده باشد. همیـن که به بالاى سر سید رسید و دید او دیگر جان در بـدن نـدارد, به تاخت به دنبال آن دو سـوار رفت و چـون دیـد آنها در میان کـوههاى اطراف پنهان شـده انـد به سرعت به طرف سیـد برگشت. سـوارانى که از عقب مـىآمدند به شنیدن صداى تیر خـواب از سرشان پرید و با عجله خـودشان را به سید رساندند اما هنگامـى رسیدنـد که کربلایى داشت از سید دور مى شد و حامـى مردم کمره دیگر جان در بدن نداشت.
اشک و افسـوس در چهره تک تک مردان دیده مى شد. آنها از اینکه از سید عقب مانده بودند شرمنده بـودند. یکى از سـواران قرآن کوچکى را که همیشه در جیب سید بود و حالا خـونآلود شده بـود را برداشت و در حـالـى که اشک مـى ریخت بـر قـرآن بـوسه زد.
خبر به سرعت به سلطانآباد رسیـد. محله سر قبـر آقا غلغله بـود. بازار تعطیل شده بـود و مردم همراه علماى شهر براى تشییع جنازه رفته بودند و کربلایـى چـون تیرى از کمان رهیده, در انتظار بـود که هرچه زودتر به طرف الیگـودرز برود و قاتلیـن را که بدان سـو مى رفتند بیابد ولـى باید صبر مـى کرد; باید ابتدا سید را به خاک سرد سلطانآباد مى سپرد و سپـس راهى مـى شد. دیگر روى آن را نداشت که به کمره برگردد و به هاجر و صاحبه خانـم بگـوید که به درستـى از آقایش محافظت نکرده است. بدتر از آن با لعنهاى زنـش ننه خاور چه مى تـوانست بکند. او حتما وى را از خانه مى رانـد و مـى گفت که حـواست کجا بـوده مرد؟ چرا گذاشتـى آقا را بکشنـد و او جـوابـى نخواهد داشت. کربلایى داشت منفجر مى شد. ایـن بار چون باروتى بود که در حنجـره تفنگ گـرفتار شده باشـد و هر دم انتظار انفجار آن برود.
آن روز هاجر به شدت دلـش شـور مـى زد و همیـن که صدایـى از حیاط بیرونـى بلند شد, دلشـوره اش بیشتر شـد. مى دانست و نمـى دانست که چرا بعد از آمدن دختر صدرالعلما و رفتـن سید, ایـن همه دلآشـوب است و هـر لحظه در انتظار خبـر هـولنـاکى است.
صداهاى پـس دیوار کم کـم داشت شکل گریه به خـود مى گرفت که هاجر بچه به بغل از جـا پـریـد و به طـرف در رفت و دیـد که ننه جــان برسرزنان از آن سر حیاط مـىآید. هاجر طاقت از کف داد, دانست که آن اتفاق بد افتاده است. خـودش را از پله ها پایین کشید و همیـن که به زبان بـى زبـانـى خبـر کشته شـدن سیـد را در چشمان ننه جان خـوانـد همـان جـا از حـال رفت و روى لبه حـوض افتاد.
صداى دسته جات سینه زنـى از کـوچه هاى اطراف شنیده مـى شد و سرتاسر حیاط سیاه پوش, غرق در جمعیت بـود و اشک, چشـم تمام کسانى را که سید را به عنوان قاصد به سلطانآباد روانه کرده بـودند, پوشانده
هاجر در میان زنان سیاه پوش چون تکه اى آتـش, سرخ شده بود و داشت از درون مى سـوخت و نمـى دانست چـرا فرزنـد تازه از راه رسیـده اش بـایـد چـون پـدر از همان کـودکـى از سایه پـدر محـروم بمانـد. خـواهران سید همه در صـدر مجلـس نشسته بـودنـد و پرده اشک چنان دیدگانشان را پـوشانده بـود که کسـى را نمـى دیدند. صاحبه خانـم, آغابانـوخانم و سلطان خانـم همـراه هاجـر مـى گـریستنـد و اصلا در باورشان نمـى گنجید که برادرشان به همیـن آسانـى از پیششان رفته باشـد. حتى روح الله کـوچک نیز در گهواره اش به سختـى مـى گریست و ننه خاور هرچه مى کرد گریه طفل قطع نمى شد و گویا خـود مى دانست که در طالع او نوشته شده است چون پدر یتیـم بزرگ شود و براى همیشه از لطف وى محروم گردد.
صاحبه در این اندیشه بـود که باید به آخریـن حرف مصطفى عمل کند و براى همیشه پیش هاجر و بچه هایـش بماند و از آنها مراقبت کند, مخصـوصا از آخریـن یادگار برادرش که از روزى که پـدر رفته بـود بـى دلیل گریه مى کـرد و هیچ کـس نمـى تـوانست جلـوى اشکهاى او را بگیرد.
هاجر در حال خودش بود و نبود. دلـش مى خواست توان آن را داشت که همان لحظه بـرخیزد و تفنگهایـى را که در عمارت پنهان کرده بـود بیرون بیاورد و مردان را همراه پسرانش در پى یافتـن قاتل شوهرش روانه کنـد. اصلا باید خـودش هـم کارى مى کرد, باید قیام مـى کرد, بایـد نشان مـى داد که زن ((سیـد)) بـودن یعنـى چه. از وقتـى که شوهرش از او دور شده بـود لحظه اى از فکر وى فارغ نمى شد و هر دم ترس و انتظار وجـود او را مى فشرد که مبادا اتفاقـى بیفتد و حال که آن اتفاق افتاده بـود, هاجر در حیـن غم و اندوه قدرت عجیبـى یافته بود و حـس مى کرد باید به تمامیت از خوبیهایى که شوهرش به آنها پایبند بـود, حمایت کند. باید برمى خاست باید به همه مى گفت که سیـد چه مـى خـواست و بـراى چه راهـى سلطـانآبـاد شـده بـود.
برخاست و ایـن برخاستـن مقـدمه اى بـود براى شروع ایستادگـى او. خـودش را از میان مـردم عزادار بیـرون کشیـد. راهـش را به طـرف اتاقـش پیدا کرد. روح الله را از گهواره اش برداشت و کودک دمى از گریه باز ایستاد. هاجر به حیاط رفت و دیـد آنجا هـم پـر از آدم است و مردم با دیدن او بیشتر مـى گریند. خـودش را به طرف پله هاى پشت بام رساند و در حالـى که دیگر تـوان قدم برداشتـن نداشت از پله هاى کاه گلـى بالا رفت و از فـراز بـامشان دیـد که چطـور خانه قاتل در آتـش زبانه مى کشد. کـودک به دودهایى که به آسمان پیچ و تاب مى خوردند خیره شده بود. هاجر کودکـش را در آغوش فشرد و اشک او و روح الله در هـم آمیخته شـد. هاجـر مـى دانست که نابکـار به سزاى عملش خواهد رسید و این آخریـن کودک مصطفى است که جاى خالى پدر را خواهد گرفت.

پى نوشت :
1ـ سلطـانآبـاد: نـام قـدیمـى شهر اراک.
2ـ کمره: نام قدیم شهر خمین.