امام آینه ها
فاطمه راکعى
به شهر شبزدگان, همچو آرزویى دور
امام آینه ها آمد از کرانه نور
رسید عاصى و عاشق, پر از عطوفت و خشم
چو روح صاعقه از اوج قله ها غرور
ستاره ها همه فریاد نور سر دادند
غریو شوق برآمد ز چشمه هاى بلور
خوشا به آینه هایى که صادقانه شکست
غرور کاذبشان ز آنهمه تجلى نور
به چشمخانه او ازدحام آینه هاست
چو خیل ذره که دارد در آفتاب حضور
بگو چه کرد قیامت به برکه هاى خموش
بگو چه گفت نگاهت به صخره هاى صبور
کز آن به ولوله برخاست موجهاى قیام
و ز این به غلغله جوشید چشمه هاى شعور
تو آرزوى محالى که ممکن آمده است
مگر تو ((روح خدا))یى که کرده است ظهور!
از آفتاب مى گفت
صدیقه وسمقى
آن پیر, در دل شب از آفتاب مى گفت
تکبیر عاشقان را, تفسیر ناب مى گفت
از گرمى حکایت مى سوخت استخوانش
پیرانه سر به یاران درس شباب مى گفت
او رود بود در دشت, او دشت در بهاران
با خیل بیقراران, از پیچ و تاب مى گفت
آن بوته شقایق, در سرخى و سیاهى
خون شفق به تن داشت, از انقلاب مى گفت
آن عابر پریشان در کوچه هاى غربت
بیدارى دلش را با ماهتاب مى گفت
آن تکدرخت در دشت, اندوه عاشقان را
با حالتى دگرگون در گوش آب مى گفت
آن پیر, آن که از او, کوه استقامت آموخت
آواز عاشقان را در دل جواب مى گفت
پیشانى بلندش تفسیر کردنى نیست
صبح شکفته شعرى از آفتاب مى گفت
راز اشراق
اعظم السادات میرسلیمى
زمان به حرکت دستان تو ارادت داشت زمین به تابش اشراقى تو عادت داشت
کدام حکمت نورانى از تو ساطع بود
که آسمان به نگاه دلت ارادت داشت
فضاى قلب تو بود و هزار غنچه سرخ
کدام دشت به اندازه تو وسعت داشت
قسم به آیه چشمت که راز اشراق است
براى درک تو باید چو عشق جرات داشت
چگونه کشف کنیم آن سوى وجود ترا
که ارتباط به آن سوى بى نهایت داشت
به زیر سایه دست تو کاروان شهود
نشسته بود و دمى قصد استراحت داشت,
که مرغ روح تو ناگاه از قفس پر زد
به آن دیار که روز ازل اقامت داشت
هجرت سبز
سیما قدرتى
همسفر با ستاره ها آمد
با بهاران به سوى ما آمد
دست در دست آرزوها داشت
پا به پایش بهار معنا داشت
با نگاهش سکوت شبها مرد
ذهن را تا طلوع فردا برد
نام او ترجمان باران بود
کوچه ها را چه عاشقانه سرود
روزى از کوچه باغ گلها رفت
روى بال نسیم از اینجا رفت
خلوت آسمان شب را دید
هجرتى سبز کرد تا خورشید
یادش انگیزه شکفتن ماست
پاک مثل نگاه آینه هاست
با عطر خوش دعا
شیرین تنگکیان
در هیات آبها گذشتى
اى چشمه باصفا گذشتى
آرامتر از نسیم بودى
آزادتر از صبا گذشتى
در گوش گل و گیاه خواندى
چون نغمه آشنا گذشتى
بر رخش سحر سواره راندى
با عطر خوش دعا گذشتى
چون بین ستاره ها رسیدم
گفتند که تا خدا گذشتى
احساس یتیمى
فریبا جاودان
عشق در هیبت مردان سیه پوش به سر مى کوبید
و بلنداى غرور
در غم تنهایى
بر زمین خم شده بود
دلم احساس یتیمى مى کرد
بغض در حنجره ام سخت شکست
همه ذرات تنم
عطش اشک شدن بر لب داشت
دلم احساس یتیمى مى کرد
بر در خانه دل بیرقى افراشته بودم آن روز
تا بگویم به همه
که شکسته دلى اینجا به عزا بنشسته است
راحتش بگذارید
راحتش بگذارید
تا در این خلوت عشق
هاى هایى بکند.
آفتاب روزگار
مژگان رجایى
در سوگ تو از ترانه خون مى جوشد
از زمزمه زمانه خون مى جوشد
تا در دل خاک آرمیدى اى گل
از دیده هر جوانه خون مى جوشد
* * *
ز داغت باغ دلها بى قرار است
غمین و تشنه همچون شوره زار است
عزیز دل, اماما, از فراقت
دل عالم چو دریا بى قرار است
* * *
غمى در سینه عالم نهفته است
گل حسرت ز هر سامان شکفته است
اگر سوزد زمین را دل عجب نیست
که در قلبش گل خورشید خفته است
* * *
خمینى آفتاب روزگار است
قیامش تا قیامت استوار است
خیال خام را بگذار اى خصم
که دل در عهد با حق پایدار است
* * *
تحمل بى تو بس دشواره اى گل
به جانم دست غم گلکاره اى گل
دلم چون دیده خونین لاله
ز سوز داغ تو خونباره اى گل
* * *
گل سرخ دلش, بوى تو را داشت
دو چشمش, سحر جادوى تو را داشت
به وقت پرزدن سیمرغ جانش
تمناى سر کوى تو را داشت
یک جرعه صبر
سپیده کاشانى
رفتى و سیل اشک امانم نمى دهد
پیکى خبر ز بخت جوانم نمى دهد
من ناتوان ز هجر و نمى جویمت, دریغ
اى جان, نشانى از تو توانم نمى دهد
پران شدى به سوى افقهاى دوردست
یا دست سرنوشت نشانم نمى دهد؟
امشب ستاره ها ز چه رو رنگ باختند
مرغى خبر ز روح و روانم نمى دهد
گیرد ز دیده دست مصیبت گلابها
طوفان عقده ره به فغانم نمى دهد
((اشکم هزار مرحله از دل گذشته است))
یک ((جرعه صبر)) جام زمانم نمى دهد
اى پیر در عزاى تو این آه سینه سوز
جز در حریم شعله مکانم نمى دهد
عطر عاطفه
سیمیندخت وحیدى
شکفته بر لب مشتاق من ترانه صبح
که مرغ جان برسانم به آشیانه صبح
به سینه بسته گل انتظار حجله شوق
که سر زند ز کبود افق جوانه صبح
بیا به دشت سحر آب دیده افشانیم
مباد آنکه بخشکد به خاک دانه صبح
در این صلابت ره اى امیر لشکر عشق
بخوان حکایت خورشید از رسانه صبح
ز عطر عاطفه لبریز کن سراسر شهر
به گوش لاله بخوان راز عارفانه صبح
ز کوره راه زمان گامهاى بى تشویش
روانه کن به سوى دشت بى کرانه صبح
کسى به گوش دلم مى دهد پیام, مگر
شکسته قامت شب در نگارخانه صبح
تو از سلاله پاک محمدى بنشان
به روى گرده شب داغ تازیانه صبح
به خیل دل شدگانى تو کاروان سالار
سپاه ما برسان تا به آشیانه صبح
قسم به سیل سرشک تو مى رسد ((سیمین))
زمان جلوه میلاد جاودانه صبح
همرنگ صبح
منصوره نیکوگفتار
یک نفر آنجا کنار ابرها
بارش رنگین کمانى محض بود
پشت بارانهاى ناهنگام دشت
چشمهایش آسمانى محض بود
* * *
یک نفر پروازها را مى ستود
در طنین آسمانها راه داشت
یک نفر پر بود از گلهاى سرخ
دسته هاى یاس را همراه داشت
* * *
یک نفر با برکه ها, تالابها
مثل بارانهاى صحرا گرد بود
یک نفر از پشت اقیانوسها
با خروش آبها همدرد بود
* * *
یک نفر سرشار بود از سبزها
از درخت از آبشار از ابرها
از ترنمهاى ناآرام دشت
از حضور, از انتظار از صبرها
* * *
یک نفر غمهاى ما را مى شمرد
یک نفر اینجا صدایش گرم بود
مهربانیهاى او پایان نداشت
اطلسیهاى نگاهش نرم بود
* * *
در میان بارش چشمان او
آسمان مى ماند یکجا در شگفت
در تب اندوههاى موسمى
یک نفر دستان ما را مى گرفت
* * *
نیمه شبها زیر هر ناباورى
یک نفر اندوهدار شهر بود
یک نفر در خلوت نیزارها
در پى تعبیر خواب نهر بود
* * *
سرسراى روشن دستان او
مامن آرام آهوهاى دشت
مثل یک موسیقى دنباله دار
آشنا با وزن شب بوهاى دشت ...
* * *
از فراترها کسى همرنگ صبح
کاش مىآمد کنارم مى نشست
تا بیاویزم به دامان خدا
تا بگویم او نرفت او هست, هست
... و گرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهر
مدیحه نورین نیرین
فاطمه زهرا و فاطمه معصومه سلام الله علیهما
حضرت امام خمینى
اى ازلیت به تربت تو مخمر
وى ابدیت به طلعت تو مقرر
آیت رحمت زجلوه تو هویدا
رایت قدرت در آستین تو مضمر
جودت هم بسترا به فیض مقدس
لطفت هم بالشا به صدر مصدر
عصمت تو تا کشید پرده به اجسام
عالم اجسام گردد عالم دیگر
جلوه تو نور ایزدى را مجلى
عصمت تو سر مختفى را مظهر
گویم واجب تو را نه آنت رتبت
خوانم ممکن تو را ز ممکن برتر
ممکن اندر لباس واجب پیدا
واجبى اندر رداى امکان مظهر
ممکن اما چه ممکن, علت امکان
واجب اما شعاع خالق اکبر
ممکن اما یگانه واسطه فیض
فیض به مهتر رسد و زان پس کهتر
ممکن اما نمود هستى از وى
ممکن اما ز ممکنات فزونتر
وین نه عجب ز آنکه نور اوست ز زهرا
نور وى از حیدر است و او ز پیمبر
نور خدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلى ز وى به حیدر صفدر
وز وى تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دخت موسى جعفر
این است آن نور کز مشیت ((کن)) کرد
عالم, آنکو به عالم است منور
این است آن نور کز تجلى قدرت
داد به دوشیزگان هستى زیور
شیطان عالم شدى اگر که بدین نور
ناگفتى آدم است خاک و من آذر
آبروى ممکنات جمله از این نور
گر نبدى, باطل آمدند سراسر
جلوه این خود عرض نمود عرض را
ظلش بخشود جوهریت جوهر
عیسى مریم به پیشگاهش دربان
موسى عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیده بان فرا شده بر دار
وین یک چون قاپقان معطى بر در
یا که دو طفل اند در حریم جلالش
از پى تکمیل نفس آمده مضطر
آن یک, ((انجیل)) را نماید از حفظ
وین یک ((تورات)) را بخواند از بر
گر که نگفتى امام هستم بر خلق
موسى جعفر ولى حضرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدایست
معجزه اش مى بود همانا دختر
دختر جز فاطمه نیاید چون این
صلب پدر را و هم مشیمه مادر
دختر چون این دو از مشیمه قدرت
نامد و ناید دگر هماره مقدر
آن یک امواج علم را شده مبدا
وین یک افواج حلم را شده مصدر
آن یک موجود از خطابش مجلى
وین یک معدوم از عقابش مستر
آن یک بر فرق انبیا شده تارک
وین یک اندر سر اولیا را مغفر
آن یک در عالم جلالت ((کعبه))
وین یک در ملک کبریایى ((مشعر))
((لم یلد))م بسته لب و گرنه بگفتم
دخت خدایند این دو نور مطهر
آن یک کون و مکانش بسته به مقنع
وین یک ملک جهانش بسته به معجر
چادر آن یک حجاب عصمت ایزد
معجر این یک نقاب عفت داور
آن یک بر ملک لایزالى تارک
وین یک بر عرش کبریایى افسر
تابشى از لطف آن بهشت مخلد
سایه اى از قهر این, حجیم مقعر
قطره اى از جود آن, بحار سماوى
رشحه اى از فیض این, ذخایر اغیر
آن یک, خاک مدینه کرده مزین
صفحه قم را نموده این یک انور
خاک قم این کرده از شرافت جنت
آب مدینه نموده آن یک کوثر
عرصه قم غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش یساولى است برابر
زیبد اگر خاک قم به ((عرش)) کند فخر
شاید گر ((لوح)) را بیابد, همسر
خاکى عجب خاک! آبروى خلایق
ملجا بر مسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندى این قصیده ((هندى))
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطى صفت همى نسرودى
((اى بجلالت ز آفرینش برتر))
وین یک قمرى نمط هماره نگفتى
((اى که جهان از رخ تو گشته منور))
دیوان امام, نشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى, ص53 ـ 57. ـ صائب تبریزى.