امـــام,
بــه آرزو,
بــه تصـور,
بـه خواب مى ماند
نگـاهـى دوباره به تإثیر شخصیت امام خمینـى بر بانـوان هنر واندیشه

 

پرداختـن به زنان و هنر و اندیشه آنان خـود مبحثى طـولانى است و در ایـن میان پرداختـن به زنانى که تحت تإثیر شخصیت ویژه امام خمینـى به خلق اثـر پـرداخته انـد مبحثـى دیگـر.

بـا ایـن همه فـرصتـى دست داد که از جمع خیل زنان انـدیشمنـد و هنرمند بتـوانیـم به عنـوان نمـونه با چند نفر گفتگـویى کـوتاه داشته باشیـم, چنـد نفـرى که احساس و جـوهر هنرشان از ویژگیهاى شخصیتـى امام نشإت گـرفته و انعکاس آن در آثارشان متجلـى گشته است. و نیک مى دانیم از خیل عظیـم بانوان هنرمند و اندیشمندى که حرفهاى بسیارى براى گفتـن دارند, به جمع محدودى بسنده کرده ایـم اما با این امید که همیـن اندک, نمایانگر نقشى جاودانه باشد که حضـرت امـام خمینـى, در هنـر متعالـى رقـم زد.

خانم دکتر فاطمه راکعى, شاعر
ـ تإثیرى که از شخصیت امام گرفتم در همه ابعاد وجودى مـن بوده است. اگر شعر را انعکاس روح شاعر بـدانیـم; مـن همیشه سعى کردم در شعرم صمیمیت را بر هر چیز حتـى بر مسایل تکنیکى و لغوى مقدم بدارم. اگر بخواهم با خودم صمیمى باشـم تإثیر حضور امام در حد توانـم در اشعارم منعکـس شده است. زیبایى روح حضرت امام و عظمت او در تعادلـى بـود که میان انـدیشه و احسـاس و نیز بعد سیاسـى اجتمـاعى ایشـان بـا بعد فـردىشـان وجـود داشت و کل اینها; بعد خلق شان در رابطه بوده است.
ابعاد مختلف کمـال به حـدى در ایشـان جمع بـود که به عنـوان یک الگو در تفکر اسلامى مطرح بودند و مـن خوشحالـم که عصر ایشان را درک کردم و به عنـوان انسانـى که سعى مـى کند سیر تکاملـى داشته باشد, درک حضور ایشان را موهبتى براى خـود مى دانـم. حضور ایشان در شعرهایـم با نـوعى حیـرت و شگفتـى انعکاس یافته است. بعد از اولیـن دیدارى که با ایشان داشتم شعرى گفتـم تحت عنـوان: ((شرح آن سفر به جماران)). در ایـن شعر سعى کردم آن عظمت و والایـى که یک انسان غیز قابل تصور بـود بیان کنم; مى توانـم بگویـم تإثیر ایـن دیدار به حدى بـوده که نه تنها ماهها گریه کردم بلکه هنوز هـم بعد از سالها هر وقت یادم مىآید گریه ام مى گیرد. البته ایـن احسـاس خـالص مـن بـود از دیـدار بـا یک مـوجود متعال.

در چهره اش فروغ الهى
در دو لبش سرود رهایى
والاتر از هر آنچه که دانى
مصداق تام روح خدا بود
واقعا, مـن در ایشـان روح خـدا را دیـدم:

مى گویمت که روح خدا بود
من دیدمش بدیده حیرت
گفتم که با تو فاش بگویم
آیینه خداىنما بود

همچنین این شعر:
به آرزو به تصور به خواب مى ماند
به پرسشى که ندارد جواب مى ماند
حقیقتى است ولیکن بزعم همچو منى
به آرزو و به تصـور به خـواب مـى مـاند
وقتـى امام را با انسانهاى بزرگ دیگر مقایسه مى کنم مـى بینـم که معمـولا آنها هـر کـدام در یک بعد و یـا در ابعادى محـدود رشــد کردند. مثلا فیلسـوف بزرگى بـودند یا شاعر یا دانشمند بزرگ; ولى به نظر مـن امام در زمانه مـا مثل پیامبـران بـود و مثل اولیاى الهى که همه جنبه هاى ارزشـى وجـود را آن گـونه که اسلام تـرسیـم کـرده بـود در وجـود ایشـان تجلـى یـافته بـود.
مـن هم, عاشقانه سعى مى کنم اینها را دنبال کنم و در شعرهایم هم به این نکته اشاره کرده ام:
غمـى به قـدمت تـاریخ درد انسـان داشت
دلى به وسعت جغرافیاى انسانى
در ایـن شعر سعى داشتـم وسعت روح و عمق انـدیشه و احسـاس حضـرت امـام را در قـالب کلمـات بیـان کنم:
کسى که وسعت او در جهان نمى گنجد
به خانه دل من آمده ست مهمانى
همان گـونه که در مورد شخصیت امام على(ع) وجـود داشته که از یک سو در میدان جنگ مـى جنگیده و از سـوى دیگر غمخـوار بیـوه زنان و یتیمان بوده است.
امام, حتى از نگاههایـى که به جمعیت مـى کرد و یا دستـى که تکان مـى داد مـن بـا همه وجـودم ارتبـاط روحـى او را حـس مـى کــردم. به قول آقاى امیـن پـور که گفته: ((لبخند تو خلاصه خوبیها است)). من فکر مـى کنـم امام, ضمـن اینکه با حـرفهایـش تمام دنیا را به حـرکت درآورد و تحت تإثیر روحـى خـود قرار داد, کـوچکتـریـن و ظریف تریـن مسایل احساسـى را درک مى کرد. محبت را و زیباییها را.

خانم زهرا رهبرنیا, گرافیست
ـ اولیـن تإثیـر شخصیت امام بـر خـود مـن بـوده تا بـر کارهاى هنرىام. در سالهاى 58 ـ 57 که سالهاى پیروزى انقلاب بود, مـن در سال آخـر دبیرستان تحصیل مـى کردم و در اوج شکل گیرى شخصیت خـودم بـودم. در ایـن رابطه شاید حرفهایـم تکرارى باشـد; با تـوجه به انرژىاى که امام در جامعه ایجاد کردند طبعا روى مـن هـم تإثیر گذاشتند. منتها در طـول تحصیلـم شخصیت ایشان و فعالیتهاى ناشـى از اعتقادات ایشان, تإثیر دیگرى بر مـن گذاشت و به همیـن دلیل مـن ایـن تإثیرگذارى را جـور دیگـرى تحلیل کـردم. با تـوجه به اینکه پایان نامه کارشناسـى مـن ((تإثیـر تبلیغات فـرهنگـى روى نوجوان و جوان)) بود, همیـن موضوع دریچه اى بود و شروعى بـود که به صورت عمیق تإثیرگذارى فرهنگى را مورد مطالعه قرار دهـم. در همین پایان نامه که بیشتر روى قالبهاى هنرى که بـر روى ایـن قشر تإثیرگذار است کار کردم. قضاوتهاى آمارى و علمـى را مـورد نظر قرار دادم. همچنیـن تز کارشناسى ارشدم هـم که ضرورت بررسى علـم ارتباطات بـود بـا تـوجه به علمـى بـودن و وارداتـى بـودن علـم ارتباطات; مـن در امام نـوعى خاص از شیـوه ارتباطـى را دیدم که واقعا برایم تازگى داشت.

منیژه آرمین, نویسنده
ـ حـدودا ده سال داشتـم. به همراه مادرم و خـواهر و برادرها از دیدار سینه زنیهاى عاشـورا به خانه آمده بـودیـم. یکى از دوستان پدرم که از اهل تسنـن بـود, سعى کرد به سوگواریهاى حسینى رنگ و بوى خرافات بدهد و مادرم را منع کرد که چرا ما را به دیدن ایـن چیزها بـرده. جمله اى را که مادرم به او گفت بـا وضـوح کـامل به یاد دارم. مادرم گفت: ((مـن هر عاشورا بچه هایـم را به سـوگوارى مى برم تا امام حسیـن را بشناسند و به شما هـم مى گویـم که هر کس امام حسیـن را به امـامت نشناسـد به شجـاعت بـایـد بشنـاسـد)). مهمـان گفت: مـن مجـاب شـدم و دیگـر حـرفـى ندارم.
خلاصه, ما از کـودکـى با قیامهایـى مثل قیام امام حسیـن(ع) آشنا بـودیـم اما در سنیـن نوجـوانى به دلیل آشنایى با ادبیات انقلاب یعنـى کتابهایى که بیشتر حول و حـوش انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتبـر روسیه مى گذشت, قیامهاى اسلامى در چشمـم کمرنگ مـى شـد; به طـورى که گـاهـى به نظرم مـى رسیـد امـام علـى و امــــــــــام حسیـن(علیهماالسلام) هم سوسیالیست بـودند!! انقلابهایى هـم که در زمان خود مى دیدیـم غالبا چپ گرا و ماده گرا بـودند و مـن ته دلـم فکر مـى کردم, با شـرایط موجـود فقط یک انقلاب مارکسیستـى مـوثـر مى شـود. در حالـى که نه خـودم و نه بسیارى از دوستانـم که ایـن عقیـده را داشتنـد, از مذهب منفک نشـده بـودیـم.
وجـود امام و شخصیت امام که از پانزده خـرداد مطرح شـد, با همه تضییقاتى که از نظر تبلیغاتـى مـى شـد, به عنـوان یک استثنإ در ذهنـم جا باز مـى کرد. ایشان به عنـوان یک روحانى مبارز در واقع حامل طرز فکر و حرف تازه اى بـود. از فعالیتهاى سیاسـى مسلمانان جسته و گریخته اطلاع داشتـم ولى چندان امیدى به ایـن آتشهاى زیر خاکستر نداشتم.
بـى رودرواسـى بگـویـم, مثل بقیه روشنفکـران زمانه چشمـم به غیر مذهبیها بـود. تا اینکه اولیـن تظاهرات باشکـوه اسلامى را دیدم. در همان پنجشنبه عید فطر, تشکل نیروهاى اسلامـى بـود که از مسجد قبا به طرف خیابان شریعتى در حرکت بود و بعد هـم آنچه پیش آمد, ساختار فکرى مرا تغییر داد و مسیر مطالعات مـن تغییر پیـدا کرد و مـن در هر آیه و در هر کلام و در هر اندیشه اسلامـى, مبارزه حق علیه باطل را دیدم.
امام در چشـم مـن, امتداد سرخ خط تشیع بود که هیچ وقت در تاریخ منقطع نشد. امام در چشـم مـن پرچمدار عاشـوراییان حسینى بـود و کسـى بـود که ارزشهاى انقلابـى را در محتـوا دگـرگـون ساخت. مـن, اگـرچه قبل از انقلاب, چه در زمینه ادبیــات و چه در زمینه هنر فعالیت داشتـم ولى بعد از انقلاب آن آرزوهاى نهفته در مـورد حقیقت و تعالـى و رستگارى انسان, راه خـودش را پیـدا کرد و مـن حضور امام را در لحظه لحظه هاى ایـن بیست سال اخیر با پیوندى به تاریخ تشیع و عرفان حس کرده ام.

خانم نرگس گنجى, شاعر
حرفى از آن هزاران ـ امام خمینى تجلى خـورشیدگـون نوعى زندگى و تفکر بود (و هست) که شعاعهایـش تا زمانى دور و دراز بر تاریخ و فرهنگ جهان پرتـوافکـن خـواهد بـود. اما, یکـى دو نسل, از سایر مردم به ایـن تابـش گرم و مهربان نزدیکترند. بـویژه نسلـى که ـ خـود در سـوگـواره اى که بـراى امام سروده ام ـ آنها را ((نـوزاد خرداد)) نامیده ام.
نسلى که پر از شهیدان رفته یا زنده است! نسلى که مثل خـود امام دیگر تکرار نخواهد شد.
بررسـى تإثیر امام بر زنـدگـى و افکار و آثار چنیـن نسلـى مثل بررسـى تإثیر خـورشید بر زندگى مردم, هم بسیار آسان است و هـم بسیار مشکل! اگر ـ مثلا ـ تإثیر امام را در یک نقاش با جستجـوى سیماى امام در تابلـوهایـش یا در یک شاعر با سـروده هایـى که در اظهار ارادت به او گفته بـررسـى کنیـم, بسیـار سـاده انگــــارى کرده ایـم. اگر امام تجلى نـوعى زندگـى و تفکر است بنابرایـن هر هنـرمنـدى که ماهیتا با امام و انقلابـى که به امام منسـوب است, پیـونـد خـورده باشـد, پنهان یا پیدا, آگاهانه یا ناآگاهانه از مـدار جزبات روحانـى او بیـرون نیست. به گـونه اى که نه تنها به لحاظ مـوضـوعى, بلکه از نظر شکل و محتـوا نیز حال و هوایى ویژه در آثار او جریان دارد.
زمانى بـود که حرف زدن در باره امام خمینى ـ و حتى بردن نام او ـ مـوجب گـرفتـاریهاى بسیار بـود. نـام او از میـان پچ پچها به گوشه هاى تاریک ذهـن کـودکى ـ که مـن بودم - راه یافته بـود. تا اینکه در یک تابستان که بـراى گذران تعطیلات به روستاى زادگاهـم رفته بـودم (و شایـد دوازده سالـى داشتـم) از میان وسـایلـى که مصلحت یا ضرورت مانع بردن آنها در مهاجرت خانـواده به شهر شـده بـود, لابه لاى بـرگهاى کتـاب یا دفتـرى (درست یادم نیست) کـارتـى یافتـم با تصـویر سیاه و سفیدى از چهره دو مرد روحانى, هر چهره در بیضـى تیره رنگـى و در کادر سفید شایـد 6*10 و بالاى کارت با نستعلیق ریز نـوشته بـودند: ((درود بر خمینـى, سلام بر صدوقـى)) (هنـر تلفیقـى یک عکـاس) ... اطـراف چهره امام کلمـاتـى به شکل شعاعهاى دایره نوشته شده بود:
سیـادت, دیـانت, شجـاعت, حریت, عدالت و ...
ایـن سیما و آن صفـات ناگهان مثل پنجـره اى به رویـم بـاز شـد و آبشارى از نـور بر سرم ریخت: ((پـس, خمینى این چهره است و ایـن صفات.)) در پشت کارت, کسـى ((نـوروز)) را به پـدرم تبـریک گفته بـود. شاید نوروز همان سالى که مـن در زمستانـش به دنیا آمدم و قیـام امـام در خـردادش علنـى شـده بـود.
تا اینکه سال 57 رسیـد و تصـویـرها و کتابهاى تبعیـدى از غبـار کتمان بیرون آمـدنـد و کلمات شمـرده و لهجه محلـى پیـرمـردى که صدایـش از آن سـوى مرزها مـىآمد, شنیده شد. پیرمردى که جز خـدا ((هیچ)) نداشت و آنها که جز خـدا ((همه چیز)) داشتند, آنهمه از او مـى ترسیدند! پیرمردى که ((ز خلاف آمد عادت)) میلیـونها جـوان عاشق و شیفته او شده بـودند و با دیدنـش اشک مـى ریختند. در همه جاى دنیا ـ تا پیـش از ایـن انقلاب ـ قهرمانها و اسوه هاى جوانان ـ خـود ـ جوان بـودند, اما اکنون پیرى, قهرمان و آرمان جـوانان بـود. شعاعى از سیمـاى او بـر چشمها مـى تـابیـد که عنان اشک را مى گسیخت.
یک بار در سخت تـریـن خرداد انقلاب (خـرداد 60) فـرداى روز شهادت ((چمران)), در میان ازدحامى از دختران هـم نسل خودم ـ در جماران ـ چهره او را نگریستـم: هاله اى از نورى صـورتى رنگ ـ از نوع گل محمـدىاش ـ از چهره او مـى تابیـد و ((چهره نـورانـى)) که همیشه برایـم لفظى بى معنا بـود, ناگهان معنادار شد. نـورى که از شیشه تلویزیونها عبور نکرده بـود اکنون به چشمها مى تابید و اشکها را فرو مى ریخت.

در تـابستـان 68 که بهت غروب رنگ سفـر ابـدى امـام دلها را فـرا گـرفته بـود, از آن دیـدار یـاد کرده ام:
پیـش چشـم مـن ـ اى خـدا! ـ دوباره اوست:
سایه اى بلند نور صورتى ...
امام, براى مـن صرفا ((ممدوح)) نبود که بسرایم و منتظر ((صله)) باشـم. ((پیر میکـده عشق)) بـود که گاهـى در غزلـى به او اشارت مى رفت و خدایى ((عطابخـش و خطاپـوش)) داشت. یک شب (انگار اسفند یا بهمـن 65 بـود) پـس از شنیدن خبر یک عملیات جانانه رزمندگان عزیز بـالبـداهه شعرى گفته بـودم که بیت آخـر آن چنیـن بـــود:
گـوش نسیـم و دیده نرگـس پیاله اند
چـون ((مى)) تراود از لب پیر خمیـن ما
(آن ((مى)) که گـوشها و چشمهاى جـوانان, پیاله آزمندش بودند آیا همان کلام جانبخـش نبود که از لبهاى او تراوش مى کرد؟) ایـن غزل را براى مجله اى که ارگان رسمى نهادى انقلابـى بـود ـ و آن روزهـا پـرتیـراژ بـود ـ فـرستـادم و چـاپ شـد; اما:

بیت آخـر حذف شـده بود! (لابـد اسائه ادب, تلقـى کرده بـودنـد!) بگذریـم که بعدهـا امـام رفت و غزلهاى امـام آمــــــــد و همه توبه فرمایان به خال لب گرفتار شدند و بیمار چشـم یار و اسیر بت میکده! در مهرماه 67 در پـى خـوابـى, خیالـم به امداد آمد و در پایان شعرى گفتم:
اگر ز جام دمى مى زنى مودب باش
که پیـر عشق به دوران مـا جمـارانى است
اینجا, یادم از شعرى آمد که هرگز تمامش نکردم, چون انگاشتـم که در خطاب آن عتابى هست. دلـم از اینکه عده اى با سـوء استفاده از مشکلات جنگ به غارت مردم و افزایـش فاصله طبقاتـى مشغول بـودند, گرفته بود و گفتم:
وقت است تـا به سفـره بیـارى حساب را!
قسمت کنـى دو نعمت نـان و شـراب را!
اى پیـر نکته دان که چـو گـوهـر نشـانده اى
در بحر بیکران دلت آفتاب را))

و جز ایـن ((مقطع گـونه)) چیزى بـر آن نیفزودم:

مـوسـاى شعر بـارقه اى را بهانه سـاخت
تـا بنگـرد به طـور حضـور, آفتاب را
انـدک زمانـى بعد از آن, جنگ با شـوکـران صلح حسـن وار به پایان رسید و هـم او که جام شوکران را نوشیده بـود, آغاز ((جنگ فقر و غنـا)) را اعلام کـرد و رفت, امـا جنگ فقـر و غنـا به ســرعت به مسـابقه تجمل گـرایـى تبـدیل گشت (و لابـد مشکل حل شـــد!) اینها اشاره اى بـود به تصریحات پـراکنـده در شعرهایـم ـ در باره امام خمینـى ـ اما تصـریح به اشـارات آن را به دیگـران یا به زمانـى دیگر وا مى گذارم (هرچند اگر به یاد دوست مزیـن نبـود, همه آنها فرامـوش به!) اگر شعرى داشته باشـم که سرتاسرش یاد آن عزیز سفر کرده باشد, شاید دو مثنـوى است که سرودن یکى در زمان حیات امام آغاز شـد و پـس از او به انجام رسیـد و مثنـوى دیگر در نخستیـن روزهاى پـس از رحلت امام به قلـم آمـد که هر دو ـ ان شإالله ـ با افزودن شعرهایى دیگر در مجموعه اى منتشر خواهد شد. مى خواستـم بر حسب عادت و عرف بگویم:

خوشتر آن باشد که سر دلبران ...

ولـى دیـدم که خـود در همـان مثنویها گفته ام:
کسى جز ما زبان درد ما نیست
کسى غمخوار دستاورد ما نیست !

خانم راضیه تجار, نویسنده
ـ از یک خاطره شروع مى کنـم. چند روز قبل از واقعه هفده شهریور, به صـورت گذرا با همسـرم در خیابان ولـى عصر مـى رفتیـم که صـداى همهمه مردم را شنیدیـم. این صدا و ایـن فریاد, در آن سکـونى که در آن بـودیم, طنیـن خاصـى داشت. وقتـى جلـو آمدیـم و جمعیت را دیدیـم, مـن براستى شگفت زده شدم و موقعى که پلاکاردى را دیدم که از مردم دعوت مـى کرد تا در روز هفده شهریـور در میدان ژاله جمع شوند, حس کردم ایـن پلاکارد با خود پیام خاصى دارد. آن وقت منزل ما در حـوالى پیروزى فعلى بـود. روز هفده شهریور به اتفاق همسر و خـواهرم رفتیم و دوربیـن عکاسى هـم بردیـم که از صحنه ها عکـس بگیریم.
هر لحظه تجمع بیشتر مـى شـد و در همان مـوقع بـود که تیرانـدازى شروع شد و بعد تعقیب و گریز. یک وقت متـوجه شـدم که همسرم کنار ما نیست و مـن و خواهرم در کارخانه برق به همراه عده زیادى جمع شده بـودیـم. مـن براى اولیـن بار صحبتهایـى از امام را شنیدم.
در میان صداى شیون و صداى فریاد و حصارى که داشتیـم, آقایى بود که از امام حـرف زد و آن لحظه, لحظه خـاصـى بـراى مـن بـود. در حقیقت یک شروع بود.
تصـویر بعدى امام براى مـن, وقتـى بـود که ایشان در مدرسه رفاه مستقر بودند. یک روز عصر به اتفاق خواهرم با جماعتى سعى کردیـم به ملاقات ایشان بـرویـم. صف فشـرده اى بـود و ما همراه با هجـوم جمعیت و صـداى شعارهـایشـان گاهـى جلـو مـى رفتیـم و گـاهـى عقب مى ماندیـم. به هر حال, ایـن صف به قدرى فشرده بـود که ما توفیق دیـدار امام را به دست نیاوردیـم ولـى هرگز چهره دخترخانمـى را فراموش نمى کنم که پرسید: ((شما امام را دیدید؟)) گفتـم: ((نه)) و او گفت: ((بـایـد حتمـا او را ببینید)).
بهرحال تـوفیق دست نداد و گذشت تا روزى که امام فـوت کردند. در آن لحظه بود که مـن فهمیدم با وجود همه ندیدنها, چقدر ایشان را دوست دارم و آن لحظه بـود که فهمیـدم, در واقع مـن پیـوسته بـا امام دیدار داشته ام. درست است که خیلـى ها در زمانى که ایشان در این دنیا بـودند به محضر ایشان راه یافتنـد ولـى با اینکه ایـن شـوق همیشه در دل مـن بـود, نمى دانـم چرا سعادت دست نداد; ولـى وقتـى ایشـان فـوت کـردنـد, ضـربه اى عجیب به مـن خـورد.
نمى دانستـم چرا ولى تمام مدت که تصویر او را روى صفحه تلویزیون مى دیدیم در حالى عجیب بودیـم. آن روز طولانى با دقایقى سنگیـن و خاص طورى در من منعکس شده بود که بچه هایـم با حیرت در چهره مـن خیره شده بودند.
در مـورد تإثیـر امام, فکـر مـى کنـم بـر روى اکثـریت تـإثیـر داشته اند. مخصـوصا تإثیر ایشان بـر هنرمنـدان بیشتر بـوده. به نـوعى ایشان باعث شـدنـد خـودمان را بشناسیـم و به نـوعى معرفت درونى برسیم.
وجـود ایشـان مـرا به نـوعى خـودبـاورى و قـد کشیـدن و استحکام رسانید. ایشان بـودند که باعث شـدند که خـدامحـورى را همیشه در کارم مدنظر قرار دهم.
فکر مى کنـم در طول ایـن دو دهه, ایشان باعث تحـولى درونى در ما شدند که احساس مسـوولیت نسبت به خـودمان و جامعه کردیـم. یعنـى اینکه در هر نقطه اى که ایستادیم, فکر کردیم بایـد بسازیـم و از معیارهاى ارزشى خودمان عدول نکنیـم. در مورد کار خـودم, بهرحال همیشه تعهد دارم و فکر مى کنم چشمهایى ناظر بر کار ماست و همیـن ارتبـاط بـا وجـود و شخصیت امام دارد.

خانم پروین مومن, گرافیست
ـ مـن امام را از سالهاى قبل از انقلاب به صورتى مبهم مى شناختم. رساله امام را داشتیم و بـرادرهایـم از روحانـى محل, اخبارى را به صـورت محرمانه نقل مى کردند. در واقع, مى دانستیـم کسى هست که به او امید بسته بودیم.
در سال 56, نقـش امام بـراى مـن پررنگتر شـد و به همان نسبت که ایـن نقـش پررنگتر مى شد, حالات درونى مـن نیز متحول مى شد. عقیده جدیدى را حـس و تجربه مى کردم. در اوایل سنیـن جوانى بـودم و در خود احیایى تازه و تولدى دیگر را حـس مى کردم. در واقع, شخصیت و خمیـرمـایه وجـودى مـرا شخصیت امـام شکل مى داد.
از همان اوایل انقلاب راهـم را که همـان راه امـام و اسلام بـود, پیدا کردم. شـور و عشقى که در آن زمان در جوانانى مثل ما وجـود داشت را در قـالب کلمـات نمـى تـوانـم بیـان کنـم. فقط آدمهایـى مـى تـوانند ایـن شـور را درک کننـد که در مـوقعیت آن زمان قرار داشتند.
امام بود که به ما احساس تـوانمند بودن و قادر بـودن مـى داد به طـورى که هیچ سـدى در مقـابل مشکلات حـس نمـى کـردیم.
بعد از این تحولات روحى بـود که ایـن سوال براى مـن پیـش آمد که حالا مـن براى انقلاب چه کارى مى توانم بکنم. از آنجا که از کودکى علاقه زیادى به هنر داشتـم, در ایـن زمینه شـروع به کار کردم; و متـوجه شدم که بهترین راه خـدمت به ایـن آرمان, استفاده از هنر متعهد است. دنبال جایى مى گشتـم که اندیشه خودم را بیان کنم. با مراجعه به انجمـن اسلامى رازى و اعلام آمادگـى براى انجام کارهاى هنرى و بالطبع تبلیغاتـى در رابطه با انقلاب و ارزشهایى که امام آورده بـود, شـروع به فعالیت هنـرى کـردم. البته قبل از ایـــن تحـولات, کارهاى هنـرى مـن جنبه تزیینـى داشت; اما از آن تـاریخ تاکنـون که بیـش از بیست سال مـى گذرد, هرگز قلمـم را جز در راه اسلام, امـام و ارزشهاى انقلاب به کـار نبردم.
در سـال اول انقلاب در کنکـور رشته هنـر قبـول شـدم, بــا اینکه مى تـوانستـم به رشته هاى دیگر بروم, هنر را انتخاب کردم و دوران دانشجـویـى گـرافیک را در دانشگـاه هنـر آغاز کردم.
در همان زمان بـود که جریان اشغال لانه جاسـوسى پیـش آمد و ایـن فرصت و افتخار بـراى مـن فـراهـم شـد که در آن سنگـر به عنـوان دانشجـوى خط امـام به فعالیتهاى هنـرى بپردازم.
جریان انقلاب فرهنگـى پیـش آمـد و دانشگاهها تعطیل شـد و ماجراى درگیـریهاى کـردستان پیـش آمـد. فـرمان امام در رابطه با وقایع پاوه سخت مرا تکان داد و به اتفاق چنـد تـن از دانشجـویان پیرو خط امام تصمیم به اعزام به منطقه کردستان را گرفتیـم و در سنگر جدید مشغول خدمت شدیم.
شاید بتـوان گفت تا مدتها, تنها نیروى هنرى گروه فرهنگـى سنندج بـودم که با استفاده از ذوق سایر افـراد گروه کلیه کارهاى هنرى تبلیغاتـى انقلاب را در آن خطه انجام مى دادم. تصاویر بسیار بزرگ از امـام و شخصیتها و شهدا گـرفته تـا نـوشته هاى پلاکـاردهـا را انجام مى دادم. همه اینها را جز با عشق امام نمى توانستـم به پیش ببـرم; با اینکه از نظر مسافت از امام دور بـودیـم ولـى روز به روز پیـونـد قلبـى مـان بـا امـام بیشتـر مـى شـد.
در یکـى از روزهایـى که از کـردستان به تهران آمـده بـودم, عشق دیـدار امام همه وجـودم را پـر کـرده بـود و آرزو داشتـم ملاقات خصـوصى با امام داشته باشـم و حرفهایى را به ایشان بگـویـم; به جماران رفتیـم, مرحـوم حاج سیـد احمدآقا مـدتـى تلاش کـرد تا ما بتـوانیم ملاقات خصـوصـى داشته باشیـم ولـى ایشان دست آخـر گفت: مى تـوانید ملاقات عمـومـى داشته باشیـد چـون وقت ایشان پـر است. حالت دل شکستگى که آن روز به مـن دست داد هرگز فرامـوش نمى کنـم. اگرچه بعدها, سعادت حضـور در برابـر امام و تشرف به محضر ایشان را پیدا کردم ولـى پیـوسته نسبت به آن روز که نتـوانستـم خـدمت امام برسم حسرت مى خورم.

فاطمه هنرىمهر, نقاش
ـ مـن تـإثیـر شخصیت امام را در احساسـى که نسبت به یک دیـدار داشتـم بیان مى کنم. همه جا شادى و پایکوبى, صلوات است و تکبیر. عشق و التهاب و اشتیـاق و شجـاعت و شهامت در هـــم آمیخته است. مردم از ایـن پیروزى و انقلاب اسلامى در شادى به سر مـى بردند. با ایـن انقلاب, ایران, تـولـدى دوباره پیـدا کـرد و پایه اسلام ناب محمـدى در ایران استـوار شـد. مردم, هر روز و هر شب هزاران بار به دیدار امام مى شتافتند.
مـن هـم یکى از آنها بـودم و مى دیدم که که سیر و سلـوک و عرفان امام, همه را مسخر خود کرده بـود. صورت روحانى ایشان همچون نور و هاله اى تمام اطراف ایشان را فرا گرفته بـود و مانند منبع نور همه آنجا را پر از نـور و صفا و یکرنگى کرده بـود. آدمها دلشان مـى خـواست پرواز کنند و به او نزدیک شـونـد. نبض پر تپـش او گل امیدى بود که عطرش به همه سـو پراکنده مى شد. او بـود که به همه امید و ایمان بخشید بخصـوص به آزادیخـواهان و مستضعفان. او فقط یک رهبـر نبـود, بلکه پـدرى بـود که همه را صمیمانه دوست داشت.