ثمرى پس از 1318 سال

نویسنده


 

پیشکـش به پیـونـدى که در ساحل کـوثـر آن, ((روح خـدا)) به ثمر نشست
ثمرى پس از 1318 سال.
مهر ماه
مریم بصیرى

صـداى کـوبه در بلنـد شـد. فکر کردى شاید باز هـم یکـى از همان خـواستگارانـى است که هـر روز به خـانه تـان رفت و آمـد دارنـد. بـى تـوجه همان طـور گـوشه اتاق نشستـى و به وصله کـردن پیراهنت مشغول شدى و مـن به خوبى مى دیدم که چطور دستانت مى کوشد وصله را در نهایت سلیقه بر دل لباس بنشاند و تـن پـوشـى دوباره براى تـو باشد. هنوز داشتم بر حرکت انگشتان ظریف تـو مى نگریستـم که صداى پدر به گـوشت رسید. او چون همیشه و چـون ماهى از پشت ابر, پرده را به کنارى زد و وارد اتاق شد.
به احتـرام پـدر بـرخاستـى و مـن به لبخنـد زیباى او نگریستـم.
گرچه او همیشه متبسـم بـود ولـى ایـن بار نگاهـش حکایت از شادى بزرگى داشت و تو نیز به وضوح ایـن را فهمیده بـودى. پدر نشست و تـو را مقابل خـود نشانید. حـس مى کردى که حرف بزرگى در سینه وى است و او مى خواهد گنجینه اسرار قلب خویـش را براى تو عیان کند. پس چه مهربان به مـن چشـم دوخت و لب به سخـن گشود: ((فاطمه جان, مـن از پروردگار خود خواسته بودم که تو را به همسرى بهترین خلق خود و محبـوبترین آنها در پیشگاهـش درآورد و اکنون بهتریـن مرد مدینه به خـواستگارى تـو آمده است)). لحظه اى سکوت کافى بـود که تو به بهتریـن مرد مدینه بیندیشى و بدانى او کیست و پدر افزوده بـود: ((خـود مى دانى که علـى از هر جهتـى برگزیده است و شایسته همسـرى تـو. دلـم مـى خـواهـد نظر تـو را هـم بـدانم)).
سر به زیر انداختى و مـن شرمگیـن نگاهـم را به حصیر پیـش رویـم دوختـم. مـى دانستـم حیاى تـو مـانع از آن است که بخـواهـى چیزى بگـویى. پدر بر خلاف حضور خـواستگاران پیشین, ایـن بار از حضـور على شادمان بـود; پـس چه باید مى گفتى فاطمه؟ چه داشتى که بگویى و چـون صـدایـى از تـو برنخاست, پـدر سرت را بالا گرفت و در مـن نگریست, در تـو نگریست و سپـس چشمانـش خندید, چـون مـن; و همان سکوت نشانه رضایت تـو بـود و پدر در حالى که دندانهاى درخشانـش در پى تبسمى ملیح آشکار شده بـود از نزد تـو برخاست. اى فاطمه! سعادت به تو روى کرده بـود, ولى نه, مگر تو با مادرت خدیجه عهد نکرده بـودى که به خانه شوهر نروى و هرگز از پدر جدا نشـوى. نه فاطمه چگونه تو را توان آن بـود که پدر را ترک کنى. تو چنان به آن خانه و حضـور رسـول خدا در آنجا دل بسته بـودى که هرگز حاضر نبـودى حتى براى لحظه اى از سایه پدر دور شـوى, ایمان داشتى, به تمامى ایمان داشتـى که همیشه نزد پدر خـواهى ماند و او را یارى خـواهـى داد و اینها, همه به خاطر مهر و وفاى خاصـى بـود که به پـدر داشتى. از روى احساس و بـدون انـدیشه سخـن نمـى گفتـى. دلت رضایت به ایـن کار نمى داد. تـو هر شب با نوازش دستان پرمهر پدر به خـواب مـى رفتـى و هر سحرگاه با درخشـش طلـوع رخ او از بستـر برمى خاستى و در زیر آسمان پرستاره سحر وضـو مى گرفتـى و به نماز مى ایستادى.
فاطمه چه باید مى کردى؟ چگـونه پدر را تنها مـى گذاشتـى و در پـى زندگى خـویش مى رفتى. کـودکى تـو در میان کفر و شرک قریـش گذشته بود. تـو در دامان پدر قد کشیده بـودى و جرعه جرعه از چشمه وحى نوشیده بودى و چـون دخترکان دیگر به بازى مشغول نبـودى. تـو از همان ابتدا همراه پدر بـودى و در کنار او سنگینـى بار هدایت را بر دوشت حـس کرده بـودى و تازه داشتـى معناى سیاست را به روشنى درمى یافتـى. تـو در عیـن کـوچکى, بزرگ شده بـودى فاطمه, همدل و همراه پدر و تا چشـم گشـوده بودى, پدر را دیده بـودى و بـى مهرى مردمان را بر او و مـن در کنار تو چه ها که ندیده ام فاطمه! چه ها که ندیـده ام! مـى دانـم که یادت نرفته است. اصلا امکان نـدارد که حتى لحظه اى از آن روز را هـم از یاد ببرى. پدر با سر و صـورتـى خـونیـن در درگاه خانه ظاهر شـده بـود و تـو سرآسیمه پیـش رفته بودى. همیـن که مـن دندان شکسته پدر را دیدم, اشکم سرازیر شد و تـو با دلـى شکسته و پر ز درد, جاى کلاه خـودى را که بر فرق پـدر کوبیده بودند نوازش کردى. پدر غرق در خـون بـود و جاهلان روزگار کینه هـاى دل خـویـش را التیـام بخشیـده بـودند.
چه مى تـوانستـى بکنى فاطمه و چه کردى؟ همیـن که علـى هراسان از شنیـدن خبـر, وارد خانه تان شـد, کمکت کـرد و با سپرى پـر از آب زخمهاى پدر را شستشو داد و تـو با آن دستان کوچکت خـونها را از سر و صـورت پـدر شستـى. دستانت مـى لرزیـد فاطمه. آن روز دستانت مى لرزید. نمى توانستى باور کنى که چگـونه توانسته اند پدر تـو را و بهتریـن خلق خـدا را به چنان روزى درآورنـد و بـر شرک خـویـش پافشارى کنند و چه عیان بـود که نمى تـوانستند فرستاده حق تعالى را در جـوار خویـش تحمل کنند و هواى روح بخـش تـوحید و نبـوت را تنفس نمایند.
خاطرت هست فاطمه که آن روز خـون بند نمىآمد و تـو نمى دانستى چه کنـى که ناگاه مادرت خدیجه به یادت آمد و آنچه که او قبلا در حق پدر انجام داده بود و تـو چه زود فهمیده بـودى آنچه را که باید مى کردى. فـورا به اتاق رفتى, تکه اى از حصیر خانه را برداشتـى و آتـش به جانـش زدى و دمـى بعد خاکستـر همان حصیـر بـود که خـون زخمهاى پـدر را قطع کرد و ایـن ماجرا سرآغازى شـد براى آنچه از پیـش مىآمد. پدر بارها و بارها آشفته حال و پریشان موى به خانه بازگشت و کسـى جز تـو نبـود که با اشک چشـم, سـر و روى پـدر را شستشو دهد.
هیچ کـس نمـى تـوانست عمق غم و غصه را در نگـاه مـن و در دل تـو دریابد. آخر وقتى تـو دلشکسته اى, مـن چگونه تاب دیدن ایـن دنیا را داشته باشم و چگونه از ناکامیهاى جهان چشم بپوشـم. مگر مى شد یک تنه و تنها در مقابل مشـرکان ایستادگـى کـرد و گذاشت آنها هر روز پـدر را ساحر و دیـوانه بخـوانند و او را به تمسخر بگیرند. تـو تنها مانده بـودى فاطمه و چاره اى نداشتـى جز حل شدن در حزن پدر, و پـدر چاره اى نداشت جز اینکه در مقابل اندوه بـى حساب تـو بگـویـد: ((دیگر بـس است فاطمه, دگـر بیـش از این با ایـن نگاه غمزده ات مرا ننگر. تـو مایه آرامـش منـى و هر روز به زخمهاى دل ریـش مـن مرهمى تازه مى گذارى و براى پدر, مادرى مى کنى. بس است, دگـر بیـش از ایـن گـریه نکـن دختـرم)).
و آن وقت مـن از شرم, دیـده از رخسار پـدر بـرگرفتـم و دگر اشک نریختـم, چرا که مـى ترسیـدم مبادا با ایـن زلال وجـود تـو, باعث رنجاندن وجود زلال پدر شوم. آن روزها گذشته اند مى دانـم. به ایـن مى اندیشى که دگر در مدینه خبرى از آشـوب و اهانت نیست; ولى اگر چـرخه گیتـى بـرمـى گشت چه فاطمه! اگر دوباره پـدر به مکه عزیمت مى کرد و شیاطیـن مکه او را مىآزردند چه؟ چگونه تاب مىآوردى دور از پدر, روزگار خویـش را بگذرانى. روح تو به جان پدر زنده بود, اگـر از او دور مى شـدى, روحت نیز چـون جسمت مـى پژمرد. تـو کارى نمى توانستى بکنى فاطمه, جز اینکه بگویى: ((اى صاحب اختیار مـن, اى خالق مـن, اى خلق کننده هر مخلوق جز به احسان تو چشـم امیدى نیست)). چه سخت است که میان پدر و همسر آینده یکـى را برگزینى. مى دانستى, خوب مى دانستى که على نیز چون پدر, مرد خداست و بـودن در کنار او نعمتـى است براى تـو, اما پـدر چه؟ تحمل دورى او را نیز نداشتى. تـو از او نیرو مـى گرفتـى و جانـى تازه براى راز و نیاز با پروردگارت مى یافتى. تمام تار و پـود وجـودت انباشته از عطر حضور پدر بـود و حتـم بى حضور او چون ساقه اى بىآب مى خشکیدى. برخاستى, لباست را کنارى نهادى و برخاستـى. دور اتاق چرخیـدى و انـدیشیـدى و صـداى بسته شـدن در که آمـد, علـى رفته بـود.
ام سلمه شادمان بود, بسیار شادمان و داشت در نبـود خـدیجه, براى تـو مادرى مـى کرد, ولـى چقدر تفاوت بـود بیـن مادرى او و مادرت خدیجه. از وقتى پا به ایـن جهان گذاشته بـودى, همه جا را پر از نفاق و دورنگى مشرکیـن دیده بـودى و پر از مهر پدر و مهر مادرى غمخوار از براى دل غمدیده پدر. تـو در صحرا پرورش یافته بـودى. در آن ریگستان سوزان شعب, راه رفتـن آموخته بـودى و مـن هر روز مـى دیدم که چطـور لحظه به لحظه بر پاهاى کـوچک تـو تاولـى تازه مى روید و مـن مى دیدم که چطور پدر از شدت عطـش, سنگریزه هاى داخل دهانـش را مى مکد. پـس تو نیز صبـورى مى کردى و هنگامى که از شدت گرسنگـى بـى طاقت مى شـدى, به آغوش خـدیجه مـى خزیدى و در پناه او پنهان مى شدى ولى صداى ناله و فریاد کـودکان گرسنه شعب همیشه در گوشت زنگ مى زد و مـن که دگر تحمل این همه را نداشتم چون دیدگان خدیجه اشک مى ریختـم, اما نه از درد گرسنگى, بلکه از درد بچه هاى گرسنه.
تـو از مادرت تمـام خـوبیهاى دنیـا را به ارث بـرده بـودى. تـو آمـوخته بودى که چـون کـودکان دیگر نباشى. تـو آسمانى بـودن را پذیرفته بودى و تازه داشتى در آرامـش پـس از شعب, بر میزان گنج دانشت مى افزودى و از وجـود خدیجه فیض مى بردى که ناگاه از حضـور او محـروم مانـدى. هـر چه خانه را مـى گشتـى, حـامـى دلسـوزت را نمى یافتى. تا پـدر به خانه مىآمد به دامانـش مـىآویختـى و سراغ مادر را مى گرفتـى و از او جـوابـى نمـى شنیـدى جز اینکه ((دخترم فاطمه, آرامش دلم, ناراحت نباش, صبورى کـن, صبورى)). و تو چطور مى تـوانستى در مقابل بى نصیب ماندن از کوه مهر و بزرگوارى خدیجه صبورى کنى.
عاقبت یک روز پـریشان و گـریان دستان پـدر را گـرفتـى و گفتـى:
((پدرجان, پس مادرم کجاست؟ به مـن بگویید او چرا دگر به نزد ما نمـىآید؟)) در حالـى که اشک در دیده پـدر آمده بود, گفته بـود:
((عزیزم فاطمه! جبرئیل هـم اینک از سوى پروردگارم پیام آورد که به تـو بگـویـم مادرت در بهشت بریـن سکنـى گرفته است و در کمال آسایـش و راحتـى در کاخـى از طلا و زبرجد زندگى مى کند)). پـس از آن, یاد شیریـن مادر براى تـو خاطره اى دست نیافتنى شد و دانستـى که دگر در ایـن دنیاى فانى چهره چـون ماه مادر را نخـواهى دید. نبودن خدیجه درد بزرگـى بود. اگر او بـود حال مى تـوانستـى بدون شـرم با وى درد دل کنـى, از على بگـویـى و از على بشنـوى, ولـى افسوس که او در کنارت نبود و ایـن تنها تو بودى که باید تنهایى خـویـش را بر دوش مى کشیدى و در مقابل مهر و عطوفت ام سلمه لبخند بـر لب مـىآوردى و وى را چـون مـادر, عزیز مـى داشتى.
همه خبر را شنیده بودند و حال ایـن ام سلمه بـود که با ظرفـى پر از خرما به میهمانان خـوشآمـد مـى گفت. اتاق پر بـود. زنان گردت جمع شـده بـودنـد و با وقاحت تمام پشت سر پسـرعمـویت بـدگـویـى مـى کردند. هر کـدام از خـواستگاران مالدارى که قبلا داشتـى سخـن مى گفتند و آنها را از نظر ثـروت با همـدیگر مقایسه مـى کـردنـد. یکى, از آن صد شتر چشم آبى سخـن مى گفت که مى توانست مهر تو باشد و دیگرى از باغهایـى که قـرار بـود به تو بخشیـده شـونـد و تـو مـى دانستـى که آنها چیزى نمـى گـوینـد جز آنکه آتـش حسـد و کینه انبـاشته شـده در دلهایشـان را بیـرون مـى ریزند.
ـ مى دانى على از نظر قیافه زیبا نیست, فاطمه؟ قدش کـوتاه است و خـودم بـارهـا دیـده ام که مـوهـاى میـان سرش ریخته است.
ـ آرى فاطمه جان, حرف ما را گوش کـن. تـو خود بهتر از ما مى دانى که على با مزدورى و کارگرى روزگارش را مى گذراند و دستـش از مال دنیا تهى است.
تـو ناگهان خروشیدى. از حرف زنان به شگفت آمدى. لب باز کردى که سخنى بگویى, ولى حجب و حیاى دختر رسول الله بـودن, نگذاشت که با آن خلق, درشتـى کنـى و چیزى بـر زبان آورى.
شنیدى و دم نزدى اما مى دانستى, چه خـوب مـى دانستـى که هیچ کدام از ایـن سخنان نمـى تواند نظر تـو را نسبت به علـى بـرگـردانـد. حال پـس از آن سالهاى سخت و طاقت فرسا, صبر و بـردبارى پیشه تـو شـده بـود, پـس صبر کردى و گذاشتـى زنان یاوه هاى خـویـش را بـر یکـدیگر عرضه کنند تا اینکه صـداى قـدمهاى استـوار پـدر از پـس دیـوار بیاید و روشنـى بخـش دل تـو شـود و هشـدارى براى آن زنان زیاده گوى باشد تا بساط سخـن را جمع کنند و سر بر خانه هاى خویـش فرو برند.
پدر وارد شد. زوتر از تـو سلام داد و به کنارت آمد. نمى دانى عطر خـوشى که در هوا موج برداشته بود, عطر حضـور پدر بـود و یا عطر دسته گلى زیبا که در دست او بود. نمى تـوانستى بـوى خوش آن دو را از هـم تمیز دهى, ولى هرچه بـود پدر آن دسته گل زیبا را در آغوش تو گذاشت.
ـ فاطمه جـان, اى دردانه یزدان! هـم اکنـون پیک وحـى, جبـرئیل در حالى که ایـن دسته گل را در دست داشت بر مـن نازل شد و آن را به مـن تقدیم کرد. از او پرسیدم: ((این گل چیست اى فرستاده وحى؟)) و او فرمـود: ((فرشتگان, بهشت را بـراى ازدواج فرخنـده فاطمه و على زینت بسته اند. حـورالعین با نواهاى دلنشیـن خود سوره هاى طه و یـس را مـى خـوانند و فرشتگان از کثرت شادى یکـدگر را گلباران مى کنند. ایـن گلها نیز بخـش کـوچکى از همان گلهاى بهشتى است)).
دلت مالامال از شـوق و شادى شـده بـود. هر کسـى با دیدن آن گلها مـى فهمید که آنها اهل کـویر عربستان نیستند و از بهشت بر زمیـن نازل شـده اند. هرچه مـى کردى که تـو بیشتر خـداى مهربان را دوست داشته باشى, باز مـى دیـدى که خالقت بـر تـو پیشـى گـرفته است و انـوار لطف و کـرمـش هـر دم بـر تـو گستـرده تـر مـى شود.
گلخنده اى در جانت شکفت. سر به زیر انداختـى و گیسـوان سیاه رنگت بر گونه گلفامت سایه افکنده و پدر چه خوب حال تـو را مى فهمید و حضور ناهمگون زنان را در خانه اش احساس مى کرد که رو به تـو کرد.
ـ مى دانم فاطمه. مى دانـم زنان قریشى اینجا بـودند و مى گفتند که على نادار و فقیر است, ولـى سـوگنـد به آنکه جانـم در دست اوست على تـوانمندتریـن مرد روزگار است. مى دانى فاطمه جان! در آن سفر معراج به آسمان هفتم, مـن شجره طوبى را دیدم. درختى که هر شاخه آن تا کنار قصرهاى بهشتى فرا رفته بـود, طورى که یک سوار تیزتک مـى تـوانست صـد سال تمام روز و شب در سـایه ایـن درخت اسب تـازى نمایـد. تصـور کـن دخترم که چگـونه بر شاخه هاى طـوبـى, لباسهاى بهشتیان آویخته شده بـود و هر کـس مى تـوانست به اندازه صد هزار دست لباسـى رنگارنگ از آنجا بردارد که هیچ کدام به دیگرى شباهت نداشته باشد. مى دانى در هر شاخه ایـن درخت میوه هایى بود که هیچ آدم خاکـى روى آنها را نـدیده بـود, هـر میـوه را که مـى چیـدى, بلافـاصله میـوه اى دیگـر از جـاى آن مـى روییـد.
فاطمه جان! چه بگویـم که پاى طوبى چشمه اى است که از آن چهار نهر جاریست که هر کدام از شیر و شراب و عسل مصفا مـوج مى زنند. عزیز پدر, هرگز به تـو نگفته بـودم که ایـن درخت با تمام اوصافـش به على تعلق دارد.
چقدر به وجـد آمـده بـودى. بهشت و حضـور در کنار بهشتیان چقـدر شیریـن خـواهد بـود. تـو در کنار پـدر و مادرت زیر سایه طـوبـى خواهید نشست و عظمت پـروردگارتان را خـواهیـد ستـود و علـى ... پدر هنـوز داشت از صفاى علـى مـى گفت و از کرامتهاى بـى حد و حصر او.
ـ و اما فاطمه آنکه مـى گـویند سرش بـى مـوست باید بدانى که خالق ما, على را شبیه آدم(ع) آفریده و چـون او انسان کاملى است, لذا از لحـاظ شکل و قیافه نیز چـون انسـان اولیه و مبـدإ پیـدایـش انسانیت خلق شده است. فاطمه جان, عزیز دل پـدر, هیچ مـى دانـى که پروردگار دو عالـم دستان علـى را بلنـد آفریده است تا آن دستها به اذن او, سـر از بـدن گـردنکشـان و یاغیان روزگار جـدا کنـد.
مـى دانـم, سخنان پـدر سخت بـر دلت مـى نشست اما نه از آن جهت که تازه داشتى به قدرت على پى مى بردى, بلکه تـو از همان کودکى نیز به حلـم و حکمت علـى واقف گشته بـودى و شجاعت و ایمان او را در دل ستـوده بودى. سخنان پدر چون آب گوارایى بـود که بر دلت نشست و عطـش دانستـن را در تـو افزود و پرده حجاب را از دیـدگان مـن کنار کشید. بالاخره تو هـم سخـن گفتى فاطمه, بالاخره با آن اراده پـولادینت که مملـو از عشقى پاک و روحانى بـود گفتى که هیچ مردى را جز على انتخاب نخواهى کرد و پدر از شوق تو را بـوسید و گفت: ((پـدرت به قـربـان تـو بـاد فاطمه)).
چقدر شیریـن بود آن لحظات, چقدر دیدنى بـود مهر میان تو و پدر. گرچه روزى از آن خانه مى رفتى, ولـى مـى دانستـى که عشق پدر هرگز از دلت بیرون نخواهد رفت. تو تصمیـم بزرگ زندگیت را گرفته بودى فاطمه, و روح تو آنقدر بزرگ و پاک بـود که شفاعت پیروان پدر را نیز به کابیـن طلبیدى. چه عبث بـود که گاهى فکر مـى کردم تـو دل ندارى, چرا که مى دیدم به هیچ چیز دل نمى بندى و زمیـن گیر نمى شوى ولى حالا مى دیدم که ایـن طور نیست. تو دلى آسمانى داشتى, دلى به وسعت زمیـن و آسمان و هـر آنچه در آن است. همچنان که به صلابت و استوارى کوه بودى, در مقابل, قلبى چون گل لطیف و خوشبـو داشتى. دلـى نـرمتـر از حـریـر و شفـافتـر از بلور.
خطبه عقد تـو را پدر در میان جمعیت و در مسجد خـوانده بـود, آن طـور که شنیده بـودى, عقد تـو و على در میان هلهله مردم و شادى مسلمیـن بسته شـده بود. تـو دیگر همسر علـى بـودى. دگر هیچ چیز برایت مهم نبـود, نه فقر على و نه سخنان بیهوده زنان. تـو خـود خـوب مى دانستى که همسرت جز شمشیر و زره و شترى, مالک چیز دیگرى نیست و پدرت چه خوب حکـم کرده بـود که نمى تـوان ذوالفقار را از على جدا کرد. شمشیر در میان مردان عرب کارآمد بـود و مورد نیاز تـا با آن در راه حق بجنگنـد. شتـر هـم به کارش مـىآمـد بـا آن نخلستانهاى مردم را آب مى داد و روزیـش را مى گرداند و زره همانى بـود که به امر پدر صداق تـو قرار گرفت و درهمهاى نقره اى که از فـروش آن به دست آمـد وسـایل زنـدگـى تـو را فـراهـم کرد.
صحابه پیامبر اکرم هر آنچه را که لازم بـود با آن ثروت انـدک از بازار خریدند و به خانه آوردند و تـو به خـوبى شنیدى که پدر با خـویشتـن نجـوا مـى کرد: ((خـداونـدا! نعمت ایـن دو را که بیشتر ظرفهایشـان سفـالیـن و گلین است, بیفزاى)).
همیـن که به درون آمدى و مـن جهازت را دیدم, با خود گفتـم مادر تو بانـوى ثروتمند مکه بـود و آن وقت تـو دختر او, با اثاثى از مـس, پـوست و سفال به خانه شوهر مى رفتى. ولى هیچ کدام از اینها ذره اى تو را نمىآزرد و مـن مى دانستـم که ((مهر ماه)) نباید بیش از اینها باشد.
دیگر اختیار دیدگانت را نـداشتـى. مـن مـى دیدم و اشک بـى اختیار تمام وجـودم را در بـر مـى گرفت و تو دگر تاب و تـوان نگـریستـن نـداشتـى. اما مـن دیدم, با همیـن چشمان دیدم که چطـور پـدر در مقابل عتاب عایشه به تو, به همسرانـش مى گفت: ((هر کـس فاطمه را دوست بـدارد در بهشت با مـن است و هر کـس با او دشمنـى ورزد در آتـش دوزخ است)). زنان به دیـدن تـو لبخنـد زدنـد و پیامبـر به دیدنت از جاى برخاست و در تـو نگریستـن گرفت و مرا بـوسیـد. چه حلاوتى در لبهایش بود و چه عطرى از دهانـش برمى خاست. ـ اى فاطمه تو از من هستى و مـن از تو. پـس بدان که جبرئیل خطبه عقد تو را در ملکـوت خـوانده است و درختان بهشتـى بر فرشتگان جـواهر نثار کرده اند.
در کنار تو بودن چه شیـریـن است فاطمه. با تـو بـودن, درک عظمت پروردگار است. از دید تو به دنیا نگریستـن چه لذتى دارد فاطمه. آخر مـن مى دیدم که تو چطور آخریـن روزهاى با پدر بـودن را سپرى مى کردى. در حزنى شیریـن و در اندوه ترک پدر و در شوق وصال على. هرچه در تـوان داشتـى گذارده بـودى تا از سرچشمه لطف پدر بیشتر بهره منـد شـوى و مطمئن گردى هر آنچه را که لازم است از سـرمنشإ وحى آموخته اى, تا با دلى مملـو از ایمان و قلبى سرشار از دانـش و فضل پاى به خانه على بگذارى.
پدر نیز در اندیشه تـو بـود و لباس نویى براى روز عروسیت تدارک دیده بود و عاقبت تو آن لباس کهنه ات را به در آورده بـودى و آن پیراهـن تازه را به تـن کشیده بودى و همان شب بـود که صدایى از میان کـوچه شنیدى, صدا نزدیک و نزدیکتر شد و از پشت دیوار اتاق گفت: ((اى اهالى منزل, مـن سائلـى درمانده ام. آیا خاندان رسالت بـر من کرمى مـى کنند تا تـن زن و فـرزنـد مـن پـوشیـده گردد)).
بـى هیچ درنگـى از جاى برخاستـى و نگاه مـن بر پیراهـن وصله دارت افتاد. دست بردى و لباس را برداشتـى, اما لحظه اى درنگ لازم بـود تا بفهمى چه مى کنى. آیا سزاوار بود, پیراهـن مندرس خویـش را به سائلى فقیر دهى؟ حواست کجا بـود فاطمه. تـو که بخشنده و مهربان بـودى پـس چرا چنیـن مى کردى؟ مگر خود از دهان مبارک پدر نشنیده بودى که از قـرآن مجیـد بـراى تـو ایـن طـور تلاوت کرده بـود که ((هرگز به نیکـى نمـى رسید مگـر آنکه از آنچه دوست داریـد انفاق کنید)).
چه زود به اشتباه خـودت پـى بـردى. دستت فرو افتاد و دست دیگرت بر روى پیراهـن نـو لغزیـد و دمـى دیگر همان دستان تـو بـود که تـن پـوش تازه را از میان در, در دستان آن مرد مى گذاشت و مـن در اندیشه آن بـودم که بخشاینده عظیـم چگـونه ایـن نیکى را به تـو پاسخ خـواهد گفت و پاداش بخشیدن پیراهـن عروسـى سرور زنان بهشت چیست؟ و تو بى هیچ چشمداشتى به پاداش, شادمان از ایـن عمل خویـش در سجاده خـود به سجده اى دیگر رفتى. روزها در پـى هـم مى گذشتند تا اینکه پدر خبر آورد على براى بردن تـو سخت مشتاق است و فردا روز عروسـى تـوست. باید خـویـش را آماده مى کردى فاطمه, باید در عیـن وفادارى به پیمانـى که با خـدیجه بسته بـودى, همسرى نیکـو بـراى علـى مـى شـدى تـا دل او و پـدر از تـو خشنـود گردد.
اولیـن شعاعهاى طلایـى خـورشیـد که از میان پنجـره بـر خانه تـان تابید, تـو عطر گل میخک و سنبل خـوش بـویى را که در هـوا منتشر بـود احساس کردى و مـن مى دانستـم که ایـن شمیـم نیکو به مناسبت پیوند مقدس میان تو و على از بهشت بر زمیـن جارى گشته است. تـو کنار پنجـره ایستادى و هـوا را تـا ژرفنـاى وجـودت بلعیـدى. چه نسیمـى در میان کـوچه هاى مـدینه پیچیده بـود. گـویـى دیـوارهاى کاه گلـى مـدینه نـواى شادى سر داده بـودند و مـى رفت تا با ایـن شادمانـى تـو و شـویت شریک آلام و آرزوهاى همـدیگر باشید. آفتاب کاملا برآمده بـود که على در خانه را کوفت. ام سلمه در را گشود و ندا داد که داماد آمده است. پدر برخاست و تـو شنیدى که به علـى گفت: ((على جان! نیکوست که در عروسى ولیمه دهیـم. برو کمى روغن, کشک و خرما بخر تا مـن با آنها سفره عروسى تو را بگسترانم, سپس هر که را خـواستى دعوت کـن)). على رفت و دمى بعد یکى از صحابه, گـوسفنـدى را به در خانه آورد و با شادمانـى اعلام کرد که آن را به خاطر عروسى تو به خاندان پیامبرش پیشکش مى کند و مـن دیدم که پدر چطـور با آن همه, غذایى درست کرد و آن غذا ولیمه عروسى تـو شد.
مردم دسته دسته به مجلـس شادیتان مىآمدند. على نگران از کمبـود جا و غذا قدرى افسرده به نظر مـى رسید ولـى پـدر خـود بر سر ظرف غذا نشست و گفت که میهمـانان کـم کـم به درون آینـد و تـو خـود مـى دانـى که اگر پدر نبود و دعایى که کرده بـود, آن ولیمه هرگز بـرکت نمى یافت و مردم مـدینه از آن غذاى اندک سیر نمـى شـدنـد و اینها همه به خـواست پـرورگـار بلنـدمـرتبه بود.
دیگر وقت رفتـن فرا رسیده بـود. به گفته پدر, تو غرق عطر یاس و به بهشتى شده بـودى و نکحت درخت طـوبـى از تـو به مشام مى رسید. پیراهـن مندرست نیز پاکیزه و خـوشبـوى بر تنت شادمانى مى کرد که توانسته است هنوز هـم همدم تو باشد و در روز عروسیت بر قامت تو خـودنمایى کند. ولى آن نیز چـون تـو نمى دانست که اندکى بعد پدر از راه خـواهـد رسیـد بـا پیـراهنـى از سندس سبز.
پدر پیراهـن را مقابل چشمان متحیر مـن بر زمیـن گذاشت و به تـو گفت: ((عزیز دل پدر, ایـن لباس هدیه اى از عالم بالاست براى جشـن عروسى تو, بدان جهت که تـو لباس خـویـش را به مستمندى بخشیدى و دل او را شاد کردى)). زیبایى آن پیراهـن چشم همگان را خیره کرد و بـد انـدیشان بـر دهانشان قفل زدنـد و از درخشـش روح انگیز آن لباس در شگفت ماندند. همین که پدر به اتاق تو آمد و آن پیراهـن را بر تنت دیـد, شکرگـویان دستها را بالا برد و تـو را دعا کرد. ـ اى بخشنـده و اى رحیـم! قلب ایـن دو را به هـم پیـونــد ده و خاندان پاکى نصیبشان فرما.
و سپس تو را تا آستانه در بدرقه کرد. آیا ایـن همان پدر بود که تا صورت تو را بـوسه نمى داد, شب به خواب نمى رفت؟ آیا ایـن همان دلسوز نازنیـن تو بود که حال دخترش را به خانه على راهى مى کرد؟ کاش پدر تـو را براى همیشه نزد خویـش نگاه مى داشت و چـون گذشته تو را سرشار از لطف بـى دریغش مى کرد. اما تـو از خانه پدر بیرون آمـده بـودى و زنـان کمکت مـى کـردنـد تـا بـر استـرى بنشینــى. راه خـانه پـدر تـا خـانه علـى بـر تـو چگـونه گذشت فــــاطمه؟ نمـى دانستـى از دورى پدر بگریـى و یا در راه رسیدن به دلاورمردى چـون على لبخند بر لب آورى. زنانى که پیشاپیشت شعر مى خـواندند, هیچ کدام حال تو را نمى فهمیدند و جاى خدیجه چه خالى بـود و اگر نبـود پـدر تا در آن هنگام دستت را بگیرد چه بسا که آنقـدر اشک از دیدگانت جارى مـى گشت تا جـویـى شـود و به قصر خـدیجه برسـد. ام سلمه با شادى و سرور در پـى ات مى رفت و مى گفت: ((فداى تـو باد همه خویشان و کسان مـن, اى دختر آنکه خداوند, او را با پیغمبرى و وحـى بر دیگران بـرتـرى داده است)). حفصه نیز که نمـى تـوانست شادیـش را پنهان کند, مى سرود: ((اى برتریـن زنان که رخسارى چون ماه تابان دارى, خـداونـدگار شـوى تـو را رادمردى جـوان ساخته, رادمـردى چـون علـى که بهتـر از همه مردان است)).

استر که گـویى شتاب داشت تا هرچه زودتر به خانه علـى برسد, تـو را پیـش مى برد و تو صداى عایشه را نیز از میان زنان مى شنیدى که از پـس رفتـار گذشته, حـال ایـن گـونه شـادى مـى کرد.
ـ ببرید ایـن دختر را که خدایش او را نزد همگان به داشتـن شویى پاکیزه و خوب, محبوب کرده است.
داشتى به خانه ات نزدیک مـى شدى فاطمه. داشتـى به خانه اى که باید تا پایان عمر در آن سـر مى کـردى, مى رسیـدى. گرچه مـى دانستـى در خانه علـى بالینـى گرم و نرم انتظارت را نمـى کشد و هیچ زیـور و زینتى نیست حتـى همیـن اتاق را نیز علـى آماده کرده و کف آن را با ماسه اى نرم صاف کرده است; ولـى تـو که دلبسته اینها نبـودى, تو به قلبى گرم دلخوش بـودى که در آن خانه در مهر و مودت تـو و پیامبر مى تپید.
همیـن که پـاى به خـانه علـى گذاردى, صـــداى آرام اذان بلال از مإذنه مسجد در گوشت پیچید و به تـو یادآور شد که چقدر از خانه پدر دور شده اى. زنان همه رو به سوى خانه هاى خـویـش کردند و پدر تو را به على سپرد و با شتاب رو به مسجد روان شد. و مـن چشم به خانه علـى گشـودم و خـود او را دیـدم که سـر به زیر انـداخته و دانه هاى درشت عرق چـون مـرواریـدهـایـى تـابنـاک بـر پیشـانیـش مى درخشید. مـن به خـوبـى حـس مى کردم که کلماتى از عمق درون على مـوج برداشته است و هر دم در انتظار سرازیر شـدن مـى باشند, اما شـرم و حیـا راه را بـر احساس بسته است.
على نشست و تـو نیز مقابل او نشستى و مـن براى اولیـن بار بدون پروا به شـوهر تـو نگریستـم. کلمات در نگاه خلاصه مـى شدند و راه خویـش را به دلها باز مى کردند. تـو در نگاه على شجاعت, مردانگى و پارسایى مى یافتى و او در مـن عفت و حیا و تقوا, و همیـن براى تـو و او عیـن ثـروت و شـادکـامـى بود.
پـس از اینکه هر دو در تاریکى دل شب و زیر نـور بى جان شمع نماز گزاردید, صداى ورود پـدر, زیباتریـن صدایـى بـود که به گـوشتان رسیـد. پـدر داخل اتاق شـد با مهر به هر دوى شما نگریست و سپـس کاسه اى آب طلبید و تـو را در سمت چپ خـویـش نشانید و على را در سمت راست. بعد دو سـوره از قرآن را بر کاسه خـوانـد و آب آن را بـر سـر و روى هـر دویتان پـاشیـد و در حقتـان چنیـن دعا کـرد.
ـ اى قادر متعال, اى خطاپوش و کریـم! ایـن دو از منند و مـن از ایـن دو, همان گـونه که پلیدى را از مـن دور کرده اى و به خـوبى پاکیزه ام گردانـده اى, پلیـدى را از ایـن دو نیز دور گردان و به خوبى پاکیزه شان کن.
سپـس روى به شما کرد و در مـن و چشمان علـى نگریست و پیشانى هر دو را بـوسه داد و فرمـود: ((پروردگار به زندگى شما برکت دهد و مشکلاتتان را خـود اصلاح نماید)). پـدر آماده رفتـن شـده بـود که برخاستى و دامان او را گرفتى و مـن از پشت پرده لرزان اشکهایـم پـدر را نگـریستـم که او تبسمـى کـرد و تـو را دلدارى داد.
ـ چه چیز تـو را به گـریه در آورده نـور چشمـم. مـن تــو را به بردبارترین و دانشمندترین مردم, شوهر داده ام. مـن تو را به نزد نیرومندتریـن مردم در ایمان و بیشترینشان در دانـش و برترینشان در اخلاق و بلنـدترینشان در روح ودیعه نهاده ام. اینجا بـراى تـو خانه خوبى است و على شویى نیکو.
و مـن مى دانستـم که گریه تو فقط به خاطر دورى از پدر است و بس, ولـى تـو باید قبـول مـى کردى که از خانه پیامبر برگزیده خدا به خانه بهتریـن خلق خدا عزیمت کرده اى. على نیز بوى پدر را مى داد.
از کودکى با رسول همنشین بود و بیشترین کس به او در راه رفتـن, نشستن, سخـن گفتـن و سکـوت, همیـن علـى بـود. حتـى نـورى که از دیدگانـش فرا مى تابید چون پدر بود و مـن ایـن را بهتر از هر کس مى فهمیدم.
همیـن که نـور خـورشید به اتاق تابید و آفتاب در کـوچه هاگسترده شد, صداى کوبـش در تو را از جاى بلند کرد. چه کسى مى تـوانست جز پدر در اولیـن طلـوع زندگـى تـو و على, در خانه شما را چنان با قدرت بکـوبد. در را گشـودى, پدرت با کاسه اى شیر و با دلى پر از مهر و مهربانـى به دیدارتان آمده بـود. حتـى نگذاشت کاسه را بر زمین بگذارى, مثل همیشه شیریـن نگاهت کرد و گفت: ((بخـور, پـدر به فدایت)). شیر را چنان نـوشیدى که گـویى تازه به دنیا آمده اى و از شیر خـدیجه سیراب مى شـوى. احساس مـى کردى با خـوردن آن شیر خـوش عطر و گـوارا, روحـى تازه در بدنت دمیده شده است و پدر چه خوب به تمام حالات تو واقف بود و با آن نگاه دوست داشتنیـش تو را مى نگریست. پـس از تـو, کاسه در دست على بود و ایـن پدر بـود که مى گفت: ((تـو هـم بخـور, پسرعمویت به فدایت)). چنان از آن فرقت یک شبه پدر به تنگ آمده بـودى که دوست داشتـى او براى همیشه در خانه تان ماندگار شـود و چـون گذشته با دست و دلـش نـوازشگر تـو باشـد. ـ نـور چشمـم, فاطمه! به خـداى یکتا سـوگند که مـن کمال خیرخواهى را در باره تـو انجام دادم, زیرا شوهرى برایت برگزیدم که از دیگران زودتر اسلام آورد. بـدان دختـرکـم که تـو حـوریه اى هستـى به شکل انسان و خـداونـد عز و جل به خاطـر همیـن از میان تمام مردان, دو مـرد را بـرگزیـده و تـو را در خانه آنها ساکـن کـرده است که یکـى پـدر تـو و دیگـرى شـوى توست.
مرغ شوق در جانت پرپر گرفت. تـو در عیـن دورى از پدر, همیشه در قلب او بودى. تـو خـوشبخترین زن عرب بـودى که چنیـن پدر و شویى داشتـى. کـاش خـدیجه نیز بـود و ایـن روزهـا را مـى دید.
کاش مادرت بـود و در شادى دخترش سهیـم مـى شد. به حتـم پدر هـم, نبود او را در ایـن روزها بیشتر احساس مى کرد و چون تو دلش براى خدیجه تپیدن مـى گرفت. تـو هم سعى کرده بـودى براى پدر هـم دختر باشـى و هـم مادر و با دستانى چـون دستان خدیجه, اشکهاى پدر را پاک کنى و همان سان که او با لبخندش به قلب پیامبر اکرم روشنـى بخشیده بـود, تـو نیز شکـوفه هاى خنده را بر سر و روى پدر بپاشى تا از اندوه دل او بکاهى, ولـى حال دگر نشانى از اندوه در چهره تابنده پدر پیدا نبـود و او شادمان از ازدواج تـو و على متبسـم نگاهتان مى کرد.
بارى دیگر زنان به گـردت جمع شـده بـودنـد و با تحقیـر به اتاق محقـرتان مـى نگـریستند. آنها انتظار داشتنـد دختـر رسـولشان در پرنیانـى از قـو پیچیده شده باشـد و با جـواهراتـش چـون دختران قیصران خودنمایى کند, ولى تو که چنیـن دخترى نبـودى فاطمه, حتى اگر علـى تمام ثـروت دنیا را به پایت مـى ریخت, تـو فقط به قـدر احتیاج براى خـود برمـى داشتـى و بقیه را به تازه مسلمانانـى که لباسـى براى پـوشیدن و غذایـى براى خـوردن نداشتند, مـى بخشیدى.
تو دانـشآموز مکتب رسول خاتـم و خدیجه بـودى و جز ایـن از آنها نیامـوخته بودى. سه روز و سه شب گذشته بـود. تـو از شـوق دیدار دوباره پدر مى سـوختـى و از مهر و عطـوفت علـى شکفته تر مى شدى تا اینکه کـوبه در, به تـو ایـن ندا را داد که حتما پـدر آمده است آنکه پشت در است کسـى جز او نیست. سلام پـدر غم چند روز ندیدنـش را به یکباره از دلت زدود.
پیـش رفتـى, عباى او را از دوشـش بـرداشتـى و نعلینهایـش را به کنارى گذاشتى و مـودب پیـش رویـش نشستـى و گـرده اى نان مقابلـش گذاردى. پـدر به خانه ات نگریست و سپـس با ملاطفت پرسیـد: ((حالت چطور است دخترم؟ در اینجا آسـوده اى؟ شـوهرت چگونه است؟)) و تـو شـرمگیـن از نگـاه پـدر سـر زیـر انـداختـى و گفتى:
((همه چیز خـوب است پدرجان و علـى بهتریـن شـوهر است, اما, اما خـود مى دانید که زنان هنوز هـم مرا رها نکرده اند و در ایـن چند روزه, چه طعنه هایى که بر مـن نزده اند و نگفته اند چرا پیامبر ما دختـرش را به مـرد فقیـرى شـوهـر داده است)). مـن در نگاه پـدر مى دیدم که چطـور به تو مى نگرد و خودش خـوب مـى داند که تـو کسـى نیستـى که با ایـن سخنها برنجـى و فقط دوست دارى چـون گذشته با پدر درد دل کنى. ـ دختر عزیزم فاطمه! نه پدر تـو فقیر است و نه شـوهرت. فاطمه اى نـور چشـم مـن, پـروردگار خزینه هاى طلا و نقره زمیـن را بر من عرضه کرد ولـى مـن نعمتهاى آخرت را بر مال دنیا تـرجیح دادم و از ثـروت ایـن جهان چشـم پـوشـى کردم.
سخنان پدر چنان بر دل مى نشست که بى هیچ حرفى تسلیـم گفته او شدى و پـس از آن علـى بـود که پـاى به خانه گذاشت و شادمان از ورود رسول الله به خانه اش به طرف او شتافت و چـون لطف بى حد پدر را بر تـو دید با چهره اى خنـدان در مـن نگریست و از پیامبـرش پرسیـد: ((اى پسرعم گرامى! خیلى دلـم مى خواهد بدانم شما مرا بیشتر دوست دارید یا فاطمه را؟)). مـى دانـم هر دو نفر شما در عطـش دانستـن پاسخ بـودیـد و تو بیشتر از علـى, که پـدر با ملایمت گفت: ((تـو عزیزتـرى علـى و فاطمه دوست داشتنـى تـر)). و همیـن کلام کـوتـاه, بهترین پاسخ بود براى تو و على.
وقتـى که پدر قدمهایـش را از خانه تان بیرون گذاشت, مـن در علـى نگریستم و دانستـم او به عینه در تو همان چیزى را یافته است که در وجودش آن را جستجـو مى کرد و خـود از پیـش مى دانستـم تـو نیز حقیقتـى در علـى یافته بـودى که پیـش از آن در ژرفنـاى روحت به دنبالـش مى گشتى. راستـى که فاطمه خانه تـو و علـى خانه پاکـى و راستـى بـود. خانه بندگان برگزیده و خانه صدق و صفا و مـن چقدر شادمانم که همیشه همراه تو هستـم و از دید تو بر همگان مى نگرم.
خنکاى سحرگاه براى هر خواب رفته اى لذت بخـش بـود و فرح زا ولى تـو چـون همیشه بـر خواهـش دل خـویـش نهیب زده بـودى و از پیشتـرها برخاسته و چون على در خلوت دل خویـش نماز مى گزاردى و پروردگارت را شکر مى کردى که به تو توفیق عبادت به درگاهـش را بخشیده است. علـى نیز چنان سر به سجده مـى برد که گـویى کـوهى استـوار سر به اطاعت خالقـش مى ساید و چـون سر از سجده مـى برداشت مانند مـوجـى عظیـم بـود که از بستر خـویـش برخیزد و دست دعا به سوى آسمانها دراز کند و تـو به چنان نمازى رشک مى بردى و على نیز چنان محو و شیـداى تـو بـود که گـویـى کـارى جز نگـریستـن به تـو نــدارد.
ـ فاطمه جان مـى دانـى دیروز پـدر گرامیت در مسجد به مـن فرمـود: ((وقتـى فاطمه در محراب مـى ایستـد, نـورى از او براى اهل زمیـن مـى درخشـد, همان طـورى که ستارگان براى زمینیان درخشـش دارنـد, فاطمه نیز چـون ستاره اى براى اهل زمیـن, از خـود نـور و روشنـى مى پراکند)). و حال مى بینم که مـن چقدر نیک روزم که مى توانم ایـن نـور را از نزدیک ببینـم و در جوار او به رکـوع و سجـود خالقـم مشغول باشـم. اى باجلال تر از هر صاحب جلال! تو را سپاس مى گویم که مـرا به داشتـن چنیـن همسـرى مفتخـر کردى.
در سخـن پدر شکى نبود, کلام او وحـى محض بـود, پـس همانجا سر به سجده بردى و تو نیز خداوند جل و علا را ستـودى و از او خـواستـى درجه و مقام تـو را پایـدار کنـد و چـون گذشته تـو را در انجام اعمال و امورات خیر موفق بدارد, و مـن مى دیدم که چطور تو و على هر دو در اندیشه عبادت خالصانه همـدیگر بـودید و آرزو مـى کردید که به درجه دیگرى برسید.
آفتاب نزده, علـى افسار شترش را گرفت و بـراى کار راهـى آبیارى نخلستانها شـد و تـو تنها مانـدى با کارهایـى که بایست هـر روز انجـام مـى دادى. اول از همه بـایـد خـانه را تمیز مـى کـردى. کف اتاقتان پوشیده از شـن و خاک بود و پوست شترى به همراه چند برگ خرما آن را مفروش کرده بود و جارو زدن بر ایـن خاکها بود که هر روز سر و روى تو را خاکآلود مى کرد; و ایـن در حالى بـود که مـن دیـده بـودم خانه ثروتمنـدان با دیبا و ابریشـم فرش شـده است و دختران آنان در لباسى از حریر روى فرشها مى خرامیدند و تـو دختر پیامبر خدا, پیراهنى کـم بها و وصله دار به تـن داشتى و خاک خانه را مى روبیدى.
آنچه درون تـو بـود و آنچه درون مـن بـود مـى گفت که بهشت منتظر توست فاطمه و تو در میان آدمیان کره خاک خواهى درخشید. پـس جاى هیچ شکایتـى نبـود. تـو شکیبایى مـى کردى و همپاى علـى, به جهاد مشغول بـودى, چـرا که کـاملا بـاور داشتـى چیزى جز خــــانه دارى وشوهردارى نمـى تـوانـد براى زن, جهاد در راه خـدا محسـوب شـود.
فاطمه مى دانم, گرچه مى دانـم به گواهى مـن نیازى نخواهد بود اما مـن در فردوس جنان گواهى خـواهـم داد که تـو در عیـن ثروتمندى, فقیـر بـودى ولـى بـا اینهمه, هـرگز نمـى گذاشتـى علــى چیزى از کمبـودهاى خانه بـداند. مـن تمام لرزه ها و تپشهاى قلبت را شاهد بـودم که چگـونه خـویشتـن دارى مى کردى و سخنى از ندارى و فقر بر زبان نمىآوردى و بیـم داشتـى که مبادا دل علـى برنجد و چینى بر پیشـانـى او بیفتـد که چـرا عاجز از انجـام خـواهـش دل تــوست. اندیشه بـس بـود, باید به بقیه کارهایت مى رسیدى. باید کـوزه آب را از مشک چـرمى پـر مـى کـردى و در سایه اتاق مـى گذاشتـى تا در هنگام ورود على, وقتى که خسته از کار برمى گردد, لبهاى عطشناکـش دمى بر خنکاى گلوى کوزه بیاساید. سپـس نوبت دستاس بـود و پختـن نان. مشتى جو زیر سنگ بود و ایـن دست تو بود که پشت سر هم دسته دستاس را مى چرخاند و تـن رنجور تو را بى طاقت تر مى کرد. همیـن که جـوها نرم نرم آرد شـدند, سبـوى سبز را آوردى و با آب آن خمیرى سـاختـى تـا قـوتـى گـرم بـراى شـوهـرت بـاشد.
تنور هر لحظه از حرارت گداخته تر مى شد و تـو در پیراهنى خشـن بر سر تنـور عرق مى ریختـى و گرده هاى نان را به گرماى آتـش مى سپردى تا اینکه صداى در آمد. دستان پرمهر تـو, کوزه اى آب سرد و گوارا و نان جـوى داغ پذیراى على بـود و چشمان على که چون مـن, بر کف دستان تـو مى نگریست که چطور سرخ شده بـود و پر از زخـم و تاول. دلگرمى هاى تو همیشه تـن خسته و جراحت بدن على را تسکین مى داد و ایـن بار علـى بود که به نـوازش دست و دل تـو مشغول بـود. دسته دستاس سخت بود و سنگیـن و چاره اى نبود جز گرداندن هر روزه آن و مـن مـى دیدم که ایـن زخمها هـر روز بـر دستان سفیـد و نازک تـو گسترده مى شد و خون از آنها سرازیر مى گشت. چقدر دلـم مى خواست که دستى داشتـم و چون على براى یاریت پیش مىآمدم. على نیز چون مـن دگر تاب دیدن آن زخمهاى هر روزه را نداشت و از شـدت مظلـومیت و سکوت تو دلش گرفته بود.
هر دو به هـم نگریسته و برخاسته بـودید و به سوى خانه پدر راهى شده بـودید. گرچه تاولهاى دست تـو از شدت جراحت مى سوخت ولى روى آن را نداشتى که با پدر روبه رو شـوى و از کـم طاقتى خـویـش گلایه کنى و به خواهـش على از پدر کمکى براى خود بخواهى. مگر چه فرقى بیـن تو و زنان دیگر بـود که تو نمى توانستى از پـس کارهاى خانه درآیـى, جز اینکه تـو کـوچک بـودى و دستانت چـون گلبرگهاى لطیف بهارى ترد و شکننده.
همیـن که بر پـدر وارد شـدید, او به دیـدار شما از جاى برخاست, سپـس دست تو را گرفت و بر آن بوسه زد و تو را بر جاى خود نشاند و مـن دیدم که چطور چشمـش بر زخمهاى دست تـو بـود و دلـش هر دم بیشتر فشرده مـى شـد. هرچه کردى نتوانستـى چیزى بگـویـى. تـو به دیدار پدر آمده بـودى, همیـن و بـس. دیگر جاى هیچ گله و شکایتى نبـود, ولى مـن از چشمان پدر خواندم که خودش از پیـش به خواسته تو پـى برده است, چرا که در جهت دلجـویـى از تـو برآمـد و گفت: ((فاطمه, دخترم! تو سرور زنان بهشتى, تو بر حـوریان سرورى, تـو فیروزه فردوسى, تـو حوراى بهشتى, پـس تلخیهاى دنیا را تحمل کـن تا به شیرینیهاى آخرت دستیابى)). و تـو چه بردبار در پاسخ گفته بـودى: ((اى پـدر! پروردگارم را بر نعمتهایـى که به مـن بخشیده است سپاسگزارم)). و پدر ایـن متانت تو را ستـوده بـود و اذکارى به تـو آمـوخته بـود تـا کـارهـایت گشـایـش یـابـد.

پس از آن هر روز خستگى خویـش را با ذکرى که از پدر آموخته بودى تسکیـن مى دادى. هـر صبحگاه با آن ذکـرها از جاى بـرمـى خاستـى و شبانگـاهـان بـا گفتـن آنها به خـواب مـى رفتـى و هیچ از خستگـى نمى فهمیدى. مگر مى شد کسـى خدایـش را به بزرگـى یاد کند و او را حمـد و سپاس گـوید و خـداوند او را یارى نکند. نه, فاطمه یقیـن داشتى هر کـس از خلـوص دل چنیـن کند, خالق هر دو جهان, مشکل از کارش برخـواهـد داشت. پـس ایـن ذکرها را همراه مسایل دیگر براى زنانى که در پى کسب دانـش به خانه ات مىآمدند, مىآمـوختى و آنها را به پرستـش درونـى و واقعى آن بزرگ بزرگان دعوت مـى کردى, چرا که فقط خـدا بهتـریـن گشاینـده و اجـابت کننـده دعاى خلق بـود. مـى دانـم دل تـو همیشه به لطف انیـس دلها و همجـوارى در نزد او شـادمـان بـود و هیچ سختـى نمـى تـوانست تـو را از پـاى درآورد.
هرگز نگذاشتى على حتى براى لحظه اى چهره تو را خسته و اندوهگیـن ببیند و شکـوه اى از تو بشنود. تـو همیشه به رحمت بیکران و ابدى خـداونـدت امیـد داشتى و هرچه مى خواستى فقط از او مـى خـواستـى.
حتـى در آن هنگام که پدر و شـویت فاتح از جنگ بازگشته بـودند و دستبنـدى نقره از غنایـم جنگ زینت دست تـو شـده بـود, در همیـن اندیشه بـودى که مبادا زینت تـو باعث دورى از پروردگارت شـود و گـویا چنیـن نیز بـود. مـن هرگز آن لحظات را فراموش نمى کنـم که چطور چشمان پدر با آن نگاه نافذش بر دست تو افتاد و تـو شرمنده از عمل خـویـش پـى بردى که چنان زینتـى شایسته تو نیست. تـو به گفته پـدر آسمـانـى بـودى و سـرمشق دگـر زنان.
آن روز پدر براى اولیـن بار رنجیده خاطر از خانه تان بیرون رفته بـود و مـن ایـن را بخـوبى درک مى کردم که تـو هراسان برخاستى و پرده پشمى اتاق را کنار زدى و به حیاط نگریستى و دیدى که چطـور پدر از تـو و خانه ات دور مى شـود. هرگز تحمل رنج پدر را نداشتـى حتـى در کـوچکتـریـن و کمتـرین شکل آن.
پـس بسرعت دستبنـد را از دست گشـودى و براى پـدر فرستادى. علـى متحیر از این عمل تو هیچ نگفت و گویى در ایـن اندیشه بود که سر ایـن دستبند چیزى است میان پدر و دختر و وقتـى با رضایت از نزد رسولـش باز مى گشت, مـن از چشمانـش فهمیدم که به تمامى به آن سر واقف شده است.
تکه هاى همان دستبند در میان اصحاب صفه و مستمندان تقسیـم شـد و تـن برهنگان را پوشاند و پس از آن بخشـش بود که پدر شادمانه به دیدار آمد و گفت: ((دخترم, بتـول مـن, پروردگارت در ازاى بخشـش آن دستبنـد, تـو را در بهشت به لبـاسهاى بهشتــــــى و زینتهاى گرانبهاى بهشتى خواهد آراست)).
و مـن چقدر خوشحالم فاطمه, چقدر خوشحالـم که در بهشت همراه تـو خواهم بـود و به تمامى خواهـم دید که خداى وفادار به عهد چگونه به تمامى وعده هایـش عمل خواهد کرد و خواهـم دید پاداش مادرت در مقـابل بخشـش آن همه ثـروتـش در راه اسلام چه خـواهـد بـود و آن کـریـم تـر از هـر کـریـم چگـونه جزاى خیـر به او خـواهــد داد.
دیر زمانیست که خـود را محمل وحـى احساس مـى کنى و به یاد دوران کودکى خویـش افتاده اى, حتى زمانى که هنوز متولد نشده بودى, ولى با مادر سخـن مى گفتى. خدیجه صداى تو را از داخل رحمـش مى شنید و خرسنـد از آواى تـو مرارتهاى روزگار خـویـش را تحمل مـى کرد. چه مى شـد تو نیز به مقام مادرت خـدیجه مى رسیـدى و مـى تـوانستـى با کودکى که در بطـن خویـش دارى سخـن بگویى. تو خانه محمد و خدیجه را روشـن کرده بودى و حال مى رفت که نوزادى از نسل پدر, خانه تو و على را به نـور آن جهانى خـود روشـن کند. فاطمه, بدرستى آنچه در من حلـول مى کند همانى است که در ذهـن تـو جارى مـى گردد. مـن روزى را خـواهـم دیـد که رسـول خـدا کـودکت را در آغوش گرفته و خـواهـد گفت: ((او گل خـوشبـوى مـن است و از مادرى راست گفتار و درست کـردار به دنیا آمـده است)). و تـو فاطمه, تـو کـودک را در آغوش خواهى گرفت و بر پیشانى او بـوسه خواهى زد. پدر تـو را در میـان بستـر خـواهـد بـوییـد و کـودکت را خـواهـد بـوسیـد.
خیالى شیریـن تو را در بر گرفته است. تو که همیشه و در همه حال در نماز و نیایش خویـش از خداوند خواسته اى فرزندانت چـون پدر و شوهرت دلیر باشند, حتـم دارى که کودک تو نقش على را خواهد داشت و سیمایـش چـون پدر خواهد درخشید. چقدر خـوشبختـى تـو فاطمه که صـورت نـوزادت مثل آینه از خود تلالـو خواهد داشت و تـو خـواهـى تـوانست شـادمـانـى خـویـش را در چهره او ببینى.
تـو با یک دست, جگرگـوشه ات را شیر خـواهـى داد و با دست دیگـر, دسته دستاسـى را خـواهـى چرخاند و سپـس انگشتان کـودکت در میان دستان تو گـم خواهد شد و تـو او را در گهواره اش خـواهى گذاشت و برایش شعر خواهى خواند. گهواره چـون مرغى سبکبال موکب خویـش را حرکت خواهد داد و او را تا عرش اعلا خـواهد برد و خانه را پر از شمیـم بهشت خـواهـد کرد. مى دانـم قلبت بسیار تنـد مـى تپـد. دلت مى خواهد که هرچه زودتر رخسار زیباى فرزندت را ببینى و مـن بیـش از تـو مایل به دیـدن آن نازدانه پیامبـر اکـرم هستم و به حتـم مى دانـم که هیچ زنى چـون تو نخـواهد تـوانست کودکـش را در آغوش بفشـارد و او را سـرشـار از مهر مـادرى و لطف ایزدى نمـایـــد.
روزها از پـى هـم مى گذرند و على چـون مـن و تـو در اشتیاق دیدن کـودک بـى تابـى مـى کنـد. ام سلمه و اسمإ زود به زود به دیـدارت مىآیند و کمک حال تو هستنـد و چیزى در قلبت به تـو مژده مـى دهد که وقت حمل نزدیک است.
على قرآن مى خواند, با صداى بلندى آیات را تلاوت مى کند و تـو چون کودکى آرام در کنارش نشسته اى و به صداى خـوش او گوش فرا مى دهى. از امشب ماه میهمانى خداى پاک و منزه آغاز مى شود. بعد از ایـن, آن گرده هاى نان جـو و کاسه هاى آبـى که خواهید خـورد همه به اذن خداى مسجدالحرام, تـوانـى مضاعف براى عبادت را در شما برخـواهد انگیخت.
تـو نیز روزه دارى فاطمه. دلت رضایت نمـى دهـد که به خاطر جنینت از شوق اطاعت پـروردگار بـى نصیب بمانـى. گـرچه هـر روز از شـوق دیدار نـواده رسـول بیشتر مى شکفـى و جنیـن درونت به جنب و جـوش مشغول است تا هرچه زودتر به سـوى حیاتـى دیگر چهره بگشاید, اما شهد و شیرینى فرمانبردارى از خالق و رکوع و سجـودى دوباره چنان در جانت رخنه کرده است که دیگر نمى تـوانى به چیز دیگر بیندیشى.
مـن هر شب در هنگام افطار و بـر سـر سفره نان و خـرماى شما, از میان پنجره, ماه را در آسمان مى بینـم که بزرگ و بزرگتر مى شـود. على نیز به ماه مى نگرد و درد شیریـن زادن در تـو فزونى مى گیرد. مـن مى دانم فاطمه, مى دانـم کودکان تو نسل پدر را برقرار خواهند کرد و او هرگز ابتر نخـواهد بـود. گرچه تو نتـوانى آن روزگاران را به چشم ببینى ولى فاطمه, مـن, ایـن چشمان تو شهادت مى دهد که پـس از تـولـد نـوگل تـو, دنیـا دگـرگـون خـواهـد شد.
من مى دانم فاطمه. مـن آن روزها را در اندیشه خـویـش مى بینـم که پدر تـو همچنان به هدایت مسلمیـن خـواهـد پرداخت و پـدر کـودکت پیروز از جنگها باز خواهد گشت و فرزندانت چـون پدر در راه حق و حقیقت جهاد خـواهنـد کرد و پـرچمهاى پیروزى مسلمیـن همـواره در اهتزاز خواهد بود.